🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
چند تا لقمه نون پنیر درست کردم گذاشتم داخل کیفم و رفتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
بعد نیم ساعت رسیدیم پایگاه وارد محوطه شدیم حیاط پایگاه خیلی بزرگ بود دور تا دور حیاط پر بود از عکس شهدا از ماشین پیاده شدیم
مرتضی: -هانیه جان، داخل جلسه داریم تو نمیتونی بیای
- اشکال نداره میرم یه گوشه ای میشینم تا تو بیای
مرتضی: -باشه ،فقط شیطونی نکنی ،دست به چیزی نزنیااا
- باشه چشم
مرتضی رفت و منم دور تا دور حیاط میگشتم و به عکسا نگاه میکردم، یه فکری به ذهنم رسید نمیدونستم مرتضی قبول میکنه یا نه دو ساعتی تو حیاط نشسته بودم که مرتضی اومد
مرتضی: -شرمنده بانووو ،خسته شدی
- در عوضش ناهار منو میبری بیرون که جبران بشه
مرتضی: -ای به چشم ،بریم ؟
-میشه بشینی یه لحظه ؟
( مرتضی نشست کنارم ) :
-جانم بفرما
- من میتونم هر موقع که تو میای اینجا همراهت بیام،عکسای این شهدا رو طراحی کنم بکشم؟
مرتضی: -دانشگاهت چی؟
- نمیخوام دیگه ادامه بدم ، اینجا یه چیزی داره که آدمو جذب خودش میکنه
مرتضی: -باشه ،من حرفی ندارم
- خیلی ممنونم
(از داخل کیفم لقمه ها رو درآوردم )
- بفرمایین
مرتضی: -واقعن به تو میگن بانوی نمونه، خیلی گرسنم بود
با مرتضی رفتیم یه کم وسیله خریدیم بعد باهم رفتیم خونه حس خوبی داشتم ،فردا شب آقا رضا پرواز داشت قرار شد منو مرتضی ،به همراه فاطمه ،اقا رضا رو تا فرودگاه برسونیم
صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه اماده کردم. چند تا لقمه هم درست کردم گذاشتم داخل کیفم
- مرتضی جان ، بیدار شو
مرتضی: -سلام بانووو ،سحرخیز شدی؟
- باید بریم پایگاه دیگه
مرتضی: -آها پس بگو ،منو باش فک کردم به خاطر من ،حاج خانم صبح زود بیدار شده
- ععع اذیت نکن دیگه ،بلند شو...
به سمت پایگاه حرکت کردیم وارد پایگاه شدین مرتضی رفت برام یه صندلی آورد و خودش رفت منم نشستم جلوی عکس شهدا بسم الله گفتم و شروع کردم
با کشیدن عکس شهدا ،اشک از چشمام جاری میشد نزدیک اذان ظهر بود که مرتضی اومد کنارم
مرتضی: -هانیه جان ،پاشو بریم نماز خونه ،نمازتو بخون
- چشم
به همراه مرتضی وارد ساختمون شدم
رسیدیم به نماز خونه مرتضی در اتاق و بست که کسی داخل نشه بعد با هم دیگه نماز خوندیم و لقمه هارو بیرون آوردم و با هم خوردیم یه دفعه در نماز خونه باز شد عع ببخشید اقا مرتضی ،نمیدونستم خانومتون هم هستن
_سلام
مرتضی: -اشکال نداره ،کاری داشتی ،آقا یوسف ؟
آقا یوسف: -حاجی کارتون داره
مرتضی: -الان میام
آقا یوسف: -با اجازه تون ،بازم شرمنده
مرتضی: -هانیه جان پاشو بریم ،الان بچه ها میان واسه نماز
- چشم
برگشتم داخل حیاط ،نشستم روی صندلی
شروع کردم به کشیدن ، که یه دفعه یه صدای اومد:
- زنداداش میشه عکس مارو هم بکشی
رومو برگردوندم ،حسین اقا بود ،داداش مرتضی، از جام بلند شدم
- سلام حسین اقا،خوبین؟ عاطفه جون و بچه ها خوبن؟
حسین اقا : -سلام، خداروشکر همه خوبن، نگفتین عکس ما رو نمیکشین ؟
مرتضی با خنده از پشت سر گفت:
-داداش جان انشاءالله ،به درجه شهادت رسیدی ، به هانیه جان میگم عکستو بکشه
- عع اقا مرتضی ! زشته این حرفا چیه خدا نکنه
حسین آقا: -انشاءالله ،فقط زنداداش عکس منو سفارشی بکش
( وایی خدااا، چه راحت دارن درباره شهادت صحبت میکنن)
مرتضی: -داداش به موقع اومدی ،برو پیش حاجی ،داره لیست بچه ها رو اماده میکنه
حسین آقا: -چشم، زنداداش فعلا با اجازه
- به سلامت
مرتضی : -خوب ببینم خانوم ما چه کار کرده از صبح تا حالا
-میخوام عکسا رو قاب کنم
مرتضی: -خیلی قشنگ شده ، باشه با حاجی صحبت میکنم که همه عکسا رو قاب کنیم
- دستت درد نکنه
مرتضی: -حالا بریم خونه ،خسته شدی
- چشم
نزدیکای ساعت ۳ رسیدیم خونه وارد حیاط شدیم
عزیز جون : -هانیه ،مرتضی
منو مرتضی با هم گفتیم :
-جانم عزیزجون
( بعد خندمون گرفت)
عزیز جون: -بیاین آش درست کردم ،ببرین بخورین
- مرتضی جان تو برو خونه ،من میرم آش و میارم
مرتضی: -چششم بانوو
- سلام عزیز جون
عزیز جون: -سلام به روی ماهت ،صبر کن الان آش و میارم
- دستتون درد نکنه
عزیز جون: -راستی امشب شام بچه ها هستن اینجا ،تو و مرتضی هم بیاین
- چشم عزیز جون، اگه کمک خواستین صدام کنین
عزیز جون: -باشه مادر، مریمم گفته زود میاد کمک
- باشه پس من برم
عزیز جون: -برو عزیزم....
