eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۹ و ۱۰ تا رسیدن به بیمارستان هر دو ساکت بودند. زینب سادات خودش را به زهرا خانم رساند: _چی شده مامان زهرا؟ زهرا خانم در آغوشش گرفت: _چیزی نیست مادر. بریم دکترش منتظره. مقابل دکتر نشستند و به دهانش چشم دوختند. دکتر سماوات: _حقیقتا گفتن این حرفها برای ما هم که سالهاست کارمون دادن خبرهای خوب و بد هستش هم سخت هست اما باید با شما صادقانه صحبت کنم. سن حاج‌آقا بالاست! این چند ماه هم خیلی بهش فشار وارد کردیم. بدنشون بیشتر از این طاقت نداره و در واقع ما مقابل تقدیر ایشون قرار گرفتیم. ایشون با دستگاه زنده هستن و فقط بخاطر سفارشات سید بود که این چند ماه صبر کردیم. به نظر تیم پزشکی بهتره دستگاه‌ها رو قطع کنیم. داریم حاجی رو با بستن به اون تخت، عذاب میدیم. ایلیا گریه کرد. زینب سادات اشک هایش را پاک کرد و شماره عمویش را گرفت. سید محمد: _جانم عمو؟ زینب سادات: _عمو تو میدونستی؟ سید محمد نگران شد: _چی رو عمو جون؟ چرا گریه میکنی؟ چی شده؟ ایلیا خوبه؟ زینب سادات: _پیش دکتر سماواتیم. میگه میخوان دستگاه‌های بابا علی رو قطع کنن! عمو نذار بابا علی هم بره. سیدمحمد گفت: _گوشی رو بده دکتر سماوات. سید محمد با دکتر صحبت کرد. بعد به زینب سادات گفت: _دیگه نمیشه کاری کرد. متاسفم عزیزم. زینب سادات گفت: _حالا ما چکار کنیم؟ با غم بابا حاجی چکار کنیم؟ سیدمحمد: _حاج علی برای همه ما پدر بود! همه ما دوباره یتیم شدیم عموجون! زینب سادات تلفن را رها کرد و صورتش را میان دستانش گرفت. بی صدا اشک ریخت. مثل مادرش.... حاج علی رفت. رفت تا به دختر دردانه اش ملحق شود.رفت که به ارمیا برسد. رفت تا به آرامش برسد. رفت اما دلنگران دو نوه‌اش بود. رفت و امانت‌های آیه جا ماندند. تنها وارثان آیه، ارمیا و سیدمهدی! مهر بدون مهربانی‌های حاج علی رسید. بدون لبخندهای پدرانه ارمیا رسید. بدون بوی مادرانه آیه رسید.مهری که مهر مادری نداشت. به خواست و اصرار صدرا و رها، سیدمحمد و سایه، زهرا خانم و بچه‌ها از خانه خود دل کنده و راهی تهران شدند. طبقه بالای خانه صدرا. همان که روزی میزبان صدرا و رها بود. همان که روزی میزبان مریم و مادرش بود. این خانه عطر و بوی آشنایی داشت. رهای همیشه صبور و مهربان را داشت. رهایی که رها از بغض و حسد بود. رهایی که آیه شدن را بلد بود. بی تابی های ایلیا کمتر شده بود. مهدی و محسن تمام سعی خود را برای روحیه بخشی مجدد به ایلیا به کار میبردند. زهرا خانم عزم کرده بود تا زینب سادات را کدبانو کرده و اصول زندگی داری را به او بیاموزد. خودش را مسئول روزهایی که نخواهد بود میدانست. مسئول تنهایی های این دو یادگار عزیز میدانست. دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. برخلاف کودکی‌های پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود. ************ احسان از آمدن این همسایه‌های جدید معذب شد. درحالیکه زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید. به صدرا گفت: _فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه. صدرا به کارش ادامه داد: _خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن. احسان: _نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست. صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت: _چرا؟ احسان: _دیگه خیلی مزاحم شدم. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و پسرا هم هستید الآنم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه. صدرا: _رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت. احسان شوکه شد: _فروخت؟ صدرا به صندلی تکیه داد: _آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده. احسان: _ازدواج؟ با کی؟ صدرا از ندانستن شانه‌ای بالا انداخت و گفت: _نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم. احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت. صدرا وارد خانه شد و با صدای بلند گفت: _مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا! مهدی و محسن و ایلیا، از اتاق خارج شدند و سلام کردند. چشمان صدرا از شادی برق میزد. رو به مهدی گفت: _مادرت فردا آزاد میشه. مهدی با ناباوری پرسید: _چطور؟ رضایت داد؟ صدرا گفت: _نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود.بعد از افتادن بچه،رامین میرسه و اونو مرخص میکنه. زن بیچاره وقتی فهمید..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر عشق ۴ پیاده روی خاص جان ماندگان اربعین در شهر شیراز حتما تعداد همسنگرایی که میخوان در برنامه حضور پیدا کنن رو به شماره داخل پوستر اعلام کنید تا بتونیم تدارک ببینیم __________________________________ حتما ثبت نام کنید چون تعدادی پرچم برای شرکت کنندگان سفارش دادیم ، باید آمار دستمون باشه . ___________________________________ حیفه برای این برنامه باید اطلاع رسانی گسترده بشه و تنها وسیله اطلاع رسانی ما شما هستید و توقع روحیه جهادی در این کار داریم https://eitaa.com/seyedghafar
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌دیروز داشتم از خیابون رد میشدم دیدم دخترخانومی کشف حجاب بود تا منو دید بلند گفت «منم باید برم».......منم با روش دختران انقلاب بهش گفتم.... 🙏خواهشاً این روزها که کشف حجاب ها به هر دلیلی زیاد شده بی تفاوت رد نشید و امر به معروف کنید 📢به نیابت از شهدا و برای ترویج امر به معروف پر قدرت انتشار دهید 📌فیلم های امر به معروف دختران انقلاب در کانال زیر دنبال کنید @sedaye_dokhtarane_enghelab
هدایت شده از معروفانه
12.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌مهم❌ آیا از قوانین مهمممم امر به معروف اطلاع دارید؟ 😳 اگه یه مسئول بهتون بگه: بیخود امر به معروف کردی 😡 چی بهش میگید؟🤔 بلدید پاسخ قانونی بدید؟ ‌🧡معروفانه ای شو👇 https://eitaa.com/joinchat/1179058499C4ee0700aeb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا