eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊امروز ۳۰قسمت 😍میذاریم به مناسبت و 🎉
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۱ و ۸۲ و به داخل رفتند چون دیگر وقت شام بود و مادر داشت صدایشان میزد.آخر شب، وقتی همه رفتند،راحله برای بدرقه سیاوش تا دم در رفت.سیاوش گوشه چادر سفید راحله را گرفت، بوسید و گفت: -اجازه مرخصی میفرمایید خانومی؟ -شب بخیر همسر جان. بابت امروز ممنون چشمان سیاوش برقی زد اما قبل از اینکه جوابی بدهد گوشی‌اش زنگ خورد.پدر بود که در ماشین منتظر سیاوش بود و معلوم بود سیاوش دیر کرده و حوصله‌اش سر رفته.و همانطور که گوشی را جواب میداد دستی برای خداحافظی تکان داد و رفت.تمام طول مسیر داشت به این فکر میکرد همه سختیهایی که این مدت کشیده ارزشش را داشته است. صبح روز بعد،راحله نخواسته بود کسی بداند. میدانست اگر بفهمند دوره اش خواهند کرد و سوال و پچ پچ و قضاوت. دفعه قبل که همه فهمیده بودند وقتی همه چیز به هم خورد سوال بود و سرزنش. اگر دوباره این اتفاق تکرار میشد چه؟ وقتی به این موضوع فکر میکرد قلبش به تاپ تاپ می‌افتاد.نمیتوانست به خودش دروغ بگوید.نامزدی برای آشنایی بود. به خودش قول داده بود منطقی باشد ولی با این وجود ته قلبش دوست نداشت‌ سیاوش را از دست بدهد. پدر گفته بود این پسر ارزشش را دارد،و راحله به اعتماد همین تشخیص پدر قدم برداشته بود. ۶ ماه نامزدی فرصت خوبی بود برای راحله که ببیند چقدر قدرت تغییر دادن دارد و برای سیاوش که نشان دهد چقدر انعطاف پذیر است و منطقی.حالا میفهمید معنای حرف مادرش را:"هیچ اتفاقی در زندگی بی حکمت نیست و هر رنجی که به آدم میرسه برای رشد دادنه." خوشبختانه سپیده با تمام زجری که میکشید توانست راز دوستش را حفظ کند و راحله و سیاوش هم در دانشکده جز لبخندزدنهای دورادور کاری با هم نداشتند.راحله از نمازخانه که بیرون آمد، نگاهی به گوشی‌اش انداخت، سرش را چرخاند و سیاوش را دید که روی صندلی‌حیاط نشسته بود و با لبخندی کش آمده داشت نگاهش میکرد. جواب پیامکش را داد: -نیم ساعت دیگه، سر چهار راه حافظیه بعد از جواب پس دادن به سپیده و کلی سین جیم، توانست از دانشکده بزند بیرون.سوار شد: -سلام جناب همسر -سلام بانو. اینجور موقع‌ها میگن قبول باشه، نه؟ راحله لبخندی زد: -بعله -خوب با خدای خودتون خلوت میکنین دیگه مارو یادتون میره ها! - ما هم راضی هستیم شما اینقدر با خداتون خلوت کنین که مارو یادتون بره سیاوش دنده را عوض کرد: -واقعا؟ حسودیت نمیشه اونوقت -نمیدونم! شایدم حسودیم بشه اما مطمئنم کنار حسودی علاقم بهت بیشتر میشه سیاوش با خوشحالی پرسید: -واقعا؟؟ پس خوش به حال من! -خب؟ چه کارم داشتی که افتخار دادی بیای دنبالم؟ سیاوش گفت: -ای بدجنس و خندید. راحله هم با خنده سیاوش خنده‌اش گرفت. چقدر قشنگ میخندید. -پنجشنبه شب یه مهمونی داریم. عموم چند تا از فامیلارو که اینجان دعوت کرده، میخوام تو هم بیای، میای؟ راحله با خنده گفت: -چطور مهمونی؟ آلات لهوولعب که ندارین؟ سیاوش که عاشق این لحن طنز راحله بود گفت: -گمون نکنم، نهایت یکم دلنگ دولونگ پیانو و قیژ قیژ ویولون پسر عمه کیا..