✨ مائده فعلاا داره دختر خوبی میشه ببنیم نویسنده ی گلمون چیکار میکنه اخرش🤔
✨ چرا شما انقدر باب میل دشمن عمل میکنید؟؟دشمن دقیقا همین رو میخواد شست و شوی مغزی که شمارو با ی سری خرافات اسیر خودش کنه و اسم این رو بگذاره آزادی ! و متاسفانه بعضی هام مثل کبک سرشون رو داخل برف کردن و گول اونا رو میخورن 😕خلاصه شتر در خواب بیند پنبه دانه😅😅
خب اینم از ناشناس های امروزمون که یکمی هم زیاد شد تا فردا در پناه قرآن باشید✋🏻🌱
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۱ و ۹۲
❤️امیرعلی
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم، ذهنم درگیر بود، نگران واکنش بابابزرگ بعد از فهمیدن ماجرا بودم، یعنی چه واکنشی ممکنه نشون بده؟
گوشیم زنگ خورد و از افکارم اومدم بیرون، گوشیمو از رو عسلی برداشتم و بادیدن اسم مائده تعجب کردم، آخه این وقت شب چیکارم داره!؟
تماس رو برقرار کردم
-سلام
-سلام آقا امیرعلی ببخشید این وقت شب زنگ زدم
-خواهش میکنم، کاری داشتین؟
-بله، خواستم بگم، همه، ماجرای عمومحسن رو فهمیدن
باشنیدن این حرفش ازجام پریدم و رو تخت نشستم
-چییی؟؟؟؟! ازکجا فهمیدن؟؟؟
-زن عمو سیما زنگ زد برای خداحافظی، بعد ماجرا رو به بابام گفت، الانم زنگ زد به بابابزرگ
-یاخدااا...، یعنی نگران بابابزرگ و مامان بزرگ نیستن که ممکنه چه واکنشی بدن؟؟
-منم نگرانم آقا امیرعلی، میترسم خدایی نکرده اتفاقی براشون بیفته...خب... من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری ندارین؟
-نه مراحمید، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم، کلافه دستی رو موهام کشیدم، نگرانیم بیشتر شد، بابابزرگ بیماری قلبی داشت و با شنیدن این خبر معلوم نیس چه بلایی ممکنه سرش بیاد
همون لحظه صدای در اتاقم اومد و بابا وارد اتاق شد
بابا: -امیرعلی، بابابزرگت پشت خطه
-ای وای، فهمیده بابا..
سرشو تاییدوار تکون داد، گوشیو ازش گرفتم
-سلام بابابزرگ خوبی
-سلام، امیرعلی قضیهی محسن چیه؟ ها؟ واقعا قاچاق کرده؟
-بابابزرگ لطفا آروم باشید براتون همه چیو توضیح میدم خب؟
-باشه آرومم، بگو... فقط کامل بگو
سیرتاپیاز قضیه رو واسش تعریف کردم
بابابزرگ: -خدا بگم این دوتا رو چیکارشون کنه، هر اتفاقی واسشون بیفته حقشونه، اون از قضیهی چندسال پیش اینم ازالان
-بابابزرگ شما فقط حرص نخورید ایشالله درست میشه
بابابزرگ با تندی گفت:
-میخوام که نشه
- توروخدا آروم باشید، خدایی نکرده ممکنه اتفاقی واسه قلبتون بیفته
بابابزرگ: -موندن تو دنیا میخوام چکار... برم بمیرم بهتره اولاد وقتی ناخلف شد دیگه ادم بمیره بهتره
-عه خدانکنه این چه حرفیه بابابزرگ، چرا اینجوری میکنید
بابابزرگ با غصه زیاد حرف میزد:
-مونده تا بفهمی چی میگم، این پسر آبرو واسمون نذاشته توقع داری آروم باشم؟
نمیدونستم چکار کنم فقط میخواستم اتفاقی برای بابابزرگ نیافته.
-میفهمم چی میگید، فقط لطفا آروم باشید لطفا
نفس عمیقی کشید وگفت:
-کاری نداری؟
-نه قربونتون برم، مواظب خودتون و مامان بزرگ باشید
بابابزرگ: خداحافظ
-خداحافظ
تماس قطع شد و گوشیو دادم دست بابا
- بابابزرگ خیلی عصبانیه
بابا: -حق داره بلاخره پای آبرومون وسطه
-نگرانشم، میترسم خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته
بابا نفس عمیقی کشید و اتاق رو ترک کرد، دوباره رو تخت دراز کشیدم. بعد کلی فکر و خیال چشمامو بستم، کم کم چشمام گرمشدن و خوابیدم
❤️سارا
بعداز کلاس همراه ایلیا وارد حیاط دانشگاه شدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم و تا کلاس بعدی مشغول گپ زدن شدیم
-میگم سارا؟
-جانم؟
-بنظرت بااین اتفاقاتی که افتاد، باید عروسیمونو بندازیم عقب؟
نفس عمیقی کشیدم، بااینکه کلی واسه پس فرداشب ذوق داشتم، ولی الان حال هیچکی خوب نبود
-ایلیا، هممون از بابت عمومحسن و پارمیدا ناراحتیم، بابابزرگ و عزیز هم که حال خوشی ندارن، پس مجبوریم عروسیمونو بندازیم عقب تابعد ببینیم چی میشه
-آخه تا کِی؟ اونا واسه خودشون دردسر درست کردن یعنی کل خانواده باید پاسوزشون باشیم؟
-من بخاطر بابابزرگ و عزیز گفتم
-میدونم منم نگرانشونم
کمی با چادرم ور رفتم و برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:
-حالا ما که بلاخره قراره عروسی میگیریم چه پس فردا یا چندهفته دیگه، بیا درمورد امیرعلی و مائده حرف بزنیم
-اصلا اسم این دوتا رو نیار، هم خودشونو مسخره کردن هم مارو
لبخندی زدم وگفتم:
-نگو اینجوری، گناه دارن، بلاخره که باید بهشون حق بدیم، از یه طرف امیرعلی هنوز به مائده اعتماد نداره از اونطرف مائده عذاب وجدان داره، همهی فامیل میدونن که این دوتا همدیگه رو دوست دارن. ما باید براشون کاری بکنیم
-والا ما که دهنمون سرویس شد، حتی مادرای محترم هم نتونستن قانعشون کنن
-ولی، بازم کسانی هستن که ازشون حرف شنوی دارن
-کیا؟!
-وا، معلومه خب، بابابزرگ و عزیزجون
کمی مکث کردوگفت:
-عههه، راست میگی ها، امیرعلی هم خییلی از بابابزرگ حرف شنوی داره
-امروز بریم با بابابزرگ حرف بزنیم؟
-کجا بریم؟
-مغازهش دیگه
-سارا این همه راه رو بکوبیم بریم مغازش که چی بشه، شب باهم میریم خونشون
-اوممم... باشه راست میگی
اینقدر درمورد امیرعلی و مائده حرف زدیم حتی نفهمیدیم کِی نیم ساعت گذشت! سریع بلند شدیم و سمت کلاس رفتیم.
❤️مائده
امروز، روز ارائهی پروژه ها بود، بعدازاینکه من و هانیه باکلی استرس پروژمونو ارائه دادیم علاوهبر اینکه....