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
بعد از خوردن آش اینقدر خسته بودم که خوابم برد با صدای مرتضی بیدار شدم
مرتضی: -هانیه جان !
(انگار شب شده بود )
- ساعت چنده؟
مرتضی: -نزدیک ۷ ،نمیخوای بیدار شی ؟
- وااییی چرا زودتر بیدارم نکردی، میخواستم برم به عزیز جون کمک کنم ...
مرتضی: -روز اولی مثل اینکه خیلی خسته شدی ،که حتی واسه نمازم صدات زدم بیدار نشدی
تن تن بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم، لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی رو سرم کردم
- بریم اقا
مرتضی: -بریم خانوم
وارد خونه شدیم همه اومده بودن
- سلام
عاطفه جون: -به خانووم ،ساعت خواب عزیزم
مریم جون: -عع زنداداشمو اذیت نکنین ، بیچاره از صبح رفته بود پایگاه
سلام احوالپرسی کردم از خجالت رفتم تو آشپز خونه پیش عزیز جون...
- شرمنده عزیز جون ،خوابم برد،نتونستم زودتر بیام ...
عزیز جون: -اشکال نداره عزیزم ، میدونستم خسته ای ،بیا الان این سالادا رو درست کن
- چشم
موقع شام سفره رو گذاشتیم دست پخت عزیز جون حرف نداشت یه دفعه وسط غذا خوردن حسین اقا گفت:
-زنداداش عکس ما رو کی میکشی؟
عاطفه جون : -عکس چی ؟
حسین اقا : -عکس شهادت...
عاطفه : -وااا یعنی چی؟
مرتضی: -هیچی زنداداش ، داداش حسین شوخی میکنه ،هانیه میاد پایگاه عکسای شهدا رو طراحی میکنه همین
مریم: -وایی چه عالی ،هانیه عکسا رو میاری خونه؟
- نه ،همونجا میزارم قراره آقا مرتضی با حاجی صحبت کنه واسشون قاب درست کنیم
عاطفه : -چه فکر خوبی کردی،هانیه جان ، آفرین
- خیلی ممنونم
حسین اقا : -خوب حالا که همه با این کار موافق هستین، زنداداش امشب باید یه عکس از من هم طراحی کنین
همه گفتن : -ععععع...
حسین اقا : -ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده
مرتضی: -چرا عکس منو کشیده...
مریم جون: -اره هانیه ،راست میگه؟
- نه ،من عکسی نکشیدم
مرتضی: -عع هانیه یادت رفت اون شب کشیدی؟
- اها ،اون که اصلا ربطی به این موضوع نداره
مرتضی : دیگه کشیدن و که کشیدی
(از حرفش ناراحت شدم ، دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت )
- عزیز جون دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
عزیز جون: چیزی نخوردی که مادر
- سیر شدم ،دستتون درد نکنه
( بلند شدم رفتم تو آشپز خونه ، یعنی گریه ام داشت درمیاومد )همه انگار متوجه شدن از برخوردم مرتضی هم چیزی نگفت ظرفا رو که شستیم
مرتضی صدا زد :
-هانیه جان کارت تموم شده بریم آماده شیم ،باید بریم خونه رضا اینا
( اصلا ،اقا رضا رو فراموش کرده بودم ، معلوم نیست فاطمه الان چه حالی داره)
از همه خدا حافظی کردم ورفتم خونه
لباسمو عوض کردم ،مرتضی هم جلوی در تکیه داد به دیوار داشت منو نگاه میکرد
یه دفعه یاد عکس افتادم رفتم دنبال عکس گشتم ،پیداش نکردم کل خونه رو زیر و رو کردم
مرتضی متوجه شد :
-دنبال چیزی میگردی ؟
( حرفی نزدم ، و دوباره شروع کردم به گشتن)
مرتضی: -دنبال این میگردی؟
( باورم نمیشد عکس تو جیبش بود ، رفتم عکس و از دستش گرفتم و بغض داشت خفم میکرد با دستای خودم جلوی چشمان عکس و تیکه تیکه کردم ،اینقدر ریزش کردم ،که حتی نشه به هم وصل بشن نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کرد )
مرتضی: -الان آروم شدی خانومم؟
- با گفتن این حرفش ،خنجری زد به قلبم
( بغلم کرد )
مرتضی: -ببخش که ناراحت شدی ،منظوری نداشتم
( جلوی چشماش عکسشو پاره کردم و الان اون از من عذرخواهی میکنه،وایی خدا این بنده ات چه جور آدمیه )کمی که آروم شدم ،پیشونیمو بوسید:
-بریم حالا؟ دیر میشه هاا !
بلند شدم و دست وصورتمو آب زدم و راه افتادیم توی راه سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چیزی نگفتم رسیدیم دم در خونه ،انگار همه میدونستن که اقا رضا قراره بره ،همه دم در منتظر ما بودن
از ماشین پیدا شدیم به همه احوالپرسی کردیم
چشمم به فاطمه افتاد ،مشخص بود که خیلی گریه کرده ،حق هم داشته مرتضی هم به اقا رضا گفت با فاطمه عقب ماشین بشینن ،شاید حرفی داشته باشن باهم من هم جلو نشستم هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم که چقدر آروم اشک میریزه
مرتضی: -اقا رضا ،یه شیرینی بدهکاری به ما هاااا!
آقا رضا: -چشم ،این دفعه برگشتم جبران میکنم
مرتضی: -داداش یه دفعه اونجا تک خوری نکنیااا ،منتظر ماهم باش...
