هدایت شده از مثل مصطفی
#سادهزیستی و #کاهش_تشریفات در #سلوک_شخصی_و_حکومتی دولت به خصوص #شخص_آقای_رئیسجمهور برای من چشمگیر است.
#روحیهی_جهادی در دولت نشان داده میشود.
#بکارگیری_جوانان در ردههای گوناگون مدیریتی، این بسیار چیز مهمی است. چیز لازمی است و بحمداللّه در این دولت انجام گرفته است.
#بیانات
۸شهریور ۴۰۲
@mesle_mostafa
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
زینب سادات آرام حرف میزد.
اما نه آنقدر که صدایش به گوش احسان نرسد. نه آنقدر آرام که رها و سایه و زهرا خانم به هق هق نیفتند. نه آنقدر آرام که صدرا نفس بگیرد و چشم بچرخاند و بغضش را پس بزند. نه آنقدر آرام که ایلیا بلند نشود و دست روی شانه خواهرش نگذارد و نگوید:
_من هستم خواهری!
و سیدمحمد هر دو را به سینه بفشارد. آخرین خانوادهاش را. آخرین یادگاری های برادرانش را!
احسان کنار صدرا نشست.
سیدمحمد در حالی که میان زینب سادات و ایلیا قرار گرفته بود، نشست و گفت:
_این از نظر والدین عروس! والدین داماد کجا هستن؟
احسان شرم کرد و سر به زیر انداخت اما صدرا برای همین پدری کردن ها آنجا بود. رها با نگاهش او را تایید کرد و صدرا سخن گفت:
_راضی به این ازدواج نیستن. برای همین نیومدن. البته مادرش ایران زندگی نمیکنه ولی الان ایران بود و نیومد. به امید اینکه شما با فهمیدن عدم رضایتشان، جواب رد بدید. البته بگم که احسان همیشه با والدینش فرق داشت. الان هم فرق داره. احسان اهل زندگی هست.
رها ادامه داد:
_بیشتر جریان زندگی احسان رو میدونید و این مدت هم که کنار ما بود، بهتر شناختیدش. احسان
امروز ما، همون ارمیای هفده-هجده
سال پیش شماست. یک روز آیه عزیزمون با همه سختی های زندگیش ساخت و هم مسیر رشد و تعالی ارمیا شد، حالا وقتش رسیده نازدانه آیه
قدم به میدون بگذاره.
زهرا خانم که مادرانه خرج هر دو طرف میکرد رو به سیدمحمد گفت:
_میدونم تصمیم سختی هست و امانتی که سنگینیش رو روی شونههات حس میکنی، سنگینتر شده! اما به این مرد یک فرصت بدید. بگذارید اثبات کنه چقدر مرد میدونه! حق نیست وقتی همه شماها، فرصتی برای اثبات خودتون داشتید و موفق بیرون اومدید، حالا به این جوان فرصت ندید. شمایی که حتی به محمدصادق هم فرصت دادید!
******************
محمدصادق فریاد زد:
_نه! اون نمیتونه این کار رو بکنه! حق ندارن این کار رو بکنن!
مسیح دستش را گرفت و نشاند:
_با فریاد زدن چیزی درست نمیشه. اگه از اول حرف منو گوش میکردی، اینجوری نمیشد!
مریم از آشپزخانه خارج شد و خدا را شکر کرد بچهها بیرون رفتهاند. اوضاع محمدصادقش بهم ریخته بود و مریم کسی را جز خود محمدصادق مقصر نمیدانست. شاید اگر او هم کسی چون آیه و ارمیا را داشت، مثل زینب سادات خود را نجات میداد.
محمدصادق جواب مسیح را داد:
_اون پسر چی داره؟ اون به درد زینب نمیخوره. زینب با یک زندگی قانون مند نظامی بزرگ شده. زندگی پر از هرج و مرج یک دکتر، اون رو خسته میکنه. در ثانی، اون پسر اصلا در حد زینب نیست. نه دین داره، نه ایمان!
مسیح گفت:
_اما خودش رو خوب نشون میده تا دل زینب رو بدست بیاره. اونوقت تو چکار کردی؟ هرچی شدی که اون بدش میومد و فراریش دادی!
مریم به حرف هایشان گوش داد. مثل همیشه در حاشیه بود.
محمدصادق: _یعنی این قدر احمق هستن؟ اون عموی بی لیاقتش چرا جلوش رو نمیگیره!
مریم گفت: _درست صحبت کن.
محمدصادق و مسیح متوجه مریم شدند. مریم که نگاهشان را دید قدم به سمتشان برداشت و در عین حال گفت:
_زینب سادات عاقل و بالغ هست و میدونم انتخاب درستی کرده!
