🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۴۱
🌟قلمرو
خون، خونم رو می خورد ...
داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ...
در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... .
ساکم رو برده بود داخل ...
چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ...
سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ...
_اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ...
و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ...
اما اصلا واسم مهم نبود ...
تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ...
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ...
برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ...
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ...
صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ...
سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم...
به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۴۲
🌟هادی
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ...
کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد ... با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن ... اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد ... هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ... .
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ... مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ... متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد ...
مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ...
بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم ... در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود ... .
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ...
بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ...
_کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم ... بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ... شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ... این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی ... .
_مگه من چطور برخورد می کنم؟ ... .
_همین رفتار سرد و بی تفاوت ... یه طوری برخورد می کنی انگار ...
تازه متوجه منظورش شده بودم ...
_مشکل من، مشکل منه ... مشکل بقیه، مشکل اونهاست ... نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه ... برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ ...
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم ... جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود ... کسی، کاری به کار دیگران نداشت ... اما حالا ... .
یهو یاد هم اتاقیم افتادم ... چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ... .
_این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ... مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ..
پریدم وسط حرفش ...
_و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ...
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۴۳
🌟بردگی فکری
با شنیدن اسم با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ...
_اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ... هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ... من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... .
اینها رو گفت و رفت ...
من هنوز متعجب بودم ... شب، توی اتاق... مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ...
گاهی به خودم می گفتم ...
حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ...
نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ...
هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ...
آبان 89 ...
توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ...
یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ... با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ...
حالت شون واقعا خاص شده بود ... با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد ...
و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت ...
_برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم ...😍😭
رهبر؟ ...
ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟ ...
هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم ...
با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ...
_چرا اینطوری می خندی؟ ...
_خنده دار نیست؟ ... برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ ...
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود ...
_مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ ...
- چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه ... شماها دچار بردگی فکری شدید ... و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۴۴
🌟پیشانی بند
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ...
یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ... .
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... .
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ ... روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ ...
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ...
بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ...
باورم نمی شد ...
واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ ...
هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ...
اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ...
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ...
دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ...
اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده ... اما سفیدپوست ها چی؟ ...
حتی هادی سر از پا نمی شناخت ...
به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت ... و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... .
اون شب،
احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ...
مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ...
هادی هم همین طور ... .
ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ...
و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ... .
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ...
هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ...
هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... .
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۴۵
🌟عطر خمینی
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ...
فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ...
چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ...
چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ...اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ...
دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ...
و ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ...
سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ...
پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ...
بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود ... .
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ...
اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود ...
و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ... .
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ...
خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ...
آخه چرا اومدی؟...
این چه حماقتی بود؟ ...
تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ ...
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ...
دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... .
حدود ساعت 10 ...
آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ...
من هیچی نمی فهمیدم ...
فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
کم کم، فضا آرام تر شد ...
به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ...
با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ...
_چی می گفتید؟ ... چه شعاری می دادید؟ ...
اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ...
_این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده...صل علی محمد، عطر خمینی آمد ... ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ... خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
□يَا مُقَلِّــــبَ الْقُلُــــوبِ
■يَا طَبِيــبَ الْقُــــلُوبِ
□اى گردانندھ دلــــــھا
■اى طبیــــب دلــــــھا
🌟☄🌎🌟🤲
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۴۶
🌟فرزندان اسلام
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ...
اونها دروغگو نبودن ...
غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به #رهبرایران نگاه کردم ...
چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ ...
هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ...
تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ ... .
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ...
تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ...
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ... اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد ...
سفید و سیاه ...
از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ...
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ...
نه تنها هادی ... بغض همه شکست ... اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ... همه شون به شدت گریه می کردن ...
چرخیدم سمت هادی ...
چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ... چند لحظه فقط نگاهش کردم ... از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد...
فضا، فضای دیگه ای بود ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... .
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ... مثل سربندش سرخ شده بود ... صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ...
_طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ... شما حتی مهمان هم نیستند ... بلکه صاحب خانه هستید ... شما فرزندان عزیز من هستید ...🇮🇷
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ...
سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ... فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ...
من توی #کشورخودم از نظر دولت، یه #آشغالم که حق زندگی ندارم ...
و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟... اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ ... .
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ...
من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم...
و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ...
من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن ... اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم ...
این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود ...
فقط بهش نگاه می کردم ...
یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ...
یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ...
☄چیزی که من باید پیداش کنم ... اونم هر چه سریع تر ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
●○•°°•○●●○•°°•○●●○•°°•○●
🇮🇷خیلی خوشوقتم از اینکه امروز این توفیق را پیدا کردم که در جمع شماطلاب و فضلای عزیز غیر ایرانی،همچنین در کنار مدرسان و اساتید و مدیران این مجموعه، این دقایق باارزش را داشته باشم. طلاب و فضلای غیر ایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند. شما حتّی مهمان هم نیستید، شما صاحبخانهاید. شما فرزندان عزیز من هستید. ما مقدم این پروانههای عاشق را که به شوق فراگیری معارف اسلام ناب به این دیار سفر کردهاند، گرامی میداریم. ما وظیفهی خودمان میدانیم که شما عزیزان را در حد توان خودمان، از آنچه که از معارف اسلام ناب و معارف اهلبیت (علیهمالسّلام) در اختیار ماست، برخوردار کنیم.
●○•°°•○●●○•°°•○●●○•°°•○●
⬅️بیانات در دیدار طلاب غیرایرانی حوزهی علمیهی قم
https://farsi.khamenei.ir/amp-content?id=10432
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5