eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۱ و ۷۲ حدود دوساعتی گذشت... و ماهم به صورت تلفنی تا حدودی با شمال در ارتباط بودیم.. توی مسیر بودیم که داریوش، همسر معصومه خانم زنگ میزنه به موبایل من.. منم چون پشت فرمون بودم ،و جاده یه کم خطرناک بود و دره داشت،و سرعتم شدیدا بالا بود، دادم گوشی و به فاطمه... فاطمه جواب داد و تلفن و گذاشت روی آیفون.. داریوش گفت: _سلام خانم سلیمانی.. من شوهر معصومه هستم.. مادر آقای سلیمانی حالش خوب شده. توی بیمارستان دارن درمانش میکنند و به هوش اومده .. الانم دکترا پیشش هستن. خبر و داد و قطع کرد تلفن و ! هم من و هم فاطمه هردوخوشحال شدیم.. دیگه فاصله ای هم تا چالوس نداشتیم با این سرعتی که من اومدم..یه جایی زدیم کنارو تا این چندساعت رانندگی که باعجله داشتیم میرفتیم، پیاده بشیم و یه آبی به دست و رومون بزنیم. چون خیالمون جمع شده بود که دیگه مادرم وضعیتش بهتره خداروشکر. از ماشین که پیاده میشیم، فاطمه قفس طوطیشَم میاره بیرون. بعد طوطی رو از قفس میاره بیرون و میگیره روی دستش. با یه کم بی حوصلگی و یه کم چاشنی عصبانیت بهش گفتم: +این و کجا میاری؟ _خب آوردمش بیرون دیگه. دوسش دارم دیگه محسن. چرا تو هی دم به ثانیه همش گیر میدی به این؟ الانم که عجله‌ای نداریم. مادرتم الحمدلله حالش خوبه. +هوووففففف.. امان از دست تو فاطمه.. لعنت به این عاصف که طوطی رو داد بهت. _واااا .. به اون طفلک چیکار داری؟ خوبه خودت بیشتر دلت میخواست. توی دلم خندیدم و داشتم میرفتم چای و آب جوش بگیرم از مغازه سر راهی، که دیدم یهویی طوطی پرید و رفت.. همینجوری از بین درخت ها و سنگ ها داشت می رفت پایین نزدیک یه رودخونه. فاطمه هم همینجوری دنبالش رفت. فاطمه هم میره لحظه آخر بگیره طوطی رو که نیفته توی آب ، تعادلش و ازدست میده و بین سنگایی که اونجا بود، میفته داخل آب.. از شانس بد ما آب رودخونه هم شدت داشت. فاطمه هم با جریان آب که یه کم سرعت داشت میره..بلافاصله خودم و رسوندم نزدیک رودخونه و فوراً شیرجه زدم توی آب و همراه جریان آب رفتم.. فکر کنم حدودا یک و نیم متر بود عمق آب رودخونه.. واقعا رودخونه ای به این شدت من ندیده بودم... حدود ۱۰ متر رفتیم جلو و با جریان آب شنا کردم و چنگ انداختم محکم چادر فاطمه رو کشیدم. ازشانس خوبمون چادرش لبنانی بود و از سرش جدا نشد.. بغلش کردم و فوری آوردمش بیرون.. خدا روشکر فاطمه رو نجات دادم...اومدیم از آب بیرون و حالا فاطمه همینطور از ترس گریه میکرد و میلرزید.. منم کفری شده بودم..میخواستم بهش‌حرف بزنم، جلوی خودم و میگرفتم.. میخواستم چیزی نگم، خون داشت خونم و میخورد.. خلاصه تنها کاری که تونستم بکنم اونم این بود که یه سنگ و بردارم و محکم بزنم زمین و به چهارتا سنگه دیگه و یه کم داد و بیداد کردم تا خودم و خالی کنم.. تنمون همه خیس شده بود.. فوری اومدیم از رودخونه بالا و کنار جاده ماشینمون و گرفتیم و رفتیم یه مغازه ی خیاطی پیدا کردیم ، و لباسایی که همراه خودمون آوردیم و رفتیم داخلش عوض کردیم. فاطمه هم از ترس من دیگه حرف نمیزد اون مسیری که باقی مونده بود تا بیمارستان. فقط سرش و تکیه داده بود به صندلی و آروم گریه میکرد و اشک میریخت.. منم کلافه بودم. نزدیک بیمارستان زدم کنار و بهش آروم گفتم: +ببینمت. دیدم روش و سمت من نمیکنه. دوباره یه کم جدی تر بهش گفتم: +بهت گفتم ببینمت.. روت و اینور کن.. روش و کرد سمت من دیدم چشماش همه قرمز شده از بس گریه کرده.. بهش گفتم: +وقتی بهت یه بار میگم ببینمت، باید روت و برگردونی تا ببینمت.. این و که انجام نمیدی کلافم میکنی بیشتر.