eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم درباره خوابم باکسی صحبت نکردم کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم اصلا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم یه "یا زینب" گفتم و شروع کردم به طراحی کردن تو بین الحرمین وقتی میخواستم عکسشو طراحی کنم غم عجیبی داشتم و دلم نمیخواست چهرشو بکشم ولی امروز آرومم،دلم میخواد هر چه زودتر عکسشو بکشم تا غروب طول کشید تا عکسشو تمام کنم صبح رفتم عکسشو قاب کردم و آوردم خونه رسیدم دم در خونه ،باورم نمیشد چی میدیدم.... بابا بود!!! اون اینجا چیکار میکنه؟! از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش - سلام بابا بابا: - سلام هانیه جان ( یه بغضی توی صداش بود) - چرا نرفتین خونه ؟ بابا: -اتفاقا مادر شوهرت خیلی اصرار کرد، گفتم همینجا منتظرت میمونم ( چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد، قاب عکسو ازم گرفت یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت بغضش شکست ، تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه بابا: -هانیه جان،منو ببخش ( رفتم بغلش کردم) - این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود بابا رو به خونمون راهنمایی کردم. یه نگاهی به داخل خونه انداخت ولی چیزی نگفت بابا: -هانیه جان شرمندم،باید زودتر می‌اومدم ولی این غرور لعنتیم اجازه نمیداد - الهی قربونتون برم بابا: -شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمیشد جای سوال داشت - بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم،دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت ( بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن) بابا: -هانیه ،بابا بیا بریم خونه - بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه چه جوری دل بکنم از اینجا، من از این خونه برم میمیرم بابا بابا: - باشه دخترم، اصرار نمیکنم هر موقع دلت خواست بیا - ممنونم بابا که اومدین بابا: - من باید زودتر از اینا می‌اومدم، امیدوارم مرتضی منو حلال کنه من دیگه برم - به مامان سلام برسونین بابا: -چشم با اومدن بابا، حالم خیلی بهتر شده بود، چقدر دلتنگ دیدارش بودم ،چقدر این مدت دلتنگی‌هام بیشتر شدن ... نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم.... باز همون جای همیشگی بود ،لبخندی به لب داشت 🕊مرتضی: - سلام خانووم من - سلام به روی ماهت 🕊مرتضی: - عکسمو تمام کرد بانو؟ - اره ،تازه قابش هم کردم خیلی قشنگ شد 🕊مرتضی: - میدونم ،تو هرچی بکشی قشنگه - مرتضی جان کی میای پس 🕊مرتضی: - همین روزا میام ،منتظرم باش - من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم جلو اومد و پیشونیمو بوسید 🕊مرتضی: - ببخش که منتظرت گذاشتم... با صدای اذان گوشیم بیدار شدم خیلی خوشحال بودم، رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم نگاهی به ماه آسمون انداختم،ماه چقدر قشنگ شده رفتم سمت خونه عزیز جون چراغ خونه روشن بود رفتم بالا درو باز کردم عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت ذکر میگفت رفتم از پشت بغلش کردم و گریه میکردم - عزیز جون مسافرت داره برمیگرده عزیز جون ( گریه اش گرفته بود ،انگار اونم میدونست ،انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود) - انشاءالله هوا که روشن شد ،به همراه عزیز جون صبحانه خوردم بعد رفتم حیاط و آب و جارو کردم رفتم اتاقمو تمیز کردم نزدیکای غروب بود که صدای زنگ درو شنیدم چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم حسین آقا با اقا محسن بودن. سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدن اقا محسن: - زنداداش شما هم اگه میشه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون - چشم همراهشون رفتم،رو ایوون نشستیم حسین اقا: - باورم نمیشه عزیز جون: - چی باورت نمیشه ؟ حسین اقا: - اینکه مرتضی رو پیدا کردن - کجا پیداش کردن؟ آقا محسن: - میگن وقتی بمب انداختن، داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته، ترکش میخوره ،خودشو به یه جای امن میرسونه، ولی متاسفانه کسی پیداش نمیکنه و شهید میشه...یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن داداش و پیدا میکنن... ( الهی بمیرم براش ،تو تنهایی شهید شد ،معلوم نیست چقدر دردو تشنگی کشیده) اشکامو پاک کردم - کی برمیگرده؟ حسین آقا : - فردا خداحافظی کردمو رفتم خونه رفتم کنار عکس مرتضی نشستم....نمیدونی که چقدر بی‌تابه دیدارتم... ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ سوار ماشین شدم و حرکت کردم، نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو خیابونا میچرخیدم دیدم دارم میرم سمت کهف الشهدا دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه وارد غار شدم رفتم کنار شهدا نشستم..... " سلام ،یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین....نه امکان نداره شما پاک تر از این حرفها هستین...حتما خانواده تون میدونستن که گمنام شدین.....مرتضی یه منم به عهدش وفا میکنه مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست....برمیگرده..... من به حضرت زینب سپردمش مطمئنم که خانم برش میگردونه..... زیارت عاشورا رو باز کردم‌ و شروع به خوندن کردم بعد تمام شدن سرمو به دیوار تکیه دادم خوابم برد...... خواب دیدم ..... مرتضی یه جای خیلی قشنگیه، اومد سمتم ،دستمو گرفت 🕊مرتضی: - سلام خانومم ،خوبی؟ - مرتضی ،چقدر دلم برات تنگ شده بود 🕊مرتضی: - منم دلم برات خیلی تنگ شده بود،شرمنده که اینقدر اذیتت کردم - مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی ،هستی؟ 🕊مرتضی: - هانیه جان،تو منو سپردی دسته خانم زینب ، میشه که برنگردم؟ تو هم به قولت وفا کن، قرار شد داشته باشی - کی برمیگردی مرتضی جان! 🕊مرتضی : - خیلی زود ،عکسمو آماده کن.... با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم یه خانم چادری به همراه یه آقا +عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف میزدین ،مجبور شدم بیدارتون کنم - خیلی ممنونم ( یاد حرف مرتضی افتادم صبر، عکس ، خدایا خودت کمکم کن ) بلند شدم و رفتم از غار بیرون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهشت‌زهرا. اصلا جای سوزن انداختن نبود شهدا رو آورده بودن اینقدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک تر رفتم یه گوشه ای نشستم و به شهدا نگاه میکردم یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونم برگشتم نگاه کردم فاطمه بود فاطمه: - دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟ - سلام فاطمه جان تو خوبی؟ شرمندم شارژ باطریش تمام شده بود فاطمه: - حالا کجا بودی؟ - رفته بودم کهف فاطمه : - چه کاره خوبی کردی؟ هانیه شنیدم اقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه - نه نیست ،مرتضی جزء شهدای گمنام نیست ،اون برمیگرده ... فاطمه: - الهی فدات شم ،انشاءالله... تا صبح مشغول دعا و نماز شدم هوا که روشن شد لباسمو پوشیدمو چادرمو سرم کردم ،عکس مرتضی رو برداشتم از اتاق رفتم بیرون به همراه عزیز جون رفتیم سمت پایگاه‌وارد پایگاه شدیم ،از ماشین پیاده شدیم.قاب عکس و دستم گرفتم ،مامان و بابا هم اومده بودن مامان اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن - سلام هانیه جان خوبی؟ - سلام مامان جان خوبم حسین آقا هم اومد سمتمون. چشمش به قاب عکس افتاد اومد قاب عکسو از من گرفت صورتشو گذاشت روی عکس و گریه میکرد خیلی شلوغ بود پایگاه به همراه عزیز جون رفتیم داخل سالن پاهام میلرزید ،نفسام یک درمیون میزد رسیدیم پشت در درو باز کردیم وارد اتاق شدیم اولین باری بود اومده بودم داخل این اتاق عکسای که طراحی کرده بودم دور تا دور اتاق به دیوار نصب شده بودن سر جام ایستادم فقط داشتم به اون پرچم سه رنگ نگاه میکردم توان جلوتر رفتن و نداشتم عزیز جون رفت جلوتر نشست پرچمو کنار زد عزیز جون: - خوش اومدی مادر، هانیه جان بیا مرتضی جان اومده کشان کشان خودمو به عزیز جون رسوندم نگاهمو به داخل انداختم - سلام آقاا...سلام عزیز دلم....ممنونم که به قولت وفا کردی...شهادت مبارک مرتضی جان بمیرم برات که صورتت زخمیه... شنیدم که تو تنهایی شهید شدی بمیرم الهی که حتما تشنه لب جان سپردی... مرتضی جان منم به قولم وفا میکنم....ما که تو این دنیا زیاد زندگی نکردیم با هم ،منتظرت میمونم تا بیای دنبالم باهم تو اون دنیا زندگیمونو ادامه بدیم.... بعد از مدتی حسین اقا و آقا محسن با چند تا از بچه های پایگاه اومدن مرتضی را با خودشون بردن سمت بهشت زهرا طبق وصیت خودش مرتضی رو کنار اقا رضا به خاک سپردیم. ♡♡چند ماه بعد....♡♡ صبح زود بیدار شدم و چادرمو سرم کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرک کردم توی راه دوتا گل نرگس خریدم رفتم سمت بهشت زهرا ماشینمو پارک کردم و رفتم سمت گلزار رسیدم به مزار مرتضی یه گل گذاشتم روی سنگ مزارش یه گل هم روی سنگ مزار آقا رضا - سلام آقای من ،خوبی؟ منم خوبم ،عزیز جونم خوبه ،چند وقته که میرم دوباره پایگاه برای طراحی عکس یه دفعه صدای گریه بچه شنیدم سرمو برگردوندم فاطمه بود "زینب" هم بغلش بود. دوردونه اقا رضا هم اومده بود... ✍پـــــــــــــایـــــــــــــان 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍂🍂🌼🍂🍂 خب اینم از این رمان😄 رمان جدید رو👈 میذارم براتون❤️🇮🇷 آخر هفته خوبی داشته باشین🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 نـــــــــود و هفـــــت🥰 💚اسم رمان؟ 🤍نام نویسنده؟ مبینا رفعتی(آیه) ❤️چند قسمت؟ ۲۹۸قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 📌مقدمه رمان ؛؛؛ ✓این رمان بلند هست.{بیشتر از ۲۵۰ قسمت دارد} ✓۳ مرحله رو روایت میکنه{مثل سریال تلویزیونی کیمیا} ✓داستان دختری به نام رویا که برای مراسم تدفین پدرش از پاریس به ایران برمیگرده. ✓رویا و خانواده‌ش مارکسیسم هستن {مسلمان و دیندار نیستن} ✓او اموال پدرشو میفروشه و قصد برگشت داره که به تور افراد میخوره! ✍مقدمه‌نویسنده: در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریخ آدمی گم میشود؛ آنقدر که امروزه بزرگراه‌ها همه جا را پر کرده‌اند. گاهی میان دو راهی میمانی که نمیدانی باید ذهنت را به کدام سو ببری! گاهی میان سیل زندگی راهت را گم میکنی آن وقت است که کشتی دستت را میگیرد و میدهد. از نظر من میتواند چاقو باشد. میتواند تفکری را نابود کند و میتوان‌تفکری را آنقدر صیقل دهد تا همچون الماس در دل تاریخ بدرخشد. وقتی پرنده خیال بال و پر می‌گشاید تا در افق های دور به پرواز دراید تو نیز همپایش بشو! خیال من این بار مسیرش را به میان تاریخ برده است و قلم هم این بار آمده تا را جار بزند. کابوس رویایی آسمان شب است که نوید طلوع را میدهد. طلوعی که در خود نور حقیقت دارد. در هسته‌ی این نور عشقی آرمیده که اسیر شب است ولی دیر نیست که این هم از قفس رهانیده شود. ☆☆مبینا رفعتی☆☆ ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا