هدایت شده از کانال مهدویت 🇮🇷🇵🇸
🔴 آزمایش سخت شیعیان در عصر غیبت
🔵 #امام_صادق علیه السلام فرمودند:
🔸 و الله لتمحصن، و الله لتمیزن و الله لتغربلن حتی لا یبقی منکم الا الاندر
🔹 به خدا سوگند شما خالص می شوید.به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می شوید. به خدا سوگند شما غربال خواهید شد.تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی ماند جز گروه بسیار کم و نادر
📚 بحارالانوار ج ۵ ص ۲۱۶
🆔 eitaa.com/emame_zaman
⚡️گروه فرهنگی هشت⚡️
💥چاپ انواع کتیبه های مخمل در ابعاد مختلف با نازل ترین قیمت💥
✅ طرح های متنوع
✅ طراحی اختصاصی و منحصر به فرد
✅ پشتیبانی قوی
✅ انجام سفارشات در اسرع وقت
✅ و ...
🎁 ارسال به سراسر کشور
🆔 آدرس کانال گروه فرهنگی هنری هشت:
https://eitaa.com/joinchat/3090481502C719ffc3f32
https://eitaa.com/joinchat/3090481502C719ffc3f32
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🔴 آزمایش سخت شیعیان در عصر غیبت 🔵 #امام_صادق علیه السلام فرمودند: 🔸 و الله لتمحصن، و الله لتمیزن و
✅اگه میخوای
یه روزی دورِ تابوتت بگردن،
امروز باید دورِ امام زمانت بگردی.
««حاج حسین یکتا»»
شبتون مهدوی
التماس دعا
یاعلی
❤️رمان شماره👈 شصــت
💜اسم رمان؛ #عشق_مجازی
💚نام نویسنده؛ سیده طاهره حسینی
💙چند قسمت؛ ۱۸ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📲💝💝📲📲💝
✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه #عشق_مجازی
✍قسمت اول
سلام,من نسیم هستم، بچه سوم, حاج مرتضی، در خانواده ای شش نفره بزرگ شدم,
داداش سپهر بچه بزرگ خانواده ,فارغ التحصیل مهندسی برق و استخدام یک شرکت,
خواهربزرگم سحر تازه لیسانس حقوق گرفته وعقد کرده است وبیکار,
بعدش خودمم که فعلا پشت کنکوری ام, البته امسال درکنکور قبول شدم منتهاچون رشته ی هدفم پزشکی هست ,ثبت نام نکردم وامسال قصددارم بخونم تاپزشکی قبول بشوم,
بعدازمنم مهتاب,خواهرکوچکترم وهنوز سال اول دبیرستان است.
پدرم حاج مرتضی,معلم بازنشسته ومادرم عطیه خانم خانه داراست.
دیروز بین اقوام مجلس شور و مشورت بود تا یکی از دخترای فامیل انتخاب بشه تا عمری همدم «خاله خانم» باشد..
لازمه توضیح مختصری راجب خاله خانم بدهم,..خاله خانم یه جورایی بزرگتر طایفهی بابا هست و خاله ی بابامه, خاله خانم دو تا خواهر بیشترنبودن که خواهرش ,مادربزرگه من میشد,عمرش رابخشید به خواهرکوچکتر و بارسفر عقبا بست.
خاله وقتی خیلی جوان یاشاید نوجوان بودند بایکی از درباریان زمان شاه ازدواج میکنند وهمراه ایشون به فرنگ.میروند,...اونجا متوجه میشوند شوهر حیلهبازش, زن فرنگی هم دارد پس باکلی دوندگی اقدام به جدایی میکند.. و باکلی مال ومنال که از شوهر سابقش میگیرد,دوباره راهی خانه ی ,حسن اقا ,پدر بزرگوارشون میشوند,...
منتها به فاصلهی یک سال از جداییش بایک تاجر جوان که تاجر فرش بوده ازدواج میکند,ثمره ی ازدواجش با فرهادخان(شوهر جدیدش) یک پسربه نام کوروش میشه, شوهرش زمانی که کوروش کودک بوده درپی سکته قلبی فوت میکند و باردیگر مهر تنهایی برپشانی خاله خانم میخورد...
خاله ,کوروش را بزرگ میکند وبرای تحصیل راهی خارج ازکشورمیکند و,رفتن همان و ماندن هم همان ....
پسرش کوروش استاد فیزیک دردانشگاه فراسته مشغول به کاراست.. و هر چند سالی, یک بار به مادرپیرش سرمیزند... وخاله برای اینکه تنهانباشد یکی از دخترای خانواده که شرایط خوبی داشته باشند نزد خود نگه میدارد و اینبار با ازدواج دخترعموم فریده که چندسال بود کنار خاله خانم بود, قرعه ی فال به نام من خورده.....
از نظر من زندگی کنار خاله خانم میتواند جالب,هیجان انگیز وشاید شیرین باشد اخه خاله هم سرحاله وهم امروزی وهم پولدار
ان شاالله قدم خونهاش به من بیافته...😂
✍ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝
✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه #عشق_مجازی
✍قسمت ۲
وسایلم راجمع کردم و راهی خانه ی خاله خانم شدم,...
مامان انگاری من را داره میفرسته خونه ی بخت,مثل ابربهار گریه میکرد ,اما من هرچی فکرکردم دلیلی برای گریه نیافتم,به اسارت که نمیرفتم ,تشریف میبردم مفت خوری😂😆
خونه ی خاله خانم برا من جذابیت خاصی داشت,...