محمدصادق اخم کرد و مسیح ابرو بالا انداخت اما مریم بدون توجه حرفش را زد. میخواست یکبار هم که شده، برای آینده برادرش هم که شده، قدمی بردارد.
ادامه داد:
_زندگی #قلدری کردن نیست. #تحقیر کردن طرف مقابل و بالا بردن خودت نیست. زندگی این نیست که فکر تو درست هست و همه به رای تو کارهاشون رو انجام بدن. تو بد کردی محمدصادق! به زینب سادات و خودت بد کردی. چون مسیح رو الگوی خودت کردی. تو دردهای خواهرت رو ندیدی! ندیدی که تو قفس طلاییش داره میپوسه.ندیدی #منّتهایی که سرم میذاره، روح من رو مثل خوره میخوره. ندیدی
بخاطر #دروغهایی که قبل ازدواج گفت چقدر آسیب دیدم. مسیح من رو خواست و بدست آورد. اون فقط پیروزی برای خودش و خواسته هاش میخواست. ندید که چند نفر برای خوش آمد اون شکستن. من رو تو این چهاردیواری زندانی کرد و فکر کرد عجب مردی هست که حرف حرف خودش هست.
نگاهش به نگاه مسیح نشست. مسیحی که مات حرف های او بود.
مریم ادامه داد:
_مهم نیست که زنت رو به زور تو خونه نگه داری! مهم اینِ که #خودش تصمیم بگیره! خونه داری بد نیست! خیلی هم خوبه! به شرطی که #اجبار نباشه.
مسیح گفت:
_من مجبورت نکردم! تو آزاد بودی بری سرکار.
مریم پوزخند زد:
_آزاد؟ با حرفها و تهدیدها و منتهایی که میذاشتی؟ با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هر بار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم،......
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
مریم پوزخند زد:
_آزاد؟ با حرفها و تهدیدها و منتهایی که میذاشتی؟ با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هربار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم، خانمی بلد نیستم و خوشی بهم نیومده و باید مثل کلفت ها برای مردم کار کنم؟ یا اینکه سرکار بری کی مواظب بچه ها باشه و تو که خونه هستی از پس اینها برنمیای! یادت هست؟ تو من رو با حرفهات زمین گیر کردی! تو من رو با #زبونت میسوزوندی
به محمدصادق نگاه کرد و ادامه داد:
_همون کاری که تو با زینب سادات کردی! فقط اون، مادر و پدری داشت که جلوی اشتباهش رو گرفتن! تو با این رفتارت هیچ وقت نمیتونی مثل زینب ساداتی رو داشته باشی که آیه بزرگش کرده! آیه پر از نشاط و زندگی بود. زینب سادات زن بایدهای تو نیست! زنی هست که باید با اون مشورت کنی! باید حرف ها و نظرهاش رو بشنوی! نه که نظرهات رو بگی و منتظر باشی انجام بده! زینب سادات با من فرق داره. اون برای خودش ارزش قائله.
مسیح گفت:
_چقدر دلت پر بود!
مریم سر به زیر انداخت:
_خیلی بیشتر از اینها پر هست دل من!
محمدصادق:
_اما تو همیشه خوشحال بودی!
مریم لبخندش پر درد بود:
_برای شادی شما بود. خیلی بد هستش که بازیگر خوبی هستم! هیچکس نفهمید من روحم رو از دست دادم. منیّت خودم رو از دست دادم. الان دیگه حتی خودم رو نمیشناسم و منتظرم یکی بهم بگه این لیوان آب رو چطور بخورم!
مسیح: _لیاقت نداشتی! لیاقت این زندگی و احترامی که بهت دادم رو نداشتی! تو لیاقتت همون محله و زنهایی بود که به جونت بیفتن! البته شاید حق داشتن! از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی...
محمدصادق یقه لباس مسیح را گرفت:
_درست صحبت کن باهاش!
مسیح، محمدصادق را هل داد و گفت:
_جمع کن خودت رو! من برات پدری کردم! حرمت نگهدار!
محمدصادق: _مگه تو حرمت خواهرم رو نگهداشتی؟
مسیح خواست چیزی بگوید که مریم گفت:
_بسه! فقط میخواستم این رو ببینی! من به این حرفها عادت دارم. فقط میخواستم خودت ببینی که حق با ارمیا بود که جلوت ایستاد. مثل تو که الان جلوی مسیح ایستادی! تو خودت هم همین کار رو با زینب سادات کردی. خودت رو درست کن محمدصادق!
