eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 رمان 🌺قسمت ۷۰ 🍃به روايت حانيه🍃 اميرحسين_ سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين_ الحمدالله. شما خوبي؟ _ ممنون. اميرحسين_ راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم. واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم. اميرحسين_ الو؟؟؟؟ _ جانم؟ بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده _ جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده. _ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن. اميرحسين_ اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟ _ ممنون ميشم. اميرحسين_ پس فعلا بااجازتون.ياعلي _ ياعلي. گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش .بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده ...دو هفته بعد.... توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم. امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم، _بریم؟ بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد. بابا_ بريد به سلامت بابا جان. اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره ...از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسنن. _ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟ فاطمه _ چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم. _ خسته نباشي. فاطمه_ سلامت باشي ...سه هفته بعد.... . . روي تخت قلطي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم. چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره.بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم.روی خاک ها میشینم، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم،اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن، گریه نمیکنم زجه میزنم ،شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست.😭 با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم.امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه. «من از این به بعد یه بانوی چادریم.» از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم . _ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته. مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش. _ اره مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه. _ حالا بزار هماهنگ میکنیم. به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه رو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه. فاطمه_ جونم؟ _ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا. فاطمه_ نفس بکش. سلام _ سلام. یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه. _ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟ فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی _ خب حالا. فعلا... فاطمه_ ياعلي _ یاحق. ❤️❤️❤️❤️❤️ گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری ❤️❤️❤️❤️ ادامه دارد... یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞ادامه رمان رو شاید فردا نباشم 😅😳😢😜💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم نماز😍💞✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ هُوَالمَحْبوُب ✨ روز 0⃣4⃣ چله امروز جمعه بیست و پنجم خرداد اول شوال https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
😨ان شاءالله که بخیر بگذره....
🌹دفاع همچنان باقیستـ....🌹 تا ۹_شب👉😊 وقت هست هر کی دوست داره تعداد صلوات رو بگه 🌴ثواب صلوات امروز شهید دفاع مقدس شهید محمدرضا تورجی زاده🌴 بسم الله...😍✌️
اطلاعاتی خیلی اندک از شهید بزرگوار 🌷محمدرضا تورجی زاده🌷 👇در حد بضاعت👇
🌹شهید محمدرضا تورجی زاده 🌹 ⬅️به روایت مادر شهید :همیشه از خداوند فرزندی سالم و صالح میخواستم ک بتواند از سربازان امام زمان(عج)باشد . که سرانجام 23تیر سال 43محمد رضا به عنوان چهارمین فرزندم ب دنیا امد .🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ⬅️شهید در آن دوران شرایط کامل ازدواج را داشتند ولی به دلیل این که امام فرموده بودن به جبهه جنگ رفتن وبه درجه رفیع شهادت نائل شدند . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ⬅️شهید بزرگوار از مداحان اهل بیت بودند و ارادت خاصی به خانوم فاطمه زهرا داشتند ودر اخر بر اثر اصابت ترکش ناشی از انفجار خمپاره مانند بانوی دوعالم از ناحیه بازوی راست و پهلوی چپ زخمی شدند و در نتیجه شهید شدند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ⬅️پیکر این شهید بزرگوار در اصفهان و در شرق گلستان شهدای اصفهان در قطعه طریق القدس کنار مزار یار و همرزم همیشگیش سید رحمان هاشمی ب وصیت خود شهید دفن شده اند🇮🇷. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹شهید محمد رضا تورجی زاده 🌹 متولد :23تیر ماه 1343😍👶 شهادت :5اردیبهشت 1366😔 محل شهادت :بانه-منطقه عملیاتی کربلای 10 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
عشق و ارادت به مادر سادات😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹جمع صلوات بچه های باصفای کانال ۴۱۲۳ گل محمدی🌹 🌷جهت نثار روح و علو درجات شهید دفاع مقدس 👣 شهید محمدرضا تورجی زاده👣 تا قبل ازظهر فردا صلوات ها بفرسین😊 از همگی قبول باشه☺️🙏 ☺️ 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم ادامه رمان🏃🏃🏃
