🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
اینقدر حالم بد بود که یه گوشه خونه نشسته بودم و به مرتضی نگاه میکردم
همه از حال بدم باخبر بودن ولی هیچی نمیگفتن
عاطفه اومد سمتم یه نگاهی به من انداخت دستشو گذاشت روی صورتم
عاطفه : -هانیه حالت خوبه؟
لبخندی زدم :
-خوبم
عاطفه: -داری تو تب میسوزی
- حالم خوبه عزیزم
عاطفه: -اقا مرتضی، هانیه اصلا حالش خوب نیست
مرتضی اومد کنارم نشست، دستشو گذاشت روی پیشونیم
مرتضی: -یا خداا ،چرا چیزی نگفتی پاشو بریم بیمارستان
- مرتضی جان گفتم که حالم خوبه
مرتضی با جدیت گفت:
-بهت گفتم پاشو
( مرتضی زیر بازومو گرفت و بلندم کرد، چند قدمی حرکت کردم ،که از هوش رفتم، نفهمیدم که چی شد
وقتی چشممو باز کردم زیر سرم بودم
مرتضی هم کنارم نشسته بود و گریه میکرد
- مرتضی جان ساعت چند؟
مرتضی: -بهتری هانیه جان؟
- خوبم ،ساعت چنده؟
مرتضی: -ساعت ده ونیمه
- ساعت چند پرواز داری؟
مرتضی: -من نمیرم خانومم ،به این چیزا فکر نکن !
- یعنی چی نمیری، پاشو بریم دیر میشه
(بلند شدم و نشستم )
- بگو پرستار بیاد اینو دربیاره
مرتضی: -هانیه جان ،چرا بچه بازی در میاری! حالت اصلا خوب نیست ، تبت بالاس ،دکتر گفت اگه یه کم دیر میاومدیم خدای نکرده تشنج میکردی
-الان خوبم ،بگو بیان درش بیارن ،وگرنه خودم درش میارمااا
مرتضی: -باشه ،دختره ی لجباز ،صبر کن برم پرستار و صدا بزنم
پرستار اومد و تب سنج و داخل دهنم گذاشت و بعد چند دقیقه گفت
حالش بهتره یه کم ولی باشه تا سرمش تمام بشه بهتره
- الان مشکلتون سرم دستمه ؟
- سرمتون تمام بشه میتونین برین
بلند شدمو سرمو برداشتم :
- مرتضی جان چادرمو بزار رو سرم بریم
-خانم چیکار میکنین ؟
- عزیزم مهم اینه سرم تمام شه ،مهم نیست که کجا تمام شه
( مرتضی ،که دید چقدر جدی ام چیزی نگفت، چادرو روی سرم گذاشت و سرمو گرفت توی دستش سرمو به دسته ی بالای ماشین وصل کرد و حرکت کردیم سمت خونه تا رسیدیم خونه سرم هم تمام شد
مریم جون هم اومد سرم و از دستم جدا کرد
مریم جون: -الحق که کله شقی،من موندم تو با این جدی بودنت چه طور این خانداداشمون تو رو راضی کرد
(همه خندیدن ،خودمم خندم گرفت )
مرتضی رفت داخل اتاق ساک و برداشت
برگشت و با همه خداحافظی کرد، بغض تو صورت همه شون پیدا بود ولی به خاطر حال من هیچ کس گریه نکرد.
مرتضی: -هانیه جان ،بمون خونه من همراه داداش میرم فرودگاه
هانیه: -نمیشه بیام تا فرودگاه ...؟
عزیز جون: -مرتضی ،مادر بزار هانیه بیاد تا فرودگاه همراهت
مرتضی: -چشم
- یه لحظه صبر کن ،الان برمیگردم
رفتم داخل خونه،عکسی که توی بینالحرمین کشیده بودم گذاشتم داخل جیب مانتوم بعد برگشتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
با نزدیک شدن به فرودگاه ،ضربان قلبم شدت میگرفت به فرودگاه رسیدیم پیاده شدیم
حسین اقا ،از مرتضی خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین شد
به چشمای مرتضی نگاه میکردم
مرتضی: -هانیه جان،قول بده بیقراری نکنی
( اشک از چشمام سرازیر شد) :
-چشم آقای من
با دستاش اشک صورتمو پاک کرد، از جیبم کاغذ عکسو درآوردم دادم دستش
- اینو همرات داشته باش تا تو هم به قولت عمل کنی ...
