eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۳۹ امیرعلی خیره به کمیل، که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود ،نگاه می کرد. ــ متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی؟فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری! کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ بی دلیل که عصبی نشدم ــ الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟ ــ یادم ننداز که اعصابم بیشتر خورد میشه ــ درست بگو ببینم چی شده؟ کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت: ــ اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود،یادته؟ ــ آره،مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش! ــ آره همون،میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا..!؟ امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت: ــ چی میگی؟اونجا حتی روشنایی نداره، میدونی چقدر سرده اونجا؟ کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت: ــ آره میدونم،وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا، میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست، بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده، میگه هرچی چه فرقی میکنه،نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه ــ چرا اینکارارو میکنه؟؟ ــ نمیدونم،فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست،اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست،اگر میخواد اینطوری ادامه بده،انتقالش میدم جای دیگه ای برگه ای به سمت امیرعلی گرفت، و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت. ــ این اطلاعات اشکان بشیریه،برام پیداش کن، و هر چی اطلاعات در موردش هست برام بیار، منم میرم بیرون، تا برگردم حواست به اینجا باشه بعد از خداحافظی از محل خارج شد، اول به وزارت اطلاعات رفت،و بعد از پیگیری بعضی از کارها،به سمت خانه ی خاله اش رفت، می خواست مطمئن شود، که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند،به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند،یانه...! 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۴۰ خاله اش را در آغوش گرفته بود، و به حرف هایش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند، کلافه شده بود! کمیل ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه فرحناز خانم ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟ ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودمون پیداش میکنیم، الان محسن و یاسین و دایی‌ حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید. مژگان و خواهرش نیلوفر، که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند. و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند. نیلوفر ــ بدبخت سمانه‌،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و .... با درهم رفتن اخم های کمیل، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد، کمیل را آزرده بود. سمیه خانم به طرف خواهرش آمد، و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت: ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید کمیل سری تکان داد، و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت. تقه ای به در زد، و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد، با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد، و در آخر کنار صغری روی تخت نشست. دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت: ــ صغری،خانمی،بلند نمیشی یه چیزی بخوری اما صغری جوابی نداد!! ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه صغری بر روی جایش نشست، کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست، اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!! صغری ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده، سمانه، ناموست ،دختری که دوستش داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل... ــ بــســـه.... با صدای بلند کمیل، دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از عصبانیت کمیل نگاه کرد. کمیل از عصبانیت،نفس نفس می زد، او از همه ی آن ها نگران تر بود، از همه داغون تر بود، اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند، می خواست لب باز کند و، بگوید از نگرانی هایش، بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد، مثل همیشه.... 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
توصیه من.. به خواهران و دختران عزیزم این است که.. 🌴 🌴 ٧۵ ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا و به شرط حیات یاعلی مدد.. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داشتن روح لطیف🍃 و دلسوزی🍃 از خصوصیات بارز همسرم بود https://defapress.ir/fa/news/288583/ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سپاس فراوان از.. بزرگواری که.. زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن اجرشون با خانوم جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۴۱ محمد بعد از سلام و احوالپرسی، به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد، با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت، و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست. به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود، سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند. کمیل آرام چشمانش را باز کرد، محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد. ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟ یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن، اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی! کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد: ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت: ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره. ــ میدونم،.. میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه، نمیتونم درست تمرکز کنم، همش نگرانم، یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم، سهرابی فرار کرده، بشیری اثری ازش نیست، همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است، نمیدونم باید چیکار کنم؟ ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟ ــ نه نه اصلا محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!! ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه. کمیل سر جایش نشست، و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد ــ تعجب نکردی؟؟ ــ نه ،چون حدسشو میزدم ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم اصلا فکرش را نمی کرد، که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد، اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما..... 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۴۲ ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟ ــ خیلی کم محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف: ــ گروه که اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم محمد به علامت تایید تکان داد؛ ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی، فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده. ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده ــ اما کافی نیست ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟ ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت: ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد: ــ ممنون دایی ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط..! هردو خندیدند، محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم. ــ ان شاء الله ــ من برم دیگه کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد، بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند... 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•