🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👇از قسمت ۱۶۱ تا قسمت ۱۸۰✨🌤👇
ادامه فردا میذارم🖤🌱
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگه عرق خوره میومد هیئت و اصلاح میشد، پس توی هیئت اینقدر به بیحجابا گیر ندین!
اصلاح میشن..
جوابش توی کلیپ 👆
«ببینید و بفرستید برای دیگران»
#محرم
#جهاد_پوشیدن_لباس_مشکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴قیمت سوخت به پلک زدنی میره بالا اما هار هار میخنده چون اونجا ترکیه ست
🔹اگه ایران بود که بالا تا پایین نظامو فحش میدادن
#محرم #حجاب #شیعه_انگلیسی
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️نقش «مال حرام» از عدم درک تا کشتن امام
🔹حجتالاسلاموالمسلمین سید حسین مومنی
#محرم #حیّ_علیَ_العَزاء #مال_حلال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ نگویید خانم چادری، بلکه بگویید شهید زنده، مجاهد فی سبیل الله...
#حجاب
#بانوان_بهشتی
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲
زهرا گفت:
_نه. میگما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده. اگر دوباره آمد چه به او بگویم؟
سید گفت:
_از نظر #اقتدارشوهر بررسی کن
کمی فکر کرد و گفت:
_زهرا جان، لیستی چیزی بنویس برویم خرید. پول دستم آمده. چند تا کار هست که باید سریع انجام بدهم و برسم به کلاس قرآنت. کاری با من نداری؟
زهرا گفت:
_نه. ممنون. منم برم برای کلاس کمی بخوانم. ممنون که کمکم می کنی. خدا اجرت دهد. برو خدانگهدار
سید از خانه که خارج شد به صادق پیامک زد:
"قرار جلسه مان راس ساعت 12 ظهر بود. ان شاالله در مسجد می بینمتان"
به سر کوچه هشت ممیز یک رسید.
نگاهی به مسجد کرد. نگهبان هنوز آنجا بود. از دور دستی تکان داد و خداقوت گفت. نگهبان که در خیابان جز خودش و سید کسی را ندید، پاسخ داد و پرانرژی تر، اطراف مسجد چرخ زد.
سید با خود گفت:
"اول سری به حاج احمد می زنم. بعد به دفتر تبلیغات می روم. بعد کمی خرید که دست خالی نباشم و به خانه برمیگردم. بعد از کلاس زهرا، سری به چنگیز می زنم و ترخیص که شد، به مسجد می آییم برای جلسه. فکر کنم مجری طرح های چنگیز خودم باید باشم"
برنامه اش را که ریخت،
به عابربانک رفت. به حساب زهرا، پولی واریز کرد و سوار تاکسی شد.همه کارها طبق برنامه پیش رفته بود.
به خانه که برگشت،
زهرا، غم را در چهرهاش خواند اما فرصت صحبت نبود. لوازمی که خریده بود را در یخچال و کابینت گذاشت و سریع، به مسجد رفت. کارگرها نیامده بودند.
زهرا، کلید انداخت و وارد مسجد شد.
از درگیری شب قبل، اثری نتوانست پیدا کند الا اینکه یکی از فرشهای مسجد نبود. دسته بیل کنار دیوار روی زمین غش کرد و پلاستیک روی دیوار، چسب خورده بود. رحلها را چید.
به یاد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد که رحلها را با صلوات و مناجاتهای زیرلب میچید و اشک میریخت.
با همان حالت، بقیه رحل ها را چید.
این بار به جای چینش دایرهای، مانند حرم، ردیفی چید.
قرآنها را روی رحلها گذاشت.
روسری سفیدش را از کیف در آورد و وسط ردیف رحلها پهن کرد. به یاد گلدان بلندِ پر گل حرم، گلدان کوچک گل مصنوعی که از انبار پیدا کرده و شسته بود را روی روسری گذاشت.
عقب ایستاد. زیبا شده بود.
دل تنگ نورانیت و صفا و آرامش خاص حرم حضرت معصومه شد
و زیر لب گفت:
"خانم جان، اینجا هم تشریف بیاورید" اشک از چشمانش سرازیر شد.
در پایین مجلس، نشست و مشغول تلاوت شد تا خواهران بیایند.
قرآن را که بست، علی اصغر، از آغوشش بلند شد و روبروی بابا ایستاد. سید، قرآن جیبی اش را در جیب قبا گذاشت و روبروی علی اصغر، دو زانو نشست.