اقا رضا خنده اش بلند شد:
-نه داداش خیالت راحت ،جا تو نگه میدارم تا بیای...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۴۷ و ۴۸
( یه نگاهی به مرتضی کردم ،مرتضی هم یه نگاه به من کرد متوجه نگاهم شد)
مرتضی: -قربون دستت داداش فعلا رییس ما اجازه نمیده ،ما همین روی زمین هستیم
اقا رضا: -ای زن زلیل ،فقط به ما میرسی سیاست داری پس .....هانیه خانم، شرمنده، من نیستم مواظب فاطمه باشین
- چشم
آقا مرتضی : -خیلی ممنونم
رسیدیم فرودگاه از ماشین پیاده شدیم و با اقا رضا خداحافظی کردیم بعد منو مرتضی رفتیم داخل ماشین تا فاطمه و اقا رضا هم با هم خداحافظی کنن
چه صحنه ی دردناکی بود از نگاه گریان فاطمه میشد فهمید که داره با چشماش التماس میکنه که نره ولی نمیتونست فقط بیانش کنه اقا رضا رفت...و فاطمه همچنان چشم دوخته بود به رفتنش
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت فاطمه
فاطمه تا منو دید بغلم کرد شروع کرد به گریه کردن منم انگار منتظر یخ تلنگر بودم
هم نوا با فاطمه شروع کردم به گریه کردن
مرتضی اصلا از ماشین پیاده نشد چون واقعن میدونست حالمون چقدر خرابه ،هر چند حال فاطمه بدتر از حال من بود....
فاطمه رو رسوندیم خونه پدرش ،خودش اصرار میکرد که بره خونه خودش ولی با این وضعیتی که داشت اصلا صلاح نبود خونه باشه بعد خودمون رفتیم خونه
لباسامو عوض کردم چشمم به کاغذ ریز شده افتاد مرتضی با دیدن چهره ام رفت همه رو جمع کرد ،ریخت تو سطل آشغال...
- مرتضی
مرتضی: -جانم
- ببخش ،دست خودم نبود
مرتضی( یه لبخندی زد):
-درکت میکنم ،اشکال نداره
- بخشیدی؟
مرتضی: -به شرطی که یه بار دیگه عکسمو بکشی ...
- باشه
اینقدر خسته بودم که صبح مرتضی منو بیدار نکرد و خودش رفت پایگاه منم ساعت ده بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،لباسمو پوشیدم رفتم بهشت زهرا
خیلی وقت بود که نرفته بودم اول رفتم سمت گلزار شهدا بعد رفتم سمت غسالخونه...
- سلام...
اعظم خانم: -به عروس خانم ،ستاره سهیل شدی؟
زهرا خانم: -سلام عزیزم، گفتیم حتمن دیگه نمیای
- یه کم سرم شلوغ بود ، شرمنده دیگه
لباسمو عوض کردم مشغول کار شدم نزدیکای ۴ بود که گوشیم زنگ خورد، مرتضی بود
- سلام عزیزم
مرتضی: -سلام هانیه جان، کجایی ؟
- اومدم بهشت زهرا، شرمنده یادم رفت بهت خبر بدم
مرتضی: -اشکال نداره، همونجا باش میام دنبالت
- نمیخواد خسته ای ،خودم میام
مرتضی:با دیدن تو خستگیم از تنم بیرون میره خانومم ،منتظرم باش
- باشه
نیم ساعت بعد لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار ،تا مرتضی بیاد
مرتضی: -سلام
- سلام ،خسته نباشی
مرتضی: -شما هم خسته نباشی بریم یه فاتحه ای بخونیم؟
- بریم ...
بعد از خوندن فاتحه ،با مرتضی رفتیم یه کم با ماشین دور زدیم بعد رفتیم خونه...
دو هفته ای گذشت....
و من هر روز به همراه مرتضی به پایگاه میرفتم و عکسای شهدا رو طراحی میکردم حتی چند تا از عکسا رو قاب گرفتیم واقعا قشنگ شده بودن چند وقتی بود که مرتضی تو حال و هوای خودش بود کلافه بود،انگار یه چیزی میخواست به من بگه و روش نمیشد یه شب کنار حوض نشسته بود و داشت فکر میکرد من چادرمو گذاشتم سرم و رفتم کنارش نشستم...
- مرتضی جان ،چیزی شده؟
مرتضی: -نه چیزی نیست؟
- یعنی من شوهر خودمو نمیشناسم ؟
مرتضی: -۲۰ روز دیگه باید با بچه ها بریم
- بری ؟ کجا؟
مرتضی: -سوریه
( زبونم بند اومده بود،یعنی زمان رفتن تو هم رسید پس ،یعنی زمان تنها شدنم رسید پس)
مرتضی: -هانیه جان ،تو اگه راضی نباشی من نمیرم
- تو چند روزه کلافه ای برای گفتن این حرف، یعنی من بگم نرو تو نمیری؟
( دستمامو گرفت و بوسید ) :
-درسته که دلم به رفتنه ،ولی اگه تو نخوای من نمیرم
- چقدر خودخواهم من که بخوام جلوی دلت رو بگیرم برو ،هر جا که دلت میره همراهش برو
از جام بلند شدم و رفتم داخل اتاق
پتو رو انداختم روی سرم و آروم شروع کردم به گریه کردن نماز صبح رو که خوندم حالم اصلا خوب نبود رفتم تو حیاط شروع کردم به جارو زدن حیاط مرتضی از پشت پنجره نگام کرد و بعد نماز خوندنش رفت خوابید
کاره حیاط که تمام شد رفتم زیر کتری رو روشن کردم و چایی رو آماده کردم سفره رو پهن کردم که مرتضی بیدار شد
مرتضی: سلام
- سلام ،صبح بخیر
( طوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیافتاده،
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜ
طوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیافتاده، هر چند که درونم طوفان بود )
بعد از خوردن صبحانه همراه مرتضی به پایگاه نرفتم مرتضی هم چون دلیلشو میدونست چیزی نپرسید
منم رفتم سراغ آشپزی کردن ،از عزیز جون دستور شامی درست کردن و گرفتم
شروع کردم به درست کردن برای بار اول خوب بود فقط شکل و قیافه اش یه کم کج و کوله شده بود ولی مزه اش خوب شده بود
برنجم آب کش کردم ،البته برنجم یه کم شفته شد نزدیکای ظهر بود که مرتضی اومد خونه
مرتضی: -چه بویی میاد خونه ، از بوش پیداست که شامی درست کردی؟
- اره ،از مادرجون کمک گرفتم
مرتضی : -بوش که عالیه ، طعمشو بعد اینکه نوش جان کردم میگم...