بزن و برقص نداریم حاج خانم! راحله که انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته بودند گفت: -باید از مامان اینا اجازه بگیرم! -خب مامان اینا هم دعوتن. -فکر نمیکنم بیان.احتمالا پنج شنبه دعوت دایی باشن پدر و مادر مخالفتی نداشتند.راحله از اینکه قرار بود تنهایی با سیاوش به مهمانی برود خوشحال بود.به خودش قول داده بود عاقلانه رفتار کند برای همین ترجیح داد با مادرش حرف بزند تا اگر مشکلی هست راهنمایی‌اش کند: -میدونم مستحق سرزنشم بخاطر نمک‌ نشناسی. اما باور کنید قصدم این نیست که با شما خوش نمیگذره اما انگار این دوتایی بودن... وقتی سر بلند کرد نگاه خندان مادرش را دید ادامه حرفش را خورد. مادر دست دخترش را گرفت و گفت: -چرا سرزنش؟ این حس کاملا طبیعیه. هر کسی از حس استقلال خوشش میاد. اصلا هم معنای بدی نداره. منم درک میکنم... منم اولین باری که میخواستم با پدرت‌ بریم مهمونی خدا خدا میکردم که کسی همراهمون نشه و خندید.راحله که خوشحال شده بود گونه مادرش را بوسید و رفت پیش خواهرش. معصومه تازه از راه رسیده بود تا دوباره‌شاهکاری از "آقاشون" جناب حامد خان را تعریف کند و کرامات همسر مکرم را به رخ بکشد!مادر وقتی دخترش را روانه کرد پیش همسرش برگشت و گفت: -یوسف جان؟بنظرت زود نیست راحله به اینجور مهمونی‌ها بره؟هنوز نامزدن پدر لبخندی به چهره مضطرب همسرش زد و گفت: - در حالت عادی شاید اما الان شرایط فرق داره. این پسر،خانواده‌ش با ما فرق داره، میخوام راحله بدونه با چه خانواده ای داره وصلت میکنه.نمیخوام ندونسته وارد زندگی بشه! -خب با این حساب بنظرت درسته که راضی شدیم به این وصلت؟نکنه دوباره اشتباه کنیم؟ -منم نگرانم اما یه حسی بهم میگه... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ -بهم میگه درست میشه. این پسر ارزشش رو داره که ریسک کنیم.راحله رو خیلی دوست داره و اگر راحله بتونه گوهر این پسر رو دربیاره اونوقت میبینی که چه شاهکاری خلق میشه!من به راحله و قدرتش ایمان دارم.همینطور به قدرت عشق پنجشنبه عصر، ۳ساعت تمام، معصومه و راحله خودشان را در اتاق حبس کردند تا تصمیم بگیرند راحله چه بپوشد. معصومه گفت: -میخوای یه لباس بپوشی که بتونی رو زمین بذاری برای دفعه اول شاید اینجوری بهتر باشه راحله درحالیکه در آینه به خودش خیره شده بود. گفت: -نه! بهتره هردومون همونجوری باشیم که هستیم -حالا بیا اینو امتحان کن راحله که از این تعویض لباس خسته شده بود و از طرفی به سختگیری خواهرش نبود،خنده ای کرد و گفت: -خوبه همین. حالا لازم نیست همشو امتحان کنیم. -بگیر بپوش بچه جان. هرچی باشه من چند ماه بیشتر از تو شوهر داشتم، تجربه بیشتری دارم، حرف گوش کن بعد از کلی وسواس بالاخره راحله آماده شد. سارافون بلند و ترک سبز تیره، با کتی از جنس گیپور و آستین های گیپور استر دار. پوشیده و آراسته. روسری گلداری که سیاوش برایش خریده ی بود را به یکی از مدلهایی که دوست داشت گره زد. طوری که هم پوشیده باشد هم مرتب و هم زیادی جلب توجه نکند. معصومه گفت: -خب صورتت چی؟ نمیخوای کاری کنی؟ راحله گوشه تخت نشست و در فکر فرو رفت. بعد رو به معصومه ساعت را پرسید.هنوز ۲ساعت مانده بود تا سیاوش برسد. باید حرف میزد.بهترین کار همین بود. یکساعت بعد سیاوش آمد.قدمهای راحله آرام و شمرده بود که نشان میداد که ذهنش درگیر است.