( بلااخره بغض مرتضی هم شکست) : -چشم خانومم
- مرتضی ،خیلی دوستت دارم
مرتضی: -ما بیشتر خانومی
( بغض داشت خفم میکرد)
- برو آقایی، دیرت میشه
مرتضی: -حلالم کن خانومم
( لبخندی به اجبار زدم ):
-مهریه ام رو گرفتم ،حلالی آقا
مرتضی پیشانیمو بوسید و رفت با دور شدن مرتضی ،تمام وجودم در حال آتش گرفتن بود
حسین اقا: -بریم زنداداش...
- بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه
همه حیاط نشسته بودن و با دیدن صورتشون مشخص بود که خیلی گریه کردن
ازشون عذرخواهی کردم و رفتم خونه
برقا رو روشن نکردم ،نمیتونستم ببینم مرتضی نیست
تا صبح یه گوشه نشستم و گریه کردم
نفهمیدم کی خوابم برد...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
با صدای زنگ در بیدار شدم بلند شدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون یه نگاه به خونه عزیز جون کردم ،پنجره هاش بسته بود انگار عزیز جون خونه نبود
رفتم درو باز کردم باورم نمیشد ، مادرم بود ، چقدر دلم براش تنگ شده بود
مامان ( اومد جلو و بغلم کرد) :
-سلام مادر ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- سلام مامان ،چقدر دیر اومدین، سایه سرم دیشب رفت...
مامان: -میدونم عزیز دلم،میدونم
- از کجا میدونین ؟
مامان: -دیروز آقا مرتضی اومده بود خونمون
- خونه شما؟ واسه چی ؟
مامان: -اومده بود خدا حافظی کنه و حلالیت بگیره !
( نشستم روی زمین ،سرمو تکیه دادم به دروازه ،شروع کردم به گریه کردن )
مامان : -الهی مادرت بمیره ،چرا اینقدر لاغر شدی تو،چرا اینقدر داغون شدی تو
پاشو بریم خونه ما
- من خونم همینجاست ، همه جای خونه بوی مرتضی رو میده ،من جایی نمیام مامان
مامان: -هانیه جان ،خوده مرتضی از ما خواسته بیایم دنبالت ،میدونست اگه بره حالت بدتر میشه،پاشو بریم خونه
چه شوهری دارم من ،منو از خونه خودمم بیرونم میخواست بکنه اما نمیدونست که من دیونم و جایی نمیرم
- مامان جون دستتون درد نکنه که اومدین من باید برم یه عالم کار دارم
برگشتم توی اتاقم ،مادرم میخواست بره که عزیز جون رسید بعد با هم رفتن خونه عزیز جون حالم زیاد خوب نبود ،چشمم به کاغذ طراحیم افتاد ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سر کردم
سویچ ماشین و برداشتم رفتم سمت پایگاه
تنها جایی که میتونستم خودمو آروم کنم
کنار شهدا بود
رسیدم پایگاه و ماشین و یه گوشه پارک کردم پیاده شدم و وسیله هامو برداشتم
دیدم حسین اقا با چند نفر از اقایون در حال صحبت کردن بود با دیدنم اومد سمتم
حسین اقا: -سلام زنداداش! خوبین؟
- سلام ،خیلی ممنونم
حسین اقا: -کاری داشتین؟
- اره ، کارام نصفه مونده بود ،اومدم انجامشون بدم
( حسین اقا ،لبخندی زد) :
-خیلی هم عالی ،صبر کنین بگم براتو یه صندلی بیارن
- دستتون درد نکنه
بعد چند دقیقه اقا یوسف صندلی بدست اومدن سمتم
یوسف: -سلام خواهر
- سلام ،خیلی ممنونم ،لطف کردین
یوسف: -خواهش میکنم،اگه به چیزی هم احتیاج داشتین من داخل سالن هستم
- چشم
نشستم روبه روی عکس شهدا، یه بسم الله گفتم و شروع کردم...
موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نمازخونه، نمازمو خوندم و برگشتم دوباره شروع کردم به طراحی کردن اینقدر محو کشیدن عکسا بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم
نگاه کردم فاطمه بود
- جانم فاطمه
فاطمه : -سلام هانیه جان خوبی؟
- سلام عزیزم ،مرسی تو خوبی؟ نی نی کوچولوت خوبه؟
فاطمه: -شکر،خوبه ..کجایی ؟ اومدم خونتون نبودی
- اومدم پایگاه ،طراحی چند تا از عکسا مونده بود، تو با این حالت چرا اومدی ؟
فاطمه: -شما که بی معرفت شدین،انگار یادتون رفته که یه دوستی هم دارین، ما اومدیم که لااقل شما تنها نباشین
- الهی قربونت برم ،همونجا باش الان میام
فاطمه: -باشه منتظرت میمونم
وسیله هامو جمع کردم و گذاشتم داخل ماشین و رفتم سمت خونه در و باز کردم، فاطمه کنار حوض نشسته بود
با دیدنم اومد سمتم ،بغلم کرد
فاطمه: -سلام بر خاله بی معرفت
- سلام
فاطمه: -یعنی من هیچی ، تو نباید بیای یه خبری از این فسقل خانم بگیری؟
- واااییی فاطمه دختره ؟
فاطمه: بعللله
- به اقا رضا هم گفتی؟
فاطمه: نه تازه امروز رفتم سونو متوجه شدم
- الهیی عزیزم ،خیلی خوشحال شدم
فاطمه: -بریم بیرون خرید؟
- الان؟ داره شب میشه ،خیابونا شلوغه بزار فردا صبح میریم
فاطمه: -باشه ،پس میرم خونه ،تو فردا بیا دنبالم
- چرا میخوای بری خونه ؟،همینجا بمون پیشم
فاطمه: -نه برم ،شاید اقا رضا زنگ بزنه ، خونه باشم بهتره
- باشه پس خودم میرسونمت
فاطمه: -به کشتن ندی مارو
- نترس بابا ،از لاکپشت هم آروم تر میرم
فاطمه رو رسوندم خونه و برگشتم خونه...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد
- الو ؟
-سلام خانومم
- وایی مرتضی تویی؟
مرتضی: -خوبی خانومم؟
- اره خوبم ،توخوبی؟
مرتضی:-هانیه جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم،شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم ،الانم زنگ زدم که بگم رسیدم نگرانم نباش
- خدارو شکر ،مواظب خودت باش مرتضی جان
مرتضی: -به روی چشمم خانومم،به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم
- چشم اقایی
مرتضی: فعلا خدانگهدار
- درپناه خدا
با شنیدن صدای مرتضی ،تمام سلول های مرده بدنم زنده شدن خداروشکر کردم که دوباره صداشو شنیدم
صبح زود بیدار شدم ،صبحانه مو خوردم و لباسمو پوشیدم رفتم دنبال فاطمه که با هم بریم بازار
رسیدم دم خونه فاطمه ،زنگ درو زدم فاطمه اومد دروباز کرد:
- سلااام بانو ، هنوز آماده نیستی؟
فاطمه: -سلام، من چه میدونستم که تو اینقدر دختر خوبی شدی که کله سحر میای دنبالم
- خوبه حالا، بهونه نیار تنبل خانم ،زود اماده شو تو ماشین منتظرتم
فاطمه : -باشه
بعد ده دقیقه فاطمه اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت بازار
- فاطمه یه چیزی بگم
فاطمه: -بگو
- مرتضی دیشب تماس گرفت
فاطمه: -عع چشمت روشن عزیزززم
- آقا رضا چی ،زنگ نزده؟
فاطمه: -نه، الان یه هفته اس که رضا زنگ نزده خونه ،دلم شور میزنه
- توکلت به خدا باشه،انشاءالله که هر چه زودتر تماس میگیره
فاطمه: -انشاءالله
- اینقدرم دلت شور نزنه ،دخترمون شبیه خیار شور میشه هااا میمونه رو دستتون
فاطمه: -دیونه
رفتیم یه سیسمونی فروشی واسه فنقل کوچولومون چند دست لباس و اسباب بازی خریدیم فاطمه رو رسوندم خونه مادرش خودمم رفتم خونه...
رسیدم خونه درو باز کردم ،عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جون تو حیاط نشسته بودن داشتن سبزی پاک میکردن رفتم کنارشون
- سلام
عزیز جون : سلام مادر ،خسته نباشی
- خیلی ممنون
مریم جون: -سلام خانووم ،بیا ،بیا اینجا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن
عاطفه جون: -اره راست میگه ،عزیز جون میخواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی اقا مرتضی،بشین تو هم یه کمکی بکن
- چشم،راستی دیشب اقا مرتضی تماس گرفت
عزیز جون : -الهی شکر ،حالش خوب بود مادر؟
- اره خدارو شکر ،ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم
مریم جون: -هانیه جان ،اونجا منطقه جنگیه، زیاد نمیتونن صحبت کنن
- همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه،کافیه برام
عزیز جون: -الهی قربونت برم
یه هفته ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود دلم شور میزد ،یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دوهفته اس از اقا رضا خبر نداره دلشوره ام چند برابر شد. شب و روزم شده بود دعا کردن،
یه روز نزدیکای اذان صبح تلفن خونه زنگ خورد نمیدونم چرا این مدت اینقدر با شنیدن صدای تلفن میترسم گوشی رو برداشتم
- الو
- الو سلام هانیه جان
( باشنیدن صدای مرتضی ،شروع کردم به گریه کردن)
- مرتضی جان، تو که منو کشتی چرا یه تماس نگرفتی ،نمیگی من اینجا دق میکنم
مرتضی: -شرمندم خانومم ،یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست ،نمیتونستم تماس بگیرم
- مرتضی ،از آقا رضا خبر نداری ،دوهفته اس که فاطمه بیخبره ازش
(چیزی نگفت ،ولی از صدای نفسهاش میشنیدم داره گریه میکنه )
- مرتضی ،اتفاقی افتاده ؟
مرتضی: -هانیه ،رضا شهید شده
- یا فاطمه زهرا.... یا فاطمه زهرا....
مرتضی: -هانیه جان ،میخواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی ، بهش بگی
- واییی مرتضی، فاطمه بارداره چه جوری بهش بگم ،من خودم دارم دق میکنم ،چه برسه به اینکه فاطمه بشنوه...
مرتضی: -هانیه جان، عزیز دلم ،تو بهتر میتونی بهش بگی ،فردا غروب میرسه ایران
- مرتضی ،اقا رضا حتی نفهمید که بچه اش دختره ،الهیی بمیرم واسه فاطمه
مرتضی: -هانیه جان آروم باش
- تو کی بر میگردی مرتضی؟
مرتضی: -اگه خدا بخواد دوهفته دیگه
- انشاءالله ،مواظب خودت باش
مرتضی : -چشم خانومم ،هانیه جان من راضی نیستم اینقدر بی تابی میکنیاااا
- چشم
( جز این کلمه هیچی به ذهنم نمیرسید )
مرتضی: -الهی قربون چشم گفتنت ،من برم دیگه ،التماس دعا ،یا علی
- علی یارت
بعد از قطع شدن تماس ،شروع کردم به گریه کردن،دلم به حال فاطمه سوخت، دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞قسمت ۴۱ تا ۶۰ > ۲۰قسمت میذارم <🌷🇮🇷👇
۱۰ تای دیگه مونده فردا میذارم🕊🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞قسمت ۴۱ تا ۶۰ > ۲۰قسمت میذارم <🌷🇮🇷👇
🕊🌷۶۱ تا ۷۰ [تا اخر رمان]💔👇👇
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
با روشن شدن هوا لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه فاطمه اینا
توی راه اینقدر فقط به این فکر میکردم که چه جوری به فاطمه بگم اینقدر حالم بد بود نزدیک بود چند تصادف کنم
رسیدم دم خونه فاطمه اینا دستم به زنگ نمیرفت نیم ساعتی دم در نشستم بعد بلند شدم زنگ درو زدم با قیافه ای که من داشتم ،شک نداشتم فاطمه متوجه میشه
فاطمه اومد درو باز کرد ( با تعجب نگاهم کرد)
فاطمه: -هانیه! این ساعت ،اینجا چیکار میکنی؟
- خواب بدی دیدم گفتم بیام یه سر بهت بزنم
فاطمه: -چه خوابی دیدی که اینقدر چشمات قرمزه
- میای بریم یه جایی ؟
فاطمه: -کجا؟
- بیا تو راه بهت میگم
فاطمه: -باشه ،الان آماده میشم میام
- باشه
ده دقیقه بعد فاطمه اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم
فاطمه : -خوب! کجا داریم میریم؟
- کهف الشهدا! رفتی تا حالا؟
فاطمه: -اره ،اقا رضا عاشق کهف بود، هر موقع دلش میگرفت میرفت کهف
( اشک از چشمانم سرازیر شده بود)
فاطمه: -اتفاقی افتاده هانیه؟چرا گریه میکنی؟
- هیچی دلم برای مرتضی خیلی تنگ شده، مرتضی هم عاشق کهفه
فاطمه: -الهیی بمیرم ،تماس نگرفته اقا مرتضی؟
- چرا ،اتفاقا تماس گرفته
فاطمه: -جدی؟ خدا رو شکر ،حالش خوب بود؟
- اره خوب بود!
فاطمه: -از رضا خبر نداشت؟
( بغض داشت خفم میکرد )
- زیاد صحبت نکردیم فقط گفت حالش خوبه
فاطمه: آها باشه
رسیدیم کهف الشهدا. دست فاطمه رو گرفتم باهم رفتیم بالا ،یه آب معدنی هم همراهم داشتم که یه موقع فاطمه حالش بد نشه وارد غار شدیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورت خوندیم
- فاطمه ؟
فاطمه: -جانم
-چقدر سخته که یه شهید هویت نداشته باشه نه؟حتمن این شهدا هم پدر و مادر دارن،شایدم زن و بچه، حتمن هنوزم منتظر بچه هاشونن نه؟
( از گوشه چشمش اشکی اومد) :
-اره خیلی سخته انتظار...
- فاطمه، اگه زبونم لال شوهرامون شهید بشن ،تو دوست داری آقارضا گمنام بشه؟
فاطمه: -چی شده که تو داری این حرف و میزنی؟
- نمیدونم ،همنجوری پرسیدم
فاطمه: -اول خودت بگو ؟
- من دوست دارم برگرده پیش خودم ، چون انتظار منو میکشه
( فاطمه هم گریه اش گرفته بود):
-ولی من هر جور که خودش دوست داره برگرده
( رفتم ،کنارش بغلش کردم و گریه کردم)
-- الهی دورت بگردم من،فاطمه ،اقا رضا داره برمیگرده
( فاطمه هیچی نگفت، فقط یه جمله گفت)
فاطمه: -پس به آرزوش رسید
- وااااییی فاطمه
گوشیم زنگ خورد حسین اقا بود
- سلام
حسین آقا: -سلام زنداداش ،از خانم آقا رضا خبر نداری؟
- چرا ،کنار من نشسته!
حسین آقا: -میدونه که اقا رضا شهید شده؟
- اره ،خودم بهش گفتم
حسین آقا: -چقدر کاره خوبی کردین، چند روزه بچه ها میخواستیم بریم خونشون بهشون بگیم که هیچکس قبول نمیکرد این کارو انجام بده ، الان کجایین؟
- اومدیم کهف
حسین آقا: -زنداداش دارن پیکر اقا رضا رو میارن پایگاه! خانم آقا رضا رو اگه میشه بیارین پایگاه
- چشم
حسین آقا: -دستتون درد نکنه ،فعلا یاعلی
- یا علی
- فاطمه جان بریم؟
فاطمه: -اره بریم
توی راه فاطمه هیچی نگفت ،فقط از چشمای معصومش اشک میاومد
رسیدیم پایگاه از ماشین پیاده شدیم همه اومده بودن ،پدر و مادر و خواهر برادرای اقا رضا ،با پدر و مادر فاطمه
مادر فاطمه تا ما رو دید اومد سمتمون فاطمه رو بغل کردو شروع کرد به گریه کردن، فاطمه باز هم چیزی نگفت
باهم رفتن داخل
من بیرون نشستم ،دیگه پای رفتن به داخل و نداشتم بعد از چند لحظه صدای فاطمه رو از بیرون می شنیدم
فاطمه: -شهادت مبارک اقای من ، به آرزوت رسیدی مرد من ، اینقدر مشتاق شهادت بودی که حتی دلت نخواست دخترت رو حتی یه بار هم ببینی داشتم
داشتم دیونه میشدم ،نشستم روی زمین و چادرمو کشیدم روی صورتم و شروع کردم به گریه کردن. بعد چند لحظه دیدم صدای فاطمه نیومد
مادر شوهر فاطمه اومد بیرون:
-تو رو خدا کمک کنین ،فاطمه جان از حال رفت
بلند شدم رفتم داخل ،با کمک مادر و مادر شوهر فاطمه ،فاطمه رو سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان
خدا رو شکر اتفاقی نیافتاده بود فقط یه کم فشار فاطمه افتاده بود بعد از تمام شدن سرم فاطمه رو بردیم خونه مادرش
منم رفتم خونه
رسیدم خونه همه داخل حیاط جمع شده بودن رفتم نزدیکشون ،با دیدن عزیز جون
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم تو بغلش و زار زار گریه کردم واسه مظلومیت فاطمه با گریه من بغض همه شکست و شروع کردن به گریه کردن...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
تا صبح خوابم نبرد فکر و خیال داشت دیونم میکرد ای کاش میشد این دوهفته ، مثل برق و باد بیاد و بره. بعد نماز صبح رفتم داخل حیاط ،حیاط و آب و جارو کردم
عزیز جون: -سلام هانیه جان صبح بخیر
- سلام ،صبح شما هم بخیر
عزیز جون: -هانیه جان بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم
- چشم الان میام
هوا دیگه کم کم داشت روشن میشد داخل پذیرایی که رفتم چشمم به عکس مرتضی افتاد ( آهی کشیدم ،کجایی آقای من ،چقدر دلم برات تنگ شده) رفتم آشپز خونه کنار عزیز جون نشستم
عزیز جون: -هانیه جان ،امروز مراسم رفتی مراقب فاطمه باش
- چشم عزیز جون
صبحانه مو خوردمو از عزیز جون خداحافظی کردم و رفتم خونه لباسمو عوض کردمو رفتم سمت خونه فاطمه اینا
رسیدم دم خونه بابای فاطمه اینا کل کوچه سیاه پوش شده بود زنگ درو زدم بابای فاطمه اومد درو باز کرد
- سلام حاج اقا
سلام دخترم ،خوش اومدی
- فاطمه جون حالش بهتره؟
-اره خدا رو شکر ،بفرما داخل
- خیلی ممنونم
رفتم داخل خونه با مامان فاطمه احوالپرسی کردم رفتم داخل اتاق فاطمه سر سجاده نشسته بود وذکر میگفت رفتم کنارش نشستم ،سرمو گذاشتم روی پاهاش
- سلام عزیزززم
( فاطمه دستشو روی سرم گذاشت)
فاطمه: -سلام هانیه جان ،خوبی؟
- فاطمه دارم خفه میشم ،با سکوتت بیشتر داری خفم میکنی ،آخه تو چقدر خانمی
( فاطمه سرشو گذاشت روی سرم )
فاطمه : -بریم بهشت زهرا هانیه؟
- الهی فدات بشم ،بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با فاطمه رفتیم سمت گلزار شهدا مثل همیشه رفتیم سمت مزار شهیدی که همیشه فاطمه باهاش درد و دل میکرد
رفت کنار شهید نشست
فاطمه: -هانیه اخرین روز رفتن رضا اومدیم اینجا...رضا از من خواست از شهیدم بخواد که دستشو بگیره و اونم شهید بشه...
- واااییی فاطمه تو چه جوری طاقت آوردی، تو چه جوری به زبون آوردی؟؟
فاطمه: -وقتی کسی عاشقه رفتنه باید گذاشت رفت ،اونم عاشق اهلبیت ،من فقط از حضرت زینب میخوام کمکم کنه بچه امو زینبی بزرگ کنم همین...
چند ساعتی منتظر موندیم تا پیکر شهید و آوردن ،چه قیامتی بود ،چه عزتی داده بود خدا به این شهید اقا رضا رو هم درقطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپردن
بعد همه رفتیم مسجد سر کوچه فاطمه اینا مادر و خواهر اقا رضا خیلی گریه میکردند ولی فاطمه آروم اشک میریخت
فک کنم نمیخواست دخترش همین الان بفهمه که بابا نداره
بعد از تمام شدن مراسم از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم خونه اینقدر سرم درد میکرد باخوردن چند تا مسکن آروم شدمو خوابم برد
یه هفته گذشت.....
و فقط یه هفته دیگه مونده بود به آمدن مرتضی یادم اومد طراحی چند تا از عکسای شهدا مونده بود وسیله هامو جمع کردمو رفتم سمت پایگاه
آقا یوسف با دیدنم فهمید برای چی اومدم
رفت یه صندلی برام آورد و نشستم رو به روی عکس شهدا بعد دوروز کار طراحی عکسا تمام شد دلم میخواست وقتی مرتضی میاد دور تا دور سالن پر از طراحی عکسای شهدا باشه
با کمک حاجی کل عکسا رو قاب گرفتیم و به دیوار سالن زدیم واقعا قشنگ شده بود
فقط سه روز مونده بود تا دیدارعشقم رفتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم
از عزیز جونم دستور چند تا غذا رو گرفتم و واسه تمرین یه بار کنارش درست کردم
برای اولین بار عالی بود وقتی مرتضی نبود زیاد واسه خونه خرید نمیکردم
یه روز رفتم بازار و کلی خرید کردم واسه خودمم یه تونیک صورتی که با گلای برجسته سفید تزیین شده بود با یه روسری صورتی خریدم همه کار انجام دادم برای دیدن یارم ، نمیدونم الان چه جوری شده،حتمن موها و ریشاش بلند شده
یه شب صدای زنگ در اومد ،از پنجره نگاه کردم ،چند تا اقا با حسین آقا وارد خونه شدن رفتن سمت خونه عزیز جون ،تا حالا این آقایونو ندیده بودم،حس خوبی نداشتم،
بعد پنجره رو بستم ،دوباره یه نیم ساعت بعدصدای زنگ در اومد ،دوباره پنجره رو بازبرداشتم و ،مریم جون و آقا محسن اومده بودن
دلشوره ام بیشتر شد نمیدونستم چیکار کنم، تسبیح و برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن« الا به ذکرالله تطمئن القلوب»
همینجور زمزمه میکردم که صدای در اتاق اومد چادرمو برداشتم و سرم کردم دروباز کردم مریم جون بود ،چهره اش مثل همیشه نبود
مریم جون: -سلام هانیه جان خوبی؟ خواب نبودی که؟
- سلام مرسی، نه عزیزم بیدار بودم
مریم جون: -هانیه جان میشه یه لحظه بریم خونه عزیز جون؟
- اتفاقی افتاده؟
مریم: -تو بیا میفهمی
( از لرزش صداش ترسیدم )
- باشه بریم
همه داخل پذیرایی نشتسته بودن عزیز جونم یه گوشه داشت گریه میکرد پاهام سست شده بود سلام و احوالپرسی کردم و رفتم کنار عزیزجون نشستم....
