🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۲۵ و ۲۶
مائده: -ای کاش اینقدر احمق نبودم که یه نفر سرم کلاه بذاره، خوبم شد
مامان:-عه، چرا این حرفو میزنی مائده؟
مائده: -دل امیرعلی رو شکوندم پس حقم بود، نبود؟
هممون به هم نگاه کردیم
بابا: -گذشته ها گذشته. امیرعلی هم فراموش کرده توهم فراموش کن
آقا مهدی: -راستی امیرعلی کجاست؟
بابا: -جناب آقای بدقول دیروز گفتن شب زنگ میزنم تاالان زنگ نزده هیچ، گوشیش هم خاموشه
زن عمو: -مگه امیرعلی کجاست؟
-رفته همدان
ایلیا: همدان؟!
بابا: -براش ماموریت پیش اومد الان ده روزه رفته همدان. فقط سه بار بهمون زنگ زده.
-عه تازه تو دانشگاه زنگ زد، گفت ببخشید دیشب زنگ نزدم چون مشغول بررسی یه پرونده بود
مامان آروم تو گوشم گفت:
مامان: ببین امیرعلی بهت زنگ نزده؟ کمکم دارم نگران میشم
-تازه بهش زنگ زدم خاموش بود
مامان: ای بابا
که زن عمو متوجه نگرانی مامان شد
زن عمو: -میناجان چیزی شده؟
مامان: -والا چی بگم. نگرانشم صدبار بهش گفتم گوشیتو خاموش نکن هی گوشیشو خاموش میکنه
عمومهدی: -ماموریته دیگه...ایشالا که اتفاقی نیفتاده خودتونو نگران نکنید
یهو گوشیم زنگ خود
-به به چه عجب زنگ زد
مامان گوشیو ازم گرفت و گذاشتش رو اسپیکر
مامان: -چه عجب زنگ زدی، گوشیتو خاموش کردی نمیگی نگران میشیم؟ صد بار بهت نگفتم گوشیتو خاموش نکن؟ چرا جواب نمیدی؟ جرعت داری پاتو بزار خونه
هممون از شدت خنده غش کرده بودیم
امیرعلی: -علیکم السلام ورحمت الله و برکاته، خوبی مامان جان؟
مامان: ساکت
امیرعلی: -شما گفتی حرف بزنم الان میگی ساکت بشم؟ مامان اول تصمیم قطعی رو بگیر بعد دستور بده ای بابا
مامان: -تواین زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
امیرعلی:-ببخشید دیشب زنگ نزدم یه منگلی خورد بهم گوشیم از دستم افتاد خاموش شد عصر روشن شد
مامان: -توخوبی؟
امیرعلی: -من اگه خوب نباشم باید تعجب کنی، مگه میشه با وجود این دو دلقک حالم خوب نباشه؟
مامان: -دلقک؟!
-رامین و فرهاد. باید بیای ببینی، فرهاد که زنش بهش زنگ زده جوابشو نداده الانم داره قانعش میکنه که شماره زنشو ندید، رامین هم نامزدش بهش زنگ زده بدون اینکه اسمو بخونه یه مش حرف نامربوط زد الانم که فهمید نامزدش بود افتاده کف زمین داره تشنج میکنه
دوباره خندیدیم
-پس حسابی اونارو سوژه خودت کردی داداش
امیرعلی: بله
که یه صدایی از پشت تلفن اومد
-دلقک مفت گیر اوردی؟
-این کیه داداش؟
امیرعلی: -رامین بود، من دیگه باید برم الانه که سرهنگ دوباره بیاد بالاسرمون، کاری باری؟
مامان: نه مادر مواظب خودت باش
-چشم خداحافظ
تماس رو قطع کردیم
-خیلی خب مامان راحت شدی؟ والابخدا علکی نگرانشی اونجا داره بهش خوش میگذره
مامان: -تو حسودی نکن
دوباره هممون خندیدیم
ساعت یازده شد و رفتن خونه. ماهم یک ساعت بعدش خوابیدیم
❤️امیرعلی
بعداز اینکه تماس رو قطع کردم، یک ساعت بعدش سرهنگ اعلام کرد که وسایلمونو برای رفتن جمع کنیم
رامین: -چراهمیشه همه چیز یهوییه
فرهاد: -سرهنگه دیگه، همیشه ی خدا کارهاش یهویی هستن
-حالاخوبه فقط وسایل شخصیه اینقدر دارین غرمیزنین ها، زود باشین از پرواز جانمونیم
با بقیه سوارهواپیمای شخصی شدیم و سمت تهران حرکت کردیم. ساعت هفت صبح به فرودگاه تهران رسیدیم و بلافاصله سمت خونمون رفتم.
