🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۲۷ و ۲۸
خواب بودم که حس کردم یه چیز سرد داره به صورتم برخورد میکنه. چشمامو باز کردم یه قطره آب رفت تو چشمم. فورا ازجام بلند شدم و رو تخت نشستم.با دیدن قیافه ی موذیانه سارا اخم کردم
-قربون داداشم برم که با اخم کردن جذاب میشه
-سارا برای یه دقیقه هم که شده آدم باش
-ناهار نمیخوری؟
نفس عمیقی کشیدم
- راستی داداش
-بله؟
کمی این پا و اون پا کردوگفت
-امشب قراره برامون مهمون بیاد. حالااگه گفتی کیا؟
-حوصله حدس زدن ندارم برو سراصل مطلب
-عمومهدی و خونواده گرامیشون
درکثری از ثانیه چشمام گرد شد
-چییی؟!!
-برگشتن ایران، البته... همراه مائده
-م... مائده؟!
- قضیهش مفصله، مائده از آرمان طلاق گرفته
-طلااااق!؟
-آره، گفت آرمان قاچاقچی ازآب دراومده و کلی اتفاقات دیگه هم افتاده،گفت میخواد باهات حرف بزنه
-من هیچ حرفی بااون ندارم، حتی نمیخوام اسمشو هم بشنوم فهمیدی؟
-امیرعلی، میدونم از مائده دلخوری، اما امشب باهاش خوب رفتارکن، خب؟
-یعنی من گناه ندارم؟ گناه ندارم که اون بلا رو سرم اورد؟
-قربونت برم، هردوتون گناه دارین. این وسط هیشکی نمیتونه درست حالتونو درک کنه، فقط تو و مائده حال همدیگه رو میتونید درک کنید. داداش جون، گذشته ها گذشته. توروخدا مثل قبل باهم خوب باشید. خب؟
-تو دیگه چرا این حرفو میزنی سارا؟از تو یکی دیگه توقع نداشتم
-من بخاطر خونوادمون میگم.اونا چه گناهی کردن آخه؟
-همینم که خواستم ببخشمش از سرش هم زیادی بود.باشه سعی میکنم....ارواح عمم
-نگام کن
بهش نگاه کردم که گفت:
-میدونم هنوزم دوستش داری
با این حرفش انگارغم عالم سراغم اومد، اون راست میگفت،بااینکه مائده اون بلارو سرم اورده بود بازم دوستش داشتم
لبخندی زد و گونهمو بوسید
سارا: داداش خودمی.، قربونت هم میرم
-اینقدر خودتو لوس نکن
سارا: چشـــم. بریم برا ناهار
-بزن بریم که دلم لک زده برا غذای مامان
رفتیم پایین و ناهار خوردیم،اما فکرم درگیر مائده و اتفاقی که براش افتاده بود
❤️سارا
شب شد و عمومهدی و خونوادش اومدن خونمون و باهمگی احوالپرسی کردیم و دورهم نشستیم.
به امیرعلی و مائده نگاه کردم که دیدم مائده هی زیرچشمی به امیرعلی نگاه میکنه اما امیرعلی اصلا به مائده نگاه هم نمیکرد و فقط باایلیا حرف میزد، زدم رو پای مائده که بلاخره توجهش بهم جلب شد
-ها؟
-ها و کوفت، چرا به داداشم زل زدی؟
- مگه من بهت نگفتم کمکم کن باهاش حرف بزنم
-بهش گفتم، گفت حرفی باهات نداره، البته یه چیزدیگه هم گفت که اونو ولش کن
-چی گفت؟
-هیچی ولش کن
-ساراااا
-ای بابا، گفت نه باهات حرف میزنه نه میخواد اسمتوبشنوه
برای یه لحظه چشماش برق زد و معلوم شد بغض کرده
-توروخدا گریه نکن
-راست میگه، اگه منم جاش بودم این حرفا رو میزدم، ولی باید بهش بگم سارا، شاید اینجوری لااقل یکم منو ببخشه
-من که کاری نمیتونم بکنم
-محل کارش کجاس؟
-چیییی؟!