بعد به مسیح نگاه کرد:
_آیه دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت حلالش کنم. گفت اون و ارمیا خودشون رو مقصر زندگی سخت من و شکست قلب محمدصادق میدونن. من حلالشون کردم! میدونی چرا؟ چون اونها هم تو رو نمیشناختن. زندگی متاهلی خیلی متفاوت از زندگی برادرانه است. اما تو رو نمیدونم که میتونم حلال کنم یا نه! بخاطر همه تهمتهایی که زدی، زخمزبونهایی که زدی، بخاطر اینکه من رو در من کشتی!
************
زینب سادات لباسهایش را عوض کرد و چادر را سر کرد. از اتاق خارج شد و همهمه ای را در مقابل سرپرستاری دید. انگار خبرهایی بود.
کمی که نزدیک تر شد، احسان را میان دکترها و پرستارها دید. میخندید. صدای تبریک میآمد. جعبه شیرینی میان دستانش نشان میداد این هیاهو برای چیست.
صدای دکتر محمدی را شنید که پرسید:
_حالا واقعا جواب مثبت گرفتی؟
احسان پر از نشاط بود:
_معلومه که گرفتم! جواب منفی شیرینی داره مگه؟
خانم احمدی هم گفت:
_یک روز باید دعوتمون کنید خانمتون رو ببینیم!
احسان: _مگه بیکارم خرج رو دست خودم بذارم. تو بیمارستان نشونتون میدم.
لیلا که از پرستاران همین بخش بود گفت:
_چطور دخترخالتون به ما چیزی نگفت؟ عجب دهن قرصیه ها!
احسان مودبانه گفت:
_ایشون هم دیشب فهمیدن.
دکتر محمدی گفت:
_تو مگه دخترخاله داری؟
احسان شانه ای بالا انداخت و باز هم خندید. زینب سادات در دیدرس احسان قرار گرفت و لبخند احسان عمیقتر شد. چشمهایش درخشید. همه رد نگاه احسان را دنبال کردند.
احسان گفت:
_به این میگن موقعیت درست! خرج شام دادن هم نداریم! نامزد من، خانم علوی!
دهانشان باز مانده بود. لبخند از لبهایشان رفته بود. تنها چند تن از همکاران با لبخند و مهربانی به زینب سادات و احسان تبریک گفتند.
زینب سادات مقابل احسان رسید و سلام کرد. احسان جوابش را با تمام احساس داد:
_سلام بانو!
صدای بابا مهدی را شنید. در همان صداهایی که برای آیه میفرستاد.
🕊سیدمهدی: سلام بانو!
احسان ادامه داد:
_خسته نباشی جانان!
صدای بابا ارمیا را شنید:
🕊_خسته نباشی جانان!
زینب سادات صدای آیه را شنید:
🕊_سلام آقا! جانت سلامت!
شرم کرد و آرام گفت:
_سلام آقا احسان! ممنون! شما هم خسته نباشید.
دکتر محمدی با خنده گفت:
_این آقا احسان شما، حالا حالاها خسته نمیشه. الان در وضعیت دوپینگ به سر میبره!
چند نفر خندیدند و احسان گفت:
_از دوپینگ فراتر رفتم آقا!
بعد به زینب سادات گفت:.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
بعد به زینب سادات گفت:
_حاضری؟ بریم؟
با تایید زینب سادات از همه خداحافظی کرده و آنها را با نقد و بررسیهایشان تنها گذاشتند.
امروز در رستورانی با امیر و شیدا قرار داشتند. اصرار زینب سادات بود. همان دیشب گفت:
_میخوام فردا پدر و مادرتون رو ببینم.
احسان هم پذیرفت و قرار گذاشت، اما شیدا و امیر خبر نداشتند که این قرار برای دیدن عروسشان است..امیر و شیدا رسیده بودند.
احسان دلهره داشت. چیزی که مدتها حسش نکرده بود. دلهره برای قلب شیشه ای زینبش. دلهره برای از دست دادن اعتماد زینبش! مرد که باشی، تکیهگاه بودن برای دوست داشتنیهایت را دوست داری! مرد که باشی، کوه میشوی برای هرچه ناملایمات است.مرد که باشی، زنت جزیره امن خودش را دارد...فقط کافیست مرد باشی!
صندلی را برای زینب سادات بیرون کشید و منتظر ماند که روی آن بنشیند. اما زینب سادات به پدر و مادر مردی نگاه میکرد که مورد اعتماد قلبش بود.
دستش را مقابل شیدا دراز کرد و گفت :
_سلام.
شیدا و امیر، شمشیر را از رو بسته بودند. نه تنها بلند نشدند، بلکه شیدا توجهی به دست دراز شده زینب سادات هم نشان نداد. دستش را پس کشید و اخم درهم احسان را ندید.
