eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگداشت خادم حرم «غلام عباس عباسی» در حادثه تروریستی حرم شاهچراغ «علیه السلام» 📌ساعت ۲۱:۳۰ بلوار شهید چمران موکب عزیزم حسین 🔰همسنگرا یه تبلیغات شهدایی به همراه یه حضور غیرتمندانه 👈استوری ، وضعیت ، گروه ها ، کانال ها و خبرگزاری های استان فارسی
m-rasoli-shahcheragh-navadha.ir_.mp3
11.53M
این سینه سرشار از دردُ داغه صاحب عزامون شاهچراغِ حاج
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این سینه سرشار از درد و داغِ😭 صاحب عزامون شاهچراغِ ... • • حافظ باید واسمون روضه بخونه!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️پاسخ به چند شبهه مربوط به حادثه شب گذشته در . 🔹 ۱_ میگن ما امنیت داریم طی یکسال دومرتبه در شاهچراغ کشت وکشار شده آیا شاهچراغ جزو ایران نیست؟ 🔸پاسخ: زمینه سازی برای حضور داعشی ها رو آشوبگران با کمک اصلاح طلبان با هشتگ کار خودشونه و سپس اعدام نکنید، تکفیری های حمله ی قبلی انجام دادند و همچنین برای به حاشیه کشاندن اقدامات ایران در مورد آزاد کردن پولهای بلوکه و آزادسازی زندانیان با دیپلماسی فعال با بازوهای داخلی شان حمله کردند. و از همه مهمتر انتقام از اعدام دو تروریست قبلی حمله به حرم مطهر شاهچراغ ع ، در ضمن امنیت داشتیم که یکی شهید دادیم و الا امشب باید دریای خون راه می‌افتاد، امنیت وقتی به خطر میفته که داعش با لشکرش بیاد داخل ایران اونوقت متوجه میشدید ناامنی یعنی چی 🔹 ۲_چرا فقط شاهچراغ؟؟؟ مشهد و قم و ری و حرم امام و.... چرا حمله تروریستی نمیشه؟ نکنه اینجاها جزو ایران نیست!!!! 🔸 پاسخ: چون شاهچراغ در یک شهر توریستی هست و مشهد و قم و ری مذهبی اند و توریست های مختلف برای دیدن نمادهای تاریخی و ادبی این شهر همواره در رفت و آمدند، در شیراز فرقه های صوفی، بهایی و زرتشتی حضورپر رنگی دارند و این ، کار رو برای همچین آدم هایی هموارتر میکنه. 🔹 ۳_ مگر حاج قاسم نگفت ۳ماه دیگر پایان حیات داعش روی کره خاکی است؟ ما هم جشن نابودی داعش رو گرفتیم پس این داعشها که مسیولیت حمله رو پدیرفتن از کره ماه اومدن؟؟ 🔸 پاسخ: داعش بعنوان حکومت شام و عراق کاملا نابود شد و دیگر توان عرض اندام در هیچ کشوری را ندارد، داعش داعیه دار خلافت بود که الان نابود شده ولی همفکران آنها هستند و در حال فعالیت هستند، اگر حکومت بعث عراق از بین رفت و نابود شد، بعثی ها و تفکر حزب بعث هنوز هست و تفکر را جز با روشنگری نمی توان از بین برد 🔹 ۴_ اسلحه و ۸ خشاب رو چطور از گیت نگهبانی و بازرسی حرم شاهچراغ به داخل بردن؟؟؟ 