eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️رمان شماره👈 پنـــجــاه و نه 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 💙چند قسمت؛ ۱۴۱ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی به نام خالق یکتا «ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی»همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام ، قلعه و حصاری‌ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود، از عذاب الهی محفوظ است خداوندا بپذیر تا از تکبیرگویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم... 🌟قسمت اول قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هر از گاهی صدای چکه‌ای که بر مایع درون محفظه میچکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست... دستان لرزان دختر، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس،تکه‌ای فلزبی‌ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک باچشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : _موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم..... در همین حین، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او میدانست که کسی غیر از «آمیشا» نمی‌تواند باشد... دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : _بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام... آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد و‌ گفت : _شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست....قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید.... خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می‌آید، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می‌خواهید جایی پنهان شوید تا شاه‌بانو آرام گیرد، خبرتان کنم‌. دخترک، بوسه‌ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : _ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی‌خواهم پنهان شوم، حرف‌های تیز مادرم را هرچه باشد به جان می خرم... آمیشا خودش را کنار کشید و‌گفت : _پس اجازه دهید شاه‌بانو نبیند که مرا بغل کرده‌اید، میدانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان این‌چنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد... شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۲ ملکه قصر،درحالیکه بلندبلند،دخترش را صدا میزد به پیش آمد،دخترک فی‌الفور خود را به مادر رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او لب به گلایه بگشاید بوسه ای به گونه اش زد و گفت : _سلام مادر، نمی‌دانی دخترت چه شاهکاری کرده، بیا...بیا ببین‌.... ملکه که کلاً غافلگیر شده بود، انگار یادش رفت برای چه آمده،با او همراه شد و نزدیک ظرف حاوی مایع و طلای دست‌ساز او شد. دخترک با شوق و ذوق ،شروع به تعریف از کارش کرد و وقتی حرفش تمام شد، سکوت اختیار کرد و به چهرهٔ مادرش خیره شد تا تاثیر کلامش را ببیند... مادرش آهی کشید و در حالیکه به سمت دیگر اتاق میرفت،کنار صندوقی بزرگ و چوبین ایستاد، درب صندوق را به زحمت بالا داد و دستش را داخل صندوق برد و مشتش را که پر از جواهرات گرانبها و درخشان بود، بیرون آورد... و همانطور که مشتش را جلوی پای‌دخترش، بر زمین خالی میکرد گفت : _بفرما، این‌همه طلا و زمرد و یاقوت ، هرچه که بخواهی و هرچه اراده کنی در چشم بهم زدنی برایت فراهم می‌شود، تو را چه به کیمیا و کیمیاگری‌...