چند ثانیه ای به چشمان قهوه ای کوچک و زیبایش نگاه کرد. لبش به لبخند گشاده شد و در همان حال، گونه اش را با کف دست گرفت و نوازشش کرد و گفت:
_شما چقدر زیبا خلق شده ای پسر گلم. ماشاالله لا قوه الا بالله. الحمدلله. خدایا ممنونم این پسر گل را به من دادی
علی اصغر معنی جمله بابا را با همان فهم کودکانهاش فهمید و کیف کرد. لبش غنچه شد. هم از سر کیف می خواست بخندد، هم میخواست خودش را جدی و محکم نشان دهد.
سید به حالتش خندید و بوسیدش.
مجدد بوسیدش. چند باره بوسیدش و گفت:
_میدانی تو با این بوسه ها، مرا به بهشت چقدر نزدیک تر می کنی؟
و باز بوسیدش.
علی اصغر این بار معنی جمله بابا را نفهمید.
سید گفت:
_اگر قرار باشد از نردبانی بالا بروم تا به بهشت برسم، آن باغ های زیبا و پر درخت، پله های این نردبان، بوسه هایی است که از این لپ های خوشگل تو میگیرم
و تکه آخر جمله اش را با هیجان خاصی گفت و لپ علی اصغر را به نرمی کشید.
علی اصغر غش غش خندید و گفت:
_پس منم تو را بوس میکنم که از پله ها بالا بروم
سید خندید و گفت:
_ای پسر زرنگ. آن نردبان من است ها. سوار پله های نردبان من نشو..
علی اصغر از هیجان حرف زدن بابا، به شوق آمد و بابا را بوسید. سید کف دستش را روی سینه علی اصغر گذاشت و کمی به عقب فشار داد و گفت:
_ئه. زرنگ.. برو از پله های نردبان من پایین ببینم.. دِ برو دیگه.. ای بابا من هی می گویم برو این هی بوس می کند و بالا می رود.. دِ برو پایین
علی اصغر لابه لای حرف های بابا، او را مدام میبوسید و با هیجان و قلقلک های سید، شوقش بیشتر می شد.
سید، علی اصغر را از کمر گرفت ،
و روی هوا بلندش کرد. او را بالا انداخت و با تمام وجود، در آغوش گرفت و به خود چسباند. او را بویید و بوسید. از پاهایش به سمت زمین سراند.
روبرویش روی دو زانو نشست و گفت:
_آماده ای بازی کنیم؟
علی اصغر هم که از همان اول،....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
علی اصغر هم که از همان اول، منتظر همین جمله بود و برای همین روبروی بابا ایستاده بود بالا و پایین پرید و گفت:
_آماده ام. بریم بازی
سید، به آرامی گردنش را به چپ و راست حرکت داد و همزمان چشمانش را نازک و گشاد کرد و گفت:
_خب ببینیم اینجا چی داریم که باهاش بازی کنیم؟
و از جیبش، بادکنک قرمزی در آورد.
لب بادکنک را کشید، دهانش را با آن مماس کرد و با قدرت، در آن فوت کرد.
بعد از فوت چهارم، صدای چیغ علی اصغر بلند شد که:
_بس است، الان می ترکد
و سید، چشمانش را گرد کرد ،
و فوت بعدی. علی اصغر گوشهایش را گرفت و گفت:
_الان می تِرِکد
سید، فوت بعدی را کرد.
بادکنک را عقب، سمت شکم علی اصغر گرفت و گفت:
_بزار ببینم خوب باد شده؟
و بادکنک را به شکم علی اصغر مالید.
علی اصغر عقب رفت. سید به شوخی دوباره جلو آمد. لب بادکنک را با دستش کمی شل کرد. صدای جیغ مانندی از بادکنک خارج شد.
علی اصغر خندید و عقبتر رفت.
سید گفت:
_وایسا ببینم کجا در می روی.. وایسا
و با بادکنکِ جیغ کش، دنبال علی اصغر دوید. چند دور، دورِ سالن را دویدند.
بادِ بادکنک خالی شد. سید نشست.
نفسی تازه کرد و مجدد پنج فوت بزرگ در بادکنک کرد و سرش را گره زد و آن را به کناری انداخت.
کف دو دستش را به حالت میز،
روی زمین گذاشت. علی اصغر از پشت سرش دوید و روی بابا سوار شد.
