❤️رمان شماره👈 پنـــجــاه و دو
💜اسم رمان؛ #عشق_رنگین
💚نام نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
💙چند قسمت؛ ۲۳ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 🤗👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۱ و ۲
داستان از زمانی شروع شد که با شکیلا دوست شدم,کاش حرف مامان راگوش میدادم وبا کسی که ازنظر فرهنگی بامن تفاوت داشت دوست نمیشدم...
اه همه چی از اون کلاس نقاشی لعنتی شروع شد وگرنه من دختر سربه راه بابا و مامانم بودم.
اسمم سمیه است , دختربزرگ وفرزند ارشد خانواده,دداداش مهدی ازمن کوچکتره و کلاس دوم دبستانه,منم سال سوم دبیرستان, مامانم خانه دارو بابام یه دکهی روزنامه فروشی داره,زندگیمون خوبه و میگذره اما خیلی راحت نه,بعضی چیزایی را که هم سن وسالام دارند برای من شده آرزو...
خانواده ی مذهبی ومعتقدی دارم وهمین دیانتمون باعث شده,همیشه شکرگذار خدا باشیم.
تو مدرسه شاگرد ممتازم وهمیشه باباحسین بهم افتخارمیکند,گاه گاهی توخونه تفننی برای خودم نقاشی میکشیدم ,اما از حق نگذریم , خیلی قشنگ از اب درمیامد,
مامان نرگس میگه:
_سمیه جان ,دخترم تو شاهکاری .
یک روز که از راه مدرسه برمیگشتم,چشمم به آگهی روی دیوار خورد,اگهی برای پذیرش هنرجو برای کلاس نقاشی بود,خیلی دوست داشتم بروم,اگهی رااز روی دیوار دراوردم و گذاشتم توکیفم,تا به مامان نشون بدهم و یه جورایی دلش رابدست بیارم تا رضایت بدهد وباباهم راضی کند تا توکلاس شرکت کنم.اخه دو تا امتحان دیگه بدهم,کارتموم ودور درس ومدرسه را تا سال تحصیلی دیگه خط میکشم وراحت میتونم به عشقم یعنی نقاشی برسم...
درحالی که توفکر این بودم که چه طوری بگم تا مامان ,نه نیاره ,وارد خونه شدم...
_سلام برمامان گلم...
مامان:
_سلام عزیزم,امتحانت چطور بود؟
من:
_عالی....مگه میشه دخترباهوش شما امتحان بده وناراضی باشه.
مامان گونه ام رابوسید وگفت:
_سمیه خانم گل منه دیگه .
گفتم:
_ما ما ن
مامان:
_بگو ,وقتی اینجورصدامیزنی حتما یک خواستهای داری هااا,بدون مقدمه بگو چی میخوای؟
من:
_الهی قربون مامان زرنگم بشم من,مامان دو روز دیگه امتحانها تمومه ,من توخونه, حوصله ام سرمیره خوووب...
مامان:
_واه...خوب اولا استراحت میکنی درثانی سال دیگه امتحان کنکوردرپیش داری, بایدازحالا خودت را آماده کنی.
من:
_مامان توبزارمن برم کلاس نقاشی,قول میدم با رتبه ای عالی,بهترین رشته,قبول بشم
مامان:
_پس بگو ,,,میخوای کلاس نقاشی بری.
من:
_خخخخ خودم را لو دادم مامان.....
_حالا توامتحاناتت را تموم کن ومنم با بابات یه صحبتی بکنم ,ببینم چی میشه.
پریدم یه بوسه از لپای مامان گرفتم ,صدای اذان همه جاپیچیده بودوپاشدم آماده بشم برای نماز.
بعداز نماز ونهار اومدم تواتاقم تا استراحت کنم,اما اصلا خواب به چشمم نمیامد,کتابی راکه فرداش امتحان داشتم,برداشتم تا یه نگاهی بیاندازم,اما چشمم روکتاب بود و تمام حواسم به هال,گوش تیز کرده بودم, ببینم مامان چیزی ازکلاس میگه؟
بالاخره طلسم شکسته شد , ومامان انگاری, آگهی راکه بهش داده بودم ,نشان بابا میداد وازش نظرش رامیخواست.
بابا:
_خانم جان این آدرسش,اون سرشهره,از فاصله اش که بگذریم,معلوم نیست هزینه اش چقد میشه,اخه کلاسی که شمال شهر برگزار بشه مال بچه اعیونهاست..