یادمه هروقت عیددیدنی به خونهاش میرفتم, تو هر سوراخ سنبه,ای سرک میکشیدم تا سر از کار خاله خانم واین خونهی مرموز درآورم...
در یکی از همین کاووشها دریافتم,خاله خانم یک کتابخانه ی بزرگ ,مملوازکتابهای قدیمی ,ازداستان ورمان گرفته تا علمی وشعر در رفته...دارد....پس چون عاشق کتاب خصوصا مثل شماها, رمان هستم , امدن به خانه ی خاله خانم یه جور تنوع عظیمی برام بود ,...
مامان, بابای بیچارم فک میکردن من به خاطر اینکه خونه ی خاله خانم ساکته وجای خوبی برای خوندن کنکور هست,اینقددد ذوق زده شدم....منتها من چون کمی کنجکاو وشاید خیلی فضول هستم ,رفتن به این خونه را باجان ودل پذیرفتم.
******
_سلاااااام برخاله خانم خودددم
_سلام وروجک خوبی؟؟ خوش آمدی خاله, بیا اتاقت رانشونت بدهم.
خونه ی خاله خانم، خیلی بزرگ با دوتا راهرو در دوطرف خونه که یکیش به حیاط جلو، یکیشم به حیاط پشتی ختم میشد,
اتاقی که به من داد یک اتاق بزرگ توراهرو منتهی به حیاط پشتی بود ,یک قالی دست بافت در وسط اتاق, که فکر کنم قیمتش با تمام فرشهای خونه ی ما برابری میکرد...
کنارپنجره یه تختخواب بزرگ وبا سه تامبل سلطنتی هم گوشه ی اتاق,نزدیک درهم میز توالت و...ویک طرفش هم میز مطالعه با قفسه های کوچک درکنارش,تازه هنوز اتاق بس که بزرگ بود خالی به نظرمیرسید. خلاصه,انچه که توخونه ی خودمون آرزوش راداشتم ,اینجا یکهو به من بخشیده شده بود,...
راستش توخونه ی خودمون مجبوربودم اتاق کوچکم رابامهتاب شریک بشم ,...
اونجا دوتا تخت فرفروژه ویک گلیم فرش کوچکم وسایل اتاق ماراتشکیل میدادند.
لباسم راعوض کردم ومشغول چیدن لباسها توکمددیواری اتاقم شدم...
✍ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝
✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه #عشق_مجازی
✍قسمت ۳
شب اول تغییر خانه ام,شبی بود که هر لحظه اش چیز غیرمنتظرهای میدیدم....
خاله به افتخار ورودم کباب تابه ای بدون حتی یک قطره چربی ,درست کرده بود اما خبرنداشتم درخانه ی خاله خانم از غذاهای چرب وچیلی خبری نیست!
بعدازشام ,خاله خانم گفت :
_قندک ,بپر برو تواتاق من لپ تاپم رابیار, دکمه ی مودم هم بزن روشنش کن.
من:
_لب تاب؟؟؟؟
حتی اسمشم نمیتونستم درست تلفظ کنم....
خداییش من تا قبل ازاینکه پارسال داداشم بااولین حقوقش لپ تاپ,خرید,...فکرمیکردم لپ تاپ,یک نوع کیف باکلاسه که آژیر داره😂😂حالا.....خاله خانم......لپ تاپ....😳😂خدای من ,چقددد از دنیا عقبم هاااا ,
بایدزیردست یک پیرزن هفتاد ,هشتادساله درس به روز بودن بگیرم..!!
لپ تاپ خاله رابراش گذاشتم رو میز,همون جا منتظربودم ببینم چه جوری باهاش کارمیکنه...
آخه برای داداش سپهر ,لپ تاپ=خط قرمزش بود ,از هفتاد فرسخی لپ تاپش,حق رد شدن نداشتیم تاچه برسه به نگاه کردنش هنگام کار....!!!!
خاله خانم که متوجه سکوت عجیب من شده بود.گفت:
_خاله اگر لپ تاپ یاگوشی هوشمند داری , اینجا وای فاش سرعتش عالیه,رمز وای فا رابهت بدم؟؟
گفتم :
_نه بابا من یه گوشی نوکیا ساده دارم که اونم بزور بابا برام گرفته,البته علاقه ای به فضای مجازی ندارم(حال من مثل اینه که گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده 😂).
خاله:
_که اینطور,تا من ایمیلهایی راکه دکتر (کوروش جانش) برام فرستاده چک میکنم, توهم برو کتابی,چیزی برداربخون,کلید کتابخونه داخل قفسهای وسطی هال تو گلدون نقره,هست...برو دخترم اینجور بیکار نشین ..
اه با این حرفش نذاشت بمونم وسراز لپ تاپه دربیارم…
خاله میگفت:
_کوروش هرروز براش ایمیل میفرسته وهفته ای,یکبارهم تماس تصویری, اینترنتی دارن...
من:
_تماس اینترنتی,تصویری!!!!😳😳
کوروش ,این پیر پسر خاله هم عجب خاله را مدرنیته کرده هااا...فقط نمیدونم اون وردنیا باپنجاه سال سن ,چراهنوز ازدواج نکرده والاااا
یه کتاب برداشتم رفتم روتختم دارز کشیدم...چقدنرمه ...به به....
کاش زودتر فریده ازدواج کرده بود هاااا
ولی خبرنداشتم یکروز این آرامش خانه خاله برام مثل جهنم سوزان میشه...
✍ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📲📲📲💝📲💝💝📲