🔸 پاسخ: فیلم دوربین هست، از گیت وارد نمیشه، با ایجاد رعب و وحشت نگهبان در اصلی رو میزنه وارد میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۳۱ و ۳۲ مریم: _حق داره بخدا. من خودم مخالف بودم بیایم خواستگاری، نه اینکه با شما مخالف باشم ها! زینب یادگار شهیده. دردونه‌ی آقا ارمیاست. با این رفتارها، میترسم منو شرمنده ی شما و پدرش کنن. اون روز هم مجبورم کردن زنگ بزنم برای اجازه خواستگاری، حالا هم که... خدا بیامرزه فخری خانم رو. رها که دید الان اشک از چشمان مریم جاری میشود گفت: _خدا رحمتش کنه. حالا بریم صبحانه بخوریم. بعدا مفصّلا صحبت میکنیم. مسیح بعد از بوسیدن صورت و دستان ارمیا، در کنارش نشست. دلتنگ برادرانه‌هایشان بود. دیدن این ارمیا سخت بود. آنقدر که دو سال گذشته را دوری و دلتنگی کرد. شاید اگر فخرالسادات از دنیا نمیرفت، هنوز هم دور میماند تا درد برادرش را نبیند. همین نبود یوسف برای قلبش بس بود. وضع ارمیا خارج از توانش بود. یاد آن روز در ذهنش غوغا کرد 💭و مسیح به یاد آورد...... ارمیا روزهای پایانی خدمتش را میگذراند. سی سال خدمت، سی سال سختی، سی سال ازخودگذشتگی، سی سال خانه به‌دوشی به پایان میرسید. ارمیا که فوق لیسانسش را در (دانشکده فرماندهی و ستاد که به طور مخفف دافوس گفته میشود) گذرانده و پایان‌نامه‌اش غوغا کرده بود، پس از آن اخذ درجه دکترا از (دانشگاه عالی دفاع ملی) دوباره دعوت به همکاری شد. مسیح اما به همان دافوس اکتفا کرده بود. ارمیایی که همیشه مشغول بود و شب و روز برایش فرق نداشت. همیشه کار بود و کار. بالاخره بعد از مدتها توانست چند روزی مرخصی بگیرد و با خانواده عازم مشهد شد. مسیح یادش بود ..... که چقدر خوشحال از آمدن برادرش بود.هر چه بیشتر خدمت میکردند، کارشان سخت‌تر و حساس‌تر میشد و دیدارهایشان دورتر و دورتر میشد. آن شب از حرم برمیگشتند. شهر خلوت بود. بچه ها همراه محمدصادق در ماشین مسیح بودند و ارمیا و مسیح و مریم و آیه و زینب سادات همراه با ارمیا. پسرها ذوق‌زده ویراژ میدادند و کُری‌خوانی میکردند. مسیح خندید و رو به ارمیا گفت: _این جوجه‌های تازه از تخم دراومده رو نگاه کن ها! نمیدونن ما خودمون خدای کورس گذاشتن بودیم! مریم: _واقعا؟بهتون نمیاد! ارمیا از آینه به آیه نگاه کرد: _قبل از ازدواج با خانوم، خیلی کارها میکردیم. زینب سادات که وسط نشسته بود، خودش را جلو کشید و کنار سر پدر با ناز گفت: _مثلا چکارا میکردین؟ ارمیا به ناز و ادای زینبش خندید: _هیچی بابا، یک موتور داشتیم و میزدیم به جاده! زینب ذوق زده گفت: _بابا حالشونو بگیر!تو رو خدا تو رو خدا... آیه اعتراض کرد: _الکی قسم نده. صد بار گفتم برای هرچیز الکی قسم ندید! ارمیا هم ادامه داد: _حق با مادرته عزیزم. این کار، کار خوبی نیست بابا. بعدشم، بذار خوش باشن که خیلی شاخن! زینب بُق کرده نشست و غر زد: _چرا زهرا نیومد؟ اه اه اه آخه چقدر شوهر ذلیله!منو تنها گذاشت رفت خونه مادرشوهر! دختر لوستم رفت!