مامان:
_واااا چی میگه واسه خودت ,خوب کلاس راگذاشتن برای همه,مگه بچه ها ما دل ندارن؟سمیه استعداد عجیبی تونقاشی داره,اگه میشه بزار یکی دوماه بره , اگردیدیدم از پسش برنمیام یامشکل ساز میشه ,ادامه نمیده....
بابا:
_خیل خوب,حالا بزار امتحاناتش را که داد, عصرش باهم میریم ببینیم چه خبره..
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.
مامان در رابازکردوگفت:
_میدونم که همه چی راشنیدی,پس شرطش هم شنیدی,اگر زمانی مشکل ساز شد دیگه ادامه نمیدی...
پریدم بغلش وگفتم :
_قبوله,قبوله آی قبوله....
و ای کاش که هیچ وقت پام به اونجا نمیرسید..
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۳ و ۴
امروز آخرین امتحانم را دادم,احتمالا معدل نهاییم ,خوب بشه,اخه به نظرم تمام امتحاناتم , عالی بود.خیلی خوشحالم,نه از اینکه امتحاناتم تموم شده,بلکه برای عصرش که قراره با بابا بریم برای ثبت نام کلاس نقاشی..
بابا حسین قبلنا یک موتور داشت ,اما حالا باکلی تلاش ودوندگی یه پراید خریده بود, مهدی بالا وپایین میپرید ,منم بیام ,منم بیام...
از مامان پرسیدم:
_مامان ببرمش همرام؟
مامان:
_اره دخترم ,اشکال نداره,فقط مراقبش باشین.
با داداش مهدی سوار پراید شدیم.
بابا:
_راهش دوره ,من که هرروز نمیتونم برسونمت, باید ببینی با مترو تاکجاهاش میتونی بری.
رسیدیم درساختمون,اوه عجب ساختمان بزرگ وشیکی بود هااا.بابا شرایط ثبت نام راپرسید ,وقتی گفت ترمی......تومان میشه, قشنگ دیدم بابا توفکررفت,خودمم پشیمون شدم,اخه خیلی زیاد میگفتن,ماکه ازاین پولا نداشتیم,کلا دخترقانعی بودم.
اومدم به بابا بگم که پشیمون شدم و نمیخوام اسم بنویسم.دیدم بابا دست کرد توجیبش ویک دسته پول دراورد,۵۰۰۰تومانی ۲۰۰۰تومانی, ۱۰۰۰۰تومانی و...دلم سوخت, اخه چقد باید بابا به خودش,سختی بدهد تا این پول راجمع کنه...
شروع کلاس,از هفته ی آینده بود.نشستیم توماشین وبه بابا گفتم:
_بابا نمیخواستم اسم بنویسم ,اخه هزینهاش بالا بود.
بابا دستی به صورتم کشید وبالبخندی مهربان گفت:
_درسته ,کاروکاسبی کساده اما تواین دنیا ازهمه چیز مهم تر ,برام خانوادم هستند,اگه شده درکنار اون دکه ,مسافرکشی هم کنم , میکنم تا شما احساس راحتی کنید,توکل به خدا,خدا خودش همه چیز رادرست میکنه.
ازاینهمه مهربانی وازخودگذشتگی وایمان بابام ,اشک توچشام جمع شد.خداراشکر کردم که خانواده ی سالم وصالحی بهم عنایت کرده...
کاش قدرِ همین سادگی وصمیمیت رامیدونستم ,کاش .....
امروز اولین جلسه ی کلاس بود,فضای کلاس کمی برام سنگین بود اخه تعداد هنرجوهای تازه کار چندنفری بیشترنبودند, بقیه هنرجوها اکثرا ترم دوم وسومشون بود, کلاس مختلط بود ,تنها دختر چادری هم من بودم,همینجور که داشتم ,سرووضع بچه ها را بررسی میکردم, دوتا دختر خانم وارد شدند وچون کنارمن صندلی خالی بود امدند کنارمن ویکیشون روش راکرد به من و گفت:
_اجازه هست؟
یک نگاه کردم بهش,وای خدای من هفتاد قلم آرایش کرده بود ,مانتوکه نه بیشترشبیه یک بولیز کوتاه وتنگ پوشیده بودکه همه ی داروندارش رابه معرض نمایش قرار داده بود,
من:
_بفرمایید....
دختره نشست وخودش را ساره معرفی کرد....
دخترکناریش هم که وضعش بدتراز ساره بود ,باهام دست دادوسلام علیک کرد.
ساره رو کرد به من وگفت:
_چقد ناز وملیحی,چقد توچادر پاک ومعصوم نشون میدی,من عاشق دخترای چادریم..
با خنده گفتم:
_خوب خودتم چادر بپوش تا عاشق خودتم بشی...
ساره با قهقه ای, زد به پشتم وگفت:
_منم یه روز چادری بودم ,روزگار این شکلیم کرده....الانم رانبین ,حالا سرفرصت باهات آشنا میشم وبرات تعریف میکنم.
استاد امد داخل و ناگزیر ساکت شدیم. کلاس نقاشی را خیلی دوست داشتم و استاد بعداز,یک تست اولیه از ما تازه کارها, برای من گفت ,
_استعدادت فوق العاده هست واینجا با کمک هم ازشما یک پیکاسو معروف میسازیم
ساره ترم دومی بود,انصافا خیلی,خیلی مهارت داشت.روز اول کلاس بااین احوالات گذشت واما....
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۵ و ۶
دوهفته ای از کلاسم میگذشت,تو قسمت سیاهقلم خیلی پیشرفت داشتم.ساره خیلی راهنماییم میکرد,تواین مدت خیلی باهم اخت شدیم,
ساره برخلاف ظاهرش دختری ساده بود , مال خودتهران نبود,ازشهرستان آمده بود, قصه ی زندگی پر دردی داشت,در۱۵سالگی ازدواج میکنه درنتیجه ادامه تحصیلش برباد میره,اما علاقه واستعداد زیادی درنقاشی داشته, بعداز سه سال زندگی مشترک و پراز تشنج,در۱۸سالگی از شوهرش جدا میشود و برای گریز ازحرفهای خاله زنکی مردم به تهران, پیش داداش بزرگش میاید ودرحین اینکه دنبال کارمیگرده,تواین کلاس نقاشی هم شرکت میکنه,توهمین اوضاع با همکلاسیش, شکیلا,اشنا میشه ووقتی شکیلا از وضع زندگی ساره باخبر میشه,قول میدهد در رابطه باکار ساره با پدرش صحبت کند,
پدر شکیلا,اقا بهزاد پزشک هستش وبا شنیدن قصه ی ساره,ساره رابرای منشی مطبش استخدام میکنه.ساره به دلیل بعضی اخلاقای زن داداشش,یک خونه ی جدامیگیره.اما چیزی که برام خیلی عجیبه , اینه که,اپارتمان ساره بالا شهره ,نمیدونم یک حقوق منشی گری کفاف ,اجاره ی همچی آپارتمانی رادارد؟؟!!!
امروز ساره وشکیلا باخوشحالی وارد کلاس شدند ,مثل اینکه فرداشب جشن تولد شکیلاست...شکیلا من رادعوت کرد وساره هم که انگار صاحب مجلس هست,اصرار رواصرار که من جشن بیام.خوب من نمیتونم که,باید به بابا ومامانم بگم....
به شکیلا گفتم:
_شب بهت خبر میدم
اما ساره گفت:
_ببین فکرنیومدن راازسرت به درکن,من میام دنبالت هااا...
اه نمیدونم چکارکنم...باهزارتافکر وارد خونه شدم.به مامان سلام کردم ویه بوسه هم از صورت مهدی که از سروکولم بالا میومد گرفتم وگفتم:
_داداشی گلم ,حوصله ندارم,شیطونی نکن...
مامان:
_چی شده دختر؟وقتی که رفتی خوب بودی , با کلاس نقاشی هم بهترمیشدی.چی شدی هااا؟؟
گفتم:
_هیچی مامان,یکی از دوستام جشن تولدشه , دعوتم کرده.
مامان:
_این که خوبه,کدوم یکی مامان؟؟
من:
_نمی شناسیش,توکلاس نقاشی باهمیم, اسمش شکیلاست,خونه شان بالاشهره, باباش دکتره..
مامان:
_اوه,اوه,اصلا توفکرش نرو,نمیخواد بری,به قول شما جوونا,گروه خونی پایین شهربه بالاشهرنمیخوره,یک بهانه بیار وکنسلش کن...
من:
_نمیشه ماماااان,ساره خیلی اصرارداره,حتی گفت نیای خودم میام دنبالت.
مامان:
_واه,ساره دیگه کیه؟
من:
_دوست مشترکمون باشکیلاست,منشی بابای شیکلاهم میشه.
مامان:
_درهرصورت من که راضی نیستم,مطمینا بابات هم راضی نمیشه,اخه دخترم اونا جشن گرفتنشونم با ما فرق میکنه,اصلا صلاح نیست که بری.....تازه کادو را چکار میکنی,فک میکنی مثل دوستت مریم, سروتهش بایک عروسک پونزده تومانی هم بیاد؟......