سید، شانه هایش را تکانی داد و گفت:
_زلزله اومده. زلزله اومده.. بیافت پایین..
علی اصغر خندید و بابا را محکم تر گرفت. سید، در همان وضعیت، به جلو حرکت کرد و خود را به در اتاق مادربزرگ رساند.
کمی روی زانو بلندشد ،
و تقه ای به در زد. علی اصغر، پشت بابا خوابید و از دو طرف او را گرفت که نیافتد. سید گفت:
_زینب جان می خواهی بیا بازی
صدای مادربزرگ از اتاق آمد که:
_حاج آقا چند دقیقه ای است خوابیده.
سید تشکر کرد و روی دو دستش افتاد و همان طور تا آن طرف سالن، حرکت کرد. علی اصغر، پشت پیراهن بابا را گرفته بود و تکان تکان می داد.
سید گفت:
_پاهایت را هم تکان بده والا اسبت حرکت نمیکند ها
علی اصغر، هر دو پایش را حرکت داد و سید، به سمت گوشه سالن تندتر، حرکت کرد. نشست.
بادکنک را که آن گوشه افتاده بود برداشت و زیرش زد و با هیجان و صدای آرام گفت:
_بدو بزن زیرش نیافتد
علی اصغر دوید و به جای زیر بادکنک، روی آن زد. بادکنک به زمین خورد و کمانه کرد در صورت سید.
سید گفت:
_مستقیم حمله میکنی؟ بگیر که آمد
و مجدد زیر بادکنک زد و آن را به بالا فرستاد. علی اصغر چند ثانیهای منتظر شد که بادکنک پایین تر بیاید تا زیرش بزند. دستش را بالا برد که به بادکنک بزند. سید، زیر بغل علی اصغر را قلقلک داد و فرار کرد.
علی اصغر بادکنک را رها کرد ،
و دنبال بابا دوید. دو سه دوری که دور سالن دنبال هم دویدند،
سید بادکنک را مجدد به هوا فرستاد و گفت:
_مسابقه. اونی برنده است که نزاره بادکنک زمین بیافتد. بزن زیرش
بعد از چند دقیقه زدن زیر بادکنک، سید آن را گرفت و به موهای علی اصغر مالش داد. قبلا از الکتریسیته به صورت بچهگانه برایش گفته بود.
بادکنک را روی دیوار گذاشت و گفت:
_حالا باید از من بالا بروی و بادکنکت را برداری. بدو ببینم
خودش به دیوار تکیه داد.
پاهایش را کمی خم کرد و به حالت میز، روی هوا، تکیه به دیوار، نشست. علی اصغر از پای بابا گرفت و بالا رفت.
روی شانه اش رفت.
سید با دست، او را حمایت می کرد که نیافتد. روی شانه هایش که ایستاد، زانوانش را صاف کرد و همانطور نزدیک به دیوار، پاها را به هم نزدیک کرد.
صاف ایستاد و با دست،
پشت علی اصغر را حمایت کرد. علی اصغر، یک پایش را روی سر سید گذاشت و خواست بالاتر برود.
سید خندید و گفت:
_گردن من که درخت صدساله نیست پسرجان.
و در جا، به نرمی بالا و پایین پرید و گفت:
_بدو که زلزله دارد میآید بادکنکت را نجات بده
پاهای علی اصغر را گرفت و درجا دوید. علی اصغر جیغ کشید و به خنده گفت:
_وای زلزله وای زلزله.
بادکنک را برداشت و گفت:
_برداشتم
سید، به یک ضرب، جفت پاهایش را با دستانش گرفت و از شانه هایش بلند کرد و به پایین سُراند و گفت:
_بارباباپا عوض می شود
و مثل یک خمیر، بدنش را کش و قوسی داد و به نرمی، روی زمین دراز کشید.
بازیهای #ورزشی و #نشاط_آور سید با علی اصغر، یک ساعتی طول کشید.
دست آخر، برایش شربتی درست کرد و مجدد بوسید. علی اصغر، شاد و سرحال، بادکنکش را گرفت و دور اتاق دوید و با خودش مشغول بازی شد.
.
.
بعد از کلاس قرآن،
یکی از خانم ها ایستاده بود که از زهرا سوالی بپرسد. چهرهای آشفته داشت. چیزی او را اذیت میکرد.
زهرا، اینها را در چهرهاش دید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