تو حتی التفاتی به این زیورالات فریبنده که آرزوی هر دختری‌ست نمیکنی و با اشاره به سر تا پای او ادامه داد : _کو گردنبدی بر گردنت ؟کجاست گوشواره و حلقهٔ زیبای دماغت؟خلخالی هم به دستها و پاهایت نمیبینم، اصلا چیزی که نشان دهد تو شاهزاده خانم این سرزمین هستی در وجود تو آشکار نیست، اصلاً بگو بدانم، این‌همه زبان‌های مختلف یادگرفتی و سر در کتبی که از هر طرف دنیا به دستمان رسید کردی،به کجا رسیدی؟ می‌خواستی کیمیاگر شوی؟؟ حال که شدی...دیگر چه در سرت میگذرد؟؟ دخترک آهی کشید و گفت : _نه مادر،اشتباه نکن، من اگر زبان‌های اقوام مختلف را یاد گرفتم و‌ کتاب‌های فراوان میخوانم نه برای این بود که کیمیاگر شوم ،بلکه طبیعتم اینطور است، دوست دارم سر از واقعیت‌های این دنیا درآورم، دوست دارم هر رازی را کشف کنم و دربارهٔ هرچیزی اطلاعات کسب کنم. ملکه همانطور که خیره به صندوق پر از طلا بود، آه بلندی کشید و گفت : _بدان که هرگز نخواهی توانست به خواسته‌ات برسی و ناگهان در یک حرکت روی پاشنه پایش چرخید و روبروی دخترش ایستاد و همانطور که با انگشت تلنگری بر شانهٔ او میزد ادامه داد : _تویی که رسم بندگی کردن و عبادت خدایان نمیدانی و در روز شکرگزاری از خدایان خود را به کیمیاگری مشغول کردی و اصلاً التفاتی به این موضوع حیاتی ننمودی، محال است به هدفت برسی چون توجه خدایان را از خود برداشته‌ای و با لحنی محکم تر ادامه داد : _تو.....تو....شاهزادهٔ این سرزمین هستی... باید هم اینک به نزد خدایان برویم و از گناهانت توبه نمایی... دخترک سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره بود،به انگشترها و مرواریدهای غلتانی که مادرش بر زمین ریخته بود، گفت : _مادر، من این زیور الات را دوست ندارم، چون معتقدم،زیبایی باید از خود انسان و باشد، زیبایی که با آویزان کردن این ابزارات بوجود می آید پشیزی نمی‌ارزد... اما برای شرکت در مراسم هم باید بگویم ، انسان جایی پا میگذارد که به آن اعتقاد قلبی داشته باشد ، من از پرستیدن سنگ و چوب و ستاره و خورشید و گاو و... که خود اختیاری از خود ندارند و واضح است آنها هم خلقت آفریدگاری دیگرند بیزارم... من تا با قلبم به چیزی اعتقاد نیاورم ،هرگز به سوی آن نمیروم و در هیچ مراسمی هم شرکت نخواهم کرد.... ناگاه ملکه ، چون اسپند روی آتش به سمت دخترکش یورش آورد و.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۳ ملکه دوطرف بازوی دخترک را گرفت وشروع به تکان دادن کرد و گفت : _اینقدر کفر نگو، کمتر حرف بزن،زبان به دهان بگیر، انگار نمیدانی دشمن یکی‌یکی شهرهای کشور را فتح میکند و عنقریب پشت دروازه پایتخت است...امروز مراسم خدایان را برگزار کردیم تا خود خدایان، رحمی به حال ما کنند و تسلط بر دشمن را نصیب ما نمایند، اما....اما با این کفرگویی‌های تو، نفرین خدایان بر ما نازل می شود...وای...واویلا...