🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بریم باهم حرف بزنیم😍💝 #نظرات_شما 👇👇
بریم باهم حرف بزنیم😍💝
#نظرات_شما 👇👇
سلام این همه تو کانال میگین رمان عاشقانه بذار خب اینم عاشقانه هست دیگه 😄
تازه امیر همسرشو بغل کرده نه یه ادم نامحرم شما برین رمانهایی که ظاهرشون مذهبیه بخونین متوجه میشین چقدر وحشتناک مسایل شرعی رو رعایت نمیکنن خیلی راحت باهم دوست میشن قربون صدقه هم میرن ولی نامحرم هم هستن
این خیلی نکته مهمیه که ما متوجه بشیم همه این چیزا رو خدا قرار داده در وجود زن و مرد که برای همسرشون باشه نه ادمی که هیچ ربطی به او نداره
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱ تا ۱۰🇮🇷👇
قسمت ۱۱ تا ۳۰
(۲۰ قسمت میذارم) ⚡️🕌👇👇
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۱۱ و ۱۲
_درسته، ولی خسته ای برو.
+نه بفرمایید، میشنوم.
_در مورد یه ماموریت هست. باید بررسی کنن بچه ها، بعدا عرض میکنم.
دلم آشوب شد.
گفتم جواب فاطمه رو چی بدم. شاکی میشه. دیگه واقعا اذیت میشه. خداحافظی کردم و اومدم
توی حیاط محل کارم.
دیدم سیدرضا و بهزاد ایستادند هنوز.
گفتم:
_بچه ها چرا نمیرید خونه؟؟ ساعت اداری هم
تموم شده. برید دیگه.
دیدم بهزاد میگه:
_حاجی بریم توی ماشین بشینیم بهت میگم.
+باشه بریم.
رفتیم توی ماشین؛
دیدم بهزاد یه خرده هی طفره میره و مِنُّ مِن میکنه و چیز خاصی نمیگه .
تا این که گفتم:
_برو سر اصل مطلب برادر.
گفت:_حاجی حقیقتش میخوام ازدواج کنم.
گفتم:_خب به سلامتی انشاءالله. چرا خجالت میکشی؟ دوساعته
داری هی طفره میری!!
دیدم بازم بهزاد مِنُّ مِن میکنه..
سیدرضا اومد سرحرف و باز کنه گفت:
_حاجی حقیقتش...
گفتم:_سید اجازه بده خود بهزاد بگه..
گفتم:
_بگو بهزاد جان. میشنوم داداش.
_حاجی حقیقتش..من چند باری که رفته بودم.. چجوری بگم، یعنی یهویی شد. راستش و بخواید یه باری... اصلا ولش کن حاجی باشه بعدا... پیش شما استرس میگیرم.
_ای بابا!!! مسخرمون کردید شما دوتا؟؟ بگو ببینم چی شده؟
_حاجی راستش، من از وقتی که پدرم به خاطر بیماری سرطان فوت شد، مسئولیت خانواده رو به گردن گرفتم. سنم اون موقع ۱۷ بود. الان ۲۵ سال سنمه. خداروشکر داداشم تازه وارد دانشگاه شده و همزمان داره با یه شرکتی
توی کارای طراحی دکور کار میکنه. منم اینجا هستم و یه حقوق دارم که برای مادرم و خواهرم خرج میکنم.
خداروشکر مشکلی نداریم.چند وقت قبل خواهرم به لطف خدا با یه متخصص آنتی بیوتروریسم ازدواج کرد.
گفتم:_به سالمتی.. خبر خوبی بود...راستی گفتی متخصص بیوتروریسم؟ از بچههای مرتبط با اینجاست؟
_بله. سر بعضی پرونده ها ازش استفاده میکنیم.
+خب بعدش
_عرضم به حضورتون که، چند وقت قبل حاج کاظم حالشون خیلی بد شد. سر یه پروندهای هم درگیر بودیم
همه. شماهم که سوریه بودید. وقتی نیستید کار حاجی میلَنگه انگار.
نبودن شما و مریضی های حاجی،مشکلات و سر پرونده قاچاق دختران فراری به کشورهای عربی بیشتر کرد.همه از بالا تحت فشار قرار داشتیم و طبیعتا این حساسیت ها و فشارها به حاج کاظم بیشتر وارد میشد که
باید هرچه سریعتر این پرونده تکلیفش مشخص میشد.
حاجی رو با سلام و صلوات به خاطر حال بدش میاوردن اینجا و بعد از چندساعتی دوباره باید میرفت خونه.بعد از چند روز کارو پیگیری های شبانه روزی حاج کاظم با مقام بالا مشورت کرد و گفت من نمیتونم دیگه
ادامه بدم درحال حاضر. پرونده رو میدم به قائم مقام معاونت (یعنی معاون خودش) از بالا دستور اومد که به خاطر جنبههای اخلاقی و سیاسی و اطلاعاتی و ... که این پرونده داره، باید شخص حاج
کاظم خودش ادامه بده.
حاجی هم ناچار قبول کرد. فقط با مقامات بالاتر از خودش هماهنگ کرد که توی خونه میمونه. از اونجا
رسیدگی به امور مربوطه رو ادامه میده و نمیتونه دم به ثانیه باهاشون توی جلسه باشه و...اولش موافقت نشد، ولی بعدا با یه سری حساسیت ها قبول کردند ولی بعدا حاجی رو یه مدتی منتقل کردند به
خونه یِ امنِ ۱۱ سمت بلوار پاسداران. حاجی تیمش و تشکیل داد و ماهم توی این تیم قرار گرفتیم. قبل از اینکه ما منتقل بشیم به خونه امن، روزها من و سیدرضا یه خرده بنابر درخواست حاج آقا، برای مرور
پرونده زودتر از ۶ نفر دیگه که از اعضای کادر عملیاتی بودند میرفتیم خونَش.راستش اونجا چندباری دختر حاجآقا رو دیدم.
سیدرضا این مابین که بهزاد داشت تعریف میکرد زد زیرخنده. یه نگاه به سیدرضا کردم. جا خورد.
گفتم:
خب بعدش...
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