چته؟ چرا اینطور میکنی فاطمه؟ تموم شد دیگه.. چرا داری گریه میکنی انقدر؟هرچی بود تموم شد رفت.. اشکاتم پاک کن لطفا. همینطور اشک می ریخت . هق هق میکرد، گفت: _برخوردت درست نبود محسن.. مگه عمدا من این کار و کردم.؟ به عاصف پریدی الکی. به من میپری الکی. چته تو خب +ببخشید.. من ازت عذر میخوام.. حق با توعه.. من نباید این رفتارو میکردم باهات.. اما خب حق بده بهم. منم ترسیدم غرق بشی. واقعا یه طوطی ارزشش و داشت که به این روز بندازی من و خودت و ؟ سکوت کرد و چیزی نگفت.. بهش گفتم: +حالا هم اشکات و پاک کن عزیزم... لطفا. یه لبخندی زد به خاطر دل من و کم کم آروم شد و به مسیر ادامه دادیم.رفتیم سمت بیمارستان... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۳ و ۷۴ رفتیم سمت بیمارستان و مادرم و همونجا دیدم و کارای ترخیصش و انجام دادیم من و مهدی.. خداروشکر حال عمومیش خوب بود و دکترا اجازه ترخیص دادند. با مهدی خداحافظی کردم و رفت و قرار شد هم دیگرو فرداش ببینیم.داریوش و معصومه خانم هم پیش مادرم بودند توی بیمارستان.. بعد از ترخیص اومدیم بیرون و داشتیم سوار ماشین میشدیم که دیدم موبایل شخصیم‌که مخصوص خانواده و غیر کاری هست زنگ میخوره. از ماشین و جمع فاصله گرفتم یه ۱۰ پونزده متر رفتم اونطرف تر جواب دادم.نگاه کردم دیدم از خونه ی برادر خانوم من هست. جواب دادم: +جانم بفرمایید؟ _سلام آقا محسن. خوبید؟ _سلام..ممنونم.. شماخوبی آناهیتا خانم..درخدمتم.. _زنده باشید.. راستش آقا محسن ، هرچی موبایل فاطمه زهرا جان و میگیرم در دسترس نیست. مجبور شدم به شما زنگ بزنم. +نه خواهش میکنم.. بفرمایید... چیزی شده؟ راستی رفتید خونه رو دیدید؟ _بله برای همین زنگ زدم. راستش فاطمه‌بهم گفت برو خونمون شیرگازو چک کن ، منم چنددیقه بعدش رفتم. وقتی رسیدم دیدم درب خونتون بازه. انگار دزد اومده بود خونتون. همه چیز به هم ریخته بود. وقتی اینطور گفت انگار با این حرفش یکی با چکش زد توی سرم. خیلی خبر بدی بود.. بعد گفت: _آقا محسن هرچی شمارتون و گرفتم جواب ندادید. فاطمه هم در دسترس نبود.. مجبور شدم به ۱۱۰ زنگ بزنم. +واییییی. برای چی به ۱۱۰ زنگ زدیدآناهیتا خانم. نباید این کارو میکردید. _میدونم نباید زنگ میزدم به ۱۰۰ بخاطر مسائل کاریتون. ولی مجبور شدم. چونکه جواب نمیدادید..آقا محسن تورو خدا یه کاری کنید.. الان ابوالفضل و بردن بازداشتگاه. بهش مشکوک شدن. +ابوالفضل و چرا؟ _نمیدونم.. پلیس میگه مشکوکه!! +خیل خب. حالا شده دیگه. فقط از این لحظه به بعد بدون اطلاع من کاری نمیکنید. خودم درستش میکنم از اینجا به بعد و. تکرار میکنم آناهیتا خانم، بدون هماهنگی با من کاری نمیکنید و قدم از قدم بر نمیدارید. _چشم آقا محسن.. فقط تورو خدا یه کاری کنید. میدونید که قرصای ابوالفضل دیر بشه، چی میشه. حالش بد میشه و تشنج میکنه. +خیل خب نگران نباشید. خیالتون راحت باشه و خودم پیگیری میکنم و الان درستش میکنم. ✍اما نکته ای که باید شما مخاطبان محترم بدونید: ابوالفضل داداشِ فاطمه هست و جانباز اعصاب و روانه، و موجی هست. پلیس ها وقتی میان خونه رو بررسی کنن بعد از سرقت، میبینن این یه خرده زیادی شوخی میکنه بین این گیرودار، و سر صورتش زخمی و به هم ریخته هست، بهش مشکوک میشن.بهش میگن چیزی میزنی؟ اونم با طنزو مسخره بازی جوابشون و میده.. چون دست خودش نبوده.. مثلا یه بار یکی همین حرف و بهش زد و گفت چیزی میزنی؟ ابوالفضل هم چون دست خودش نبود گفت: آره... خیلی چیزا میزنیم.. اتفاقا یه بار با حاجی و ممد آرپیچی و احمد دوشکا و مصطفی تانک، بهمن باقالی و ایوب لگن، باهم رفتیم کربلا (منظورش از کربال میدون جنگ بود.) حاجی میگفت بزن. ممد میگفت بزن. ایوب لگن میگفت اونا اونجاست، همینجوری میزدن. همه میزدن.. همه میزدن و ماهم میزدیم.. یهویی خمپاره زدن ممد آرپیچی ترکید. مصطفی تانک هم سرش و زدن.. ایوب لگن هم چشمش پرید..اینارو تعریف میکرد همینطور.. یهویی با این خاطرات حالش بد میشه و سرش و چپ و راست میزنه توی دیوار...چون جانبازای اعصاب و روان همینن.. خاطراتشون خیلی تلخه.. خدا میدونه همین الآن دارم تایپ میکنم به یادش می افتم، چشمام خیس میشه و دلم میشکنه. خیلی از این بچه‌های جانباز اعصاب و روان حتی یه زندگی خوب و راحت ندارن.. نه خودشون زندگی خوبی دارن، و نه خانواده هاشون..بگذریم.... داشتم میگفتم... پلیس بهشون میگه: _این کلیدو غیر شما کسی دیگه هم داره؟ زن داداش فاطمه میگه نه. صاحب خونه داره و ما. که اونم وقتی اینا نیستند، یه وقت کاری پیش بیاد ما براشون انجام میدیم مثل حالا که میخواستم شیرگازو چک کنم.. پلیس به برادرخانم ما این وسط مشکوک میشه و میگه : _شما باید با ما بیای کلانتری. خانومش میگه : _جناب سروان چرا شوهر من و دارید میبرید؟ این که گناهی نداره. پلیس هم شک میکنه که برادر خانوم من معتاد باشه و شاید کار اون باشه... میگه: _باید با ما بیاد. خانمش میگه: _شوهرم جانباز اعصاب و روان هست. پلیسا میگن: _کارت جانبازیش و بیارید. خانمش گفت: _کارت نمیگیره. میگه من برای رضای خدا رفتم... همش میگه من نرفتم که کارت بگیرم و فلان شه. مشکل ماهم همینه باهاش که نمیره کارت بگیره تا..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۵ و ۷۶ خانمش گفت: _کارت نمیگیره. میگه من برای رضای خدا رفتم... همش میگه من نرفتم که کارت بگیرم و فلان شه. مشکل ماهم همینه باهاش که نمیره کارت بگیره تا اینطور موقع‌ها حداقل داستان نداشته باشیم... خلاصه میبرنش بازداشتگاه. وقتی میبرنش زن داداشِ فاطمه زنگ میزنه به من و ، میگه موضوع از چه قرار هست. بعد از تماس زن داداشِ فاطمه، عطا به خط کاریم زنگ زد. جوابم دادم و فوری بهش گفتم: +سلام عطا. آماده شد؟؟ _سلام عاکف جان. میخواستم خبر خوش و بهت بدم. همه چیز آماده هست و ان‌شاءالله تا یکی دوساعت دیگه هم واحدای سیار محل سیگنالای مزاحم و پیدا میکنند. پی ان دی هم آماده و داره به کار گیری میشه. ان شاءالله طی چند روز آینده ماهواره پرتاب میشه.. +خداروشکر. خسته نباشی برادر. _راستی داداش، حال مادرت چطوره؟ +خوبه الان داریم از بیمارستان میبریمش خونه. منم سریع خودم و میرسونم تهران به تو. _اگه تهران کاری داشتی بهم بگو. +نه قربانت. به این چیزا کاری نداشته باش فعلا.. تو اونجا هستی فقط توجه کن کارای سکوی پرتاب به خوبی پیش بره. خداحافظ. فوری زنگ زدم به دفترِ عاصف توی مرکز ۰۳۴ یا همون خونه امنی که برای هدایت همین پرونده مربوط به سیگنالای مزاحم برای پرتاب ماهواره، که مستقر بودند. دو سه تا بوق خورد و جواب داد: +سلام عاصف عبدالزهرا _سلام داداش. +داداش جان خوب گوش کن ببین چی میگم. میخوام فوری بلندشی، بگیری بری خونه ی من، ببینی اونجا چخبره. ظاهرا یکی رفته همه چیزو به هم ریخته. فقط میخوام خودت تنهایی بری بررسی کنی و ببینی دزدی بوده یا اینکه دنبال چیزی دیگه بوده.. ضمنا عاصف تاکید میکنم که حتما اینم بررسی کن و ببین مسئله امنیتی هست یا نه. دقیق بررسی کن این موضوع و. اگر امنیتی هست گزارشش و بهم بده.. _باشه همین الان میرم. به حاج کاظمم میگم یکی و تعیین کنه و بزاره برای حفاظت از خونت. تا تو برگردی. +نه . نه . نه . اصلا این کارو نکن. _باشه داداش.. چرا عصبی میشی؟ +من به تو گفتم که بری اینکارو انجام بدی برای اینکه نمیخوام ذهن حاج کاظم الآن وسط درگیری روی پرونده سیگنالای مزاحمی که دشمن داره میفرسته، درگیر این موضوع بشه. میفهمی چی میگم که؟ به موقع خودم بهش میگم. ضمنا، برادر خانوم من و به عنوان متهم دزدی خونه من بردن بازداشتگاه. سریع برو بیارش بیرون و به نیروی انتظامی نامه بزنید نیازی نیست کاری کنند. پرونده خونه من و بگو مختومه اعلام کنن.. حواست باشه نفهمن ما برای کجاییم... فقط یه نامه نگاری ساده کنید و بگید با خونه من کاری نداشته باشن. _چشم. خیالت راحت باشه و بهت زنگ میزنم خبرش و میدم. یاعلی رفتم سمت ماشین و دیدم داریوش و معصومه خانم سوار نشدند. فقط فاطمه و مادرم سوار شدند. فاطمه که دید من خیلی تلفنم زنگ خورده گفت: _چیزی شده؟ +نه خانوم چیزی نشده. از تهران بود. دوستام پیگیر حال مامان بودند که حالش چطوره و کمکی اگه میخوام بگم بهشون. (نمیخواستم بگم خونه رو دزد زده و از همه بدتر ، اینکه داداشش و بردن..) فقط سریعتر بریم ویلا که باید برگردیم فوری تهران. میخوام یه بلیط بگیرم فاطمه جان، تو و مامان بیاید تهران. مامان باید چند روز ویژه زیر نظر خودم باشه و ازش مراقبت کنیم تا حالش بهتر بشه.. _ محسن ما که تازه اومدیم. تو هم خسته‌ای. حداقل استراحت کن. از دوروز قبل تا امروز ماموریت بودی. چشمات همه پف کرده.. +مهم نیست فدات شم.. باز هفته ی دیگه من و تو و مامان میایم اینجا... سر و چشم منم همیشه همینه. به داریوش و معصومه خانم گفتم: +شما چرا سوار نمیشید؟ _ممنون ما خودمون میریم. +نه بیاید سوار شید. باهم میریم دیگه. خلاصه، سوار شدن و همه رفتیم سمت خونه مادرم. نیم ساعت بعد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. معصومه خانم و فاطمه به مادرم کمک کردن و بردنش توی خونه. داریوش دم در ایستاده بود. گفتم: +بفرمایید داخل. _نه دیگه. خیلی ممنون. +تعارف نکنید. _نه.. تعارف نمیکنم، ممنونم.. معصومه هم بیاد و بریم خونه. +هرجور راحتید. ببخشید به هرحال. خیلی زحمت کشیدید. باعث دردسر شما شدیم. داریوش یه خرده گیج میزد. بدجور بهش میخ شدم. گفت: _نه این چه حرفیه راضیه خانم هم عین مادر خودمه. حالا شما اصرار میکنی باشه، پس من یه سر میرم خونه و برمیگردم اینجا دوباره. +!!!!!!!! باشه برو و بیا.. توی دلم گفتم... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۷ و ۷۸ توی دلم گفتم اسکولمون کرده میگه نمیام باز میگه میام.. داریوش یه جوان حدودا ۲۵ساله بود. خانومش هم حدودا ۲۱سنش بود. داریوش رفت خونشون و منم داشتم درو می بستم که برم دنبال بلیط هواپیما برای مادرم و فاطمه، دیدم فاطمه داره میاد بیرون. رفتم داخل حیاط سمتش و با حالت عصبی و پریشونی و اضطراب گفت: _محسن چی شده؟ چرا چیزی به من نمیگی؟ دستش و گرفتم و گفتم +چی و باید بهت بگم دورت بگردم.. چرا انقدر مضطربی؟ _محسن چی و داری ازم پنهون میکنی؟ تو میدونی از پنهان کاری بدم میاد. +عزیزم، پنهان چیه؟ این چه حرفیه؟ _نه.. یه چیزی هست که تو نمیگی بهم.. تلفنایی که بهت خورد توی بیمارستان، به موبایل کاریت نبوده.. به موبایل شخصیت بوده.. همه رو متوجه شدم..بعدشم کلا توی خودتی و داری فکر میکنی.. من میفهمم تو وقتی فکر میکنی و ذهنت مشغوله حالت صورتت چه شکلیه.. چشمات چه شکلی میشه..صدبار توی این چندسال زندگی مشترکمون امتحانت کردم و دیدم.. دیدم نمیشه بیشتر از این پنهون کنم و فهمیده یه اتفاقی افتاده، سرم و انداختم پایین و با ناراحتی گفتم: +ظاهرا یکی رفته خونمون !! _دددززززززدددددددد؟؟ +یوااااش. عه..آروم باش یه کم.. چرا میترسی زود.. حالا شاید دزد نباشه. _بیخود نبود دلم شور میزد. یعنی چی که میگی شاید دزد نباشه؟!! نیومدن به همسایه‌ها و آشناهامون جاخالی باد بگن که اومدیم شمال.. دزده دیگه. خندیدم و گفتم: +هیچ چی نیست عزیزم..مهم نیست.. آروم باش.. برو بالا استراحت کن.. یه چیزی هم بخور ضعف نری.. نگران هم نباش..همکارام و فرستادم برن بررسی کنن _حالا چی و بردن؟ +چیزی و بعید میدونم برده باشن.. گفتم بهت که، همکارام دارن بررسی میکنن ، تو هم اصلا نگران نباش..عاصف رفت اونجا.. فقط فعلا داداشت ابوالفضل و به عنوان متهم بردن کانتری... ظاهرا بهش شک کردند. گریه افتاد و گفت: _وایییی محسن.. داداشم و برای چی بردن. +عزیزم ناراحت نباش دورت بگردم. به بچه های ادارمون زنگ زدم برن آزادش کنند. خیلی زود میاد بیرون.. خب پلیس کارش همینه دیگه.. ماهم کارمون همینه.. به چیزی که شک میکنیم میگیریم بررسی میکنیم دیگه..نگران نباش.. بچه ها قراره برن خونه ما رو ببین چخبره. قراره تا نیم ساعت، یک ساعت دیگه، بهمون خبر بدن.. الانم چشمات و پاک کن. تو برو بالا پیش مادرجون، من برم ماشین و قشنگ دم در پارک کنم بیام. فعلا نِمیرم بلیط نمیگیرم. یه کم استراحت میکنم بعدا میرم... خوبه حالا؟ تو فقط اشکات و پاک کن.. خلاصه تونسم فاطمه رو آروم کنم و اشکش و پاک کنه و بفرستمش بره بالا پیش مادرم. قشنگ مطمئن شدم فاطمه رفت داخل، درو بستم و اومدم سمت ماشین یه لحظه چشمم افتاد به سمت چپ کوچه و متوجه شدم یکی داره از گوشه دیوار من و میبینه و تا متوجه شد که فهمیدم، سرش و فوری کشید عقب و پشت دیوار قایم شد.. فاصله من و اونی که داشت من و دید میزد، حدود ۶۰متری میشد.. یه باغ روبروی ویلامون بود و فوری رفتم سمت اون باغ.. پیش خودم گفتم تا دوباره سرش و نیاورد بیرون باید بپرم برم داخل باغ.. پریدم رفتم داخلش. رفتم وسطای باغ و اسلحم و مسلح کردم و از دیوار ضلع شرقی باغ پریدم دوباره بیرون توی کوچه بغلیش. من دیگه پشت سر اون آدم بودم و داشتم میدیدمش قشنگ... آروم رفتم سمتش.. دیدم هنوز داره اون آدم از گوشه دیوار سمت خونه مادرم و دید میزنه. اسلحه رو نشونه گرفتم و ، آروم و قدم_قدم زنان و آهسته، رفتم سمتش. اسلحه رو از پشت گذاشتم روی سرش و گفتم: +تکون بخوری میزنم مغزت و داغون میکنم. آروم برگرد و روت و کن سمت دیوار و دستتو بزار روی سرت... پاهاتم به عرضِ شونه هات باز کن. حرکت اضافی داشته باشی مادرت و به عزات می نشونم و مثل سگ میکشمت. شروع کردم گشتمش و دیدم مسلحه. اسلحش و از کمرش باز کردم . و بهش گفتم : _بریم سمت ماشینتون. رفتیم سمت ماشینشون و راننده ای که داخل بود، دیدم یه کم ترسیده و داره با موبایلش ور میره. با اسلحه به راننده اشاره زدم: _بنداز پایین موبایلت و. اونم انداخت روی داشبورد ماشین. فوری رفتم سمت ماشین و به اونی که اسیرش کردم گفتم: _برو داخل ماشین ..میری صندلی جلو میشینی خودمم رفتم صندلی عقب و مسلح نشستم. منتظر بودم ..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۹ و ۸۰ منتظر بودم یه حرکت اضافی کنند، تا هر دوتاشون و بزنم سوراخ سوراخ کنم. به اونی که اسیرش کردم دستبند دادم و گفتم: +بزنش به دستای رفیقت و تن فرمون ببند دستش و با دستبند، بعدشم کلید دستبندو بده به من.. سوییچ و اسلحش و بگیر. اسلحه رو میزاری روی داشبورد ماشین.. لوله اسلحه رو میزاری رو به سمت بیرون باشه نه سمت عقب.. با انگشتت بزن خشاب و در بیار.. هم اسلحه و هم خشاب و هم سوییچ و بده به من.. هر حرکتی کنید که غلط باشه، همینجا میکشمتون.. والله قسم میزنم و میکشمتون اگر حرکت اضافی داشته باشید. اونم تک تک کارا رو درست انجام داد و بهشون گفتم +حالا مثل بچه ی آدم خوب گوش کنید چی میگم.. از وسطای خروجم از تهران که سمت اتوبان همت بودم داشتم میومدم سمت کرج و بعدشم چالوس، متوجه شدم دارید من و تعقیب میکنید. قشنگ ماشینتون و دیدم. با همین سمند دنبالم بودید.. بعدشم نزدیک چالوس طوطی در رفت سمت رودخونه، خانوم من دنبال طوطی رفت پایین ، شما هم رفتید پایین و داشتید میرفتید سمتش که من سر رسیدم و شما کشیدید کنار و پشت درخت جا خوردید. خیال کردید ندیدمتون؟میتونستم همونجا کارتون و تموم کنم و یا اینکه یه بلایی سرتون بیارم. خودم عمدا کشیدمتون اینجا توی یه جای خلوت تر. شما کی هستید؟ برای چی دنبال من راه افتادید دارید میاید؟ هان؟ با شمام..... همدیگر و نگاه کردن و حرفی نزدن.. دیدم حرف نمیزنن هیچکدوم و جواب من و نمیدن، اسلحه رو مسلح کردم و صدا خفه کن و پیچیدم و گذاشتم روی سر راننده و اون اسلحه ای رو هم که از اون یکی که اسیرکردمش، خشابش و جا زدم و گرفتم گذاشتم روی سر خودش. راننده بهش گفت : _صادق بهش بگو دیگه. بگو ماموریت داشتیم. میخواد بزنه واقعا. اون پسره که اسیرش کرده بودم ،تازه متوجه شدم اسمش صادق هست، بهش گفتم: +برو پایین کفشات و در بیار. بندشم باز کن. (دلیلش این بود که گفتم بره پایین کفشش و در بیاره و بندش و باز کنه، چون که ببینمش داره کارش و درست انجام میده و از زیر صندلی یا جایی اسلحه در نیاره و من و نزنه. چون معلوم نبود با کی طرفم.) پسره گفت: _صبرررر کن. بزار ما تماس بگیریم. + با کجا میخوای تماس بگیری؟ _با همونجایی که بهمون ماموریت دادند. +چه ماموریتی؟ بازم سکوت کردن... یه پس گردنی زدم بهش و سرش داد کشیدم و گفتم: +بهت گفتم چه ماموریتی؟ _اجازه بدید با خودش تماس بگیریم بهتون میگه. +با کی میخوای تماس بگیری؟ مثل اینکه حالیتون نمیشه وقتی میگم چه ماموریتی بازم ساکتید !! پس نمیخواید بگید دیگه؟؟ دیدم بازم جواب ندادند...بهشون گفتم: +جواب نمیدید؟ باشه عیبی نداره. حالا که نمیخواید حرف بزنید یه جور دیگه ای باهاتون حرف میزنم تا مثل بلبل واسم چَه چَه بزنید. اسلحه رو که مسلح بود لولش و آوردم کنار گوش اونی که اسیر کرده بودم و از شانس بدش صدا خفه کن برای این اسلحه نداشتم.. نامردی نکردم و یه تیر شلیک کردم به سقف ماشین تا صدای شلیک توی گوشش بمونه.. بعد بهشون گفتم: +تیر بعدی توی سر هردوتاتون هست.حالا مثل بچه ی آدم بگید چه ماموریتی؟ مکث کرد چندثانیه و گفت: _محافظت از شما. + از منننننننن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!! توی شوک بودم که یهویی دیدم اون پسره داریوش داره میاد سمت ماشین. فوری کلیدِ دستبند و دادم به صادق و گفتم دست دوستت و باز کن و حرکت اضافی هم نکن. آخه نمیخواستم همسایه مادرم متوجه بشه من کی هستم... اما.... فوری سوییچ و دادم به راننده و گفتم: +روشن کن و حرکت کن. فقط خیلی زود از اینجا دور شو.. داریوش داشت همینطور نزدیک میشد از روبرو به ماشین ما. فوری اون پسره ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم و از کنار داریوش گذشتیم و دیدم میخ شد توی ماشین و نگاه کرد.. منم توجه ای بهش نکردم. از اون حوالی ویلا خارج شدیم و رفتیم سمت اوایل اون منطقه که ورودی محل بود. همزمان عاصف عبدالزهراء رفیق و صمیمی ترین همکارم زنگ زد به موبایلم: +سلام عاکف. من الان توی خونتونم. _سلام عاصف عبدالزهراء.. بگو میشنوم. _عاکف جان من توی خونتم و دارم بررسی میکنم همه چیز و. ضمنا برادر خانومتم آزاد کردم. اما در مورد خونت باید بگم ظاهرا برای دزدی نیومدن. +یعنی امنیتیه قضیه؟ _میگم حالا بهت، اما اول یه سوال دارم... +بگو _بهم بگو که، تو ، داخل خونت، توی اتاقت لب تاپ داشتی؟ +نه عاصف جان. اون و همه جا همراه خودم میبرم. الانم همرامه و پیش خانومم هست و یه جای امنه. حالا بگو اونجا چی میبینی؟ _کتابات و.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍄🍄✨✨🍄🍄 سلام دوستان گلم ❌رمان خانم یهدا رضایی به اسم #یگانه نمیتونیم بذاریم چون؛ اصلا مذهبی نیست. د
💚🤍❤️💚🤍❤️ سلام دوستان گلم چون رمان عاشقانه دوست داشتین منم چند تا رمان دیروز و امروز خوندم☺️ اینا رو ببینین👇
رمان نمیذاریم چون؛ نويسنده ش اجازه کپی نمیده برای همین نمیتونیم بذاریم رمانهای انلاین همینجورن نمیذارن کپی بشه🙁 ای دی هم اصلا نذاشتن که بتونم اجازه بگیرم
رمان اینم نمیتونیم بذاریم اینم علتهاش هست👆 متاسفم برای نویسنده هایی که یا از عمد یا ناخواسته باعث میشن فکر خواننده رمان منحرف بشه🥺