-هیسسس آرومتر عه
-محل کارشو میخوای چیکار؟
-تو به این کارا کار نداشته باش
-باشه بهت آدرسشو میدم ولی بدون کارت اشتباهه
سرمو گرفتم بالا دیدم امیرعلی داره مشکوک نگاهمون میکنه، لبخندی بهش زدم و دوباره با مائده مشغول حرف زدن شدیم
❤️امیرعلی
صبح روزبعد رفتم اداره، امروز کلی کار داشتم و سرم خیلی شلوغ بود. همینکه پامو گذاشتم تو اداره فرهاد با دیدنم سمتم اومد
-سلام امیرعلی خوبی
-سلام ممنون. تو خوبی
-شکر خوبم، راستی، سرهنگ گفت اگه اومدی به توکه پا بری اتاقش کارت داره
-آها، راستی از پروندهی سلطان چه خبر؟
-پروندش دست رامینه داره تکمیلش میکنه
-آها، من برم اتاق سرهنگ
-پرونده رو بعدا میذارم تواتاقت
-باشه دمت گرم
اول رفتم تواتاقم و لباسامو عوض کردم و بعد رفتم اتاق سرهنگ و چندتقه به در زدم، با گفتن بفرمایید ازجانب سرهنگ وارد اتاقش شدم و احترام نظامی گذاشتم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۲۹ و ۳۰
-کارم داشتین جناب سرهنگ؟
-بفرمابشین
نشستم رو صندلی روبه روییش
-بفرمایید
-از پروندهی سلطان چه خبر؟
-بچه ها دارن بهش رسیدگی میکنن، الانم کارش تموم میشه
-خوبه، تااینجاشو خوب پیش رفتی رستگار، آفرین
-درس پس میدیم جناب سرهنگ
-گفتم بیای اینجا تا یه موضوعی رو بهت بگم
-بفرمایید
-خواستم بگم چون این پرونده رو تو داری بهش رسیدگی میکنی و باتوجه به سابقهی کاریت، بهتره بازجویی امروز رو تو انجام بدی
-من؟! آخه...
-آخه نداریم، مگه به خودت اعتماد نداری؟
-بحث اعتماد نیس، ولی آخه این پرونده خیلی مهمه، منم تاحالا ازکسی بازجویی نکردم
-پس بهتره تلاشتو بکنی، من میدونم از پسش برمیای و دراین هیچ شکی نیست
-چشم، هرچی شما بگید
-موفق باشی
لبخندی زدم
-ممنون، اجازه میدید مرخص بشم؟
-بفرما مرخصی
بلندشدم و دوباره احترام نظامی گذاشتم و رفتم بیرون. به بازجویی امروز فکرمیکردم، میتونم از پسش بر بیام؟اگه خراب کنم چی؟ هوففف
رسیدم به اتاقم و دررو بازکردم که دیدم فرهاد تو اتاقمه و پرونده رو گذاشت رو میزم
-دستت دردنکنه
-عه اومدی
رفتم و نشستم پشت میزم
-خوبی داداش؟
-فرهاد، سرهنگ بازجویی این پرونده رو سپرده به من
-جان من راست میگی؟ این که خیلی خوبه
-استرس دارم
-میدونم که ازپسش برمیای، چرا به خودت اعتمادنداری تو، حالا بیا این پرونده رو چک کن
پرونده رو بازکردم و خوندمش
-مسعود کاشفی، متولد1352اهل تبریز، سابقه دار هم بوده مثل اینکه! شیش سال حبس بوده بخاطر آدم ربایی!