سفرو پهن کردم ،غذا رو گذاشتم رو سفره
مرتضی مشغول خوردن شد
- آقا مرتضی؟
مرتضی: -جانم
-میشه بریم کهف
مرتضی: -چشم
- خیلی ممنونم. ..
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۴۹ و ۵۰
کارامو رسیدم،مرتضی هم یه کم استراحت کرد نزدیکای غروب با هم حرکت کردیم
وقتی که وارد غار شدم ،
یه غم بزرگی اومد به سراغم رفتیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم سجده رفتیم و شروع کردم به گریه کردن یه لحظه انگار وقایع عاشورا اومد جلو چشمم نفسم بند اومد
مرتضی اومد سمتم:
-هانیه، هانیه چی شده؟؟؟
مرتضی ،منو از غار بیرون برد بیچاره از ترس رنگ به صورت نداشت
مرتضی: -بهتری ،خانومم ؟
( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، کم کم نفسم برگشت )
مرتضی: -تو که منو کشتی دختر،چی شد یه هو؟
- نمیدونم یه دفعه نفسم بند اومد
مرتضی: -پاشو یه سر بریم بیمارستان، شاید بازم حالت بد شه
- نه خوبم ،بشین کارت دارم
مرتضی: جانه دلم بگو
( یه لبخندی بهش زدم ) :
-اقا مرتضی، مهریه امو میخوام
( صدای خنده اش بلند شد)
مرتضی: -چشم ،بریم تو راه براتون میگیرم
-بی ادبی نباشه هااا ،مهریه ام دوتا بود
( یه کم فکر کرد ) :
-اونم به چشم، وقتی برگشتم باهم میریم
- نه دیگه ،اول اینکه مهریه عند المطالبه است..دومم حق الناسی هست به گردنت قبل رفتن باید دینت و ادا کنی...
مرتضی: -وایی از دست تو هانیه نمیشه حالا حلال کنی وقتی برگشتم ادا کنم؟
- نوچ
مرتضی: -آخه خانومم ، من تا ۱۸-۱۹ روز دیگه باید برم ،یه عالم کار رو سرم ریخته، دیگه وقت نمیشه دورت بگردم
( از جام بلند شدم )
- من مهریه امو میخوام حالا خود دانی
از کوه یواش یواش رفتم پایین رسیدم نزدیک ماشین چند دقیقه بعد مرتضی اومد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه توی راه مرتضی هی نگام میکرد و میخندید...
اصلا فکرشو نمیکردم یه روزی همچین حرفی به مرتضی بزنم که مهریه امو میخوام ولی باید ازش میخواستم این سفرو بریم
فردا صبح که بیدار شدم مرتضی خونه نبود دست و صورتمو شستم، صبحانه مو خوردم خونه رو مرتب کردم یه دفعه صدای زنگ در و شنیدم انگار عزیز جون خونه نبود چادرمو سرم کردم رفتم جلوی در ،درو باز کردم باورم نمیشد مرتضی با ۱۲ تا شاخه گل نرگس پشت در بود
مرتضی: -سلااام به خانوووم عزیزم
- سلام ،واییی چه خوشگله
مرتضی : -قابلتونو نداره
داخل یه پارچ آب ریختم و گلا رو گذاشتم داخلش کل خونه بوی خوبی گرفت عاشق گل نرگس بودم
- خوب مهریه بعدی!
مرتضی خندید و دست داخل جیب کتش کرد دوتا بلیط هواپیما آورد بیرون. اصلا باورم نمیشد،این پسره دیونه اس ،واقعا برای رفتن چقدر عجله داره...
مرتضی: -واسه سه روز دیگه
- شوخی میکنی ؟
مرتضی: -اگه بدونی چه جوری گرفتم ، آبروم همه جا رفت
- آخه چه جوری
مرتضی: -شناسنامه و پاسپورتت و بردم دادم به حاجی،اونم داد به دامادش که تو حج و زیارت کار میکنه ،اونم دست بر قضا دوتا از مسافراش کنسل کرده بودن که قسمت ما شد
- اصلا باورم نمیشه
مرتضی : -باورت بشه، اقا طلبید مارو
وایی نگار دارم خواب میبینم،انگار همه چیز دست تو دست هم داده که مرتضی به سفر بره این سه روزی مثل برق و باد رسید
پروازمون غروب بود صبح رفتم خونه فاطمه زنگ درو زدم ،فاطمه دروباز کرد رفتم داخل خونه ،اولین باری بود که خونه فاطمه میرفتم ( بغلش کردم):
-سلام عزیزم! مامان کوچولوی ما چطوره
فاطمه: -سلام گلم،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- ببخشید که دیر اومدم پیشت
فاطمه: -اشکالی نداره، میدونم که تو هم حالت این روزا خوب نیست پس درکت میکنم
- اقا رضا زنگ میزنه؟
فاطمه: -اره ،هر دوسه روز یه بار تماس میگیره
- خوب خدا رو شکر ، چرا اینجایی؟ چرا نرفتی خونه بابات اینا؟
فاطمه: -خونه خودم راحت ترم ، میترسم جایی برم, رضا زنگ بزنه خونه نگران بشه...
- الهی فدای اون دلت بشم من،نی نی کوچولومون چطوره ؟
فاطمه: -خوبه خدا رو شکر
- فاطمه جون اومدم خدا حافظی کنم
فاطمه: -کجا به سلامتی...