لبخند از لب زینب سادات که رفت، احسان گفت:
_زینب خانم، لطفا بشینید.
زینب نشست و احسان هم صندلی کناری اش را بیرون کشید و با کمی فاصله، نشست.
امیر گفت: _خانم رو معرفی نمیکنی؟
احسان: _سلام!
برای جواب منتظر نماند چون میدانست جوابی در کار نیست. پس ادامه داد:
_زینب خانم، همسر آینده من.
بعد به زینب سادات نگاه کرد که با نگاهی محفوظ به حیا سر به زیر دارد و شرمزده است.
احسان: _امیر و شیدا پدر و مادرم.
صدای آرام زینبش را شنید:
_خوشبختم.
شیدا: _با اینکه میدونی با این ازدواج مخالف هستیم، باز هم قبول کردی؟
احسان اعتراض کرد:
_شیدا!
امیر بی توجه به اعتراض احسان، دنباله حرف شیدا را گرفت:
_فکر میکردم مادرت بهت یاد داده باشه زندگی که با اختلاف فاحش طبقاتی و فرهنگی شروع بشه، عاقبتی نداره! شما که تضاد اعتقادی هم دارید!
احسان تا لب باز کرد و گفت:
_امیر بس کن!
زینب سادات با تمام متانت ذاتیاش، بدون نگاه مستقیم به چشمان امیر، گفت:
_بله مادرم به من اینها رو یاد داده. اما همون مادرم، به پدرم؛ که خیلی بیشتر از تفاوتی که بین من و آقا احسان هست، تفاوت بینشون بود، اجازه داد تا خودش رو ثابت کنه. آقا احسان خیلی وقت که خودشون رو به من و خانوادم ثابت کردن.
شیدا گفت:
_یک نگاه به سمت راستت بکن!
و زینب سادات نگاه کرد به زنی که پوشش بسیار متفاوتی داشت. مثل شیدا بود و نگاهش هم مستقیم به زینب سادات دوخته شده بود.
احسان هم نگاهش به سمتی که شیدا گفته بود، رفت؛ خیلی زود نگاه گرفت اعتراض کرد:
_این اینجا چکار میکنه شیدا؟
شیدا لبخند زد:
_تو به ما نگفتی مهمون داری میاری! ما هم برای خودمون مهمون آوردیم.
امیر گفت:
_اون دختر سالها نامزد احسان بود!
چیزی در دل زینب سادات تکان خورد اما نشکست. به پدرش ایمان داشت، به ارمیا و پدرانههایش ایمان داشت.
احسان گفت: _دیگه شورش رو درآوردید.
به زینب نگاه کرد:
_به خدا اینطور نیست زینب خانم. بین من و ندا چیزی نبود. باور کنید.
شیدا: _همین که اون ندا هست و این خانم رو هنوز زینب خانم صدا میکنی، نشون میده چقدر صمیمی بودی با ندا. چیزی که با نامزدت نداری!
احسان گفت: _صدا زدن اون فقط از روی عادته!
زینب سادات: _آقا احسان!
احسان مستاصل شد. قلبش به تکاپو افتاد! نمیخواست زینب را، زینبش را، از دست بدهد. نگاهش را به چادر زینب سادات دوخت و منتظر ماند .
و زینب سادات هم او را منتظر نگذاشت:
_من به شما اعتماد دارم. گذشته شما، هر چند که در آینده ما دخیل هست، اما به من مربوط نیست. من میدونم چند سال اخیر، سبک زندگی و رفتار شما عوض شده و من به پایداری شما تو این راه اعتماد کردم که الان اینجا هستم.
بعد به شیدا لبخند دوستانه ای زد:
_اینکه زن و مردی به هم احترام بذارن و در جمع با احترام همدیگه رو خطاب کنن، چیز بدی نیست! صمیمیت در صدا زدن اسم، بدون پسوند و پیشوند نیست! صمیمیت این هست که بدونی طرف مقابلت چه حالی داره و به چه چیزی نیاز داره و من میدونم آقا احسان الان به اعتماد من نیاز داره. و اعتماد من، چیزی هست که بهشون داده میشه! من اعتماد کردم و پا در راهی گذاشتم که میدونم سخت هست اما در تمام راه، هم قدمی دارم که تنهام نمیذاره!
امیر بلند شد:
_خب تبریک میگم. من باید برم. همسرم منتظرمه! به امید دیدار عروس عزیزم!
دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکسالعملی....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکسالعملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداحافظی کرد. امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت.
شیدا هم بلند شد و گفت:
_میرم با ندا نهارمو بخورم! اینجور دخترها
اشتهام رو کور میکنن. بای
شیدا دستی تکان داد و رفت. دل شکستن همین قدر آسان است...
