eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷۱ و ۷۲ _گفتند ساعت ۱۳ باید حضور داشته باشید. +چندلحظه بمون الان بهت میگم. اگه نشد بهت میگم که موضوع چیه و خودت برو به نمایندگی از من. اونجا هم هماهنگ میکنم. بلافاصله وصل شدم به بهزاد. +بهزاد____عاکف____ _جانم حاج عاکف؟ +اوضاع در چه حالیه؟ _فعلا خارج نشده از هتل. همه چیز عادی هست. رفت و آمدها و رفتار هتل دار و کارکنانشم عادیه. +باریک الله به این همه زیر نظر گرفتنت. _درس پس میدیم حاج آقا. +بهزاد من امروز یه جلسه در سطحِ فوق‌العاده دارم. مطمئن باشم همه چیز عادیه؟ _آره حاج آقا خیالت جمع. +امکان داره دسترسی نداشته باشی به من. نمیشه جلسه رو کنسل کنم. میخوام توی اون چندساعتی که نیستم، خودت همه چیزو تحت کنترل داشته باشی، مثل وقتایی که هر ازگاهی غیبم میزنه یهویی. منتهی چون با من نمیتونی ارتباط داشته باشی از هیچ طریقی، به رانندم میگم به گوش باشه تا اگر خبری مهم داری که از تصمیم‌گیری تو خارج هست، بهش بگی که با من کار داری تا اون به من برسونه و خودم بهت وصل شم. _حاجی خیالت جمع باشه. نمیزارم ناراحت شید توی این پرونده. +به رییس دفترم گفتم خودم میرم. تو بمون کارای دیگه رو برس. فورا رفتم آماده شدم که برم یکی دوتا کارا رو انجام بدم . ساعت ۱۳ هم باید بودم ساختمون اصلی شورای عالی امنیت ملی تا جلسه ی شورای اطلاعاتی رو حضور داشته باشم. با یه حساب سرانگشتی و ترافیک و فاصله و... دیدم باید یازده و نیم حرکت کنم یکی دوساعتی جلسه طول کشید ، و یکسری مباحث در سطح بین الملل و منطقه ای (خاورمیانه) و... تبادل شد. چون نمیتونم درموردش چیزی بگم برای همین بگذریم بهتره. بعد جلسه مستقیم رفتم سمت هتل. وقتی رسیدم، پیاده شدم رفتم سوار ماشین بهزاد شدم. گفتم :_بهزاد این توی این یک هفته روی یک نفر داره کار میکنه. به نظرم وقتشه منتظر باشیم وقتی والوک رفت بیرون بگیم برق منطقه رو قطع کنند تا برق هتل هم قطع بشه و دوربین های هتل هم از کار بیفته. بچه ها باید فوری برن توی اتاقش دوربین های امنیتی و دستگاه شنود رو نصب کنند.حتی توی سرویس بهداشتی و حمامش. چون ممکنه همه‌ی مسائل امنیتی رو لحاظ کنه و جدی بگیره و اون جاها صحبت کنه. چون حریف ما قویه. خداروشکر تونستیم تا اینجا خوب پیش بریم و بچه ها با پولی که از قبل داده بودند، تونستند اتاق کناری و روبرویی متی والوک رو بگیرند. توی هراتاق دونفر از بچه های زُبده جنگال و ضدجاسوسی حضور داشتند. یه اتاق، شده بود اتاق دوربین و شنود ما و یه اتاق هم اتاق جلسات و هماهنگی های لازم برای مسائل راهبردی و... ساعت ۱۶، ساعت ۴ بعدازظهر بود، دیدیم بچه هایی که توی لابی هتل‌ نشسته بودند، خبر دادند سوژه داره میاد بیرون. فورا به بچه های اداره که از قبل هماهنگ بودیم، بی سیم زدم برق منطقه‌ی (....)در تهران باید توسط اداره برق همین الآن قطع بشه. به بچه های داخل هتل هم بی سیم زدم با حفظ و در نظر گرفتن تمامیِ شرایط حفاظتی و امنیتی، و ثابت موندن تمومیه وسائل اتاق سوژه سر جاش، وارد اتاق بشید. یک ساعت هم بیشتر وقت ندارید. دلیلشم این بود که ، تمومیه این روزایی که بیرون میرفت، ۵۰ دیقه با سوژه هاش حرف میزد و درحدود نیم ساعت هم رفت و برگشت توی راه بود. میشد ۸۰ دیقه. پس ما باید بیست دیقه زود تر کارو تموم کنیم. خودم و بهزاد رفتیم دنبال سوژه. دنبال این بودیم ببینیم آیا بازم با کسی دیگه میخواد حرف بزنه یا نه؟ حدود دوماهی به این روال گذشت. ماهم روی سوژه سوار بودیم. توی این‌ مدت متی والوک تموم ایمیل هاش و تلفناش رصد میشد در ایران. یکی از همین روزا که داشتیم کارای تحقیقاتیمون و پیرامون این پرونده تکمیل میکردیم بچه های دفتر ضدجاسوسی خبردادند بهم که... _متوجه شدیم متی والوک یه سفر به پاریس داره و تا پنج روز آینده این اتفاق میوفته. بلافاصله گفتم : _برا من و بهزاد بلیط تهیه کنید و همراش میریم. بهزاد هم که ازخداخواسته. اداره برامون بلیط تهیه کرد. قرار شد همراه بشیم با یکی از جاسوس هایی که برای ما حیث شاه ماهی رو داشته. روز موعد فرا رسید... از دم هتل شروع کردیم پشت سرش‌ رفتیم تا خود فروگاه. سوار هواپیماهم که شدیم صندلیمون نزدیک متی والوک بود. دقیقا توی چنگمون بود . رسیدیم پاریس. متی والوک تحت تعقیب ما بود. دیدیم رفت توی لابی یکی ازهتل ها. متوجه شدیم با یکی دیدار داره. ما مشخصات بعضی از افسران اطلاعاتی کشورهای مختلف رو بخصوص آمریکا و اسراییل و داشتیم. شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷۳ و ۷۴ شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز یکی از ارشدترین افسران اطلاعاتی ِ آمریکا به اسم " اِستیو لوگانو". بله درسته. استیو لوگانو. یکی از افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی آمریکا یعنی سی آی اِی. نمیدونستیم قراره چی بشه. اذیت کننده بود این موضوع. یه چند روزی رو پاریس موندیم و ظاهرا قرار بود دوباره متی والوک برگرده ایران. با داخل هماهنگ شدیم. به بهزاد گفتم: _باید اینبار دورا دور به پا باشیم طرف و . متوجه شدیم این بار قراره بیاد ایران و با احمد شریفی که سوژه ی اون چند وقتِ والوک بود ارتباط بیشتری بگیره. ¤¤فرودگاه مهرآباد... به محض رسیدنِ ما و متی والوک بچه ها رهگیری سوژه رو از ما تحویل گرفتند و من و بهزاد برای انجام یکسری مراحل اداری، رفتیم اداره.بعد از چند ساعت دوباره اومدیم سمت هتل. ساعت ۱۲ شب بود. به بهزاد گفتم : _من میرم خونه امشب. چون ده روزه خونه نرفتم و خانمم و ندیدم. تو مجردی. باخنده بهش گفتم _حالیت نمیشه این چیزا که. زن ببری بهت میگم اونوقت. گفت :_برو حاجی. فدای سرت. تا برسم خونه شد ۱ صبح. یه نیم ساعتی با فاطمه نشستم حرف زدم و خسته بودم تا بخوابم شد ساعت ۲ بامداد. یک ساعت بعد از خوابیدن در صبح سرد زمستانی ساعت ۳ صبح... موبایل کاریم زنگ خورد. با صداش جا خوردم. عاصف عبدالزهرا بود. گفت : _به من پیغام دادند فوری خبرت کنم که نماز جماعت امروز صبح با شخصِ.... برگزار میشه و بعدش صبحونه کاری و توضیحات در مورد پرونده ای که داری روش کار میکنی. گیج بودم. ساعت ۳ صبح بود ، و مست خواب بودم چشمام می سوخت. انقدر آب از چشمام اومد تموم صورتم خیس شد. خیلی چشام میسوخت بخاطر بی خوابی و اون لحظه هی سیخ میزد لعنتی. همین الانم که دارم براتون میگم چشام آب جمع شده. چهار و هفده دقیقه اذان بود. با یه حساب سرانگشتی کارام و توی ذهنم چیدم. بالفاصله رفتم دوش گرفتم و اومدم لباسم و پوشیدم ماشینم و گرفتم رفتم سمت اداره. حدود یه ربع به چهار رسیدم اداره. رفتیم به وقتش نمازو جماعت خوندیم و بعدش باهم رفتیم وارد جلسه شدیم. یه صبحونه کاری زدیم و اصل ماجرا شروع شد. پنج نفر بودیم. حاج کاظم و حق پرست و عاصف و اون آقایی که پشتش نماز خوندیم ، که رییس این جمع بود و عالی ترین مقام(......) کشور و همچنین بنده حقیر. شروع کرد... _بسم الله الرحمن الرحیم....