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
- عزیز جون چرا گریه میکنی؟
عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. رو کردم به حسین آقا
- حسین آقا اتفاقی افتاده؟؟ (
حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه شروع گریه کردن )
( صدام بلند شد)
- چرا چیزی نمیگه کسی؟؟
یه دفعه یکی از آقایون گفت:
- آقا مرتضی و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه که یه دفعه دشمن دورشون میکنن و با بمب و خمپاره میریزن روسرشون یه هفته کشید که بچهها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن ولی متأسفانه بچهها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن و همه شون شهید گمنام شدن تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میارن
( مات و مبهوت موندم ،نه میتونستم حرفی بزنم ،نه اشکی بریزم، از جا بلند شدم و رفتم بیرون ،رفتم سمت خونه خودمون درو باز کردم
به دورو بر خونه نگاه کردم امکان نداره، مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم مرتضی هیچوقت زیر قولش نمیزنه
دراتاق باز شد عزیز جون بود اومد کنارم نشست
- عزیز جون،شما که باور میکنین ؟ مرتضی گمنام نشده ،مگه نه؟
( عزیز جون بغلم کرد ):
- نمیدونم چی باید بگم ،ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم
- مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش ،برگرده پیشم
( صدای گریه ام بالا گرفت ، عزیز جونم همراه من گریه میکرد )
- عزیز جون ،پسرت که زیر قولش نمیزنه، میزنه؟
عزیز جون: -نه فدات شم سرش بره قولش نمیره
اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد خوردم و خوابیدم
نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم
فهمیدم نماز صبح و نخوندم بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح و خوندم
بعد شروع کردم به قرآن خوندن که صدای اذان ظهر و شنیدم
بعد از خوندن نماز لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا اول رفتم گلزار شهدا ،مزار اقا رضا نشستم کنارش
- سلام اقا رضا بلااخره دوستتم همراهتون بردین، اشکالی نداره ،فقط بهش بگین که این رسمش نبود ،بزنه زیر قولش ،اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمیخواست برم سر مزارش...
بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن
در زدم ،زهرا خانم درو باز کرد با دیدنم یه کم تعجب کرد
زهرا خانم: -سلام هانیه جان ،خوبی؟
- سلام،خیلی ممنون
( حتی جون حرف زدن هم نداشتم )
زهرا خانم: -بیا داخل
( رفتم داخل ،لباسمو عوض کردم،انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون، واسه همین هیچکس هیچی نگفت )
رفتم کنارشون ایستادن، فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسم اونجا بود روحم جای دیگه تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه
رسیدم خونه که دیدم حسین اقا از خونه داره میاد بیرون با دیدنم اومد سمتم از ماشین پیاده شدم
- سلام
حسین آقا: -سلام زنداداش خوبین
- شکر
حسین آقا: -به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون میگم
- چیو؟
حسین آقا: -فردا قراره پیکر شهدا بیارن، همراه عزیز جون بیاین
( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم )
- چشم
بعد رفتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط
رفتم نشستم کنار حوض دست و صورتمو شستم ،رفتم خونه برقای اتاق و روشن نکردم،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم
داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم
دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد گریه ام گرفت
سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه...
" مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی....چرا عهد شکستی آقا.....من که جز تو کسی و ندارم....حتی مزارت و از من دریغ کردی...."
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد
عزیز جون: -هانیه جان همین الان داری میری؟
( نمیدونستم چی بگم)
- جایی کار دارم عزیز جون
عزیز جون: -یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟
- نمیدونم ،فعلا خداحافظ
عزیز جون: -مواظب خودت باش. ..
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷
🕊بـــہنامخــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊
🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ....
🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #انتظار_عشق
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم درباره خوابم باکسی صحبت نکردم
کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم اصلا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن
یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم یه "یا زینب" گفتم و شروع کردم به طراحی کردن
تو بین الحرمین وقتی میخواستم عکسشو طراحی کنم غم عجیبی داشتم و دلم نمیخواست چهرشو بکشم
ولی امروز آرومم،دلم میخواد هر چه زودتر عکسشو بکشم تا غروب طول کشید تا عکسشو تمام کنم
صبح رفتم عکسشو قاب کردم و آوردم خونه رسیدم دم در خونه ،باورم نمیشد چی میدیدم....
بابا بود!!!
اون اینجا چیکار میکنه؟! از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش
- سلام بابا
بابا: - سلام هانیه جان
( یه بغضی توی صداش بود)
- چرا نرفتین خونه ؟
بابا: -اتفاقا مادر شوهرت خیلی اصرار کرد، گفتم همینجا منتظرت میمونم
( چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد، قاب عکسو ازم گرفت یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت بغضش شکست ، تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه
بابا: -هانیه جان،منو ببخش
( رفتم بغلش کردم)
- این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود
بابا رو به خونمون راهنمایی کردم. یه نگاهی به داخل خونه انداخت ولی چیزی نگفت
بابا: -هانیه جان شرمندم،باید زودتر میاومدم ولی این غرور لعنتیم اجازه نمیداد
- الهی قربونتون برم
بابا: -شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمیشد جای سوال داشت
- بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم،دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت
( بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن)
بابا: -هانیه ،بابا بیا بریم خونه
- بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه چه جوری دل بکنم از اینجا، من از این خونه برم میمیرم بابا
بابا: - باشه دخترم، اصرار نمیکنم هر موقع دلت خواست بیا
- ممنونم بابا که اومدین
بابا: - من باید زودتر از اینا میاومدم، امیدوارم مرتضی منو حلال کنه من دیگه برم
- به مامان سلام برسونین
بابا: -چشم
با اومدن بابا، حالم خیلی بهتر شده بود، چقدر دلتنگ دیدارش بودم ،چقدر این مدت دلتنگیهام بیشتر شدن ...
نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم....
باز همون جای همیشگی بود ،لبخندی به لب داشت
🕊مرتضی: - سلام خانووم من
- سلام به روی ماهت
🕊مرتضی: - عکسمو تمام کرد بانو؟
- اره ،تازه قابش هم کردم خیلی قشنگ شد
🕊مرتضی: - میدونم ،تو هرچی بکشی قشنگه
- مرتضی جان کی میای پس
🕊مرتضی: - همین روزا میام ،منتظرم باش
- من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم
جلو اومد و پیشونیمو بوسید
🕊مرتضی: - ببخش که منتظرت گذاشتم...
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
خیلی خوشحال بودم، رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم نگاهی به ماه آسمون انداختم،ماه چقدر قشنگ شده رفتم سمت خونه عزیز جون
چراغ خونه روشن بود رفتم بالا درو باز کردم عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت ذکر میگفت رفتم از پشت بغلش کردم و گریه میکردم
- عزیز جون مسافرت داره برمیگرده
عزیز جون ( گریه اش گرفته بود ،انگار اونم میدونست ،انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود)
- انشاءالله
هوا که روشن شد ،به همراه عزیز جون صبحانه خوردم بعد رفتم حیاط و آب و جارو کردم
رفتم اتاقمو تمیز کردم نزدیکای غروب بود که صدای زنگ درو شنیدم چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم
حسین آقا با اقا محسن بودن. سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدن
اقا محسن: - زنداداش شما هم اگه میشه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون
- چشم
همراهشون رفتم،رو ایوون نشستیم
حسین اقا: - باورم نمیشه
عزیز جون: - چی باورت نمیشه ؟
حسین اقا: - اینکه مرتضی رو پیدا کردن
- کجا پیداش کردن؟
آقا محسن: - میگن وقتی بمب انداختن، داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته، ترکش میخوره ،خودشو به یه جای امن میرسونه، ولی متاسفانه کسی پیداش نمیکنه و شهید میشه...یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن داداش و پیدا میکنن...
( الهی بمیرم براش ،تو تنهایی شهید شد ،معلوم نیست چقدر دردو تشنگی کشیده) اشکامو پاک کردم
- کی برمیگرده؟
حسین آقا : - فردا
خداحافظی کردمو رفتم خونه رفتم کنار عکس مرتضی نشستم....نمیدونی که چقدر بیتابه دیدارتم...
✍ادامه دارد....
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