زینب سادات خواست بلند شود که احسان گفت:
_لطفا نرید! من معذرت میخوام بخاطر رفتارشون!
زینب سادات دوباره نشست و گفت:
_بخاطر رفتار پدر و مادرتون معذرت خواهی نکنید! اونها نگران شما هستن و بخاطر دوست داشتن زیاد شما هست که این حرف ها رو زدن.
احسان: _اما شما رو ناراحت کردن.
زینب سادات: _همین که فهمیدید اون حرفها من رو ناراحت کرد و سعی در آرام کردن اوضاع دارید، به نظر من کافی هستش.
احسان لبخند زد:
_پس بشینید و غذاتون رو سفارش بدید.
زینب سادات گفت:
_نمیخواستم مزاحمتون بشم دیگه!
حس شیرینی در جان احسان پیچید:
_قرار تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش باشید و دل من هم خوش کنید.
زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد. دلش را این همه حجب و حیا میبرد.
" بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خندههایت رحمت خداست! تو از بهشت آمدهای یا بهشت را از روی تو ساختهاند؟ هرچه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی! "
زینب سادات بیشتر با غذایش بازی میکرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت:
_غذاتون رو دوست ندارید، بگم عوض کنن!؟
زینب سادات: _نه ممنون. خوبه.
احسان: _پس چرا نمیخورید؟
زینب سادات: _فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید.
و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت.
احسان: _چی فکر شما رو مشغول کرده؟
زینب سادات: _خیلی چیزها.
احسان اصرار کرد:
_مثلا چی؟
زینب سادات:
_مثلا ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیزهای دیگه
احسان جدی شد و ابرو در هم کشید:
_چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟
زینب سادات نا امیدانه گفت:
_من نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم!
صورت احسان نرم شد و گفت:
_فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو
ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو
ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من مُردم که شما نگران
ایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم.
زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید:
_اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا...
احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردیدها رها کرد:
_با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردیِ که در حق من پدری کرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما هستم.
زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد. احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد.
همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد. مادر که باشی، نگاه بیتاب میوه دلت را میشناسی!
شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر میانداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود میآمد.
آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت:
_زینب جان عمو، بیا بشین! این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت!
همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش میآمد...
بعد از شام بود که سیدمحمد جعبهای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت:
_این هم از آخرین امانتی!
زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد .
و سیدمحمد ادامه داد:
_بازش کن.
زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد.
احسان نگران بود.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
زینب سادات جعبه را در دست گرفت ،
و باز کرد. در جعبه را گشود.نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود. اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود .
و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت:
_همه رو شناختم جز این!
درد را در چهره عمومحمدش دید و صدای پر بغضش را شنید:
_حلقه مادرت! داداشم براش خرید! پدرت،سیدمهدی!
قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد.دنبال عاشقانههای آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند.
زیر لب گفت:
_چرا هیچوقت ندیدمش؟
سیدمحمد توضیح داد:
_روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید.
زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت!
سایه گفت:
_اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی داره. هم ما، هم آیه درک میکنیم.
زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
_مساله این نیست.
به ایلیا نگاه کرد و گفت:
_ایلیا بیا اینجا!
ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست. زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت:
_این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟
ایلیا سرخ شد و گفت:
_این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش.
زینب سادات گفت:
_اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم.
بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت:
_تصمیمگیری برای این با تو هست.
سیدمحمد گفت:
_اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو!
زینب سادات گیج شد:
_مال بابا مهدی بود؟
تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت:
_پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید.
احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد. کاملا اندازه بود.
احسان: _اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.
زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت:
_این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش
حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد.
زینب سادات: _از نظر شما اینها حلقههای ما باشه، اشکال نداره؟
احسان لبخند زد:
_افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم، هرکاری دوست دارید انجام بدید.
زینب سادات: _پول حلقههایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم.
رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد. آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچههایی شد که ارمیا پدرشان بود و پدری میکرد برایشان...
.
.
.
.
دو روز بعد در بیمارستان برای زینب سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمیگنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود!
یک سوال در ذهنش بود!
تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آیندهاش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبیاش از مد ها و ایدآل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده بود را اسیر کرده بود؟تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟
احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار و آرامشش، شیطنتهای درون خانهاش، زیبایی مرواریدیاش دل احسان را لرزانده بود.
احسانی که بین ساعات کاریاش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت...
دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب،قند در دل آب میشود و این قندهای آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند. آنقدر قند و آب و دل آبرفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم قند در دلت آب شود...
احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