- باورت نمیشه اصلا، کربلا
فاطمه: -واییی شوخی نکن ،مگه آقا مرتضی نباید میرفت سوریه؟
- چرا میره ،داستانش مفصله بعدن بهت میگم
فاطمه: -هانیه جان ،ما رو فراموش نکنیااا التماس دعا فراوون دارم ،واسه آقا رضا هم دعا کن...
هانیه: -چشم حتما ،تو هم مواظب خودت و نی نیت باش
فاطمه: -چشم...
- من دیگه برم ،کلی کار دارم ،به خانواده هم سلام برسون
فاطمه: -چشم تو هم به آقا مرتضی سلام برسون
- چشم خدانگهدر...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞قسمت ۴۱ تا ۶۰ > ۲۰قسمت میذارم <🌷🇮🇷👇
بریم ۱۰تای بعدی👇
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵۱ و ۵۲
نزدیکای ظهر رسیدم خونه
عزیز جون: -هانیه جان اومدی؟
- سلام عزیز جون اره
عزیز جون : -لباسات و عوض کن ناهار بیا اینجا
- چشم عزیز جون
رفتم داخل اتاق ،دیدم مرتضی چمدونا رو بسته گذاشته دم در اتاق لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی مو سرم کردم رفتم خونه عزیز جون وارد خونه عزیز جون شدم دیدم مرتضی نشسته
- سلام
مرتضی: -سلام بر خانم مهریه بگیر
- الان پشیمونم چرا چند تا چیز دیگه هم اضافه نکردم
مرتضی: -عع پس میخواستی کل دنیا ما رو بچرخونی پس ...
عزیز جونم خندش گرفت :
-انشاءالله به سلامتی برین و برگردین
مرتضی: -انشاءالله
ناهارمونو خوردیم بعد ناهار همه اومدن برای خدا حافظی حسین آقا هم ما رو تا فرودگاه رسوند پرواز زیاد تأخیر نداشت، خیلی خوشحال بودم ،این اولین سفری بود که همراه عشقم میرم
بعد یه ساعت هواپیما نشست اول رفتیم نجف دل تو دلم نبود که برم زیارت به همراه کاروان اول رفتیم هتل یه اتاق دو تخته به ما دادن
چمدونارو یه گوشه اتاق گذاشتیم بعد، حمام رفتیم غسل زیارت کردیم نزدیکای غروب رفتیم به سمت حرم امام علی
وایی که چقدر قشنگ بود ،ایون طلاییش بوی غریبی میداد نمیدونم چرا هرموقع فاطمیه میرسید دلم بیشتر بری بی کسی علی میسوخت...
مرتضی: -هانیه جان یه ساعت دیگه بیا همینجا منتظرت هستم...
- باشه
مرتضی: -هانیه جان ،مواظب خودت باشیااا، گم نشی یه وقت...
- خیالت راحت ،گم نمیشم
وارد حرم شدم ،انگار دنیا رو به من داده بودن رفتم کنار ضریح صورتمو به ضریح چسبوندم بغض این همه روزها ی سخت شکسته شد
بعد دو رکعت نماز زیارت خوندم یه دفعه به ساعت نگاه کردم نزدیک دوساعت شده بود که داخل حرمم زمان از دستم در رفت
فورا بلند شدم رفتم بیرون دنبال مرتضی گشتم وایی حتما مرتضی فکر کرد گم شدم یه دفعه از پشت سر مرتضی گفت:
-زیارت قبول خانوم
برگشتم سمتش :
-زیارت شما هم قبول آقا
مرتضی: -بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم
- اره بریم
بعد از خوندن دعا و زیارت برگشتیم هتل بعد چند روز حرکت کردیم سمت کربلا ،با چشمان گریان از حرم امیر المؤمنین خداحافظی کردم ،و دلم رو راهی سرزمین عشق کردم
واقعا شنیدن کی بود مانند دیدن ،شنیده بودم کربلا بهشت روی زمینه ولی وقتی با چشمانم دیدم باورم شد که بهشت اصلا همینجاست ،مگه بهتر از اینجا هم جایی هست !
با مرتضی تو بین الحرمین سردرگم بودیم که اول کدوم حرم بریم واقعن لحظه ای سختی بود که مرتضی گفت :
-به رسم ادب اول بریم حرم امام حسین بعد میریم حرم حضرت عباس
بعد از زیارت کردن ،یه گوشه در بینالحرمین نشستیم توی کاروان ما یه مداح هم بود شروع کرد به مداحی کردن ،
از عاشورا گفت، از بی حرمتی ها گفت از تنهایی زینب گفت، از قتلگاه گفت دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم چادرمو کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن حالم دست خودم نبود
مرتضی: -هانیه جان ،حالت خوبه ؟
( سرمو بالا گرفتم) :
-بریم قتلگاه ؟
مرتضی: -چشم ،پاشو بریم
( مرتضی دستمو گرفت )
مرتضی: -هانیه دستات خیلی سرد شده، انگار فشارت پایین اومده
- نه خوبم
مرتضی: -بریم هتل یه چیزی بخوری ،باز بر میگردیم
- گفتم که خوبم ،بریم...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
لحظه وداع رسید چرا هر موقع وقت خداحافظی میرسه زمان به شروع به دویدن میکنه چقدر سخته دل کندن از این بهشت
سوار هواپیما شدیم و برگشتیم موقع برگشت همه به استقبالمون اومدن.....
چقدر دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود....
چقدر جای خالیشون بین این جمعیت حس میشه....