-نچ نچ، چه سابقه ی درخشانی هم داشته
نفسمو بیرون دادم و از جام بلند شدم
-خب... اتاق بازجویی رو آماده کنید
-چشم الان به بچه ها میگم ردیفش کنن
ازاتاق خارج شدیم و من سمت اتاق شنود رفتم تا متهم رو بیارن
بعدازاینکه متهم رو اوردن چنددقیقه بعد من وارد اتاق شدم و دررو بستم، سمتش رفتم و پرونده رو گذاشتم رومیز و بعد من نشستم،
همینکه خواستم لب بازکنم گفت:
-ببینید من ازهیچی خبرندارم علکی وقتتونو هدر ندید
پرونده رو بازش کردم و تمام اطلاعاتشو واسش خوندم
-هرچی ازت پرسیدم رو باید مو به مو برام تعریف کنی
-گفتم که، من از چیزی خبر ندارم
-باشه،من کمکت میکنم
تبلتی که کنارم رومیز بود رو برداشتم و صدایی که مربوط به تماس خودش و یه نفردیگه بود رو پخش کردم....
--بارها باید تافردا آماده باشن
کاشفی: -ولی تا فردا که نمیرسیم...
--همین که گفتم، از رستگار اطلاعات جمع کردی؟
کاشفی: -نه، هنوز اطلاعاتی ازش به دست نیووردم
صدارو قطع کردم و به چهرهی کاشفی که الان رنگ و رویی براش نمونده بود نگاه کردم
-خب، فکرکنم الان کلی حرف برای گفتن داری، بهتره همه چیوبگی،از کی دستور میگیری؟
سکوت کرد و چیزی نگفت
-بهتره بدونی اگه سکوت کنی باید بهای سنگینی بپردازی، پس بهتره کمک کنی ما هم کمکت میکنیم
نفس عمیقی کشید
-من، فقط یه نفر به اسم آرمان رو میشناسم، فقط هم سه بار بااون ملاقات کردم، آدرسی هم ازش ندارم که بهتون بدم، مدام از یه شماره بهم زنگ میزنه، همین
-بقیهی باند ها چی؟
-من ازاون دسته ها خبرندارم، فقط یکیشون رابطهی صمیمی با آرمان داره
-کی؟
-شاهین
-شاهین؟! خب؟
-خیلی وقته باآرمان در ارتباطه،
-شماره ای، آدرسی چیزی ازش نداری؟
-نه
از جام بلند شدم
-ممنون که کمکمون کردی
روکردم سمت ستوان ستوده
-میتونید ببریدشون
احترام گذاشت و به کاشفی دستبند زد و اونو باخودش برد.
از اتاق رفتم بیرون که دیدم رامین و فرهاد تواتاق شنود هستن
-بیکارید اومدین اینجا
رامین: کارت بیست بود
فرهاد: آره داداش، کارت عالی بود
لبخندی زدم
-ممنون
از اتاق شنود رفتم بیرون که دیدم سروان سمیعی داره سمتم میاد
سمیعی:آقای رستگار،یه خانمی اومدن میخوان شمارو ببینن
-یه خانم!؟
-بله گفتن از فامیلتون هستن، الان کنار اتاقتون منتظرتونن
-باشه،ممنون
زدم رو شونهش و باتعجب سمت اتاقم رفتم....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀 ۱۱ تا ۳۰ (۲۰ قسمت میذارم)😍👇
ادامه فردا میذارم🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
1)چشم قرارمون بوده روزی ۱۰ پارت بذارم ولی دیگه وقتی میبینم به جای حساسش رسیده بیشتر میذارم 🌸
2)بله شما درست میگید ولی ازاونجایی که سارا خواهر امیرعلیِ ممکنه بتونه راحت تر این قضیه رو به برادرش بگه، ازطرفی هم ایلیا نمیخواست فعلا کسی درجریان باشه🌼
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
1)چشم قرارمون بوده روزی ۱۰ پارت بذارم ولی دیگه وقتی میبینم به جای حساسش رسیده بیشتر میذارم 🌸 2)بله
1)چشم انشالله 🌸
2)...
3)رمان کوتاه هست دوست عزیز ولی چون پارت ها کوتاه نوشته شدن قسمت ها بنظر بیشترهستن😁🌸