ببخشید که مزاحم شما شدم این وقت صبح، دلیلشم این بود که بعد از شما با یه سرویس امنیتی از آلمان ساعت ۸ صبح قرارملاقات دارم بابت تبادل اطلاعاتی و تجربه‌ها و همکاری‌های امنیتی و تا شب همینطور وقتم پر هست. روزای دیگه هم اگر میخواستیم وقت بزاریم شاید دیر میشد. چون پرونده‌ای که بابتش این وقت صبح جمع شدیم اینجا، از همه حیث برای ما مهمه. هم از لحاظ امنیتی و اطلاعاتی و هم از لحاظ سیاسی و هم مهمتر از همه اینکه بحث جان مردم یا هر کسی که میخواد باشه و ما نمیدونیم کیه امکان داره در خطر باشه....حاج آقای حق پرست و حاج کاظم عزیز خیلی خوشحالم که شما عزیزان و بعد از دوهفته میبینم.... توضیحاتتون و میشنوم. هرکدوم دوست دارید شروع کنید اول . حاج کاظم شروع کرد یه سری گزارشات و تحلیل ها و... ارائه داد. حق پرست هم همینطور. اون شخص بزرگوار که پشت سرش نماز خوندیم و رییس این جلسه درواقع به حساب میومد، بعد از اتمام توضیحات حاج کاظم و حق پرست، روش و کرد به من و گفت: _خب به بنده گفتند پرونده جدیدی که خیلی برای کشور مهمه این روزا، دست شماست جناب عاکف. از پیروزی هاتونم شنیدم. از تواناییتون و اینکه نیروی زُبده ای هستید، برای من خیلی تعریف کردند. من با این همه سابقه در امور اجرایی و امنیتی کشور و رابطم با نیروهای اطلاعاتی امنیتی درون مرزی و برون مرزی، توی سن و سال شما به جرات میتونم بگم کسی رو ندیدم که انقدر توانمندم باشه. قبل اینکه بیام اینجا هم داشتم فکر میکردم درمورد شما و مرور میکردم توی ذهنم واقعا کسی به ذهنم نرسید. از اینکه در سوریه و عراق و لبنان چه غوغایی راه انداختید هم دقیقا مطلعم. خیلی برام جالب بود و شنیدنی. چیزایی درموردتون به من گزارش دادند که شدیدا مشتاق شدم ببینمتون. بخصوص وقتی شنیدم این پرونده هم در اختیار شما هست. بسم‌الله میشنوم. یه سرفه ای کردم و خودم و یه کم جمع و جور کردم و شروع کردم: _اعوذ بالله من نفسی. پناه میبرم به خدا از شر این نفس که مارو مغرور نکنه و اهل تکبر نشیم... بسم الله الرحمن الرحیم...با سلام و صلوات به روح امام خمینی و آرزوی..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷۵ و ۷۶ _.....با سلام و صلوات به روح امام خمینی و آرزوی طول عمر با برکت برای امام خامنه‌ای روحی فدا و آرزوی تعجیل در فرج حضرت صاحب الزمان....خیلی ممنونم از شما که ذره پروری کردید و به بنده اطمینان دارید. کسانی که تعریف کردند از بنده، خودشون اسطوره‌ی این تشکیلاتن و بنده و زیر مجموعه‌ی تحت امر حقیر، خدمتشون فقط درس پس میدیم و شاگردی میکنیم....همانطور که در جریانید این پرونده بسته شده بود و نفوذی‌هایِ دشمن شماره یکمون و یعنی آمریکا و موساد رو زیر ضربه بردیم...اما دوباره به طرز مشکوکی این پرونده در امتداد همون جریان و با هدف همون طرح و پروژه، راه افتاده...الآن هم سرشبکه ی این طرح رو با رصدهای دقیقی که بنده و همکارانم در خاک دشمن داشتیم به لطف خدا توانستیم، روی اون به طور کامل سواریم بشیم. حتی میتونیم دستگیرش کنیم که بعضاً اطلاعات محرمانه نظام و درز نده بیرون....البته اینم عرض کنم خدمت حضرتعالی که حفره امنیتی خاصی وجود نداره که ایشون بتونه نفوذ کنه.ولی بنا بر صلاحدید بنده و جلسات طولانی که با بعضی کارشناسان اطلاعاتی‌امنیتی خودمون در بعضی‌موارد داشتم اجازه نفوذ به دشمن دادیم تا ببینیم قصدشون چیه.... منتهی این رو هم باید عرض کنم که این اجازه نفوذ تهدید خاصی از حیث امنیتی و اطلاعاتی و خبری برای نظام و یا مسئولین مورد هدف دشمن نداره.... منتهی چون جنبه بین المللی داره پرونده، معاونت اداره گفتند شخص شما هم باید نظر بدید در بعضی قسمت‌های این پرونده. ✍مخاطبان محترم شرمنده از این جا به بعدش و نمیتونم توضیح بدم چه چیزهایی گفتگو کردیم درموردش. ساعت ۱۰ همان روز... به دوتا از بچه ها گفتم : _با تیمای خودتون بررسی کنید ببینید روی این دو سه تایی که متی والوک تا حالا توی ایران کار کرده، بحث جاسوسی مطرح است درموردشون؟ یا نه،فقط اونها طعمه شدند و خودشون هم خبر ندارند... اگر خبر ندارن، با این اوضاع که الان ما از همه چیز باخبریم و میتونیم متی والوک و دستگیر کنیم، اینارو آگاه کنیم که بیشتر از این توی دام نیفتن. اگر نه بحث جاسوسی عمدی اینا مطرحه که پرونده رو جوری دیگه پیش ببریم. یکی دو روز بعد بچه ها خبر دادن، اصلا بحث اینکه اینا بدونن این متی‌والوک کیه مطرح نیست ، و اینا طعمه شدند. اما یه بحث خطرناکی که مطرحه اونم اینکه، احمد شریفی قولِ نهایتِ همکاری رو به متی والوک داده تا رو شناسایی کنند. ولی مصطفی ایمانی فعلا در این حد پیش نرفته. فوری با دوتا از کارشناسای تشکیالتمون جلسه تشکیل دادم. نظر هردوتاشون این بود که : _طعمه های دشمن و آگاه کنید.منتهی‌ برو بهشون خیمه شب بازی یاد بده تا حریفت شک نکه. من گفتم : _میشه یکیشون و فعلا بزاریم بدون اینکه از این چیزا با خبر باشه بازی کنه، و ببینیم تهش چی میشه؟ چون من زیاد مایل به این قضیه نیستم که هردوتاشون و آگاه کنیم. که نظر هر دوتا کارشناس این بود اینطور نشه بهتره. بعد جلسه به عاصف و بهزاد گفتم : _میرید با حفظ شرایط ویژه و تدابیر حفاظتی، طعمه‌های والوک رو که احمدشریفی و مصطفی ایمانی هستند میارید خونه امن شماره ۳ ، تا اونارو آگاه کنیم توی چه دامی دارن میفتن و حواسشون باشه. حدود دوساعت بعد، عاصف و تیمش احمد شریفی رو آوردند، و بیست دقیقه بعد از عاصف، بهزاد و تیمش مصطفی ایمانی رو آوردند توی خونه شماره ۳ امن سمتِ!! ... به من خبر دادند ، و منم فوری خودم و رسوندم اونجا. ساختمون امن شماره ۳، پنج طبقه بود. طبقه سومش بهزاد و تیمش و شخص مورد نظر و طبقه پنجم هم عاصف و تیم مورد نظر و شخص مورد نظر مستقر شدند. سفارش ناهار دادم، و با هرکدومشون جداگانه صحبت کردم و توجیهشون کردم و گفتم داستان از چه قراره و توی چه دامی افتادن. اونا هم حیرون و وحشت زده مونده بودن چی بگن. بهشون گفتم دوست دارید با ما همکاری کنید تا به سرشبکه های اصلی این سرویس جاسوسی برسیم که هر دوتا اعلام آمادگی کردند....البته مصطفی ایمانی خیلی ترسیده بود. الحمدالله هردوتا گفتند : _ما از همین حالا درخدمتیم هر دوتارو خوب توجیه کردم که : _به هیچ عنوان نباید گاف بدید و طرفتون نباید شک کنه. خیلی عادی رفتار میکنید. بچه‌های ما، هم مراقب شما و هم مراقب خانوادتون هستند که این یه وقت آسیبی بهتون نزنه. خیالتون جمع. اما مسئله اینه که شما دوتا به هیچ عنوان باهم دیگه ارتباط نمی‌گیرید. و انگار هم دیگرو نمیشناسید تا اون خودش شمارو به هم معرفی کنه. اونا رفتند و منم رفتم اداره و فورا نامه زدم تا.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷۷ و ۷۸ اونا رفتند و منم رفتم اداره و فورا نامه زدم تا از مرجع قضایی حکم و اجازه شنود تلفنای احمد شریفی و مصطفی ایمانی رو بگیرم. حکم و گرفتم و شروع به کار کردیم. تموم چیزا به لطف خدا خوب داشت پیش میرفت. یه روز والوک زنگ زد به احمد شریفی و قرار گذاشتند هم دیگرو ببینن. بچه های ماهم از قبل توی گوش احمد یه گوشی ریز گذاشتن تا صدای مارو بشنوه و یک میکروفون نامرعی ریز هم توی لباس شریفی گذاشتیم تا صدای اونارو بشنویم. اونا همدیگرو دیدن و ماهم همون نزدیک محل قرارشون توی یکی از ماشینا بودیم با بچه های رهگیری. والوک به احمد گفت: _ما یک نفرو میخوایم که در وهله ی اول به عنوان محقق در زمینه IT باشه. ولی اینم بگم که ما چند مرحله مصاحبه داریم. یه نکته رو یادم نره بهتون بگم. متی والوک چون فارسی نمیتونست صحبت کنه مترجم داشت برای خودش. این و یادم رفته بود بهتون بگم. متی بهش داشت میگفت: _ما چند مرحله مصاحبه داریم که یک مرحلش از روی اینترنت هست و از طریق نرم افزار اسکایپ انجام میشه، چون من میرم فرانسه و کشورای دیگه ، تا اونجاهم به کارای مربوط به پروژه های کاریمون برسم برای همین وقت نمیشه، مجبوریم بخاطر روند سریع کارها اینترنتی هم مصاحبه کنیم. اما یک سری مصاحبه هم داریم که بین ۱۰ الی ۱۵ نفر انجام میشه. و بعدش هم ما از بین اینا ۴ الی ۵ نفرو انتخاب میکنیم، باهاشون مصاحبه‌ حضوری میکنیم توی تهران، و این ۴ الی ۵ نفری که توی مصاحبه دوم قبول شدند، ۳ نفرشون و میبریم اسلواکی!!! من که داشتم میشنیدم تعجب کردم چرا اسلواکی؟؟!! مگه فرانسه نیستند اینا .؟!! همینطور داشتم گوش میکردم و فکر میکردم باخودم، که والوک اسم یه سایت و که متعلق به شرکتش در اسلواکی بود و آورد. بهش گفت : _میتونی بری روی فلان سایت و تموم اطلاعات مربوط به شرکت مارو توی اون ببینی. متی والوک به شریفی گفت : _من میرم از ایران تا چند روز دیگه،منتهی تا دوماه دیگه باز بر میگردم ایران و مرحله دوم مصاحبه رو با شما انجام میدم. بلافاصله یه فلش بک زدم ببینم چی شده تا حالا. پس این شد، والوک تا حالا روی احمد و ... کار کرد و اونا رو شناسایی کرد و رفیق شد به بهونه کار و پول، و بعدش قراره باهاشون از روی اسکایپ در مرحله اول مصاحبه کنه، و بعدشم برای مرحله دوم بیاد ایران. این از این. متی والوک از ایران رفت. ماهم گذاشتیم بره. چون دیگه همه چیز توی دستمون بود. فقط منابع ما در فرانسه و چند تا کشور دیگه که این رفت و آمد داشت اون و زیر نظر میگرفتند و آمارش و میدادن به ما در ایران. این ما بین متی از اونور ، برای احمد و گاهی هم برای مصطفی ایمیل میزدو باهاشون ارتباط میگرفت.متی به احمد وعده های مالی و تحصیل در اروپا میداد. خیلی وعده های کلان و دهن پرکن. این مابین توی یکی از روزها مصاحبه ی اسکایپی رو از احمد گرفتند و احمد هم تونسته بود توی مصاحبشون برای مرحله اول امتیاز کافی رو بیاره . و مرحله دومش معلوم نبود چه زمانی هست و باید دوباره متی می اومد ایران تا حضوری انجام بشه اون مرحله. ¤¤تهران ۱۷ آوریل ۲۰۱۷... ساعت ۳ صبح بهم خبر دادند که تا چندساعت دیگه متی والوک وارد ایران میشه. فورا به بهزاد زنگ زدم گفتم : _تیمت و بسیج کن برید وارد فاز رهگیری بشید از دم فرودگاه.یه بررسی هم بکن ببین هواپیماش کی میشینه و یکساعت قبلش اونجا مستقر بشید. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم رفتم اداره. توی دفترم نشستم دوباره همه چیز و آنالیز کردم از اول تا اینجا. هواپیمایی که متی والوک جزء مسافراش بود. توی فرودگاه ایران نشست و به محض اینکه وارد سالن شد بچه‌ها شروع کردن به تعقیب و مراقبت. منم همزمان باهاشون در ارتباط بودم. متی با احمد تماس گرفت و بهش گفت: _من ایرانم. اومدم ببینمت. جالب اینجا بود به مصطفی زنگ نزد. توی یکی از هتل ها قرار گذاشتند،و ما هم طبق همون شیوه گذشته احمد و به گوشی ریز برای شنیدن حرف‌های ما که بهش بگیم چی بپرسه و چی بگه و یک میکروفون مخفی توی لباسش مجهز کردیم تا بشنویم چه خبره. احمد رفت سر قرار، اونا همدیگرو دیدن. توی یکی از اتاق ها. بعد از سلام و احوالپرسی که منم داشتم میشنیدم..همه چیز و به احمد یه تست هوش ریاضی داد. تستی که داد شکل های ریاضی بود و بهش گفت : _من میرم پایین هتل یه چرخی میزنم، و تو باید توی این بیست دقیقه وقتی که بهت دادم، اون و حل کنی. تا تو حل کنی من با مترجم میرم بیرون. اونا که رفتن به احمد گفتم: +حالت چطوره؟ آروم جوابم و بده. _جناب عاکف این تست..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷۹ و ۸۰ _جناب عاکف این تست سخته. +عکسش و واسم بفرست. فورا عکسش و واسم فرستاد، گفتم:_شروع کن فوری حلش کن و هر جا هم مشکل داشتی کمکت میکنیم. فقط حواست باشه سوتی ندی. خلاصه توی اون بیست دقیقه حلش کرد و چند جایی هم من کمکش کردم توی حلش. درست سر بیست دقیقه، متی اومد بالا!!!!!ازش جواب تست و گرفت و تشکر کرد. بهش گفت: _من این جواب و میبرم اسلواکی، و در اسلواکی اینا رو با کارفرمای شرکت در جریان میزارم، اگر شما یکی از انتخاب‌شده‌ها باشی، بهتون خبر میدم تا ویزا بگیری، و دعوت نامه میفرستیم براتون که بیاید اونجا. متی از ایران دوباره خارج شد ، و به اسلواکی رفت اینبار. چندتا از بچه‌های ما همراهش از ایران رفتن چون‌پرونده وارد فاز جدیدی شده بود. بچه هامون بهمون خبر دادند ، توی شناسایی و کارای اطلاعاتی که کردن توی اسلواکی، متوجه شدند متی والوک با استیو لوگانو در ارتباط هست. منتهی هرچی متی زنگ میزنه استیو لوگانو جوابش و نمیده. بعد از یه مدتی استیولوگانو ، خودش به متی والوک ایمیل میزنه که یه سایت جدید راه اندازی کن،با فلان عنوان که تا فاز جدید شناسایی سوژه ها کلید بخوره. یه چیزی رو هم بگم.... که شاید بگید چطوری متوجه میشدید اون ارتباطات و.