همه شدن پسر و منم تنها... لب ورچید و دست به سینه ادامه داد: _بابا هم که عین پیرمردا عقربه کیلومتر شمارش از هشتاد بالاتر نمیره! صدای خنده در ماشین پیچید. ارمیا خنده‌اش گرفت. همان لحظه از آینه نگاهش به ماشینی افتاد که خیلی مشکوک میزد. از وقتی از پارکینگ حرم بیرون آمده بودند، دنبالشان بودند. دو خودرو که سرنشینانش همه مرد بودند. تمام مدت پشت آنها می آمدند و سعی در سبقت گرفتن نداشتند. محمدصادق از چراغ رد شد ، و ارمیا پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش به ماشین‌های مشکوک عقبی بود. در یک لحظه هر چهار در دو خودرو باز شد. اسلحه های دستشان را که دید دنده را جا زد و فریاد زد: _بخوابید کف ماشین! همه مات شدند که صدای شلیک با حرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد. آیه دستش را روی سر زینب گذاشت و همراه مریم، تا جایی که میتوانستند خوابیدند.ارمیا گاز میداد و سعی در دور شدن از مهاجمان داشت. اما آنها سپر به سپر می آمدند. ماشین گلوله باران شده بود.آنقدر سرعت ارمیا بالا بود که از محمدصادق گذشتند. ایلیا گفت: _ماشین بابا بود؟ جواد و رضا پسران مسیح سرک کشیدند و با دیدن تیراندازی متعجب گفتند: _دارن تیراندازی میکنن بهشون. محمدصادق سرعت ماشین را بیشتر کرد و به رضا گفت: _زنگ بزن پلیس! رضا با صد و ده تماس گرفت. دقایقی بعد دو خودروی پلیس به تعقیب‌گران اضافه شد.ارمیا خوب توانست ضاربان را جا بگذارد. پلیس هنوز در تعقیب آنها بود. که ارمیا ماشین را در یک فرعی پارک کرد. هنوز نفس راحت نکشیده بودند، که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۳۳ و ۳۴ هنوز نفس راحت نکشیده بودند، که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد. کلاه کاسکتش را از سرش برداشت، نگاه مسیح و ارمیا به مرد بود. مسیح گفت: _بالا نیاید. ارمیا بزن دنده عقب. دست ارمیا آرام به سمت دنده رفت که مرد کلت کمری‌اش را درآورد و به سمت ارمیا شلیک کرد..... ************ ارمیا خندید و به مسیح گفت: _با چشم باز چرت میزنی امیر؟ مسیح از خاطرات بیرون آمد. لبخندی به لبهای خندان ارمیا و صدرا زد: _از دست امیر امیر کردن های شما دو تا من خودمو بازنشست کردم!چه دشمنی با من دارین آخه شما؟ صدرا گفت: _اسمت برای امیر شدن خیلی لوسه!با این اسمی که تو داری، باید نقاشی، بازیگری، چیزی میشدی! آخه مسیح پارسا؟ به امیر بودن نمیخوره. ارمیا گفت: _امیر مسیح پارسا بگو!این همه جون کنده امیر شده. مسیح چشم غره ای به ارمیا رفت: _نه که خودت امیر نیستی! امیر ارمیا پارسا! اسم این خیلی میخوره؟ ارمیا با حفظ همان لبخند گفت: _من سرهنگی بیش نیستم. اونم بازنشسته و با زن نشسته!شما سرتیپ شدی و شیرینی ندادی! مسیح: _منم دیگه با زن نشسته شدم! بعد آهی کشید: _جای یوسف خالی. این سال‌ها، همش جاش خالی بود. تو و یوسف عین دو تا دستام بودید. یوسف که رفت، جای خالیشو هیچ چیزی پر نکرد. تو هم که... مسیح سکوت کرد و ارمیا ادامه داد: _منم که علیل شدم و از جفت دستات افتادی. الان چطوری غذا میخوری؟ صدرا بلند خندید و مسیح لبخند زد.