بعد همه رفتیم به سمت خونه وسیله هامونو داخل اتاقمون گذاشتم بعد رفتیم خونه عزیز جون شام
اینقدر خسته بودیم که بعد خوردن شام ،از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه خودمون
با صدای اذان صبح بیدار شدم بعد مرتضی رو هم بیدار کردم با همدیگه نماز خوندیم
- آقا مرتضی
مرتضی: -جانم
- چند روز دیگه باید بری؟
مرتضی: -۸ روز دیگه
- انشاءالله
هرشب خواب پریشان میدیدمو با صدای مرتضی بیدار میشدم حالم واقعن حالم بد بود
هر روز که به روز موعود نزدیکتر میشدم احساس میکردم تمام جانم در حال پر پر شدن است
دو روز مانده بود به رفتن مرتضی نمیدانم چرا دلم میخواست حرفم پس بگیرم
دلم میخواست جلوی این سفر را بگیرم
همه خانواده از حال خرابم باخبر بودند و همیشه به دیدنم می اومدن و با حرفاشون آرومم میکردند برای چند لحظه
ولی بازم فایده ای نداشت
صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه ،چشمم به ساک مرتضی افتاد چیزهایی که نیاز داشت و داخل ساک گذاشتم چشمم به لباس نظامی اش افتاد ، لباسش رو برداشتم و شروع کردم به بو کردن
میدونستم که دیگه این بو به مشامم نمیخورد هیچ وقت بغضم را رها کردم گریه هایم بلند شدمدسته خودم نبود
همین لحظه ،مرتضی وارد خونه شد
و اومد کنارم نشست
مرتضی: -هانیه جان چرا اینکارا رو میکنی؟ چرا دلمو میلرزونی به رفتن !
- مرتضی جان ،من دارم از تمام زندگیم جدا میشم،یعنی حق گریه کردن هم ندارم
مرتضی( بغلم کرد):
-الهی دورت بگردم،تو که این کارو میکنی، من چه جوری میتونم اینجوری تنهات بزارم خانومم
( بغلش کردم ،میدونستم که این آخرین آغوشه ،محکم بغلش کردم ،صدای گریه هام بلند شد )
- مرتضی قول بده ،برگردی قول بده هر اتفاقی افتاد برگردی، چشم انتظارم نزاریااا ، دق میکنم
مرتضی: الهی فدات شم ، چشم
شب همه شام خونه عزیز جون اومده بودن که مرتضی رو بدرقه کنن اینقدر حالم بد بود که.....
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
اینقدر حالم بد بود که یه گوشه خونه نشسته بودم و به مرتضی نگاه میکردم
همه از حال بدم باخبر بودن ولی هیچی نمیگفتن
عاطفه اومد سمتم یه نگاهی به من انداخت دستشو گذاشت روی صورتم
عاطفه : -هانیه حالت خوبه؟
لبخندی زدم :
-خوبم
عاطفه: -داری تو تب میسوزی
- حالم خوبه عزیزم
عاطفه: -اقا مرتضی، هانیه اصلا حالش خوب نیست
مرتضی اومد کنارم نشست، دستشو گذاشت روی پیشونیم
مرتضی: -یا خداا ،چرا چیزی نگفتی پاشو بریم بیمارستان
- مرتضی جان گفتم که حالم خوبه
مرتضی با جدیت گفت:
-بهت گفتم پاشو
( مرتضی زیر بازومو گرفت و بلندم کرد، چند قدمی حرکت کردم ،که از هوش رفتم، نفهمیدم که چی شد
وقتی چشممو باز کردم زیر سرم بودم
مرتضی هم کنارم نشسته بود و گریه میکرد
- مرتضی جان ساعت چند؟
مرتضی: -بهتری هانیه جان؟
- خوبم ،ساعت چنده؟
مرتضی: -ساعت ده ونیمه
- ساعت چند پرواز داری؟
مرتضی: -من نمیرم خانومم ،به این چیزا فکر نکن !
- یعنی چی نمیری، پاشو بریم دیر میشه
(بلند شدم و نشستم )
- بگو پرستار بیاد اینو دربیاره
مرتضی: -هانیه جان ،چرا بچه بازی در میاری! حالت اصلا خوب نیست ، تبت بالاس ،دکتر گفت اگه یه کم دیر میاومدیم خدای نکرده تشنج میکردی
-الان خوبم ،بگو بیان درش بیارن ،وگرنه خودم درش میارمااا
مرتضی: -باشه ،دختره ی لجباز ،صبر کن برم پرستار و صدا بزنم
پرستار اومد و تب سنج و داخل دهنم گذاشت و بعد چند دقیقه گفت
حالش بهتره یه کم ولی باشه تا سرمش تمام بشه بهتره
- الان مشکلتون سرم دستمه ؟
- سرمتون تمام بشه میتونین برین
بلند شدمو سرمو برداشتم :
- مرتضی جان چادرمو بزار رو سرم بریم
-خانم چیکار میکنین ؟
- عزیزم مهم اینه سرم تمام شه ،مهم نیست که کجا تمام شه
( مرتضی ،که دید چقدر جدی ام چیزی نگفت، چادرو روی سرم گذاشت و سرمو گرفت توی دستش سرمو به دسته ی بالای ماشین وصل کرد و حرکت کردیم سمت خونه تا رسیدیم خونه سرم هم تمام شد
مریم جون هم اومد سرم و از دستم جدا کرد
مریم جون: -الحق که کله شقی،من موندم تو با این جدی بودنت چه طور این خانداداشمون تو رو راضی کرد
(همه خندیدن ،خودمم خندم گرفت )
مرتضی رفت داخل اتاق ساک و برداشت
برگشت و با همه خداحافظی کرد، بغض تو صورت همه شون پیدا بود ولی به خاطر حال من هیچ کس گریه نکرد.
مرتضی: -هانیه جان ،بمون خونه من همراه داداش میرم فرودگاه
هانیه: -نمیشه بیام تا فرودگاه ...؟
عزیز جون: -مرتضی ،مادر بزار هانیه بیاد تا فرودگاه همراهت
مرتضی: -چشم
- یه لحظه صبر کن ،الان برمیگردم
رفتم داخل خونه،عکسی که توی بینالحرمین کشیده بودم گذاشتم داخل جیب مانتوم بعد برگشتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
با نزدیک شدن به فرودگاه ،ضربان قلبم شدت میگرفت به فرودگاه رسیدیم پیاده شدیم
حسین اقا ،از مرتضی خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین شد
به چشمای مرتضی نگاه میکردم
مرتضی: -هانیه جان،قول بده بیقراری نکنی
( اشک از چشمام سرازیر شد) :
-چشم آقای من
با دستاش اشک صورتمو پاک کرد، از جیبم کاغذ عکسو درآوردم دادم دستش
- اینو همرات داشته باش تا تو هم به قولت عمل کنی ...
