eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۵ و ۵۶ در کمدمو باز کردم و نگاهی به لباسام انداختم، اکثر مانتوهام کوتاه و چین دار بودن، نمیدونم یهو چرا از دیدنشون حالم به هم خورد، لبمو کج کردم و سرمو کردم تو کمد، یهو چشمم خورد به مانتو آبی فیروزه ای که تا نسبتا زیر زانوم بود، بالا تنه‌اش سفید بود و پایینش حالت دامن بود و یخورده چین داشت و کمربند می‌خورد، همونو از کمد کشیدم بیرون و شلوار لی رو هم درآوردم روسریمو برخلاف همیشه یکم جلوتر کشیدم، یه کلیپ دیده بودم قبلا مدل بستنش خیلی قشنگ بود. روبروی اینه ایستادم. گیره رو زیرش زدم تا تکون نخوره. یه سرشو بردم پشت سرم و از اونطرف حالت پاپیونی بستم. اینطرفش هم درست کردم. چند دقیقه به خودم خیره شدم وای چقدر زیبا شده بودم. نگاهی به جعبه آرایشی روی میزم کردم. لبخندی زدم من که چهره‌ام چیزی کم نداره چرا الکی نقاشیش کنم. دلیل این کارهامو نمیدونستم ولی...ممکنه حجب و حیای امیرعلی روی منم تاثیر گذاشته. بوسی برای خودم تو آینه فرستادم و زود کوله پشتیمو هم برداشتم و عین جت از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم امیرعلی بدون نگاهی به من گفت: -خسته نباشید واقعا، خوبه بهتون گفتم زودی بیاین -مگه چقدر طول کشید؟ -بیست دقیقه، تمام -بلاخره ما خانما با شما آقایون تفاوت داریم -صحیح ماشینو به حرکت دراورد و سمت خونشون راه افتاد. رسیدیم خونشون و ماشینو تو حیاط پارک کرد و هردومون پیاده شدیم -بابابزرگ و عزیز هم اومدن؟ -نه، فقط وقتی بابابزرگ فهمیده گفته حق ندارن برن خونشون -اوه اوه، پس خدا امشبو بهمون رحم کنه سمت در ورودی رفتیم و وارد سالن شدیم، صداها از پذیرایی میومد، وارد پذیرایی شدیم و سلام کردیم، عمو محسن، زن عمو سیما و دخترعمو پارمیدا سمتمون برگشتن و سلام کردن به امیرعلی نگاه کردن که باتعجب به پارمیدا نگاه می‌کرد، حالاچرا تعجب؟! رفتیم و رو مبل ها نشستیم ❤️امیرعلی باورم نمیشد، یعنی ممکنه، پارمیدا همون باشه؟... یعنی دختر عموی من همون، سایه‌س! نمیتونستم هضمش کنم، آخه چطور ممکنه؟! از جام بلند شدم و با گفتن اجازه ای رفتم تو حیاط تا هوایی بخورم، چند نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم، نمیتونستم باورکنم دخترعموم همون سایه‌س همینطور که با خودم کلنجار می‌رفتم، با صدای کسی که منو مخاطب قرار داده بود به عقب برگشتم و با دیدن پارمیدا سرمو انداختم پایین و اخم کردم پارمیدا: -میتونم حدس بزنم الان داری به چی فکر میکنی -باورم نمیشه، یعنی واقعا، شما با آرمان همکاری میکنین؟ -بذار روشنت کنم پسرعمو، من تو اون شرکت فقط یه منشی سادم -نمیخواین که باور کنم؟ -اینکه بخوام باور کنی یا نه، به خودت بستگی داره، من حرفامو میزنم بشنو بعد تصمیم بگیر... نزدیک تر اومد و مقابلم ایستاد -من اونجا یه منشی ساده‌ام، چندوقته متوجه کارهای مشکوک آرمان شده بودم، یکماه پیش شخصی به اسم شاهین اومد شرکت، از میون حرفاشون فهمیدم قاچاق میکنن، قاچاق دارو، وقتی فهمیدن من همه چیو میدونم تهدیدم کردن که سکوت کنم، چندباری میخواستن اخراجم کنن ولی منم تهدیدشون کردم که همه حرفاشون شنیدم و اگه اخراجم کنن منم میرم لوشون میدم -یعنی میخواین بگین شما از قضیه‌ی آقا خبر ندارین؟ -من فقط میدونم اونا از آقا دستور میگیرن، آرمان هم دست راست آقا هست یه تای ابرومو دادم بالا، میدونستم داره دروغ میگه، شاید از طرف آرمان اومده ایران برای جاسوسی، یا شایدم بخواد کاری کنه تا من پیگیرش نباشم . . . قرارشد امشب همگی بریم خونه بابابزرگ
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۷ و ۵۸ دستامو قفل کرده بودم و سرمو گذاشته بودم رو میز، علامت سوال زیادی تو ذهنم بود و هردفعه بیشتر میشد، چند تقه به در خورد، سرمو بالا گرفتم و کمی خودمو جابه جا کردم -بفرمایید در اتاق باز شد و فرهاد همراه پرونده ای که دستش بود وارد اتاق شد -اجازه هست؟ -بفرما اومد جلوتر و پرونده رو گذاشت رو میز، کلافه پرونده رو بازکردم وگفتم: -این پرونده، مربوط به کیه؟ کمی من و من کردوگفت: -اممم... مربوط به خانم پارمیدا رستگار، یا همون سایه‌ی معروف نفسمو بیرون دادم و نگاهی به پرونده انداختم که فرهاد گفت: -هیچ... پروندش کاملا سفیده، هیچ سابقه ای هم توش ثبت نشده -عجیبه... -احتمالا این اولین سابقش محسوب میشه، همکاری با آرمان و قاچاق دارو -هنوز تحت‌نظر هست؟ -بله، رامین هم تلفن همراهشو شنود کرده -خیلی خب... ممنون خسته نباشید فرهاد بی هیچ حرفی ایستاده بود، درآخر روی صندلی روبه روییم نشست و نگاهم کرد -خیلی پریشونی امیرعلی -کلافه‌م فرهاد، آرمان الان دوساله همینجوری مارو به بازی گرفته، ازاین حرصم میگیره هرچی جلوتر میریم علاوه براینکه چیز جدیدی کشف نمیکنیم، هی آدمای جدیدی دارن اضافه میشن، یکیش همین دخترعموم که نمیدونم چطور وارد این بازی شده -میفهمم امیرعلی، ولی ما همین الانشم خیلی اطلاعات به دست اوردیم، فقط چندتا متهم موندن که باید دستگیرشون کنیم، آرمان، شاهین، و اون بالاسری که آقا صداش میکنن، الانم بااین گندی که آرمان بالا اورد نمیتونن کاری بکنن نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خسته‌م، خیلی خسته، تاحالا همچین پرونده ای ندیده بودم، احساس پوچی میکنم فرهاد -برای چی برادر من؟ به همین راحتی جا زدی؟ -نه جا نزدم فرهاد، فقط خسته شدم -بنظرم یه چندروزی مسافرت برات خوبه -مسافرت؟ اونم تواین اوضاع؟ -چه اوضاعی؟ فوق فوقش تا سه روز میری یخورده هوا بخوری و برمیگردی -نمیدونم فرهاد، اینقدر که کار سرمون ریخته اصلا وقتشو ندارم -ولی من میدونم به زودی همه رو دستگیرشون میکنیم، این پرونده هم بسته میشه، اونوقت من و تو و رامین، سه تایی میریم شمال عشق و حال تک خنده ای زدم و گفتم: -اونوقت زنتو میخوای چیکارکنی؟ بعدش مجبور نشی تو پارک بمونی -داداش توروخدا اینجوری نگو دیگه بخدا من زن ذلیل نیستم دوتایی زدیم زیرخنده همون لحظه گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشیم انداختم، مائده بود -میگم فرهاد، من باید برم -آها، پی ماموریت جدید؟ لبخند محوی زدم از جام بلندشدم و باهم اتاقو ترک کردیم. از ساختمون اداره که اومدم بیرون. باز فکرهای مختلف به سراغم اومد ولی ختم میشد به مائده. خودمم نمیدونستم با خودم چند چندم. نه دوست داشتم خواستگاریش برم نه متنفر بودم. نه تو فکر انتقام بودم نه، به زندگی با اون فکر میکردم. سردرگم و کلافه سوار ماشین شدمو استارت زدم. ❤️مائده استرس مثل خوره افتاده بود به جونم، نه فقط من، بلکه هانیه هم ازمن صدبرابر بیشتر استرس داشت و هی توگوشم نق میزد هانیه آروم گفت: -به جان خودم گند زدیم -هانیه ساکت میشی یانه -خو نگاه کن چجوری به طرحمون زل زده، همین الانه که یه پوزخندی نثارمون کنه و ضایع بشیم -طرحمون خیلیم خوبه تو شلوغش کردی -پس چرا چیزی نمیگه، نگاش کن همون لحظه استاد طرح پروپوزال رو از جلو چشماش کنار داد و نگاهمون کرد -الان چرا اینقدر ترسیدین؟ هانیه: -استاااااد، توروخدا نگید بد شده ما الان یک ماهه مشغول نوشتن این طرحه بودیم، شبا هم بخاطرش نمی‌خوابیدیم همه‌ش هم مشغول مطالعه بودیم و... یدونه سقلمه نثارش کردم بلاخره ساکت شد استاد: -خانم فرهمند آرومتر لطفا، مگه من حرفی زدم؟! -شرمنده استاد، ایشون خیلی اضطراب دارن، اممم... الان نظرتون راجب طرحمون چیه؟ لبخندی زدوگفت: -طرحتون عالیه از خوشحالی سرجامون خشکمون زده بود هانیه: -خداوکیلی استااااد، طرحمون خوبه؟ استاد: -بله طرحتون خیلی خوبه هانیه: -آخ جووون دوباره یه سقلمه نثارش کردم -ممنون استاد استاد: -فقط مطمئنید تا دو ماه آینده بتونید عملیش کنید؟ با خوشحالی گفتم: -بله استاد، حتما استاد: -خیلی خب، انشالله موفق باشید -ممنون استاد دست هانیه رو گرفتم و گفتم: -بریم دیگه بعداز گفتن اجازه ای اتاقو ترک کردیم گوشیمو از تو جیبم در اوردم و شماره‌ی امیرعلی رو گرفتم هانیه: -داری به برادر زنگ میزنی؟ چشم غره ای نثارش کردم -خب حالا، چرا اینجوری نگام میکنی همینکه تماس وصل شد یکم از هانیه فاصله گرفتم که یهو دوباره پارازیت نندازه آبرومو ببره. به امیرعلی اطلاع دادم و گفت ربع ساعت دیگه میاد دنبالم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۹ و ۶۰ ❤️امیرعلی کنار دانشگاه ماشینمو پارک کردم و منتظر مائده تو ماشین نشستم. گوشیمو از رو داشبورد برداشتم و روشنش کردم، چشمم خورد به بالای صفحه گوشیم، یک پیام از فرد ناشناس!... پیام رو بازکردم و شروع کردم به خوندن پیام 📲-میدونستم حرفامو باور نمیکنی جناب سرگرد، ولی بنظرت با فرستادن اون‌آدمایی که صبح تا شب دارن تعقیبم میکنن وقت تلف کردن نیس؟ امثال شما که هیچی حالیشون نیس و نمیتونن از این مملکت محافظت کنن بعد خودشونو مسئول محافظت اعلام میکنن، شماها اگه عرضه داشتین آرمان تا دوسال شمارو بازیچه خودش نمی‌کرد، تنها کاری که ازتون برمیاد فقط تعقیب کردن و شنود کار گذاشتنه همین، وگرنه شماها هیچی حالیتون نیس از عصبانیت دستام داشتن می‌لرزیدن، گوشیمو خاموش کردم و رو داشبورد پرتش کردم، دست مشت شدمو به فرمون زدم و سرمو گذاشتم رو فرمون. با باز و بسته شدن در متوجه حضور یه نفر تو ماشین شدم -سلام صدای مائده بود، سرمو گرفتم بالا از عصبانیت، با اخم به روبرو خیره شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب سلامشو دادم -خوبی امیرعلی؟ جوابش ندادم. انگار متوجه شده بود حوصله حرف زدن رو ندارم اونم دیگه حرفی نزد، چند لحظه بعد با سوالی که پرسید دوباره یاد پیام پارمیدا و توهینش افتادم -راستی، از آرمان خبری نشد؟ با تندی جواب دادم: -نخیررر، هیچ خبری نشده، میشه ازاین به بعد اینقدر درمورد اون سوال نپرسین؟؟؟؟ اونم مثل من با عصبانیت گفت: -مگه من چی گفتم؟اصلا تو امروز خوبی؟از وقتی سوار ماشین شدم اخم کردی حرفی هم نمیزنی، الانم که ازت سوال پرسیدم عصبانی شدی -مائده خانم بحث نکنین اصلا حوصله ندارم - تو خودت شروع کردی بعد میگی بحث نکن؟از یکی‌دیگه عصبانی‌ای بعد سرمن خالی میکنی؟ -هرچی میکشم از دست شما و اون آرمان و دارودستشه با بغض گفت: -مــن؟ مگه من چیکار کردم همچین حرفی میزنی، واقعا که امیرعلی، بزن کنار میخوام پیاده بشم از صدای بغض آلودش به خودم اومدم، من چم شده بود؟ چرا سر مائده داد زدم؟ باصدای بلندتری دادزد: _بهت میگم بزن کنار از شرمندگی دیگه حرفی نمیتونستم بزنم،بدون توجه به راهم ادامه دادم همینکه کنار در خونه عمومهدی(پدر مائده) ماشینو پارک کردم، مائده بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و دررو محکم کوبید و رفت، کلافه دستی رو موهام کشیدن و نفسمو عمیق به ریه هام منتقل کردم، ای کاش از کوره در نمی‌رفتم، مائده خیلی از دستم شاکی شده بود و میدونستم تا از دلش در نیارم دیگه عمرا منو ببخشه، کمی آرومتر که شدم، سمت خونمون راه افتادم. الان دیگه واقعا اون بی‌تقصیر بود و من الکی همه عصبانیتم رو سرش خالی کرده بودم. واقعا شرمنده‌ش بودم. رسیدم خونه و ماشینو تو حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم، مامان تو سالن کتاب به دست رو مبل نشسته بود، سرشو اورد بالا و لبخندی زد -سلام مامان -سلام پسرم، خسته نباشی -سلامت باشی مامان جان نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: -سارا خونه‌س؟ -نه هنوز برنگشته -آها، بااجازتون میرم استراحت کنم، کاری ندارین -نه قربونت برم، برو استراحت کن از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و دررو بستم. لباس هامو با لباس راحتیام عوض کردم و خودمو رو تخت پرت کردم، به سقف اتاقم زل زدم و به کار امروزم فکر کردم، معلوم بود اینقدر حرف بدی زدم که اشک مائده رو دراوردم، هیچوقت حاضر نبودم یه نفر اشک مائده رو دربیاره ولی امروز من خودم اینکارو کردم. اینقدر خسته بودم که کم کم چشمام گرم شدن و به خواب عمیق فرو رفتم با صدای اذان گوشیم از خواب بیدار شدم، اتاقم تاریک بود، از رو تختم اومدم پایین و چراغ اتاقمو روشن کردم، موهامو شونه زدم و از اتاقم رفتم بیرون، از پله ها رفتم پایین دیدم سارا تو سالنه سارا: -عه، سلام داداش، بلاخره از خواب نازنینت دل کندی لبخندی زدم -سلام، بــله چه خوابی هم دیدم جات خالی خندید و گفت: -چه خوابی ها، خواب عروسیتو دیدی کلک؟ تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم -تو هیچوقت آدم نمی‌شی خواهر عزیزم اونم خندید و سمت اتاقش رفت، وارد آشپزخونه شدم و به مامان سلام کردم و بعد رفتم وضو گرفتم و برگشتم تو اتاقم. سجادمو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بعداز اینکه نمازم تموم شد، سجادمو جمع کردم و تو کشو گذاشتم . و بعد سریع سمت اتاق سارا رفتم.