🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۹
وای داشتم ازخوشحالی میمردم..اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم.
_ مامان.چادر بردارم؟
مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟
_ ای بابااااا
مامان_ انقدر غر نزن .برووووو
چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم.بلندترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان _تانیااااا
_ بله؟؟؟
مامان_ بیا تلفن...امیرعلیه.
_ اخ جووووون.اومدم
با حالت دو از اتاق زدم بیرون.
_ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی_سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی_خونه اقا شجاع.شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟
_ بلی بلی.خبرا زود میرسه ها.کلاغ داری؟؟؟
امیرعلی_ بلی بلی. ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا....
_ باشه بی معرفت. بای
امیرعلی_ یاحق...
.
.
مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم.میپرسم میرم. بابای.
بابا_ مواظب خودت باش.خداحافظت.
روبه روی حرم وایسادم.سلام کردم و وارد شدم....
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۱۰
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد، ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی.خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن... فاطمه خطاب به من
_ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا.
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه رفت..و منم دوباره رفتم تو فکر.چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تا حالا دیده بودم خیلی فرق داشت. همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره، و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد.
البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه.
کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود.
با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان_حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان.نه....من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام.
مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم.تو بیا بعد شب دوباره میریم.
_ وای مامان از دست شماها....باشه...اه.
بای
مامان _خداحافظ
زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن. .
همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون.چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب .
با صدای دختری که گفت
_" حانیه سادات"
برگشتم و نگاش کردم.ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.
اون دختره_ حانیه ای دیگه؟
_ اره
اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بغلم. واه این چرا اینجوری کرد.البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 6.7 سال جدایی حق داشت.
ذهنم پر کشید پیش فاطمه.با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم، باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم.....
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
زود قضاوت نکنین خواهشا😒😕
تازه ده قسمت گذاشتم. رمان که تموم شد نظر بدید😅
✨ هُوَالمَحْبوُب ✨
روز 4⃣3⃣ چله
امروز شنبه نوزدهم خرداد
بیست و چهارمم ماه رمضان
#برای_هم_دعا_کنیم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨کُلُّنا' عَباسَکَ یا' زِیْنَب✌️✨
تا #قبل_از_۹_شب وقت هست هر کی دوست داره تعداد صلوات رو بگه
ثواب صلوات امروز شهید مدافع حرم
🌷شهید مهدی اسحاقیان🌷
بسم الله...😍✌️
🌴دوستان اگر کسی مطلبی از این دوشهید بزرگوار داره بفرسته👉
🌷شهید مدافع حرم مهدی
اسحاقیان🌷
🌟20خرداد 95 ساعت 7:45 روز پنجشنبه مصادف با 🌙سومین روز ماه مبارک رمضان، یکی دیگر از یاران امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) از لشکر عملیاتی 14 امام حسین(علیه السلام) در دفاع از حریم پاک اهل بیت(علیهم السلام) به شهادت رسید.
🌟مهدی اسحاقیان، سومین شهید مدافع حرم از شهرستان اسلامآباد «درچه» توابع خمینیشهر اصفهان متولد سال 1358 بود که 30 اردیبهشت ماه 95 به سوریه رفت و ✨ 20 خردادماه 95 ✨ در سن 27 سالگی به شهادت🌷 رسید.
🌟شهید عزیز به تبعیت از ولایت فقیه خیلی تاکید داشتند .👌
✨اللهم الرزقنا🌹 شهادت 🌹 فی سبیلک✨
📚منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/04/04/1113513
👣https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🍃دلگویه های همسر شهید مهدی اسحاقیان از نخستین آشنایی اش با شهید 🍃🌺
💞ما از قبل با خانواده همسرم آشنایی مختصری داشتیم.
دختردایی آقا مهدی، زن برادرم شده بود. ✨اما شهدا واسطه ازدواج💍 ما
شدند.✨
💞آقا مهدی عضو گروه طرح بشارت بود. در این طرح کارش این بود که به دیدار خانواده شهدا 🌷میرفت و وصیتنامه 📜و خاطره شهدا 🗞را جمعآوری میکرد تا بتواند به صورت کتاب📚 دربیاورد. ولی خاطرات خودش هم جزو متن آن کتاب شد!
💞چون ما خانواده شهید هستیم و پدرم سردار محمدباقر مداح از شهدای دفاع مقدس است،
یک روز آقا مهدی آمده بود منزلمان تا مطالب شهید را جمعآوری کند. وقتی مامانم میگوید شهید محمد باقر مداح دو دختر دارد،
همان لحظه آقا مهدی به خودش میگوید «خدایا یعنی میشود این خانواده شهید من را به عنوان دامادی👱 قبول کنند» به این صورت شد که قضیه خواستگاری پیش آمد.
👈در واقع شهدا واسطه ی ازدواج ما شدند.
✨اللهم الرزقنا🌹 شهادت 🌹 فی سبیلک✨
📚منبع؛
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/04/04/1113513
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5