خوبه بدونید ما همونطور که دلال اقتصادی و سیاسی و ... داریم، دلال اطلاعاتی هم داریم. پول میدادیم و اطلاعات بهمون میدادن... بماند که چطور تونستیم نزدیک ترین ادم به مَتِی والوک و با پول بخریمش و اطلاعات مهمی رو ازش بگیریم.... توی بررسی ها متوجه شدیم، که استیو لوگانو در اون ایمیل به متی والوک اسم یه استاد ایرانی رو داده و گفته از طریق عاملی که پیدا کردی، وبهش وعده کارو تحصیل (به دروغ)دادی (یعنی احمد شریفی)، با اون استاد ارتباط بگیر، و این ارتباطت هرچی سریعتر باشه. ما که اسم استاد و تونستیم ، توی پیگیری ایمیل های استیو لوگانو و متی والوک متوجه بشیم، بلافاصله دوتا از بچه های اداره رو، هماهنگ کرم از همین حالا از اون‌استادی که قرار بود دشمن از طریق احمدی شریفی باهاش آشنا بشه رو مراقبت ویژه از راه دورکنند و خودشم متوجه نشه تا ببینیم چی میخواد بشه. همزمان یه فکری به ذهنم رسید ، که مصطفی ایمانی رو از بازی حذفش کنیم و آگاهش کنیم و بهش بگیم با متی به هیچ عنوان دیگه ارتباط نمیگیره . و اگر از جانب متی والوک ، پیامی دریافت کرد بهش میگه من نمیخوام همکاریِ، علمی و کاری و پژوهشی با شما داشته باشم. اینطوری کار ماهم راحت تر میشد و همزمان روی سه نفر فقط کار میکردیم. یعنی متی و احمدشریفی و اون استاد. متی با احمد شریفی بعد از مدتی یه ارتباط ایمیلی میگیره و میگه ما دنبال فلانی هستیم و باهاش ارتباط داشتم. منتهی چون برام یه اتفاق ورزشی افتاد، حدود سه ماه بیمارستان خوابیده بودم، ارتباطمون قطع شد و‌ الان هرچی بهش زنگ میزنم یا ایمیل میزنم جواب نمیده. ببین میتونی پیداش کنی این و؟؟ چون خیلی برای سرمایه گذارای شرکت مهمه و باید بیاد اسلواکی. چون پروژه هم، بین المللی هست هیچ مشکلی نداره و ایشون میاد اسلواکی و ما همه هزینه‌هاش از اقامت و خورد و خوراک و محل اسکانش و تفریح‌‌های اونچنانی و... همه رو میدیم!!!! !!!!. احمد، استاد دانشگاه رو به هر طریقی بود پیدا میکنه، و با متی والوک هماهنگ میشن باهم که این استاد بره خارج از کشور. توی پیگیری‌هایی که بچه های برون مرزی سازمان داشتند متوجه شدند قراره در ماه سپتامبر در بِراتیسالوایِ اسلُواکی این دیدار برگزار بشه . اما چند روز بعد از دریافت خبر، از معاونت برون مرزی سازمان، دوباره خبر جدیدی به دستم رسید که متنش همین چندکلمه بود: "سلام. اینجا خوش نمیگذره باباجون. قراره بریم جایی دیگه تفریح کنیم. نیاز به لطف شما داریم." متوجه شدم جلسه براتیسالوای اسلواکی به هم خورده و قرار هست در جای دیگه برگزار بشه!! و نیاز هست خود من برم اونور و یا اینکه دستور جدید و صادر کنم برای اطلاعات عملیات این کار. با حاج کاظم کانکت شدم و نظرش این بود که خودم برم هماهنگ کردم با عاصف عبدالزهرا که بلیطم و پاسپورت با اسم مستعار و... جور کنه و در پوشش یک بازرگان تا سه روز آینده وارد اسواکی بشم. خلاصه ماهم شیوه هایی داریم برای اینکه بتونیم زود پاسپورتمون و بهمون بدن و وارد فضا بشیم. ¤¤سه روز بعد ساعت ۱۰ صبح.... عاصف زنگ زد به موبایلم و گفت: _سلام عاکف جان، کجایی؟ +سلام داداش، اومدم یه سر دندونپزشکی یه چِکاپ کنه دندونام و. _غذارو درست کردم میتونی بری بخوری. فقط تا ساعت.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