به کجا پناه ببرم؟... دردم را به که بگویم که شاهزادهٔ این مملکت به خدایان سرزمینش پشت کرده... دخترک، آرام دستهای مادر را از خود جدا کرد و همانطور که دانه‌ای مروارید از زمین برمی‌داشت، شانه‌ای بالا انداخت و گفت : _نگران سرزمین و خدایانت نباش، اگر به راستی این خدایان از خود قدرتی دارند و دعا و نفرینشان اثربخش است، بی‌شک خود را از چنگ دشمن نجات میدهند.. ملکه که هر لحظه عصبانی‌تر میشد، جلوی دخترش ایستاد و ناگهان دستش بالا رفت و بر صورت دخترک نشست و گفت : _کفرگویی بس است، یا همین الان به دنبال من می‌آیی تا به محضر خدایان برسیم یا.... دخترک که با ناباوری مادر را نگاه میکرد و دست به روی گونه‌اش که هنوز اثر سرخی بر آن نمایان بود میکشید، با بغض در گلویش گفت : _یا چه؟! من محال است به محضر یک مشت سنگ‌و چوب و حیوان که از انسان هم کمترند برسم و آنها را ستایش کنم.. ملکه که اولین بار بود دست به روی دختر نازدانه‌اش بلند کرده بود، گوشهٔ لباس حریر قرمز رنگش را در دست فشار داد و درحالیکه پشتش را به دختر میکرد و قصد بیرون رفتن داشت گفت : _پس در همین انبار ارواح می‌مانی،تو یک زندانی در اینجا هستی و موظفی با آن دستان هنرمندت شمش طلا تولید میکنی، بی‌شک برای دفاع از شهر و حمایت از خدایان، لشکریان محتاج این طلاها خواهند شد.. وبا زدن این حرف نفسش را محکم بیرون داد و بدون اینکه به دخترک نگاهی کند و اشک چشمان او را ببیند از درب بیرون رفت... آمیشا که مانند کودکی ترسان گوشه ای بغ کرده بود، با رفتن ملکه به طرف شاهزاده خانم رفت و همانطور که خم میشد و جواهرات پخش شده روی زمین را جمع میکرد، با گریه و هق هقی درصدایش گفت : _من که جلوتر آمدم، گفتم....گ...گفتم که تا ملکه نیامده پنهان شوید... شاهزاده خانم خم شد زیر بازوی آمیشا این کنیزک مهربان را گرفت و بلندش کرد و همانطور که بازوهایش را نوازش میکرد لبخندی به رویش پاشید و‌گفت : _آمیشا! چرا گریه می کنی؟! من خوبم...خودت خوب میدانی که دوست دارم تمام عمر در همین اتاق بمانم و کتاب‌های گوناگون بخوانم، پس غضب ملکه به نفع من شد ،مگر اینطور نیست؟؟ آمیشا همانطور که بینی اش را بالا می‌کشید،سری تکان داد و لبخندزنان به طرف صندوق چوبی رفت... و این دو دخترک که تقریبا همسن هم بودند، نمی‌دانستند که فردا خورشید سر میزند، در چه حالی هستند.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۴ شاهزاده خانم،به حکم ملکه مانند یک زندانی در اتاقی بزرگ با دیوارهای بلند و مملو از کتاب و صندوق و ...غرق خواندن کتاب بود...مأموری پشت درب مدام درحال نگهبانی بود و هیچ‌کس حق ورود و خروج به آنجا را نداشت و تنها کسی که اجازه داشت، وارد آنجا شود، آمیشا خدمتکار مخصوص شاهزاده خانم بود....همانطور که محو کتاب شده بود، هیاهویی از بیرون اتاق ،توجه دخترک را به خود جلب کرد، برای او‌ که عمری در قصر بسر برده بود، این غوغا و سر و صدا عجیب می‌نمود...دخترک کتاب را بهم آورد،از جا بلند شد و نزدیک درب چوبی و بلند اتاق شد،... همانطور که تقه ای به درب میزد گفت : _نگهبان...نگهبان....این سر و صداها چیست که بر هوا شده؟ اما جوابی نشنید و دوباره با کف دست و محکم‌تر از قبل،بر درب زد، اما کسی جوابش نداد و چون درب از پشت قفل شده بود، امکان بیرون رفتن نبود. دخترک دلنگران تر از قبل شروع به قدم زدن نمود....طول اتاق را که مانند سالنی وسیع اما نیمه تاریک بود ،چندین بار طی کرد و‌ گاهی می‌ایستاد و نگاهی به پنجره بالای سرش که با فاصله ای زیاد از زمین، تعبیه شده بود میکرد و با خود می‌گفت... کاش می‌توانستم لااقل از پنجره بیرون را ببینم....وای آمیشا تو دیگر کجا غیبت زده؟ فکرکردم رفتی صبحانه بیاوری ،اما انگار تو هم..... در این هنگام ، صدای جیغ و داد بیرون لحظه به لحظه بیشتر میشد، ناگهان صدای ریز آمیشا که بر درب می‌کوبید بلند شد: _بانوی من.....