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۱ و ۶۲ چند تقه به در زدم و باگفتن بفرمایید از جانب سارا وارد اتاقش شدم سارا: -عه داداش تویی، کارم داشتی؟ نزدیک رفتم و کنارش رو تخت نشستم -سارا... اومدم ازت کمک بگیرم -کمک؟ چیزی شده؟ -اوهوم... گند زدم.! خندیدوگفت: -خب، چه گندی زدی؟ سرمو انداختم پایین و سکوت کردم که سارا گفت: -داداش، درسته من ازتو کوچیکترم ولی میتونی رومنم حساب کنی سر بلند کردم و لبخندی به روش زدم -میدونم، واسه همین اومدم سراغت نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن ماجرای امروز، البته به جز اینکه پارمیدا بهم پیام داده بود -خب حالا چرا اینقدر عصبانی بودی -بخاطر کارای اداره دیگه خیلی ذهنم درگیر پرونده بود خودمم نفهمیدم چیشد داد زدم -مائده حق داره ازت ناراحت بشه، آخه این چه کاریه؟ -گفتم که یهو از کوره در رفتم -آخه آدم با کسی که دوستش داره همچین برخوردی میکنه؟ کلافه گفتم: -کی گفته من هنوز دوستش دارم؟ -لازم به گفتن نیست داداش. مشخصه خیلی دوسش داری -سارا میشه بس کنی؟؟ هرچی میگم باز این جمله رو میگی -اخه مگه دروغ میگم امیرعلی؟ -حالا این بحثو ولش کن، کمکم میکنی یا نه؟ -چه کمکی؟ -بهش زنگ بزن ازطرف من ازش معذرت خواهی کن -من زنگ بزنم؟ تو باید ازش معذرت بخوای -من روم نمیشه، حالا تو زنگ بزن -خیلی خب، زنگ میزنم ولی میدونم فایده نداره گوشیشو از رو عسلی برداشت و زنگ زد -جواب نمیده داداش -خب یه بار دیگه زنگ بزن دوباره زنگ زد بعد از چندلحظه گفت -داداش چجوری باهاش رفتار کردی، این جواب نمیده -ایندفعه هم زنگ بزن -داداش تو که دیدی، دوبار بهش زنگ زدم جواب نداد -حالا تو ایندفعه رو هم بهش زنگ بزن، از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه دهنشو کج کرد و دوباره زنگ زد، چند لحظه بعد آروم گفت: -جواب داد منم اروم گفتم: -بذار رو بلندگو سرشو تاییدوار تکون داد و گوشیشو گذاشت رو بلند گو مائده: -جانم سارا، کارم داری؟ -سلام مائده جون خوبی؟ -به لطف برادرت عالی‌ام لبمو گاز گرفتم سارا: عه میگم چیزه... مائده...حق داری از دستش عصبانی بشی مائده، منم جات بودم تا یک سال باهاش حرف نمی‌زدم با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم، سارا هم طلبکارانه نگاهم کرد سارا: -ولی میدونی چیه، امیرعلی الان خیلی پشیمونه، حتی خجالت میکشه ازت معذرت خواهی کنه، آخه تو که نمیدونی، چند روزه خیلی ذهنش درگیره، امروز هم خیلی بیشتر از قبل درگیر این پرونده بوده برای همین زود عصبی شده مائده: -باید عصبانیتشو رو سر من خالی میکرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار مسبب همه این اتفاقا منم، درسته منم اشتباه کردم، ولی مگه تقصیر منه که دوساله آرمان داره داروهای قلابی قاچاق میکنه؟؟؟ امیرعلی حق نداشت باهام اینطوری حرف بزنه، من چه تقصیری داشتم سارا؟؟ بهم میگه هرچی میکشم از تو و آرمان و دارودستشه سارا: -راست میگی عزیزم حق داری عصبانی باشی مائده،هرچی هم بگی حق داری، ولی امیرعلی این حرفارو از ته دلش بهت نزد، از رو عصبانیتش بود - امیرعلی از وقتی من، اون اشتباه رو کردم دلش میخواد سایه‌ی منو با تیربزنه سارا: نه اصلا اینطور نیس مائده، سوءتفاهم شده، امیرعلی منظوری نداشته مائده: -بسه دیگه سارا، هرچی تو دلش بود امروز سرم خالی کرد، فقط دیگه حق نداره دنبالم بیاد دانشگاه، مگه نمیگه آرمان دیگه نمیتونه سراغم بیاد؟ پس دیگه لزومی نداره بیاد دنبالم سارا: -ولی... مائده: -صدام زدن، کاری نداری؟ سارا: -نه، خداحافظ تماس قطع شد، من چیکار کرده بودم که مائده تااین حد ازدستم دلخور شده سارا: -بیا، راحت شدی؟ قشنگ هردومونو شست انداخت رو بند -شرمنده بلند شدم و سمت در ورودی رفتم سارا: -توباید از دلش دربیاری امیرعلی، از حرفاش ناراحت نشو لبخند تلخی زدم و گفتم:
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۳ و ۶۴ به دانشگاه که رسیدم ماشینمو پارک کردم و منتظر موندم، ده دقیقه بعد چند نفر از دانشگاه اومدن بیرون، همون لحظه چشمم خورد به دوست مائده که داشت میومد بیرون، بعدشم خود مائده اومد، سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر ایستادم، دوست مائده وقتی منو دید یه چیزی در گوش مائده گفت ولی مائده نگام نکرد به اجبار سمتشون رفتم -سلام دوست مائده: -عههه، سلام برادر خوب هستید؟ مائده یدونه سقلمه نثارش کرد، بعد سمتم برگشت، بدون اینکه نگام کنه گفت: -واسه چی اومدی ها؟ من دیشب به سارا گفتم دیگه نمیخواد بیای دنبالم -میشه لطفا سوار ماشین بشین؟ -نه خیر -لطفا -من دیگه با تو جایی نمیام فهمیدی؟ مگه نمیخوای از شر من راحت بشی؟ پس چرا دوباره اومدی دنبالم؟ مجبور شدم باز کوتاه بیام -کی گفته من میخوام از شر شما راحت بشم؟ چرا حرف درمیارین مائده خانم؟ بیاین سوار ماشین بشین براتون توضیح میدم. خوبیت نداره اینجا جلو دانشکده -نمیام، اصلا دیگه نمیخوام ببینمت - پس نمیاین دیگه؟ -نه کافی بود هرچی کوتاه اومده بودم -خیلی خب، دیگه اصرار نمیکنم. هر طور راحتین کافی بود هرچقدر خودمو کوچیک کرده بودم. اروم بودم. و بعد سمت ماشین قدم برداشتم، سوار ماشینم شدم و به مائده نگاهی کردم، اونم داشت نگاهم می‌کرد، همون لحظه دوستش یه چیزی در گوشش گفت. استارت زدم خواستم حرکت کنم که یه دفعه مائده سمت ماشینم اومد و سوار شد -چیشد؟ جنابعالی که نمیخواستید ریخت منو ببینید؟! مائده-حالاکه اومدم، راه بیفت -الان دارین دستور میدین؟ مائده-وقتی بهت میگم میخوای از شر من راحتی بشی میگی نه دیگه چیزی نگفتم. ماشینو روشن کردم و راه افتادیم -من یه معذرت‌خواهی بهتون بدهکارم.هر چی بگین حق دارین، ولی شما که نمیدونین من تحت چه فشاری‌ام، خصوصا که تازگیا یه فرد جدید پیداشده، نمیتونم بهتون بگم کیه، طرف همش رو مخمه، از صبح تا شب با شماره های مختلف بهم پیام میده، بهم حق بدین، تازگیا به اسم آرمان فوبیا پیداکردم همون لحظه مائده آروم خندید -الان به چی دارین میخندین؟ -به اینکه به آرمان فوبیا داری -هروقت اسمشو میشنوم اعصابم کلا میریزه به هم، دوساله هممونو درگیر خودش کرده اصلا باخودشم درگیره،معلوم نیس داره چه غلطی میکنه -خیلی خب حالا، آروم باش یهو دیدی دوباره عصبانی شدی منو شستی گذاشتی کنار ها _شرمنده اگه داد کشیدم، حالا بخشیدین؟ -آره، به شرطی که آرمان رو زودتر دستگیرش کنی -ان‌شاالله تا رسیدن به خونه‌ی عمو مهدی دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.همین که ماشینمو پارک کردم . مائده سمتم برگشت و گفت: -میگم... میخوام یه چیزی بهت بگم... ولی... -باز چیزی شده؟ مائده با استرس و نگرانی گفت: -امیرعلی بخدا من آدم فوضولی نیستم ها -آروم باشین، حالا بگین چیشده کمی من و من کردوگفت: -من، فهمیدم پارمیدا همون سایه‌س ناباورانه بهش نگاه کردن، مائده از کجا فهمید پارمیدا همون سایه‌س؟ مگه اینا در ارتباطن؟ پارمیدا از همه چی سرد آورده؟ پر سوال و با تعجب گفتم: -شما ازکجا فهمیدین؟ -اون روزی که عمو محسن و خونوادش اومدن، دیدم باعصبانیت به سایه نگاه میکردی، شب که رفتیم خونه بابابزرگ، دیدم تو و پارمیدا تو حیاط داشتین باهم حرف میزدین، توهم خیلی عصبانی بودی، منم... فوضولیم گل کرد اومدم تو حیاط، نصف حرفاتونو شنیدم دستی رو صورتم کشیدم و به روبه روم نگاه کردم -حالا، پارمیدا واقعا با آرمان همکاری میکرد؟ -نمیدونم، لطفا از این موضوع با هیچکسی حرفی نزنین. با هیچکس. خودش که میگه باآرمان همکاری نمیکنه ولی ما باور نکردیم -حتما، چشم حواسم هست...راستی ببینم، اونی که دیروز مسبب دعوامون شده بود هم پارمیداس؟ -بله -عه عه عه، وایسا من براش دارم -مائده خانم...من همین الان گفتم به هیچکسی حرفی نزنین حتی خود پارمیدا خانم!!! بازم تاکید میکنم هیچکس نباید بفهمه....متوجهین؟؟ -من اگه میخواستم به کسی بگم میگفتم -بازم تاکید میکنم به خود پارمیدا خانم هم هم نباید بگین -چشم. چشم. بعد از ماشین پیاده شد و دررو بست و گفت: -ببین بذار رو راست باشم، من خیلی دهن لقم، یهو دیدی از دهنم در رفت، چیکار کنم؟ خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم، سرمو به دو جهت تکون دادم و گفتم: -فقط سعی کنین زیاد دوروبرش نباشین -قول نمیدم ولی سعیمو میکنم -فکرکنم کمال همنشینی بااون دوستتون به شما هم اثر کرد -هانیه رو میگی؟ آره فکرکنم به منم سرایت کرده -خیلی خب خداحافظ -خداحافظ بعدازاینکه وارد خونشون شد. منم کلافه برگشتم خونمون... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۵ و ۶۶ همینکه وارد سالن شدم دیدم سارا تو سالن نشسته و یه کاسه پفک گذاشته جلوش و داره میخوره، البته یه فنجان قهوه و دو سه تا لواشک و آلوچه رو هم درنظر بگیرید -یه وقت بد نگذره سارا: -عههه سلاااام خوبی -من که خوبم ولی فکرکنم تو خیلی دیگه خوبی سارا: -چطور؟ -چون هروقت اینقدر هله هوله میخوری معلومه یه اتفاق خوب برات افتاده رفتم و کنارش نشستم، کاسه پفک رو گرفت سمتم منم سه تا دونه برداشتم -خب؟ -اهم اهم... امروز خانم سارا رستگار بعداینکه پروژه‌ی به اون مهمی رو ارائه دادن مورد تشویق اساتید دانشگاه قرارگرفتن و جزو نفرات برتر دانشگاه انتخاب شدن، حالا یه کف مرتب بعد شروع کرد به دست زدن، تک خنده ای زدم و براش دست زدم -آفرین به خانم دکتر رستگار، سرافرازمون کردین -وای توروخدا اینجوری نگید جناب سرگرد خجالت کشیدم بعد دوتایی خندیدیم مامان به جمع ما پیوست و گفت: -الهی قربونتون برم ایشالله همیشه خنده رو لب هاتون بمونه با دیدن مامان از جام بلند شدم -سلام مامان -سلام پسرم خسته نباشی -سلامت باشی مامان جون مامان: -سارا بس کن دیگه اینقدر نخور، عروس چاق اصلا خوب نیست ها سارا پوکر به مامان نگاه کردوگفت: -اوووو، حالا کو تا شب عروسی، بعدشم اگه موقعش رسید من رژیم میگیرم، در ضمن من تو بعضی فیلم ها دیدم عروس ها دوبرابر دامادن مامان: -یعنی تو میخوای دوبرابر داماد بشی!؟ سارا: -نه خدانکنه نگاهی به هله هوله کردوگفت: -یعنی، ممکنه چاق بشم؟ بعد نگاهی به من و مامان کرد، ماهم سرمونو تاییدوار تکون دادیم، سارا سریع هرچی هله هوله رو میز بود رو جمع کرد و رفت تو آشپزخونه، من و مامان هم زدیم زیرخنده داشتم سمت اتاقم قدم برمی‌داشتم که باصدای سارا به عقب برگشتم -جانم؟ اومد نزدیکتر و مقابلم ایستاد -با مائده حرف زدی؟ -بله -چی گفتی بهش؟ -معذرت خواهی دیگه -فقط همین؟ یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم: -مگه قراربود چیز دیگه ای هم بگم؟ -داداش، چرا یه طوری حرف میزنی که انگار منظورمو متوجه نشدی -اتفاقا متوجه شدم، هرچی درموردش داری فکرمیکنی اشتباهه سارا -نمیخوای که باور کنم تو به مائده علاقه‌ای نداری؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: -بذار قانعت کنم سارا، من دوسال پیش یه اشتباهی کردم، دیگه نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم، من الان مائده رو فقط به چشم همون دخترعمو میبینم -ولی اون تغییرکرده امیرعلی، ازاین رو به اون رو شده. خیلی عوض شده. نمیبینی حجابش چقدر بهتر شده. حتی حرف زدنش هم خیلی تغییر کرده. دقیقا شده همونجور که میخواستی -ولی این چیزیو عوض نمیکنه، هرچی بین من و مائده بود مال دوسال پیش بود، الان تموم شدورفت، وقتی مائده ذره ای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم، مگه اجباره؟ لطفا توهم دیگه در موردش حرف نزن. درضمن اگه میبینی میرم دنبالش یا الان عذرخواهی کردم علتش این نیست که تو فکرت میگذره. بعد باقدم های بلند سمت اتاقم رفتم. در اتاقمو بازکردم و چشمم به کاغذی افتاد که روی اون خطاطی کرده بودم، برای بار هزارم شعر روی کاغذ رو خوندم: «دردعشقی‌کشیده‌ام‌که‌مپرس» آهی از سینه بیرون دادم و رو تختم نشستم و به فکرفرو رفتم، یاد حرف سارا افتادم که گفت: «ولی اون تغییرکرده امیرعلی...» اون راست میگفت، تازگیا شاهد تغییرات مثبت مائده شده بودم، دلیل تغییراتشو نمیدونستم ولی هرچی هست، باعث شد از قبل بهتر بشه. دوست نداشتم اصلا بهش فکر کنم. پاشدم رفتم بیرون یه وضو گرفتم اومدم روی تختم دراز کشیدم. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۷ و ۶۸ ❤️مائده تو حیاط دانشگاه داشتم چشم می‌چرخوندم تا هانیه رو پیدا کنم، هممون لحظه یه نفر زد رو شونم، سرمو چرخوندم و با هانیه روبه رو شدم -سلاااام خوبی هانیه:-سلام من خوبم تو خوبی؟ سلامتی؟ چه خبر؟ -اوووو یواشتر بابا -مائده، بیا باید یه چی بهت بگم -اتفاق جدیدی افتاده؟ -اوهوم، بیابیا دستمو کشوند و منو روی یکی از نیمکت ها نشوند بعد خودش هم نشست -خب؟ دست چپشو گرفت بالا و به انگشتر نشون اشاره کرد، لبخندی از سر ذوق زدم و پرسیدم: -دیشب اومدن خاستگاریت؟! سرشو انداخت پایین، اولین باربود هانیه رو اینقدر خجالتی می‌دیدم -یهویی شد، زنگ زدن گفتن قراره خونوادش برن شهرستان، برای همین دیشب اومدن -استاد کریمی؟ دهنشو کج کردوگفت: -نه پس، عمم اومد خاستگاری تک خنده ای زدم -خب حالا، آزمایش دادین؟ -نه، فرداصبح میریم -ایشالله هرچی خیره همون باشه دستاشو گرفت بالاوگفت: -ایشالله بعد رو کرد سمتم و گفت: -با برادر آشتی کردی؟ -آره -جنابعالی که فرمودید عمرا ببخشمش -حالا من یه چیزی گفتم، بعدشم، وقتی داشت عذرخواهی میکرد خیلی مظلوم شده بود منم دلم نیومد -آها، اوکی، دلت نیومد هااا؟ منم که گوشام دراز -منظور؟ -مائده، نگو که نظرت درمورد امیرعلی عوض شده وگرنه میرم خودمو از کوه پرت میکنم پایین. خیلی بیشتر از خیلی دوسش داری -نه خیرم، اصلاهم اینطور نیس یه نیشگون محکم از دستم گرفت -آیییی چرااینجوری میکنی؟ -اینطور نیس نه؟ اون کی بود که دیروز وقتی با امیرعلی نرفت سوار ماشین بشه تا بهش گفتم الان قهرمیکنه عین میگ‌میگ رفت تو ماشین نشست هرکی ندونه من بهترمیدونم که تو طاقت نداری امیرعلی باهات قهرکنه اینم نشونه دوست داشتنه خب. -توروخدا بس کن هانیه -ولی من میدونم حداقل یه احساسی نسبت به امیرعلی داری حالا هی بگو نه -بازم میگم نه -نه و... پاشو پاشو کلاسمون شروع شد من که دیگه نمیتونم باهات یکه به دو کنم خندیدم و هردو سمت ساختمان دانشگاه قدم برداشتیم، هانیه راست میگفت، احساسم نسبت به امیرعلی عوض شده بود، تازگیا همش ذهن منو به خودش مشغول کرده بود، نمیدونم چطور نظرم درموردش عوض شد، فقط میدونم تازگیا یه احساسی بهش پیدا کردم، اما من حق نداشتم بهش فکرکنم، من به اون بد کرده بودم، امیرعلی هم دیگه اون احساس قبلی رو بهم نداره، حقش هم هست، همینکه داره بهم کمک میکنه از سرم زیاده... ❤️سارا از سرما هی دستامو میگرفتم جلوی دهنم و ها می‌کردم، نگاهی به اطراف کردم پس ایلیا کجا رفت؟ چنددقیقه بعد ایلیا سینی به دست سمتم اومد و کنارم رو نیمکت نشست -بفرمایید بانو لبخندی به روش زدم و لیوان قهوه رو برداشتم -سردته؟ -خیییلی، نگاه کن، انگار قراره بارون هم بباره -فوقش لحظه‌ی رومانتیکی میشه دیگه لبخند دندون نمایی زدم و یه قلوپ از قهوه رو خوردم ایلیا آهی از سینه بیرون داد و به روبه روش نگاه کرد -هیچوقت آخرین باری رو که اومدیم اینجا رو یادم نمیره من هم به روبه روم نگاه کردم، اونم ادامه داد: -اون روز که رفتی، فکر می‌کردم همه چی بینمون تموم شده، دیگه قرار نیس به هم برسیم، وقتی رفتیم ترکیه خودمو به هر دری زدم تا دانشگاهمو انتقالی بگیرم بیام ایران، اما هرکاری می‌کردم نامه‌ی انتقالیم نمی‌رسید، رسما ناامید شده بودم، اما بعد از دوسال نامه رسید، به مامان بابا گفتم برمیگردم، اوناهم به اجبار قبول کردن، خواستم برگردم اما بعد قضیه‌ی مائده و آرمان رو فهمیدم، بین مرز سختی گیرکرده بودم، یه طرف مرز، خونوادم بودن، یه طرف مرز عشق زندگیم، مامان که حالمو دید گفت یک ماه منتظر بمونم تا کارهای طلاق مائده رو انجام بدیم و باهم برگردیم، بلاخره اون یک ماه هم به هر جون کندنی تموم شد و برگشتیم ایران سمتش برگشتم و نگاهش کردم، اونم برگشت و نگاهم کرد، برای اینکه حال و هواشو عوض کنم زدم به در شوخی و گفتم: -اوه، چه عشق آتشینی، ببینم بااین همه اتفاقات که دیوانه نشدی به سلامتی؟ ببین من شوهر دیوانه نمیخوام ها گفته باشم تک خنده ای زدوگفت: -ولی میگن دیوانه ها عشقشون دیگه به حد جنون رسیده، بَده؟ -نه، خیلیم خوبه بعد دوتایی خندیدیم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۹ و ۷۰ ❤️مائده همراه هانیه از در دانشگاه رفتیم بیرون و کنارهم ایستادیم -کی قراره دنبالت بیاد؟ لبخند دندون نمایی زدوگفت: -آقا مرتضی -داداشته؟! پوکر نگاهم کردوگفت: -نه خییرم، استاد کریمی -عه، آهااا نگفته بود اسمش مرتضی‌ست! -آهای، مرتضی نه و آقا مرتضی تک خنده ای زدم و گفتم: -بله، بله ببخشید اونم خندید، همون لحظه به روبه روش زل زد و گفت: -عههه برادر اومد نمیدونم چم شد، یهو ذوق زده به عقب برگشتم ولی کسیو ندیدم، صدای خنده‌ی هانیه بلند شدوگفت: -چقدر تو هولی دخترررر -کوفت، برو بمیر هانیه -بعد ادا درمیاره که نههه، تو اشتباه فکر میکنی، خودت برو بمیر بعد دوباره گفت: -عههه، برادر -هاهاها، خییییلی بامزه بود -به جان خودم برادره -دیگه گول حرفاتو نمیخورم، برو گمشو -مائده، میزنمت ها دارم میگم برادررر، ببین خووو برگشتم عقب دیدم امیرعلی دست به سینه ایستاده -خدا لعنتت کنه هانیه -بای‌بای -فردا واست دارم، خداحافظ سمت امیرعلی رفتم و سلام کردم -سلام خسته نباشی -ممنون سلامت باشین بعد سوار ماشین شدیم. استارت زد و حرکت کرد چندلحظه بعد که انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت: -فردا احتمالا دنبالتون نميام خیلی ناراحت سمتش برگشتم و گفتم: _چرا؟ -قراره برم ماموریت ازفردا باید خودمونو آماده کنیم، اگه رفتنم صد در صد شد، یکی از دوستامو میفرستم دنبالتون با لحن دلخوری که حالا کاملا مشخص بود گفتم: _نه لازم نیست، خودم میام -مطمئنین؟ -مگه نمیگین خطری تهدیدم نمیکنه پس خودم میام. نگران نباشین امیرعلی دیگه چیزی نگفت. اما من نفهمیدم چی شد جمله آخر رو جمع بستم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش نگاه کرد و حرفی نزد. تصمیم گرفتم مثل خودش رفتار کنم. چرا من اصلا صمیمی باشم. قرار نیست اتفاقی بیافته. مثل خودش که جمع میبنده. مثل خودش که همه‌ی نگاه‌هاش، نیم نگاه هست. اصلا تغییر کردن‌هامو نمیبینه. منم میخوام نبینمش. خیلی عادی و معمولی باشم. منو رسوند خونه، خواستم از ماشین پیاده بشم سمت امیرعلی برنگشتم و مثل خودش مستقیم بیرون رو نگاه کردم و گفتم: _ماموریتتون... خطرداره؟ -چطور؟! -همینطوری -مثل همه ماموریت هاست دیگه، خطرات خودشو هم داره -اها. پس مواظب خودتون باشین اینو گفتم و زود از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خونمون، دررو باز کردم و وارد حیاط شدم و دررو بستم، خیلی دلم گرفته بود، نمیدونم چرا، چرا تازگیا من اینجوری شدم، چرا اصلا اینجوری حرف زدم؟ نکنه ناراحت شده. یعنی من چکار کردم کارم بد بود؟ خسته و کلافه آهی از سینه بیرون دادم و وارد خونه شدم.. ❤️امیرعلی بعداز خوندن نماز برگشتم تو هال و روی مبل نشستم، باز مثل سری قبل، فکر مائده از سرم بیرون نمی‌رفت، احساس می‌کردم مائده از دستم دلخور شده، ولی چرا؟ من که چیز بدی نگفتم! یعنی بخاطر اینکه دنبالش نمیرم ازدستم دلخور شده! اصلا من چرا دارم بهش فکر میکنم؟ خب ناراحت شده که شده... یعنی چی؟ باز برم عذرخواهی کنم؟ عمرا معنی نداره! اون بار واقعا تقصیری نداشت ولی این بار من تقصیری ندارم. پس اصلا چرا تو فکرش برم. به این نتیجه رسیدم که اصلا تو فکرش نباشم. نه تو فکر خودش نه اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم. تو افکار خودم غرق بودم که حس کردم یه نفر کنارم نشسته، برگشتم دیدم سارا کنارمه و نگاهم می‌کنه -خوبی داداش؟ لبخندی به روش زدم -خوبم ممنون، توخوبی -شکر، منم خوبم بعد رو صورتم دقیق تر شدوگفت: -چیزی ذهنتو مشغول کرده امیرعلی؟ میدونستم اگه بهش بگم دارم به مائده فکر میکنم دیگه ول کن قضیه نیس -نه، دارم به ماموریت پس فردا فکرمی‌کنم -داداش، بخدا هروقت اسم ماموریت رو میاری بدنم میره رو حالت ویبره تک خنده ای زدم و گفتم: -تو که الان باید عادت می‌کردی به ماموریت هام -والا ما هروقت دیدیم از ماموریت برمی‌گردی یا تیرخوردی یا از بلندی سقوط آزاد کردی، هیچوقتم سالم برنگشتی، همین ماموریت آخری تیر خورد به بازوت -اون که حواسم نبود -تودیگه چه سرگردی هستی که حواست به دورواطرافت نیس؟ -چه ربطی داره خواهر من -خیلیم ربط داره، یه سرگرد باید حواسش شیش دونگ جمع دورواطرافش باشه -بله قانع شدم -بله دیگه، والا هیچکس تاحالا موفق به قانع کردن تو نشده، اگه قانع کردن تو یه رشته بود من الان دکتراشو گرفته بودم -سقف لرزید خواهرم -هاهاها، تاثیرگذاربود -هه‌هه‌هه، خداروشکر روت تاثیر گذار بود -تورو جدت اینقدر سربه سرم نذار داداش -تو داری سربه‌سرم میذاری -خیلی خب من غلط کردم، توهم ول کن نیستی ها خندیدم و ازجام بلندشدم سارا: -کجااا؟ -خونه آقاشجاع، میرم ساکمو ببندم دیگه و بعد راهی اتاقم شدم.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷۱ و ۷۲ ❤️مائده بعداز دادن کنفرانس از سالن همایش همراه هانیه بیرون رفتیم هانیه:-این استاد فضلی هم بدجور به آدم نگاه می‌کرد ها، انگار با ملت دعوا داره، همیشه‌ی خدا ابروهاش به هم گره خوردن -هانیه چقدر تو غر میزنی دختر، مهم اینکه از مطلب خوششون اومد -آخه خیلی رومخمه -تا دیروز استاد کریمی رو مخت بود، الان شد استاد فضلی -ای بابا، اون قضیه‌ش فرق می‌کرد، اصلا حالا هرچی، بریم یه چی بخوریم من ضعف کردم -توهم که همش میخوری، یخورده به معدت استراحت بده -ببین از حال رفتم تقصیرخودت میشه، از من گفتن بود تک خنده ای زدم -خیلی خب بابا بریم . . بعداز تموم شدن کلاس هامون از دانشگاه خارج شدیم -گفتی امروز برادر نمیاد دنبالت؟ دوباره دلم گرفت، انگار غم عالم سراغم اومده بود -نه، نمیاد -خب بیا برسونیمت -نه نه... میخوام پیاده روی کنم -مطمئنی؟ -آره عزیزم پیاده میرم -نههه، منظورم مطمئنی برادر نمیاد دنبالت؟ -چطور؟ -پشت سرتو ببین -هانیه اگه بخوای دوباره سرکارم بذاری شوخی خوبی نیست دستاشو گذاشت رو شونه هام و منو به عقب چرخوند، با دیدن امیرعلی یه لحظه کپ کردم، اینکه گفته بود نمیاد! با دیدنش خوشحال شدم و با گفتن خداحافظ، سریع سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم -سلام! -سلام خسته نباشین -ممنون، چرا اومدین؟! -ناراحتین، برم -نـــه، منظورم این نبود که، آخه دیروز گفتین میرین ماموریت -فعلا که هستم، کارم زودتموم شد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم -اقا امیرعلی -بله رو کردم سمتش و گفتم: -ماموریتی که میخواین برین،... خطرناکه؟ -چطور؟! -سارا میگفت هروقت میرفتین ماموریت زخمی برمی‌گشتین، خب...خب... چیزه... نگران شدم -دوباره سارا دهن لقی کرده انگار -داشت باهام دردودل می‌کرد، حالا...واقعا خطرناکه؟ -مثل بقیه ماموریت هامه دیگه، البته من فقط چندتا از ماموریت هامو تیر خوردم نه همشونو ، ولی خب، بازم خطرناکن دیگه -اگه.... اگه خدایی نکرده اتفاقی واستون بیفته چی؟ -منظورتون تیرخوردنه؟ سرمو به علامت تایید تکون دادم -میترسم خدایی نکرده ایندفعه اگه.... تیر بخورین جای بدی باشه،...میگم اینو تاحالا درنظر گرفتی؟ امیرعلی خیلی خونسرد رانندگی میکرد -حتما درنظر گرفتم که حالا دارم میرم ماموریت ازاینهمه بی خیالیش حرصم گرفت با داد گفتم -شما واقعا از هیچی نمیترسی یا داری ادا درمیاریننن؟؟؟ -حالاچرا عصبانی میشین؟ -آخه خیلی رو اعصابین، حتی براتون مهم نیس کسی نگرانتونه، آخه اینقدر بیخیال؟ لبخندی زدوگفت: -من هیچوقت نمیخوام اطرافیانمو ناراحت کنم، ولی خونوادم دیگه به ماموریت هام عادت کردن، سارا خب یکم ترسو هست دیگه بااین حرفش جا خوردم،یعنی واقعا نفهمید من نگرانشم!؟ من اینجوری مستقیم به خودم اشاره کردم اصلا نفهمید؟؟ دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد. سعی کردم خونسرد باشم و دیگه حرفی نزنم. من چرا نمیتونم خونسرد و عادی باشم ولی اون میتونه؟؟ تو دلم گفتم... ای خدا خودت کمکم کن ❤️امیرعلی باید این بار به نتیجه میرسیدیم. همه تمرکزم گذاشتم روی کار. دیگه به هيچی فکر نمیکردم. همگی سوار هواپیمای شخصی شدیم و سمت دزفول حرکت کردیم . . . -همه تحت نظر هستن؟ رامین: -بله، یه سری افراد جدیدی که تو انبار باهاشون همدست هستن رو تحت نظر گرفتیم -خوبه، به کارتون ادامه بدین همون لحظه یکی از همکارا صدام زد -جناب سرگرد، سوژه وارد انبار شد، همراهش هم سایه‌س -سایه!؟ -بله باتعجب به مانیتور چشم دوختم، پارمیدا کی اومد دزفول!؟؟ عصبی دستامو مشت کردم. همون لحظه فرهاد به جمع ما پیوست فرهاد: -الان همشون تو انبار قاچاق دورهم جمع شدن، بهتر نیس تادیرنشده عملیاتمونو آغاز کنیم؟ سرهنگ: -نه، فعلا زوده، باید منتظر بار اصلی باشیم فرهاد: -ولی جناب سرهنگ، ممکنه دیربشه سرهنگ: -اونا میخوان.....