رسیدم خونه خواستم زنگ بزنم که در بازشد و بابا در رو بازکرد و باتعجب نگام کرد. فورا بغلش کردم و گونهشو بوسیدم
-سلام آقاجون، آخ که چقدر دلم براتون یه ذره شده بود
بابا: سلام، تو کی اومدی پسر؟
-ساعت هفت رسیدم. نمیخواید دعوتم کنید بیام تو؟
بابا: -بیاتو پسرم
رفتیم داخل. مامان و سارا ازجاشون بلند شدن و کلی احوالپرسی کردن
مامان: -تو مگه دیشب زنگم نزدی؟ چرا بهمون نگفتی داری میای؟
-خودمونم نمیدونستیم. ساعت دوازده سرهنگ گفت باروبندیلتونو جمع کنید میریم تهران.
مامان: -قربونت برم چقدر لاغرشدی
سارا: -شروع شد
-حسود هرگز نیاسود ساراخانم
مامان: -الان دوباره دعواشون میشه
خندیدیم
-من بااجازتون برم بخوابم خیلی خستمه، ده روزه خواب درست و حسابی نداشتم
بابا: -برو استراحت کن پسرم
رفتم تو اتاقم و تا سرمو گذاشتم رو بالشت خوابم برد
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۲۷ و ۲۸
خواب بودم که حس کردم یه چیز سرد داره به صورتم برخورد میکنه. چشمامو باز کردم یه قطره آب رفت تو چشمم. فورا ازجام بلند شدم و رو تخت نشستم.با دیدن قیافه ی موذیانه سارا اخم کردم
-قربون داداشم برم که با اخم کردن جذاب میشه
-سارا برای یه دقیقه هم که شده آدم باش
-ناهار نمیخوری؟
نفس عمیقی کشیدم
- راستی داداش
-بله؟
کمی این پا و اون پا کردوگفت
-امشب قراره برامون مهمون بیاد. حالااگه گفتی کیا؟
-حوصله حدس زدن ندارم برو سراصل مطلب
-عمومهدی و خونواده گرامیشون
درکثری از ثانیه چشمام گرد شد
-چییی؟!!
-برگشتن ایران، البته... همراه مائده
-م... مائده؟!
- قضیهش مفصله، مائده از آرمان طلاق گرفته
-طلااااق!؟
-آره، گفت آرمان قاچاقچی ازآب دراومده و کلی اتفاقات دیگه هم افتاده،گفت میخواد باهات حرف بزنه
-من هیچ حرفی بااون ندارم، حتی نمیخوام اسمشو هم بشنوم فهمیدی؟
-امیرعلی، میدونم از مائده دلخوری، اما امشب باهاش خوب رفتارکن، خب؟
-یعنی من گناه ندارم؟ گناه ندارم که اون بلا رو سرم اورد؟
-قربونت برم، هردوتون گناه دارین. این وسط هیشکی نمیتونه درست حالتونو درک کنه، فقط تو و مائده حال همدیگه رو میتونید درک کنید. داداش جون، گذشته ها گذشته. توروخدا مثل قبل باهم خوب باشید. خب؟
-تو دیگه چرا این حرفو میزنی سارا؟از تو یکی دیگه توقع نداشتم
-من بخاطر خونوادمون میگم.اونا چه گناهی کردن آخه؟
-همینم که خواستم ببخشمش از سرش هم زیادی بود.باشه سعی میکنم....ارواح عمم
-نگام کن
بهش نگاه کردم که گفت:
-میدونم هنوزم دوستش داری
با این حرفش انگارغم عالم سراغم اومد، اون راست میگفت،بااینکه مائده اون بلارو سرم اورده بود بازم دوستش داشتم
لبخندی زد و گونهمو بوسید
سارا: داداش خودمی.، قربونت هم میرم
-اینقدر خودتو لوس نکن
سارا: چشـــم. بریم برا ناهار
-بزن بریم که دلم لک زده برا غذای مامان
رفتیم پایین و ناهار خوردیم،اما فکرم درگیر مائده و اتفاقی که براش افتاده بود
❤️سارا
شب شد و عمومهدی و خونوادش اومدن خونمون و باهمگی احوالپرسی کردیم و دورهم نشستیم.