شاهزاده خانم.... دخترک فوری خود را به پشت درب رسانید و همانطور که از درز درب سعی می‌کرد چیزی ببیند که نمی‌دید گفت : _آمیشا، کجا رفته بودی؟ این نگهبان چرا سرجایش نیست ؟ این....این سروصداها چیست که گوش فلک را کر کرده؟ آمیشا نفس نفس زنان گفت : _بانوی من....به ....به قصر حمله شده.... همهٔ سربازان یا کشته شده‌اند و یا گریخته اند....همه جا در آتش می‌سوزد...حتی اقامتگاه ملکه و پادشاه را نیز آتش فرا گرفته... مهاجمان همهٔ آنانی که زنده مانده‌اند را از دم اسیر کرده‌اند،باید زودتر از قصر خارج شویم. دخترک هراسان گفت : _پدر و مادرم...خانواده ام....خبری از آنان نداری؟این....این درب که قفل است... آمیشا هق هقش بلند شد و‌گفت : _نمی‌دانم...نمی‌دانم چه برسر ملکه و شاه آمده، اما چون این اتاق کمی پرت و دورتر از بقیهٔ ساختمان‌های قصر است، سربازان دشمن، هنوز به اینجا نیامده اند، صبر کنید ببینم، اهرمی ،چیزی پیدا میکنم تا با آن قفل درب را بشکنم... دخترک همانطور که می‌گفت : _بجنب آمیشا...زود باش.... به طرف وسائلش رفت و پودری را که مدتها برای درست کردنش وقت گذاشته بود را در کیسه‌ای ریخت و سر آن را بهم آورد، کیسه را به بندی نمود و بر گردنش آویزان نمود و سپس از بین آنهمه طلا و جواهری که‌ درون صندوق های اطرافش بود به طرف کتابها رفت و چند کتاب را که بیشتر دوست میداشت، برداشت تا اگر موفق به فرار شد ، همراه خود ببرد.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۵ آمیشا دوان دوان خود را در پناه دیوارهای بلند قصر، به این سو و آن سو می‌کشانید، بالاخره، میله‌ای آهنین یافت و خوشحال به طرف انبار انتهای قصر رفت تا درب را برای خانمش بگشاید....هرچه که به انبار نزدیکتر میشد،سرو صداهای اطراف هم بیشتر میشد.... آمیشا که واقعا نگران شده بود و حدس میزد سربازان دشمن به سمت انبار رفته‌اند،این بار بی مهابا شروع به دویدن کرد و از آخرین پیچ سنگفرش هم گذشت و تا صحنهٔ روبه رویش را دید از ترس به خود لرزید...درب انبار باز شده بود و قفل شکسته به طرفی افتاده و سرو صدایی از داخل آن به گوش می‌رسید..آمیشا هراسان خود را به داخل انبار انداخت و تا دید، بانویش کنار دیوار ایستاده و چند سرباز دور او را گرفته‌اند،... خود را به میان آنان انداخت و همانطور که جلوی بانویش قرار گرفته بود و دستانش را دو طرفش باز کرده بود تا هیچ‌گونه تعرضی به او نشود گفت : _شاهزاده خانم....شاهزاده خانم ببخشید من دیر کردم و با زدن این حرف دوباره مثل همیشه هق هقش هوا شد... دخترک از پشت سر آمیشا، دستان او را گرفت و با لحنی آرام گفت : _گریه نکن آمیشا....هر چه در تقدیر ما باشد به سویمان می‌آید ، شاید سرنوشتمان طوری زیبا رقم خورد. یکی از مردان اطراف با شنیدن این سخنان ، شمشیرش را پایین آورد و‌ به کناری‌اش گفت : _گویا ،شاهزاده خانم این سرزمین عجایب را دستگیر کردیم... و آن دیگری گفت : _به نظر دختر فهمیده‌ای‌ست، سخنانش با حرف‌های کفار و بت‌پرستان این سرزمین در تضاد است... و همان شخص رو به دخترک که با قامتی استوار ایستاده بود و آمیشا را در پناه خود گرفته بود گفت : _ببینم،اگر تو شاهزاده این سرزمین هستی، چرا مثل زندانیان در اینجا حبس بودی؟ خودم قفل درب را شکستم.... دخترک سری تکان داد و گفت : _چون از پرستش خدایان سرپیچی کرده بودم، تنبیه شدم و به حکم مادرم در این انبار حبس شدم... در این حال سرباز سوم به سخن درآمد و‌ گفت : _رفتار و حرکات این دخترک به بزرگ زادگان می‌ماند اما عجیب است از آرایشاتی که در این سرزمین رایج است و از زیورآلاتی که تمام زن‌ها به داشتن آن می‌نازند و سرتا پای درباریان را پوشانیده، در ظاهر این دختر،خبری نیست... در این موقع بود که بزرگ سربازان تا آن لحظه لب فرو بسته بود و گفتگوها را میشنید و‌ گویی از دیگران با ذکاوت‌تر بود رو به سوی سربازان کرد و گفت : _اینطور که معلوم است این انبار یکی از ده‌ها انبار طلا و‌ جواهرات این قصر است ، سریع صندوق های اینجا را بار شتران کنید و با اشاره به شاهزاده خانم و آمیشا ادامه داد : _و این دو دختر جوان را به اسیران ملحق نمایید، فقط.....این دختران را با احترام و عزتی که مختص بزرگان است همراهی کنید.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶ یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روزگاری کنیزش بودند بسر می‌برد... و نمی‌دانست که براستی چه بر سر خانواده‌اش آمده، هرکس هم که در کنارش بود از سرنوشت آنان اظهار بی‌طلاعی می‌کرد و شاید می‌دانستند چه شده و اما نمی‌خواستند غصهٔ این شاهزاده خانم در بند را بیشتر کنند... فردا صبح زود، کاروان غنائم به همراه اسیران به سمت حبشه به راه افتاد، همانطور که از آخرین پل منتهی به پایتخت میگذشتند، دخترک سرش را از پنجره کجاوه بیرون برد و برای آخرین بار به قصری که هنوز دود سیاه از آن بر هوا بلند بود،نگاهی انداخت... دخترک آهی کشید و سرش را به زانو گذاشت، آمیشا که از برکت وجود شاهزاده خانمش، کجاوه نشین شده بود وگرنه مثل باقی اسیران می‌بایست پیاده یا بر اشتری لخت طی مسیر کند... با دست پشت بانویش را نوازش نمود و گفت : _غصه نخورید بانوجان، خدایان‌ حواسشان.... ناگهان با چشمان غضبناک بانو‌ مواجه شد و حرفش را فرو خورد...دخترک که حالا هیچ‌ مونسی جز آمیشا نداشت، حتی کتاب‌هایش هم نتوانست بردارد، دست آمیشا را فشار داد و گفت : _آمیشا، دیگر اینگونه سخن نگو....من خودم را به دست تقدیر سپردم... آمیشا لبخندی زد و گفت : _اما بانوی من، شنیده‌ام به سرزمینی که ما را میبرند، پادشاه عادلی دارد و گویا تازه به دینی نو درآمده و میگویند شده.... دخترک با شنیدن این حرف گفت : _مسلمان؟ مسلمان دیگر چیست؟ آمیشا شانه ای بالا انداخت و گفت : _نمی دانم...من هم از زبان سربازان شنیدم.. شاهزاده خانم اسیر آرام زیر لب تکرار کرد : _مسلمان....مسلمان... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷ بالاخره بعد از گذشت روزها،کاروان غنائم به حبشه رسید...و آنها یک راست به سمت قصر رفتند،...چون پیش قراول کاروان، زودتر رسیده بود و خبر فتح بزرگ و غنائم زیاد را به پادشاه داده بود، همگان منتظر رسیدن غنائم بودند. رسم دربار چنان نبود اسیرانی را که قرار بود به عنوان غلام و کنیز از آنها استفاده کنند به محضر پادشاه بزرگ حبشه ، نجاشی ببرند، بلکه آنان را در مکانی که مختص خدمه بود می‌بردند و فقط تعداد آنها را خدمت پادشاه می‌گفتند و لیست غنائم هم خدمت پادشاه می‌بردند و فقط کالاهای ارزشی و طلا و جواهرات را حضور پادشاه می‌بردند.... اما وقتی وارد قصر شدند، شاهزاده خانم را از دیگر اسرا جدا کردند،... حالا او میدانست که از خانواده اش جز خودش کسی زنده نیست که اگر بود حتما انها هم اسیر میشدند و شاید هم زنده مانده بودند و موفق به فرار از قصر شده بودند، در هرصورت این دخترک هیچ آشنایی در جمع نداشت...