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷۳ و ۷۴ به دور و اطراف اتاق نگاه کردم، خیلی دیزاین اتاقش قشنگ بود، نگاهم به کتابخونه‌ی بزرگش کشیده شد، فوضولیم گل کرد و سمت کتابخونه رفتم، به کتاب هاش نگاهی انداختم، تقریبا همشون به یه موضوع مربوط می‌شدن، ولی قسمت بالای کتاب خونه پراز کتاب های اشعار بود، پس امیرعلی مثل من به کتاب شعر هم علاقه داشت! یکی از اون کتاب هارو کشیدم بیرون ، و مشغول برگ زدن ورقه های کتاب شدم، کتاب رو گذاشتم سرجاش و دوباره نگاهی به اتاقش انداختم، همون لحظه چشمم به برگه‌ی بزرگی افتاد که روش خطاطی شده بود و به دیوار نصب بود، رفتم جلوتر و شعر رو کاغذ رو خوندم: «دردعشقی‌کشیده‌ام‌که‌مپرس!» احساس می‌کردم این شعره حال من و امیرعلی رو توصیف میکنه، آهی از سینه بیرون دادم و به این فکرافتادم که چقدر امیرعلی رو اذیتش کردم، ولی اون در برابرش کلی بهم محبت کرد. -امیرعلی هیچوقت نتونست فراموشت کنه چون عشقش واقعیه با شنیدن صدای سارا سمتش برگشتم اونم جلوتر اومد و روبه روم ایستاد -من خیلی اذیتش کردم اون حق داشت دیگه حتی نگامم نکنه -آره ولی چون نامحرمی نگاه نمیکنه، وقتی رفتی خیلی اذیت شد، ولی هنوزم دوست داره مائده، ولی یجوری رفتار میکنه که انگار دیگه بهت فکر نمیکنه، دیگه بهت احساسی نداره از حرفاش متعجب شدم، امیرعلی هنوز بهم علاقه داشت!؟ -پس... چرا من متوجه نشدم! م... مطمئنی؟! این امکان نداره!!! روی تخت نشست منم رفتم و کنارش نشستم -اگه بهت علاقه نداشت که خیلی وقت پیش فراموشت میکرد، ولی اینقدر که بهت علاقه داره تورو بخشیده و داره کمکت میکنه، اما احساساتشو بروز نمیده، میگه وقتی مائده ذره‌ای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم بغض کردم، انگار امیرعلی هم نمیدونست که منم به اون علاقه پیدا کردم -مائده، بذار رک و پوست‌کنده بهت بگم، امیرعلی فقط کنارتو خوشبخت می‌شه، احساست به امیرعلی همون قبلی‌هست، یا تغییر کرده؟ بغضمو قورتش دادم، نمیدونستم باید حقیقتو بهش بگم یانه -مائده، اگه احساست تغییری نکرده بهم بگو، بهم بگو تا منم به امیرعلی کمک کنم تا اذیت نشه، اگه هم تغییر کرده بازم بهم اعتماد کن و بهم بگو سرمو انداختم پایین و سکوت کردم -توهم، دوستش داری نه؟ سرمو گرفتم بالا وبهش زل زدم -بگو که درست حدس زدم سرمو تاییدوار تکون دادم اونم لبخندی زد -اما... امیرعلی حق داره زندگی بهتری داشته باشه سارا، من نمیتونم باهاش ازدواج کنم چون قبلا ازدواج کردم، این نامردیه. بعد از این همه محبت و لطفی که در حقم کرده دلم نمی‌خواد باز اذیتش کنم -چرا یه طرفه تصمیم میگیری؟ امیرعلی به غیر از تو دیگه نمیتونه به کسی فکرکنه، اگه اینطور بود خیلی وقت پیش ازدواج میکرد، اون هنوز دوست داره از جام بلند شدم و روبه سارا گفتم: -ولی من دلم رضانمیده، من به اون بد کردم، همین الانشم شرمندش هستم، نمیخوام بیشتر عذاب وجدان منو بگیره با بغض جملاتم رو گفتم و بعد سریع اتاقو ترک کردم ❤️امیرعلی به دیوار تکیه داده بودم و کتاب دعا رو که همیشه همراهم بود رو میخوندم تا بلکه دل بی‌قرارم آروم بگیره، از یه طرف به ماموریتم، از طرف دیگه به مائده فکر می‌کردم، نگرانش بودم، ای کاش یکیو میذاشتم مواظبش باشه... از دست خودم عصبی شدم چرا نمیتونم یه لحظه‌ بهش فکر نکنم. چقدر مائده الان با مائده‌ی قبل فرق کرده... سرمو تکون دادم. چشمم به کتاب دعا بود ولی تو ذهنم حوالی مائده میرفت. کلافه و بی‌قرار تر از قبل شدم. کتابو بستم. اندازه ۲ دقیقه تو دلم ذکر گفتم. یه کمی از روضه امام حسین که حفظ بودم خوندم و تو خودم بودمو اروم برای خودم صفا میکردم. از اقا امام حسین خواستم کمکم کنه. هم برای ماموریت، هم برای ذهن مشوش و درگیرم. صلواتی فرستادم، سریع دستی به صورتم کشیدم و خیسی بین محاسنم رو پاک کردم. خداروشکر کسی نفهمید. با صدای رامین بلند شدم و سمتش رفتم رامین: -بارها... بارهای اصلی رسیدن -راست میگی رامین؟ سمتش رفتم و به مانیتور چشم دوختم -آره،ببینید سرهنگ: -آفرین کارت عالی بود رامین:درس پس میدیم جناب سرهنگ سرهنگ: -تا پنج دقیقه‌ی دیگه تمام نیرو هارو برای اجارای عملیات آماده کنید -چشم ¤¤پنج دقیقه بعد...¤¤ سمت انبار حرکت کردیم، سرهنگ بلندگو رو گذاشت جلوی دهنش سرهنگ: -اینجا محاصره‌س، بهتره تسلیم بشید همینکه سرهنگ جمله‌ش به اتمام رسید صدای شلیک اسلحه اومد، با شمارش سرهنگ در انبار رو باز کردیم و واردشدیم، شلیک اسلحه ها شروع شد، من همراه چند نفر دیگه......
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷۵ و ۷۶ ❤️سارا میدونستم مائده و امیرعلی هنوز همدیگه رو دوست دارن ولی به روی خودشون نمیارن. از اتاق رفتم بیرون. بلاخره تصمیمو گرفته بودم تا با مامان درمورد امیرعلی و مائده حرف بزنم، نمیدونم کارم درسته یانه، ولی باید باهاش درمیون میذاشتم. دوست داشتم کاری براشون کنم. رفتم تو هال و مامان رو کتاب به دست روی کاناپه دیدم، سمتش رفتم و کنارش نشستم -مامان، یه چندلحظه وقت داری؟ کتابشو بست وعینکشو دراورد، بالبخند نگاهی به من کرد -جانم؟ -تازگیا یه چیزیو متوجه شدم گفتم با شما درمیون بذارم -اتفاقی افتاده؟ -درمورد امیرعلی و... مائده‌س -خب!؟ -شما... میدونستیدکه امیرعلی هنوز به مائده علاقه داره؟ نفسشو بیرون داد و گفت: - آره، خب؟ -واقعا ماماااان؟؟؟چرا دوباره براش نریم خواستگاری؟ -اونوقت خواستگاری کی؟ -مائده دیگه چشماش گرد شدن وگفت: -شوخیت گرفته سارا؟! مائده؟ -مامان، ایندفعه مائده هم به امیرعلی علاقه داره. میبینی چقدر مائده عوض شده دیگه اصلا مثل قبل نیست. من چند بار امتحانش کردم -تو ازکجا میدونی؟ -چون، از زیرزبونش حرف کشیدم،فهمیدم اونم به امیرعلی علاقه داره. مطمئنم داداش هم دوستش داره -اومدیم و قضیه‌ش شد مثل دوسال پیش، ایندفعه امیرعلی ضربه‌ی بدتری میبینه سارا، نه من عمرا اینکارو بکنم -مامان شما خودت بهتر میدونی امیرعلی به غیر از مائده به هیچ دختری علاقه نداره. بخاطر اینکه مواظب مائده باشه همه چی رو بهونه میکنه که بره دنبالش. -شاید بعد یه دختردیگه‌ای علاقه پیداکرد، چرا عجله میکنی. در ضمن امیرعلی بخاطر کارش دنبال مائده میره -نه مامان. اینجوری نیست. میدونی چرا؟ چون امیرعلی اینقدر عاشق مائده‌س که حاضر نیس به دختر دیگه ای فکرکنه. مامان باور کن خیلی این دو تا همدیگه رو دوست دارن چرا کاری نکنیم اخه؟ -حرفشم نزن سارا.