به امیرعلی و مائده نگاه کردم که دیدم مائده هی زیرچشمی به امیرعلی نگاه میکنه اما امیرعلی اصلا به مائده نگاه هم نمیکرد و فقط باایلیا حرف میزد، زدم رو پای مائده که بلاخره توجهش بهم جلب شد
-ها؟
-ها و کوفت، چرا به داداشم زل زدی؟
- مگه من بهت نگفتم کمکم کن باهاش حرف بزنم
-بهش گفتم، گفت حرفی باهات نداره، البته یه چیزدیگه هم گفت که اونو ولش کن
-چی گفت؟
-هیچی ولش کن
-ساراااا
-ای بابا، گفت نه باهات حرف میزنه نه میخواد اسمتوبشنوه
برای یه لحظه چشماش برق زد و معلوم شد بغض کرده
-توروخدا گریه نکن
-راست میگه، اگه منم جاش بودم این حرفا رو میزدم، ولی باید بهش بگم سارا، شاید اینجوری لااقل یکم منو ببخشه
-من که کاری نمیتونم بکنم
-محل کارش کجاس؟
-چیییی؟!
-هیسسس آرومتر عه
-محل کارشو میخوای چیکار؟
-تو به این کارا کار نداشته باش
-باشه بهت آدرسشو میدم ولی بدون کارت اشتباهه
سرمو گرفتم بالا دیدم امیرعلی داره مشکوک نگاهمون میکنه، لبخندی بهش زدم و دوباره با مائده مشغول حرف زدن شدیم
❤️امیرعلی
صبح روزبعد رفتم اداره، امروز کلی کار داشتم و سرم خیلی شلوغ بود. همینکه پامو گذاشتم تو اداره فرهاد با دیدنم سمتم اومد
-سلام امیرعلی خوبی
-سلام ممنون. تو خوبی
-شکر خوبم، راستی، سرهنگ گفت اگه اومدی به توکه پا بری اتاقش کارت داره
-آها، راستی از پروندهی سلطان چه خبر؟
-پروندش دست رامینه داره تکمیلش میکنه
-آها، من برم اتاق سرهنگ
-پرونده رو بعدا میذارم تواتاقت
-باشه دمت گرم
اول رفتم تواتاقم و لباسامو عوض کردم و بعد رفتم اتاق سرهنگ و چندتقه به در زدم، با گفتن بفرمایید ازجانب سرهنگ وارد اتاقش شدم و احترام نظامی گذاشتم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۲۹ و ۳۰
-کارم داشتین جناب سرهنگ؟
-بفرمابشین
نشستم رو صندلی روبه روییش
-بفرمایید
-از پروندهی سلطان چه خبر؟
-بچه ها دارن بهش رسیدگی میکنن، الانم کارش تموم میشه
-خوبه، تااینجاشو خوب پیش رفتی رستگار، آفرین
-درس پس میدیم جناب سرهنگ
-گفتم بیای اینجا تا یه موضوعی رو بهت بگم
-بفرمایید
-خواستم بگم چون این پرونده رو تو داری بهش رسیدگی میکنی و باتوجه به سابقهی کاریت، بهتره بازجویی امروز رو تو انجام بدی
-من؟! آخه...
-آخه نداریم، مگه به خودت اعتماد نداری؟
-بحث اعتماد نیس، ولی آخه این پرونده خیلی مهمه، منم تاحالا ازکسی بازجویی نکردم
-پس بهتره تلاشتو بکنی، من میدونم از پسش برمیای و دراین هیچ شکی نیست
-چشم، هرچی شما بگید
-موفق باشی
لبخندی زدم
-ممنون، اجازه میدید مرخص بشم؟
-بفرما مرخصی
بلندشدم و دوباره احترام نظامی گذاشتم و رفتم بیرون. به بازجویی امروز فکرمیکردم، میتونم از پسش بر بیام؟اگه خراب کنم چی؟ هوففف
رسیدم به اتاقم و دررو بازکردم که دیدم فرهاد تو اتاقمه و پرونده رو گذاشت رو میزم
-دستت دردنکنه
-عه اومدی
رفتم و نشستم پشت میزم
-خوبی داداش؟
-فرهاد، سرهنگ بازجویی این پرونده رو سپرده به من
-جان من راست میگی؟ این که خیلی خوبه
-استرس دارم
-میدونم که ازپسش برمیای، چرا به خودت اعتمادنداری تو، حالا بیا این پرونده رو چک کن
پرونده رو بازکردم و خوندمش
-مسعود کاشفی، متولد1352اهل تبریز، سابقه دار هم بوده مثل اینکه! شیش سال حبس بوده بخاطر آدم ربایی!