دخترکِ سر به زیر و اسیر را همراه صندوق های طلا و جواهر وارد سالن بزرگ قصر کردند. با ورود آنها، نجاشی،صاف بر تخت نشست، صندوق ها را یکی یکی پیش بردند و نجاشی از برق دیدن جواهرات رنگ و وارنگ چشمانش می‌درخشید و ناگهان در این میان، متوجه دخترکی محزون که در کنار غنائم قرار داشت، شد. نجاشی از جا بلند شد، نزدیک دخترک شد و همانطور که با تعجب سرتا پای او را از نظر می‌گذراند، رو به سرلشکر سپاهش گفت : _این کنیزک زیبا چرا اینجاست؟ موضوع خاصی در میان است یا فقط به خاطر رخسار زیبایش او را به نزدمان آورده‌اید تا مختص خود برگزینم او را؟! سرلشکر سپاه که مردی سیه‌چرده و قدبلند بود، گلویی صاف کرد و با حالت خبردار ایستاد و‌ گفت : _قربان ،این دختر ،شاهزادهٔ سرزمینشان بود که در انبار جواهرات او را پیدا کردیم، گویا به حکم ملکه ،او را در آنجا زندانی کرده بودند... نجاشی، با شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن نمود و گفت : _زندانی به اسارت درآمد، آخر برای چه؟ و رو به دخترک گفت : _دختری جوان و زیبا مثل شما چه خطایی کرده که در انبار جواهرات حبس شده؟! دخترک که از هجوم نگاه‌ها به سمتش، احساس بدی داشت، سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت... و باز همان سرلشکر به سخن درآمد و گفت : _گویا به پرستش خدایانشان اعتراض داشته و از رفتن به مراسم خدایان سرپیچی نموده... نجاشی این بار با محبتی عمیق دخترک را نگاه کرد و همانطور که به دور او می‌چرخید گفت : _جواهری در میان جواهران...براستی که او دختری خوش یمن و میمون است ،من او را «میمونه» می‌نامم....مبادا به این دختر بی‌احترامی کنید ، او را با هدایای دیگر باید به نزد «محمدبن عبدالله» ، رسول خدا به عربستان بفرستیم و سپس روبه روی دخترک ایستاد و گفت : _ببینم ...میمونه....از ما خواسته ای نداری؟ 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸ دخترک سرش را آرام بالا گرفت و با لحنی ملایم و محجوبانه گفت : _من....من... پادشاه با ملالفطتی پدرانه گفت : _توچی؟ می‌بینم که زبان ما را هم می‌فهمی... حرف بزن دخترم.. دخترک آرام نفسی کشید و ادامه داد : _من می‌خواهم بدانم این شخصی که از او نام بردید و می‌گویید رسول خداست... کیست و رسول کدام خداست؟ یعنی خدایش کیست؟ نجاشی لبخندی بر لبان سیاه و کلفتش نشست و گفت : _ایشان محمدبن عبدالله است،آخرین پیامبری که مبعوث شده و مژدهٔ آمدنش در انجیل هم داده شده، خدای او خدای ما، خدای تمام جهانیان است، آفریدگاری که زمین و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و درختان و انسانها و همه و همه چیز را که پیرامونمان می‌بینیم و نمی‌بینیم آفریده است، خدایی نادیده که به گفتهٔ رسولش ، از رگ گردن به مانزدیک تر و از مادر به ما مهربان تر است... نجاشی سخن گفت و گفت،..هر حرفی که میزد، قلب دخترک بیشتر در سینه اش به رقص درمی‌آمد، انگار که مطلوب خود را یافته بود، انگار که به جواب انبوه سؤالات ذهنش، اندک اندک نزدیک می‌شد... نجاشی لختی ساکت شد و نگاهی به جمع انداخت و سپس دوباره رو به دخترک گفت : _میمونه....آیا سخنانم را فهمیدی و مقصود کلامم را گرفتی؟ دخترک که هیجانی مبهم سراسر وجودش را فراگرفته‌بود، سرش را تکان داد و با صدایی که از شوق می‌لرزید گفت : _می شود....