،امیرعلی داره چوب سادگی‌های خودشو میخوره، اون روزی هم که تصمیم گرفته بود بره دنبال مائده مخالف بودم، چون نگران آیندشم، نمیخوام دوباره اون اتفاق بیفته -ولی مامان... میون حرفم پریدوگفت: -دیگه درمورد این قضیه حرف نزن سارا بعد دوباره عینکشو به چشماش زد و مشغول خوندن کتاب شد، منم دیگه حرفی نزدم و راهیه اتاقم شدم، شاید مامان راست می‌گفت، یاشایدم امیرعلی و مائده کنارهم خوشبخت میشدن، اما بازم بخاطر سابقه‌ای که مائده واسه خودش درست کرده حتی منم در دلم ترس ایجاد شد، هوففف احتمالا من دارم اشتباه میکنم. ❤️امیرعلی با دردی که رو دستم حس کردم چشمامو بازکردم و بادکتری که داشت به دستم سرم می‌زد روبه رو شدم دکتر: -سلام جَوون، بلاخره به‌هوش اومدی -س... سلام، من... کجام؟ -بنظرت کجایی؟ بیمارستانی دیگه! تازه یاد رامین افتادم و گفتم: -شما... از حال دوستم خبردارین؟ -کدوم دوستتون؟ -همون که... بالای... قلبش تیرخورد -نه، من خبری ندارم، احتمالا دکترش یکی از همکارامه توی دلم آشوب بود، می‌ترسیدم اتفاقی واسه رامین افتاده باشه. بعداز خروج دکتر از اتاق، بلافاصله فرهاد پرید تو اتاق و سمتم اومد -سلام دادش خوبی سلامتی؟ -سلام، رامین... رامین چطوره؟ خوبه؟ -دکترش که میگه عمل موفقیت آمیزبود، ولی بخاطر خون زیادی که ازش هدررفته هنوز بیهوشه -ای وای، همه‌ش تقصیرمنه -تقصیر تو چرا؟ -رامین بخاطر من جلوی شلیک اون گلوله ایستاد، اون باید به هوش بیاد، من بهش مدیونم فرهاد -انشالله که به هوش میاد داداش، نگران نباش، راستی... گوشیشو از تو جیبش دراورد و گرفت سمتم و ادامه داد: -وقتی به خونوادت خبر دادیم تو بیمارستانی، خیلی نگران شدن، گوشیت که خاموشه از گوشی من بهشون زنگ بزن و خیالشونو راحت کن -وای فرهاد چراگفتی؟ -پدرت بهم زنگ زد، توقع که نداشتی بهش دروغ بگم گوشیشو از دستش کشیدم -خیلی خب، خیلی خب، بده اینو چپ چپ بهم نگاه کردوگفت: -من میرم بیرون ببینم از رامین خبری نشده سرمو تاییدوار تکون دادم اونم اتاقو ترک کرد، سریع شماره‌ی تلفن خونمونو گرفتم، بعداز چندتا بوق صدای مامان تو گوشی پیچید -الو بفرمایید؟ -سلام مامان خانم خوبی؟
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷۷ و ۷۸ یک روز گذشت و من با اصرارهای فراوان تونستم رضایت دکتر رو بگیرم و مرخص بشم. داشتم دکمه های پیرهنم رو می‌بستم که یهو صدای درزدن پشت سرهم اومد و در بازشد و کله‌ی فرهاد بین در دیده شد، پوکر نگاهش کردم و گفتم: -داداش، کوری؟ این اتاق در داره ها -خبرمو بشنو بعد تیکه بنداز، رامین به‌هوش اومد از شنیدن خبرش ذوق زده به فرهاد نگاه کردم -جان من؟ -آره دکتر داره معاینش میکنه -الان میام سریع دکمه هارو بستم و از تخت پریدم پایین کتفم تیر کشید ولی بیخیال درد شدم و همراه فرهاد از اتاق رفتیم بیرون. پشت در اتاق ایستاده بودیم که با اومدن دکتر جلوش ایستادیم تا حال رامین رو بپرسیم -آقای دکتر، حال رفیقمون چطوره؟ -خداروشکر حالش خوبه، ولی با وجود زخمی که داره بهتره چند روز تحت نظر بمونه، بلاخره تیر بالای قلبش خورده فرهاد: -الان میتونیم ببینیمش؟ -بله، ولی زیاد طول نکشه -چشم خیلی ممنون سریع وارد اتاق شدیم و سمت رامین رفتیم، به چهرش نگاه کردم خیلی مظلوم خوابیده بود، دلم به حالش سوخت فرهاد: -خدابهمون رحم کرد امیرعلی بعد با بغض ادامه داد: -اون روز که هردوتون تو اتاق عمل بودین، من خیلی تنها شده بودم، میترسیدم اتفاقی واستون بیفته، دلم میخواست من جاتون باشم، وقتی دکتر گفت حال رامین خیلی وخیمه و ریسک عملش بالاس، استرس مثل خوره افتاد به جونم، وقتی تو به هوش اومدی کمی خیالم از طرف تو راحت شده بود، اما فکرم پیش رامین بود، الان که دارم میبینم رامین حالش خوب شده از خوشحالی دلم میخواد گریه کنم فرهاد رو به آغوش برادرانه کشیدم و اونم بی صدا گریه کرد -بی معرفت چرا این حرفارو به من نزدی و تو دلت انباشتش کردی؟ -وقتی دیدم داری با درد دست و پنجه نرم میکنی نمیخواستم بترسونمت -ولی بازم باید باهام حرف میزدی از من جدا شد و لبخندی زد وبعد به رامین نگاه کرد و گفت: -بنظرت بیدارش کنم؟ -نه خودش بیدارشه بهتره -خیلی خوابید دیگه بسه یک لیوان برداشت و پر از آبش کرد، کمی رو دستش آب ریخت و رو صورت رامین پاشید -عه فرهاد نکن -بابا خرس هم اندازه این بشر نمی‌خوابه بذار بیدارشه -نه از تازه گریه کردنت نه از الان یزیدبازی دراوردنت، نکن -عهههه، بابا دلم واسه اذیت کردنش تنگ شده یخورده به غرزدنش بخندیم تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. کیف میکردم با این رفیقایی که دارم. هم فرهاد هم رامین بهترین دوستانم بودن با پاشیدن چندقطره آب، رامین بلاخره چشم باز کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت فرهاد: -بلاخره زیبای خفته رضایت داد و بیدار شد به این حرفش آروم زدم زیرخنده.‌‌ نگاهی به رامین کردم و پرسیدم: -سلام داداش، خوبی؟ رامین: -سلام، یکم... درد دارم فرهاد: -لوس نشو دیگه، عین امیرعلی باش، انکار نه انگار که تیرخورده چشم غره ای نثارفرهاد کردم رامین: -امیرعلی که... عادت کرده به تیر خوردن بعد دوتایی زدن زیرخنده -آهای، رو دادم پررو شدین ها دوباره خندیدن رامین: -دکتر نگفت تا کِی اینجام؟ -والا گفت چندروزی باید تحت مراقبت باشی رامین: نمیخوام، منکه تافردا بیشتر نمیمونم فرهاد: -تو خیلی غلط میکنی رامین: -نه که از بیمارستان خیلی خوشم میاد؟ فرهاد:-اینکه تو خوشت بیاد یا نیاد دست خودت نیس، برای سلامتی خودتم که شده مجبوری بمونی، ماهم پیشت میمونیم نگران نباش تنها نیستی رامین: باشه من میمونم ولی شماهاباید برگردین -نه دیگه این رسمش نیس، البته... به فرهاد اشاره کردم و ادامه دادم: -ایشون که حتما باید برگردن زن و بچه دارن فرهاد: -من؟...نه من جایی نمیرم رامین: -فرهاد جان، امیرعلی راست میگه، توکه نمیتونی بخاطرمن چندروز اینجا بمونی، ناسلامتی زن و بچه داری، نگوکه دلت واسشون تنگ نشده، خصوصا یگانه کوچولوت -آخییی، بعدشم، دخترت تازه فقط چند ماهشه، زنت که نمیتونه تنهایی ازش مراقبت کنه رامین: -اونا مهمترن، برگرد فرهاد: -بخدا دلم نمیاد برگردم، این امیرعلی خودش تیرخورده -چنان میگی تیرخورده حالاانگار چیشده، به قول خودتون من عادت کردم دیگه، بهونه نیار سرشو تکون دادوگفت: -بدجوری آدمو دچار دوگانگی شخصیتی میکنید روزبعد فرهاد همراه سرهنگ و بقیه‌ی نیرو ها با هواپیمای شخصی برگشتن تهران، دکتر هم گفت رامین تا سه روز باید بیمارستان تحت مراقبت باشه. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️