ارمیا بود دیگر، دردها را برای خودش و شادی را برای همه میخواست. مراسم هفتم فخرالسادات به خوبی برگزار شده بود. دیگر وقت رفتن بود. مسیح و مریم بلیط قطار داشتند. سیدمحمد باید به بیمارستان باز میگشت. صدرا و رها سر زندگیشان . و آیه هم کنار همسر مظلومش... آیه‌ای که این روزها زیاد خواب سیدمهدی را میدید. سیدمهدی نگران دخترکش. دخترکی که چند ماه دیگر دانشجو میشد. دخترکی که روزهای پر کشیدنش از بام خانه‌ی مادر، نزدیک میشد. زینب سادات بود و خواستگاران پی در پی‌اش! زینب سادات بود و غم و اندوه مادرانه‌ی آیه‌اش!زینب سادات بود و غم نبود پدرش!زینب سادات بود و ارمیای پدر شده‌ی مظلوم شده و ذکر رفتن گرفته‌اش! زینب ساداتی که کسی اشک‌های دلتنگی‌اش را ندید. زینب ساداتی که کسی بی‌کسی‌هایش را ندید. زینب ساداتی که با همه‌ی پدر بودن‌های ارمیا، نگاهش به ایلیای برادرش، حسرت داشت. زینب‌ ساداتی که گاهی دلش میخواست بابا مهدی‌اش او را بغل کند. بابا مهدی‌اش او را نوازش کند. اصلا بابا مهدی‌اش باشد، روی تخت، روی ویلچر، بدون حرف، بدون حرکت، هرچه باشد فقط باشد... سخت بود و هر چه بیشتر فهمید، سخت‌تر شد. سخت بود و آیه سختی‌های دلبندش را دید. سخت بود و ارمیا سخت بودن برای دل دخترکش را دید. آنقدر دید که به سیدمهدی هم گفت: " کاش تو بودی و من رفته بودم. منی که اون روزها کسی منتظرم نبود. منی که این روزها شدم درد و درمون اینها! کاش تو بودی سید! تو بودی، زینبم تهِ ته چشماش غم نبود. تو بودی همه چیز بهتر بود. من نتونستم جای خالیتو پر کنم. اصلا بعضی از جاهایی خالی پر نمیشه.... مثل جای خالی تو که نه با من پر شد، نه با سهمیه‌ی خانواده شهید پر شد، نه با حقوقت. جای خالی پدرانه‌هات رو هیچکس و هیچ چیزی پر نمیکنه.... " مریم موقع خداحافظی دست زینب سادات را در دست گرفت: _قربونت برم، میدونم موقع خوبی نیست اما دل داداشم گیره و بیقرار. اجازه‌ی خواستگاری میدی؟ زینب سرش را پایین انداخت. شرم در جانش جاری شد. صورتش سرخ و سرش به زیر افتاد. آیه مداخله کرد: _یکم فرصت بده مریم جان. هنوز برای این حرفا زوده. ان‌شاالله بعد از چهلم مامان فخری زینب هم فکراشو کرده و یک دله شده. مریم ان‌شااللهی گفت و صورت زینب را بوسید. زینب نگاهی به مریم کرد. همین چین و چروک‌ها، نگاه بدون برق، همین خستگی‌های مریم او را میترساند. نکند روزی زینب تکرار مریم باشد؟ او بزرگ شده‌ی دست آیه و ارمیا بود. ارمیا مرادش بود و محمدصادق هیچ شباهتی به او نداشت.! ********** این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت، و پاییز آمد. آیه بود و دانشجوهای رنگارنگ. زینب بود و استادان رنگارنگ. ارمیا بود و کتاب دعایش. ایلیا بود و شیطنت‌هایش. هنوز هوای قم به شدت یادآور تابستان بود. هنوز خورشید با تمام توان زمین را گرم میکرد. آیه خسته و کلافه به خانه رسید.زهرا خانوم لیوانی شربت سکنجبین به دستش داد. و حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد. آستین های بالا زده‌ی پدر...... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