🌺 رمان 🌺قسمت ۷۱ میوه ها رو خشک میکنم و توی طرف میذارم.با صدای زنگ به طرف اتاق میرم، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم و روی سرم می اندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در می‌ایستم.بعد سلام و علیک معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب؛ بابا_خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخاید صحبت کنید با هم؟ البته فکر کنم تا الان صحبتهاتون رو باهم کرده باشید، نه؟ پیش دستی میکنم و میگم _نه! واقعا خنده دار بود که بعد از یکماه و نیم هنوز درمورد عقد حرفی نزده بودیم بابا_خب باشه باباجان. خب با اجازه آقای حسینی حرفهاتون رو بزنید بعد. آقای حسینی_اختیار دارید اجازه ما هم دست شماست. با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم، امیرحسین هم متقابلا بعداز اجازه گرفتن دنبالم میاد. امیرحسین_خوبید؟ _ممنون، شما خوبید؟ امیر حسین_با خوبیه شما. الحمدلله. خب شما نظرتون چیه؟ _راستش چون امیرعلی و فاطمه عقدشون هم میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن باهم باشه، گلزارشهدا یا حرم امام رضا(ع) فرقی نداره با این حرفم امیرحسین سرش رو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه امیرحسین_واقعا؟؟؟!!!؟؟؟؟ لبخند میزنم و جواب میدهم _بله امیرحسین_خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟ زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم. لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.برای خانواده ها توضیح میدیم. همه موافقت میکنن و با ذوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود. بعد از حرف ما اخم میکنه، و اولش کمی مخالفت اما بعد که موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه. . . وارد پاساژ میشیم فاطمه و امیرعلی کنارهم، من و امیرحسین هم کنارهم راه میریم.با اینکه به هم محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم. . . بالاخره بعد نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگیرن و اما من.... _اه... من اصلا از اینا خوشم نمیاد. امیرحسین_خب میخواید بریم جای دیگه؟ با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم _شما خسته نشدید؟ امیرحسین_شما خسته شدید؟ _نه اما آخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد. امیرحسین_نه. مشکلی نیس رو به فاطمه اینا میگم _بچه ها شما صبح هم بیرون بودید، خیلی خسته شدید، میخواید شما برید؟ فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه _تو هم که نگران خستگی مایی؟! _کوفته، برو بچه فاطمه رو به امیرعلی میگه _آقا امیر، دلم براش سوخت بچم، میخواید ما بریم؟ امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه _هرچی امر بفرمائید فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود. با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به مغازه ها نگاه میکردیم که چشمم به حلقه ظریف و ساده می افته یه دفعه باصدای نسبتا بلند میگم _همیییینهههه!! و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که باتعجب به من نگاه میکرد، عذرخواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها، به کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم . . امیرحسین_خب چی میل دارید؟ منو رو روی میز میذارم و رو به امیرحسین میگم _همون چای لطفا امیرحسین_و کیک شکلاتی؟! با تعجب نگاش میکنم، فوق‌العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم، ولی روم نشد بگم. امیرحسین_چیزی شده؟ _شما از کجا میدونید؟ امیرحسین_آخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید لبخندی زدم و گفتم _بله، من عاشق شکلاتم با حالت خاص و خنده داری میگه _شما با من تعارف دارید؟ سرم رو پایین می اندازم... وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و لایق ستایش. 👇👇ادامه 👇👇
👆ادامه قسمت ۷۱ 👇 از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم.بارون کم کم شروع به باریدن میکنه. وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین. ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود. چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ماهم جدا اومده بودیم. باصدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم. با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم _سلام عمو جان عمو_ سلام تانیا جان، خوبی؟ با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخوداگاه اخمام تو هم میره _ممنون، شما خوبید؟ عمو_مرسی عمو، میگم کجایی الان؟تنهایی؟ با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت، پس بعداز مکث کوتاهی میگم _بیرونم، اره، چطور؟ _مطمئنی تنهایی؟ استرس بدی تمام وجودم رو فراگرفت، از دروغ گفتن متنفر بودم، ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت... _آره، چطور؟ عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟ با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه. همه خاطرات بد، برام دوره میشه، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم. _ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم . عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم. _ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید. عمو_باش. بای تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه.کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه . امیرحسین _ چی شد؟ با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی. امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه. امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........ 💗 ترسم نرسد بي تو به فردا دل من 💗 ادامه دارد... یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۷۲ چشمام رو باز ميكنم.به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم. "صداي قرآنه؟ آره. فكر كنم. اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ " با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ، چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه باآرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن . چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه. اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم همزمان با چشم هاي اميرحسين، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه.چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند. چشماش كه باز ميشه باهم چشم تو چشم ميشينم ، لبخندي ميزنه و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه _خوبي. صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم .دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم؛ سرم. اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود . با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم. امیرحسین _ درد داره؟ _ یکم ولی نه به اندازه سری قبل . امیرحسین _راستش، چیزه...هیچی فقط حلال کنید ... فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و با تعجب و پرسشی نگاش کردم _چطور؟ چیزی شده؟ امیرحسین_نه نه. نگران نشین.آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه..... حرفش رو قطع ميكنم _نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم. . . با صداي زنگ در از جام بلند ميشم.بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم. با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم.با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم. _ سلام.بفرماييد. اميرحسين_ سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا. _خب بفرماييد داخل. اميرحسين_ كارم كوتاهه طول نميكشه. گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط. با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم _ واي مرررررسي. اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه _بفرماييد، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم _ببخشيد. من گل رز خيلي دوست دارم، ذوق زده شدم. ممنون اميرحسين_قابل شمارو نداره. گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه _راستش، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟ تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش ميرفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم. _نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم. "اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط " اميرحسين_خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم. _اختيار داريد. ممنون كه اومديد.راستش..... راستش..... اميرحسين_راستش؟ _ هيچي اميرحسين_هيچي؟ _ اره اميرحسين_راستش؟ _ دلم براتون تنگ شده بود. 👇👇ادامه 👇👇
👇ادامه قسمت ۷۲ 👆 بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب اميرحسين باشم ميگم _خداحافظ و با حالت دو سريع ميرم تو خونه.در رو ميبندم و پشت در ميشينم. دستم رو ميزارم رو قلبم كه تند تند خودش رو به اين ور و اون ور ميكوبيد. "واااااي داشتم گند ميزدما. " اين چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. 25 تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و 5 تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس "نکنه امیرحسین باشه" دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم. _ بله؟ با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم. شماره امیرحسین رو میگیرم، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟ دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم _سلام. میتونید بیاید اینجا؟ با نگرانی سریع میپرسه _چی شده؟ گریه کردی؟ چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام امیرحسین _حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟ _ امیر.فقط بیا. فقط بیا.آدرس رو برات میفرستم. تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم. سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم. امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟ "هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. " _منو میبری خونه؟ امیرحسین _اره. اره. حتما. برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی. 💔💔 تورا ديدن ولي از تو گذشتن درد دارد. ❣❣ ادامه دارد.... . ......🥰 يا 😭؟ مسئله اين است. یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۷۳ 🍃به روايت حانيه🍃 چشمام رو باز میکنم ،جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد. کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه _نیستن، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم _ میشه... میشه...باهم حرف بزنیم؟ امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم. با جدیت میگم_ همین الان. امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه. _ برید یه پارک نزدیک لطفا. امیرحسین _ چشم. حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه. امیرحسین _ میتونید بیاید. هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود. کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم _ ما به درد هم نمیخوریم. دنیا رو سرم آوار میشه، صداها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه. به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه _ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست. _ من ، من ، شوخی نمیکنم. امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟ یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی.....ه..م...ه چی تم...و...مه...😭 رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین.دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم، میدونم طاقت نمیارم.با صدای تحلیل رفته ای میگه _منو نگاه کن.حانیه. چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو....ن...نگاه کن. چشمام رو باز میکنم، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی؟ سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.