( بلااخره بغض مرتضی هم شکست) : -چشم خانومم
- مرتضی ،خیلی دوستت دارم
مرتضی: -ما بیشتر خانومی
( بغض داشت خفم میکرد)
- برو آقایی، دیرت میشه
مرتضی: -حلالم کن خانومم
( لبخندی به اجبار زدم ):
-مهریه ام رو گرفتم ،حلالی آقا
مرتضی پیشانیمو بوسید و رفت با دور شدن مرتضی ،تمام وجودم در حال آتش گرفتن بود
حسین اقا: -بریم زنداداش...
- بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه
همه حیاط نشسته بودن و با دیدن صورتشون مشخص بود که خیلی گریه کردن
ازشون عذرخواهی کردم و رفتم خونه
برقا رو روشن نکردم ،نمیتونستم ببینم مرتضی نیست
تا صبح یه گوشه نشستم و گریه کردم
نفهمیدم کی خوابم برد...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
با صدای زنگ در بیدار شدم بلند شدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون یه نگاه به خونه عزیز جون کردم ،پنجره هاش بسته بود انگار عزیز جون خونه نبود
رفتم درو باز کردم باورم نمیشد ، مادرم بود ، چقدر دلم براش تنگ شده بود
مامان ( اومد جلو و بغلم کرد) :
-سلام مادر ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- سلام مامان ،چقدر دیر اومدین، سایه سرم دیشب رفت...
مامان: -میدونم عزیز دلم،میدونم
- از کجا میدونین ؟
مامان: -دیروز آقا مرتضی اومده بود خونمون
- خونه شما؟ واسه چی ؟
مامان: -اومده بود خدا حافظی کنه و حلالیت بگیره !
( نشستم روی زمین ،سرمو تکیه دادم به دروازه ،شروع کردم به گریه کردن )
مامان : -الهی مادرت بمیره ،چرا اینقدر لاغر شدی تو،چرا اینقدر داغون شدی تو
پاشو بریم خونه ما
- من خونم همینجاست ، همه جای خونه بوی مرتضی رو میده ،من جایی نمیام مامان
مامان: -هانیه جان ،خوده مرتضی از ما خواسته بیایم دنبالت ،میدونست اگه بره حالت بدتر میشه،پاشو بریم خونه
چه شوهری دارم من ،منو از خونه خودمم بیرونم میخواست بکنه اما نمیدونست که من دیونم و جایی نمیرم
- مامان جون دستتون درد نکنه که اومدین من باید برم یه عالم کار دارم
برگشتم توی اتاقم ،مادرم میخواست بره که عزیز جون رسید بعد با هم رفتن خونه عزیز جون حالم زیاد خوب نبود ،چشمم به کاغذ طراحیم افتاد ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سر کردم
سویچ ماشین و برداشتم رفتم سمت پایگاه
تنها جایی که میتونستم خودمو آروم کنم
کنار شهدا بود
رسیدم پایگاه و ماشین و یه گوشه پارک کردم پیاده شدم و وسیله هامو برداشتم
دیدم حسین اقا با چند نفر از اقایون در حال صحبت کردن بود با دیدنم اومد سمتم
حسین اقا: -سلام زنداداش! خوبین؟
- سلام ،خیلی ممنونم
حسین اقا: -کاری داشتین؟
- اره ، کارام نصفه مونده بود ،اومدم انجامشون بدم
( حسین اقا ،لبخندی زد) :
-خیلی هم عالی ،صبر کنین بگم براتو یه صندلی بیارن
- دستتون درد نکنه
بعد چند دقیقه اقا یوسف صندلی بدست اومدن سمتم
یوسف: -سلام خواهر
- سلام ،خیلی ممنونم ،لطف کردین
یوسف: -خواهش میکنم،اگه به چیزی هم احتیاج داشتین من داخل سالن هستم
- چشم
نشستم روبه روی عکس شهدا، یه بسم الله گفتم و شروع کردم...
موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نمازخونه، نمازمو خوندم و برگشتم دوباره شروع کردم به طراحی کردن اینقدر محو کشیدن عکسا بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم
نگاه کردم فاطمه بود
- جانم فاطمه
فاطمه : -سلام هانیه جان خوبی؟
- سلام عزیزم ،مرسی تو خوبی؟ نی نی کوچولوت خوبه؟
فاطمه: -شکر،خوبه ..کجایی ؟ اومدم خونتون نبودی
- اومدم پایگاه ،طراحی چند تا از عکسا مونده بود، تو با این حالت چرا اومدی ؟
فاطمه: -شما که بی معرفت شدین،انگار یادتون رفته که یه دوستی هم دارین، ما اومدیم که لااقل شما تنها نباشین
- الهی قربونت برم ،همونجا باش الان میام
فاطمه: -باشه منتظرت میمونم
وسیله هامو جمع کردم و گذاشتم داخل ماشین و رفتم سمت خونه در و باز کردم، فاطمه کنار حوض نشسته بود
با دیدنم اومد سمتم ،بغلم کرد
فاطمه: -سلام بر خاله بی معرفت
- سلام
فاطمه: -یعنی من هیچی ، تو نباید بیای یه خبری از این فسقل خانم بگیری؟
- واااییی فاطمه دختره ؟
فاطمه: بعللله
- به اقا رضا هم گفتی؟
فاطمه: نه تازه امروز رفتم سونو متوجه شدم
- الهیی عزیزم ،خیلی خوشحال شدم
فاطمه: -بریم بیرون خرید؟
- الان؟ داره شب میشه ،خیابونا شلوغه بزار فردا صبح میریم
فاطمه: -باشه ،پس میرم خونه ،تو فردا بیا دنبالم
- چرا میخوای بری خونه ؟،همینجا بمون پیشم
فاطمه: -نه برم ،شاید اقا رضا زنگ بزنه ، خونه باشم بهتره
- باشه پس خودم میرسونمت
فاطمه: -به کشتن ندی مارو
- نترس بابا ،از لاکپشت هم آروم تر میرم
فاطمه رو رسوندم خونه و برگشتم خونه...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد
- الو ؟
-سلام خانومم
- وایی مرتضی تویی؟
مرتضی: -خوبی خانومم؟
- اره خوبم ،توخوبی؟
مرتضی:-هانیه جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم،شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم ،الانم زنگ زدم که بگم رسیدم نگرانم نباش
- خدارو شکر ،مواظب خودت باش مرتضی جان
مرتضی: -به روی چشمم خانومم،به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم
- چشم اقایی
مرتضی: فعلا خدانگهدار
- درپناه خدا
با شنیدن صدای مرتضی ،تمام سلول های مرده بدنم زنده شدن خداروشکر کردم که دوباره صداشو شنیدم
صبح زود بیدار شدم ،صبحانه مو خوردم و لباسمو پوشیدم رفتم دنبال فاطمه که با هم بریم بازار
رسیدم دم خونه فاطمه ،زنگ درو زدم فاطمه اومد دروباز کرد:
- سلااام بانو ، هنوز آماده نیستی؟
فاطمه: -سلام، من چه میدونستم که تو اینقدر دختر خوبی شدی که کله سحر میای دنبالم
- خوبه حالا، بهونه نیار تنبل خانم ،زود اماده شو تو ماشین منتظرتم
فاطمه : -باشه
بعد ده دقیقه فاطمه اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت بازار
- فاطمه یه چیزی بگم
فاطمه: -بگو
- مرتضی دیشب تماس گرفت
فاطمه: -عع چشمت روشن عزیزززم
- آقا رضا چی ،زنگ نزده؟
فاطمه: -نه، الان یه هفته اس که رضا زنگ نزده خونه ،دلم شور میزنه
- توکلت به خدا باشه،انشاءالله که هر چه زودتر تماس میگیره
فاطمه: -انشاءالله
- اینقدرم دلت شور نزنه ،دخترمون شبیه خیار شور میشه هااا میمونه رو دستتون
فاطمه: -دیونه
رفتیم یه سیسمونی فروشی واسه فنقل کوچولومون چند دست لباس و اسباب بازی خریدیم فاطمه رو رسوندم خونه مادرش خودمم رفتم خونه...
رسیدم خونه درو باز کردم ،عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جون تو حیاط نشسته بودن داشتن سبزی پاک میکردن رفتم کنارشون
- سلام
عزیز جون : سلام مادر ،خسته نباشی
- خیلی ممنون
مریم جون: -سلام خانووم ،بیا ،بیا اینجا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن
عاطفه جون: -اره راست میگه ،عزیز جون میخواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی اقا مرتضی،بشین تو هم یه کمکی بکن
- چشم،راستی دیشب اقا مرتضی تماس گرفت
عزیز جون : -الهی شکر ،حالش خوب بود مادر؟
- اره خدارو شکر ،ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم
مریم جون: -هانیه جان ،اونجا منطقه جنگیه، زیاد نمیتونن صحبت کنن
- همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه،کافیه برام
عزیز جون: -الهی قربونت برم
یه هفته ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود دلم شور میزد ،یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دوهفته اس از اقا رضا خبر نداره دلشوره ام چند برابر شد. شب و روزم شده بود دعا کردن،
یه روز نزدیکای اذان صبح تلفن خونه زنگ خورد نمیدونم چرا این مدت اینقدر با شنیدن صدای تلفن میترسم گوشی رو برداشتم
- الو
- الو سلام هانیه جان
( باشنیدن صدای مرتضی ،شروع کردم به گریه کردن)
- مرتضی جان، تو که منو کشتی چرا یه تماس نگرفتی ،نمیگی من اینجا دق میکنم
مرتضی: -شرمندم خانومم ،یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست ،نمیتونستم تماس بگیرم
- مرتضی ،از آقا رضا خبر نداری ،دوهفته اس که فاطمه بیخبره ازش
(چیزی نگفت ،ولی از صدای نفسهاش میشنیدم داره گریه میکنه )
- مرتضی ،اتفاقی افتاده ؟
مرتضی: -هانیه ،رضا شهید شده
- یا فاطمه زهرا.... یا فاطمه زهرا....
مرتضی: -هانیه جان ،میخواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی ، بهش بگی
- واییی مرتضی، فاطمه بارداره چه جوری بهش بگم ،من خودم دارم دق میکنم ،چه برسه به اینکه فاطمه بشنوه...
مرتضی: -هانیه جان، عزیز دلم ،تو بهتر میتونی بهش بگی ،فردا غروب میرسه ایران
- مرتضی ،اقا رضا حتی نفهمید که بچه اش دختره ،الهیی بمیرم واسه فاطمه
مرتضی: -هانیه جان آروم باش
- تو کی بر میگردی مرتضی؟
مرتضی: -اگه خدا بخواد دوهفته دیگه
- انشاءالله ،مواظب خودت باش
مرتضی : -چشم خانومم ،هانیه جان من راضی نیستم اینقدر بی تابی میکنیاااا
- چشم
( جز این کلمه هیچی به ذهنم نمیرسید )
مرتضی: -الهی قربون چشم گفتنت ،من برم دیگه ،التماس دعا ،یا علی
- علی یارت
بعد از قطع شدن تماس ،شروع کردم به گریه کردن،دلم به حال فاطمه سوخت، دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