می شود هر چه زودتر ما را به نزد رسول خدا بفرستید؟! نجاشی با صدای بلند خندید و رو به جمع گفت : _ببینید که اعجاز نام محمد چگونه است ؟ از ورای فرسنگها فاصله...قلوب مردمان را این‌چنین به سمت خود و خدا می کشد... براستی که محمد رسول خدا و کلامش است و بر ضمیر حق‌جویان و حق‌طلبان می‌نشیند و سپس رو به دخترک کرد و گفت : _بروید و اندکی استراحت کنید، خستگی سفرتان را که گرفتید، شما را راهی سفر به مدینةالنبی می‌کنم... با این حرف نجاشی، غنائم و دخترک را از درب دیگر سالن بیرون بردند و در کمال احترام، اتاقی بزرگ و وسیع با دیوارهای سفید و مشعل‌های فروزان که روی زمین فرش های نرم و ابریشمین،گسترده بودند، در اختیار میمونه که انگار نیامده خودش را در دل پادشاه جا کرده بود، قرار دادند...اما این زر و زیور و مکان‌های شاهانه، برای میمونه که در قصری بزرگ قد کشیده بود ، اندکی هم مورد توجهش قرار نگرفت، او به روزهای آینده می اندیشید...به رسولی که فقط وصفش او را دگرگون کرده بود... و به خدایی که در فطرتش بود و او تا آن لحظه از آن خبر نداشت و الان دل دل می‌کرد تا بیشتر بشناسدش... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹ بالاخره وقت سفری دیگر فرا رسید، کاروان اندک اندک از شهر فاصله می‌گرفت، شور و هیجانی دربین کاروان و مسافرانش که اغلب سربازان و بعضی تاجران حبشی بودند، درگرفته بود... قسمتی از کاروان، مختص هدایایی بود که نجاشی برای رسول خدا می‌فرستاد.شتری سرزنده با محملی زیبا و مخملی که با رنگ سرخ و درخشانش،به همگان می‌گفت که مسافرش از بزرگان است، مسافری که شاهزادهٔ گذشته و اسیر حال و کنیز آینده بود، پیشاپیش هدایا در حرکت بود. دخترک ، که نجاشی نام میمونه را بر او نهاده بود سوار بر این شتر، در کجاوه به تنهایی نشسته بود و خوب می‌دانست به همراه او تعدادی دیگر از اسرا را به عنوان کنیز و غلام، راهی سرزمین عربستان کرده‌اند... و لطف پادشاه بود که او را بر دیگران برتری داده بود، وگرنه او هم به کنیزی می‌رفت اما نمی‌دانست که آیا آمیشا هم در جمع اسرایی که راهی مدینه بودند، هست یانه؟ درست است که او تنها و دور از سرزمین و خانواده افتاده بود و براستی تنهاترین فرد کاروان بود، اما حالا خدایی داشت که او را کفایت می‌کرد، خدایی که به تازگی با او آشنا شده بود....خدایی که همیشه بوده و هست و خواهد بود، نه فرزند دارد و نه پدر و مادر... نوریست بالای نور که هیچکس را توان دیدن او نیست اما همه کس او را در همه جا لمس می‌کنند و می‌بینند اگر دیدهٔ بصیرت داشته باشند. میمونه، همانطور که در حال و هوای خود غرق بود ، اندکی پارچهٔ محمل را کنار زد و به جمعی که اطرافش،سواره و پیاده در حرکت بودند نگاهی انداخت، ناگهان در آن بین، متوجه مردی جوان شد که به او چشم دوخته بود... مرد که سوار بر اسب بود، تا دید که میمونه به او نگاه می کند، انگار ذوقی درون دلش ریشه دواند، خود را به شتر او نزدیک کرد و سرش را پایین انداخت و با لحنی خاضعانه گفت : _بانوی جوان ، امری دارید؟ چیزی احتیاج دارید؟ بفرمایید تا الساعه برایتان فراهم نمایم... میمونه با تعجب به او نگاه کرد و گفت : _شما کیستید و این محبت و توجهتان به من بابت چیست؟ آیا این توجهات هم سفارش نجاشی ، آن پادشاه عادل و مهربان حبشه است؟ مرد جوان که مشخص بود دستپاچه شده ، خجولانه سرش را پایین انداخت و با من و من گفت : _راستش.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