😭 مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟ هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین. _ امیرحسین. میشه....میشه.... منو ببری خونه؟ بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم. مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه. میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم. امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده. _ فقط همه چی تموم شد. امیرحسین _ بعدا حرف میزنم. در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم. زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. فاطمه_ حاانیه....چی شده ؟ _……😭……… فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟ _ هیچی....دلم....گرفته. فاطمه_ وای حانیه. مردم . از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم _ منم الان اومدم بیا بریم تو. فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم. _ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟ _ وای اره.اخ جون. فاطمه_ آقاتون نمیان؟ دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم _ برو بچه پرو . لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره. ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان 🌺قسمت ۷۴ با سردرد بدي از خواب بيدار ميشم ، هوا تاريك شده بود ، گوشيم رو از روي عسلي كنار تخت برميدارم و روشن ميكنم. دو تا پيام. آرمان _ سلام جيگر. چي شد؟ چه كردي؟ وارد عمل بشم يا حل شد؟ اميرحسين_ سلام. خوبي؟ بابت امروز عذر ميخوام زياده روي كردم. بهتر شدي؟هر وقت خواستي بگو باهم حرف بزنيم. ديگه حوصله گريه نداشتم ، لب هام رو روي هم فشار ميدم تا بغضم سر باز نكنه. بدون مكث براي اميرحسين تايپ ميكنم _ خواهش ميكنم ، ببينيد آقاي حسيني من و شما به درد هم نميخوريم ، من هيچ علاقه اي به شما ندارم . همين. همه چي تمومه. اميدوارم خوشبخت بشيد. هق هق گريه فضاي اتاق رو پر ميكنه ، سريع وارد صفحه پيام آرمان ميشم ، تمام نفرتم رو سرش خالي كنم. _ اره عوضي اره تموم شد. پست فطرت. تموم شد ، زندگيمو ازم گرفتي ، تموم شد. برو گمشو. برو بمير . گوشي رو پرت ميكنم و صداي شكستن چيزي در سكوت اتاق طنين انداز ميشود و بعد صداي هق هق گريه من. مني كه مجبور به گذشتن بودم ، مجبور به گذشتن از كسي كه شده بود همه زندگيم. ولي كش دادن به اين موضوع فقط و فقط باعث اذيت شدن هردومون ميشد.به اتاق اميرعلي ميرم ، در ميزنم و وارد ميشم. طبق معمول مشغول كتاب خوندن بود. اميرعلي_ سلام. _ عليك. امير . يه خواهش داشتم ازت. اميرعلي_ بفرما خانوم بي اعصاب. _ من.....من....من بع اين نتيجه رسيدم كه من و آقاي حسيني به درد هم نميخوريم. ميخوام.....ميخوام تو اين رو به مامان و بابا بگي. اميرعلي چند ثانيه به من نگاه ميكنه و بعد يه دفعه با صداي بلندي ميخنده. _ عه. چته؟ سريع جدي ميشه و ميگه _شوخي جالبي نبود. _ امير. من كاملا جديم. اميرعلي_ هيچ معلوم هست چي ميگي؟ _ اره اره معلومه. نميخوام به زور ازدواج كنم. اميرعلي_ زور؟ كي زورت كرده بود؟ اصلا اصلا يه دفعه چي شد؟ شما كه خوب بوديد باهم. _ ميشه بيخيال شي؟ من به خود آقاي حسيني گفتم، تصميم قطعي رو هم گرفتم. بدون اينكه منتظر هيچ حرف یا عکس العملی بایستم از اتاق خارج میشم ، دیگه حتی اشکی هم برام نمونده که بخواد بیاد. . امیرعلی به مامان و بابا میگه ، اوضاع خونه بهم میریزه، رابطه همه با من سرد میشه ، آرمان مدام سوهان روحم میشه و یک هفته از جدایی امیرحسین میگذره ، من ذره ذره ذوب میشم بدون اینکه از اطرافیانم کسی باخبر بشه. . بند های کتونیم رو میبندم و خودم رو با دو به در حیاط میرسونم ، با دیدن بی ام وه آرمان حال خرابم خراب تر ميشه ، بي توجه به سمت خيابون حركت ميكنم.دنبالم راه ميوفته و مدام بوق ميزنه. اعصابم خورد ميشه ، با عصبانيت برميگردم به طرفش و باصداي بلندي داد ميزنم، _ها؟ ها؟ چيه ؟ زندگيمو خراب كردي بس نبود؟ آرمان_ عه.چته؟ رم كردي؟ _ خفه شو.گمشووو آرمان_ اومدم بگم دارم ميرم تركيه ، يه كار كوچيك دو سه روزه دارم ، برميگردم. وقتي برگشتم ميام خاستگاري. باي. سوار ماشين ميشه و ميره.صداي جيغ لاستيك هاي ماشين سوهان روحم ميشه و من فقط سرجام مي ايستم و به جايي كه آرمان بود خيره ميشم. من اگه بميرم هم حاضر نيستم با آرمان ازدواج كنم.بيخيال كلاس به خونه برميگردم ، به اتاق پناه ميبرم.ياد صوت زيارت عاشورا خوندن اميرحسين تو شلمچه ميوفتم ، ميگفت منبع آرامشش زيارت عاشورا هست ، تاحالا امتحانش نكرده بودم ولي اگه ميتونست اميرحسينم رو آروم كنه مطمئنا ميتونست آرامش من رو هم تضمين كنه. مفاتيح رو از تو كتابخونه بر ميدارم.از فهرست ، زيارت عاشورا رو پيذا ميكنم. زيارت عاشورا ميخوانم _ السلام و عليك يا ابا عبدالله...😭✋ . سر از سجده برميدارم ، اشك هام مهر رو خيس كردن ، واقعا كه زيارت عاشوراء اربابم آرامش محض بود. با صداي پيام به سمت گوشيم ميرم ، رمزش رو باز ميكنم. يك پيام خوانده نشده از پرنيان _ سلام حانيه جون. ببخشيد مزاحمت شدم. چرا چرا اينكارو كردي؟ به خدا داداشم داره داغون ميشه، تو اين يه هفته نه خواب و خوراک داره نه باكسي حرف ميزنه. فقط مطمئن دليلت چيزي به جز نبود علاقه هست ، فقط ميخواد دليلت رو بدونه. ظاهرا اين آرامش ادامه دار نبود، اميرحسين من به خاطر من ، حالش بد بود. نميتونستم بشينم و كاري نكنم، نميتونستم بي تفاوت باشم. سريع حاضر ميشم ، ساعت 3 بعدازظهر بود. پاورچين پاورچين از اتاق بيرون ميام. ظاهرا همه خواب بودن . سوييچ ماشين بابا رو برميدارم و بيرون ميرم ، پيش به سوي منزل عشق. توراه هرچي شماره اميرحسين رو ميگيرم، صداي خانومي كه خاموشي دستگاه رو اعلام ميكنه ، رو مغزم رژه ميره. بلاخره ميرسم........ ❣❣❣❣❣ افسوس دست روزگار خیلی زود آهنگ جدائی را می خواند. ❣❣ ادامه دارد... یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5