💟رمان شماره👈 هشــــتاد و شــــش🥺
💚اسم رمان؛ #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن
🤍نویسنده؛ فیروزه صفایی
❤️چند قسمت؛ ۲۰ قسمت
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی
🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن
🍁قسمت ۱ و ۲
✍مقدمه
صدای طبل و سنج و بوی اسفند
همه یک رنگن و چه خوبه حسم
همه چشم انتظارن یه نگاه کن
ببین با #بوی_هیئت خو گرفتن
هنوزم کوچههامون تکیه داره
تو نذریهامون هرکی فکر کاره
هنوزم عاشقت خیلی زیاده
فداته زندگی با یک اشاره
منم اشک ِ چشام خونِ دلم
آقا کمک کن
میخوام دردا از این خونه برن
آقا کمک کن
منم محتاجمو غرق گناهم
میخوام یه قول مردونه بدم
من از این زمزمه غافل نمیشم
همون دیوونم عاقل نمیشم
منم خب این دلم آروم نداره
مگه آدم بدا عاشق نمیشن
میدونم رو سیاهم دوره راهم
مگه بعد خدا جز تو کسی هست
به دستش باشه گره ی کور کارم
منم اشک ِ چشام خونِ دلم
آقا کمک کن
میخوام دردا از این خونه برن
آقا کمک کن
منم محتاجمو غرق گناهم
میخوام یه قول مردونه بدم
آقا کمک کن
رو راست باشیم
خیلی باخودم کلنجار رفتم
تا آهنگو بدم بیرون
اعتقاد قلبی که بود اما میگفتن بهت نمیاد
ولی نمیدونم یه سری چیزا تو سیرت آدماست نه تو صورتشون اینه که حرف دلم سند شد
خدایا تورو به حق همین شبا کمک کن...
✍بهنامخدا...۱
سردرد عجیبی داشتم. چند ماهی بود که اینجوری شده بودم. ولی همیشه با یه مسکن خوب میشدم.
الان این پنجمین مسکنیه که میخورم و فایده نداشت. از درد دادم هوا رفت و هرچی رو میز بود پرت کردم
منشیم پرید داخل
_چیزی شده «اقای راد»؟
از درد سرمو به دیوار میکوبوندم و داد میزدم بقیه هم اومدن تو اتاق به زور بردنم بیمارستان اونجا بهم آرامبخش زدن و کم کم چشمام بسته شد تاریکی میدیدم فقط ولی یدفعه اطرفم پر از آتیش شد لباسای بیمارستان تنم بود خیلی گرم بود...
اینجا چرا اینجوری شد؟
این لباسا چیه تو تنم؟!
یهو همه جا خاکستری شد سرماش خیلی بد بود دستام خشک شده بودن...
من اینجا چی میخوام؟!
بلند داد زدم:
_اینجا کجاست؟
با سوزش سوزن توی دستم پریدم...
به اطرافم نگاه کردم اتاق بیمارستان بود سرم درد میکرد ولی نه اونقدر زیاد
_داری چکار میکنی؟!
پرستار:_واسه آزمایش دارم خون میگیرم ازتون
_آزمایش واسه چی؟
پرستار:_دکتر باهاتون صحبت میکنه راجب این موضوع، فعلا مرخصید.
_دکتر کجاست؟
پرستار:_شیفتشون تمام شده،فردا میتونید بیاید ببینیدش..
از اتاق رفت بیرون لباسامو عوض کردم
رفتم با بیمارستان تسویه کردم. راننده پایین منتظرم بود. رفتم سمتش:
_تو میتونی بری من خودم میرم
راننده:_اما قُر...
_گفتم میتونی بری
راننده:_هر جور شما راحتین
سوار شدم. شب شده بود.
حرکت کردم سمت خونه. همه جا داشتن
دمامه میزدن اه اعصابم خورد میشه
صدا اهنگ رو زیاد کردم یه اهنگ از مسیح گذاشتم.
من به این چیزا اعتقاد نداشتم
دستمو گذاشتم رو بوق، وقتی حرکتی نکردن
ماشین برگردوندم به سمت یه کوچه دیگه
تا خود خونه کلی حرص خوردم.
ماشین پارک کردم رفتم داخل خونه یه دوش گرفتم و خوابیدم ....
.
.
.
.
دوباره با سردرد بیدار شدم
واییی من چم شده؟!
سریع لباس پوشیدم.رفتم سمت بیمارستان تو راه یه چیز نظرم جلب کرد...
ماشینو پارک کردم. پیاده شدم. یه چیزی مثل یه اتاقک طلایی پر از نوار و تور سبز دورش بسته شده بود...
این چیه؟!
با صدای شخصی برگشتم عقب
پیرمرد:_پسرم اینجا چی میخوایی
_داشتم میرفتم بیمارستان این نظرمو جلب کرد
پیرمرد:_اینو بردن #کربلا چرخوندن اوردن اینجا پسرم مشکلی داری نذر کن...
_مگه این چیه؟؟!
🍁ادامه دارد....
🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