۲۵ خرداد ۱۳۹۷
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۷۰
🍃به روايت حانيه🍃
اميرحسين_ سلام.
_ سلام. خوبيد؟
اميرحسين_ الحمدالله. شما خوبي؟
_ ممنون.
اميرحسين_ راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم.
واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم.
اميرحسين_ الو؟؟؟؟
_ جانم؟
بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده
_ جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده.
_ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن.
اميرحسين_ اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟
_ ممنون ميشم.
اميرحسين_ پس فعلا بااجازتون.ياعلي
_ ياعلي.
گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش .بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده
...دو هفته بعد....
توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم.
امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم،
_بریم؟
بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد.
بابا_ بريد به سلامت بابا جان.
اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره ...از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسنن.
_ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟
فاطمه _ چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم.
_ خسته نباشي.
فاطمه_ سلامت باشي
...سه هفته بعد....
.
.
روي تخت قلطي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم.
#خاطره_نوشت
چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره.بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم.روی خاک ها میشینم، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم،اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن، گریه نمیکنم زجه میزنم ،شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست.😭 با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم.امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه. «من از این به بعد یه بانوی چادریم.»
از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم .
_ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته.
مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش.
_ اره
مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه.
_ حالا بزار هماهنگ میکنیم.
به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه رو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه.
فاطمه_ جونم؟
_ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا.
فاطمه_ نفس بکش. سلام
_ سلام.
یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه.
_ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟
فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی
_ خب حالا. فعلا...
فاطمه_ ياعلي
_ یاحق.
❤️❤️❤️❤️❤️
گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی
کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری
❤️❤️❤️❤️
ادامه دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
✨ هُوَالمَحْبوُب ✨
روز 0⃣4⃣ چله
امروز
جمعه بیست و پنجم خرداد
اول شوال
#ان_شاالله_همه_حاجت_روا
#تموم_شد
#برای_هم_دعا_کنیم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
🌹دفاع همچنان باقیستـ....🌹
تا #قبل_از_۹_شب👉😊 وقت هست هر کی دوست داره تعداد صلوات رو بگه
🌴ثواب صلوات امروز شهید دفاع مقدس
شهید محمدرضا تورجی زاده🌴
بسم الله...😍✌️
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
🌹شهید محمدرضا تورجی زاده 🌹
⬅️به روایت مادر شهید :همیشه از خداوند فرزندی سالم و صالح میخواستم ک بتواند از سربازان امام زمان(عج)باشد .
که سرانجام 23تیر سال 43محمد رضا به عنوان چهارمین فرزندم ب دنیا امد .🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⬅️شهید در آن دوران شرایط کامل ازدواج را داشتند ولی به دلیل این که امام فرموده بودن به جبهه جنگ رفتن وبه درجه رفیع شهادت نائل شدند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⬅️شهید بزرگوار از مداحان اهل بیت بودند و ارادت خاصی به خانوم فاطمه زهرا داشتند ودر اخر بر اثر اصابت ترکش ناشی از انفجار خمپاره مانند بانوی دوعالم
از ناحیه بازوی راست و پهلوی چپ زخمی شدند و در نتیجه شهید شدند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⬅️پیکر این شهید بزرگوار در اصفهان و در شرق گلستان شهدای اصفهان در قطعه طریق القدس کنار مزار یار و همرزم همیشگیش سید رحمان هاشمی ب وصیت خود شهید دفن شده اند🇮🇷.
#شادی_روحشون_فرزندانمان_را_زهرایی_وعلوی_تربیت_کنیم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۲۵ خرداد ۱۳۹۷