مامان راست میگفت اما ساره راچکارش کنم, بعدشم یه جورایی ته دلم میخواست برم خونه,زندگی وجشنهای بزرگان راببینم, بایدفکری میکردم....زیر تشک تختم را نگاه کردم,اخه یه جورایی قلک وبانک پس انداز من بود,هروقت سرخرید پول اضافه میاوردم یا بابا بهم پول توجیبی میداد,زیرتشک قایمش میکردم برای روز مبادا.چندتا هزاری یک ور,چندتا پنج هزاری و....همه را روهم گذاشتم شد,۶۳هزار تومان,به نظرم خیلی بود دیگه,با ۵۰تومانش یک هدیه ی,شیک میخریدم و۱۳تومانشم برای مترو و...
اومدم بیرون وگفتم,
_ماماااان....هدیه را خودم یک کاریش, میکنم, توفقط بزارمن برم باشه؟
مامان:
_اولا اصلا صلاح نیست که بروی,درثانی منم که اجازه بدهم بابات اجازه نمیده.
_مامان توراجون مهدی,بزاربرم,به بابا بگو رفته جشن تولد مثلا همین مریم,یانه زری دختر فاطمه خانم...
مامان:
_من دروغ نمیگم.
من:
_اصلا دروغ نگو ,بگو یکی از دوستاش که من نمیشناسم.
مامان:
_از دست توووو,ولی بایدقول بدهی اولا زود بیای,درثانی اگر دیدی مجلسشون درشأن اعتقادات مانیست,سریع کادوت را بدی وبیای خونه...
یک بوسه از گونه ی مامان گرفتم وگفتم: _چششششم
اول صبح پاشدم برم خریدکادو.... همینجورکه توخیابون حیرون وسرگردون بودم,یکدفعه چشمم افتاد به یک عطرفروشی...آره خودشه,یه عطرخوشبوووو
رفتم داخل,عطر از گرمی ۱۰۰۰داشت تا گرمی۵۰۰۰تومان ...من گرمی ۲۰۰۰را انتخاب کردم وبعدش رفتم سراغ یک ظرف شکیل که خودظرف, مثل یک دریا میموند که ته ظرف فک میکردی پراز سنگای رنگین هست وسرشم مثل الماسی اشکی شکل وآبی رنگ بود,خیلی ازش خوشم امد پرسیدم:
_ آقا این چنده؟؟
پسره نگاهی کردوگفت:
_الحق که زیبا پسندید,قابل شمارانداره, پسندتون باشه باهم کنارمیایم,
ده گرم ازاون عطره راگفتم بریزه داخل همون ظرف ومیخواست ظرف رابگذاره داخل جعبه ,روکرد به من وگفت:
_طرف دختره یاپسر؟؟پایین شهری یابالا شهری؟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۵ و ۶ دوهفته ای از کلاسم میگذش
با عصبانیت گفتم:
_اولا عطر دخترونه برای پسرنمیگیرند,بعدشم من اصلا اهل دوست دختروپسری و اینجور هنجارشکنیها نیستم,دوستمم مال بالا شهره...
فروشنده:
_بابا جوش نیار ,میدونستم چون به تیپ و قیافت نمیخوره که ازاین اراذل باشی,شوخی کردم.
اهسته پیش خودم گفتم مرررض برو باعمه ات شوخی کن ,پسره ی اکبیری..
فروشنده یک دونه مارک که بند طلایی رنگی داشت ,آویزون کرد به سر شیشه ی عطر وگفت:
_برای پایین شهریا این مارکه, الکیه ,اما بالا شهریا همچی ذوق میکنن ومیگن واااای جنسش مارررکه خخححح,همه فروشنده ها ازاین سادگی سو استفاده میکنن و جنسشون را با ده برابر قیمت به خاطرهمین یک ذره کاغذ که اسمش مارکه , میفروشند, اما من برای شما آبجی گلم ,مجانی میزارم.
خواستم پولش راحساب کنم ,گفت:
_۵۷ هزارتومان .
منم بدون کل کل,۵۰هزارتومان گذاشتم رو میز وگفتم
_بیشترازاین ندارم....
خلاصه فروشندهه قبول کرد ومنم راهی خونه شدم,هنوز کلی کار داشتم,باید یه دوش میگرفتم ویه لباس انتخاب میکردم, بعدشم بامترو.تا یک جاهایی میرفتم و بعد از اون زنگ میزدم به ساره تا بیاد دنبالم,اخه ساره خودش ماشین داشت....
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