-نچ نچ، چه سابقه ی درخشانی هم داشته
نفسمو بیرون دادم و از جام بلند شدم
-خب... اتاق بازجویی رو آماده کنید
-چشم الان به بچه ها میگم ردیفش کنن
ازاتاق خارج شدیم و من سمت اتاق شنود رفتم تا متهم رو بیارن
بعدازاینکه متهم رو اوردن چنددقیقه بعد من وارد اتاق شدم و دررو بستم، سمتش رفتم و پرونده رو گذاشتم رومیز و بعد من نشستم،
همینکه خواستم لب بازکنم گفت:
-ببینید من ازهیچی خبرندارم علکی وقتتونو هدر ندید
پرونده رو بازش کردم و تمام اطلاعاتشو واسش خوندم
-هرچی ازت پرسیدم رو باید مو به مو برام تعریف کنی
-گفتم که، من از چیزی خبر ندارم
-باشه،من کمکت میکنم
تبلتی که کنارم رومیز بود رو برداشتم و صدایی که مربوط به تماس خودش و یه نفردیگه بود رو پخش کردم....
--بارها باید تافردا آماده باشن
کاشفی: -ولی تا فردا که نمیرسیم...
--همین که گفتم، از رستگار اطلاعات جمع کردی؟
کاشفی: -نه، هنوز اطلاعاتی ازش به دست نیووردم
صدارو قطع کردم و به چهرهی کاشفی که الان رنگ و رویی براش نمونده بود نگاه کردم
-خب، فکرکنم الان کلی حرف برای گفتن داری، بهتره همه چیوبگی،از کی دستور میگیری؟
سکوت کرد و چیزی نگفت
-بهتره بدونی اگه سکوت کنی باید بهای سنگینی بپردازی، پس بهتره کمک کنی ما هم کمکت میکنیم
نفس عمیقی کشید
-من، فقط یه نفر به اسم آرمان رو میشناسم، فقط هم سه بار بااون ملاقات کردم، آدرسی هم ازش ندارم که بهتون بدم، مدام از یه شماره بهم زنگ میزنه، همین
-بقیهی باند ها چی؟
-من ازاون دسته ها خبرندارم، فقط یکیشون رابطهی صمیمی با آرمان داره
-کی؟
-شاهین
-شاهین؟! خب؟
-خیلی وقته باآرمان در ارتباطه،
-شماره ای، آدرسی چیزی ازش نداری؟
-نه
از جام بلند شدم
-ممنون که کمکمون کردی
روکردم سمت ستوان ستوده
-میتونید ببریدشون
احترام گذاشت و به کاشفی دستبند زد و اونو باخودش برد.
از اتاق رفتم بیرون که دیدم رامین و فرهاد تواتاق شنود هستن
-بیکارید اومدین اینجا
رامین: کارت بیست بود
فرهاد: آره داداش، کارت عالی بود
لبخندی زدم
-ممنون
از اتاق شنود رفتم بیرون که دیدم سروان سمیعی داره سمتم میاد
سمیعی:آقای رستگار،یه خانمی اومدن میخوان شمارو ببینن
-یه خانم!؟
-بله گفتن از فامیلتون هستن، الان کنار اتاقتون منتظرتونن
-باشه،ممنون
زدم رو شونهش و باتعجب سمت اتاقم رفتم....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀 ۱۱ تا ۳۰ (۲۰ قسمت میذارم)😍👇
ادامه فردا میذارم🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
1)چشم قرارمون بوده روزی ۱۰ پارت بذارم ولی دیگه وقتی میبینم به جای حساسش رسیده بیشتر میذارم 🌸
2)بله شما درست میگید ولی ازاونجایی که سارا خواهر امیرعلیِ ممکنه بتونه راحت تر این قضیه رو به برادرش بگه، ازطرفی هم ایلیا نمیخواست فعلا کسی درجریان باشه🌼
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
1)چشم قرارمون بوده روزی ۱۰ پارت بذارم ولی دیگه وقتی میبینم به جای حساسش رسیده بیشتر میذارم 🌸 2)بله
1)چشم انشالله 🌸
2)...
3)رمان کوتاه هست دوست عزیز ولی چون پارت ها کوتاه نوشته شدن قسمت ها بنظر بیشترهستن😁🌸