به نیمکت که رسید سر بلند کرد. -سلام. خوبین؟ -سلام خانم، بفرما سیاوش کمی آن طرف رفت تا راحله بنشیند. دنبال کلمات میگشت.راحله چشمهایش را به پایین دوخته بود.باید سنجیده سخن میگفت. سیاوش کمی اخم کرد. یعنی چه شده؟ با همان اخم نگرانی اش گفت: -خب بانو! نمیخوای بگی چی شده که مارو یه ساعت زودتر احضار فردمودین؟! راحله سربلند کرد و نگاه پر از مهر سیاوش را دید.ناخوداگاه لبخند زد: - یه مطلبی هست که من باید بگم -من سراپا گوشم، بفرمایین نگاهش را دوخت به درخت کنار سیاوش. نمیدانست سیاوش چه واکنشی خواهد داشت برای همین ترجیح میداد چشم در چشم نباشند. -من و شما قبول کردیم باهم یه مدت نامزد باشیم تا ببینیم با وجود اختلافهایی که داریم میتونیم با هم کنار بیایم یا نه.بنظرم بهتره این مدت با واقعیت‌ها رو برو بشیم،بدون رودربایستی! اینجوری بهتر میشه تصمیم گرفت.اما در عین حال فکر میکنم بهتره از کارهای هم یا نظراتمون هم اطلاع داشته باشیم تا یه وقت همدیگه رو شوکه نکنیم.یعنی همدیگه رو در موقعیتی که دوست نداریم قرار ندیم. ما امروز قراره بریم مهمونی، و من میدونم که فامیل شما چه طرز فکری دارن.طرز فکری که با اعتقادات من شاید خیلی متناسب نباشه. البته طرز فکر اونا رو زندگی من اثر نمیذاره اما اینکه شما چطوری فکر میکنین برام مهمه.من در مورد پوششم اعتقادات خودمو دارم و شما هم میدونین. میخواستم ببینم اگه من توی مهمونی با اعتقادات خودم لباس بپوشم مشکلی ندارید؟ سیاوش که فکر میکرد اتفاقی افتاده وقتی حرف راحله به اینجا رسید، نفس راحتی کشید و زد زیر خنده طوریکه راحله متعجب نگاهش کرد: - حرف خنده داری زدم؟! سیاوش برای اینکه سو تفاهم نشود گفت: -نه، اصلا. آخه یجوری حرف زدین من فکر کردم چی شده!..میخواین بپوشین تو مهمونی؟ راحله ماتش برد! و وقتی سیاوش ادامه داد بیشتر شوکه شد: -فقط اگه اشکالی نداره اون چادر نارنجی‌ت رو بپوش و حالا راحله بود که هرکار میکرد نمیتوانست لبخندش را جمع کند. به سیاوش خیره ماند و سیاوش با مهربانی و کمی خجالت گفت: -آخه خیلی بهت میاد! لبخندش عمیق تر شد اما درعین حال متعجب پرسید: -چادر نارنجی؟من چادر نارنجی ندارم! -چرا دیگه! همون که شب اول خواستگاری پوشیدین. همون که گلهای صورتی داره. راحله بلند خندید: -جناب اون گلبهی هست نه نارنجی! -مگه فرقی دارن؟ راحله پیش خودش فکر کرد واقعا مگر فرقی دارد؟ مهم این بود که سیاوش دوست داشت. -نه، فرقی نداره عزیزم راحله درحالیکه بلند میشد گفت: -پس من برم آماده بشم و بیام و قبل از اینکه برود سیاوش صدایش زد: -راحله؟ -جانم -من تورو همینجوری که هستی انتخاب کردم، شاید خودم نتونم مثل تو بشم اما توقع ندارم تو باورهات رو بخاطر من کنار بذاری. هنوز اینقدر خودخواه نشدم! راحله نگاهی سرشار از قدرشناسی کرد. دوباره میخواست برود که باز سیاوش صدایش زد: -راستی میگم..سبز خیلی بهت میاد و راحله تازه فهمید چادر سرش نیست.تازه فهمید معنی آن نگاه اول سیاوش را! گونه‌هایش گل انداخت.که سیاوش به دادش رسید: -برو دیگه!دیرمیشه ها! و راحله دوید به طرف ساختمان حالا میفهمید... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۵ و ۸۶ حالا میفهمید چرا پدرش اینقدر مدافع این جناب دکتر بود.! مهمانی خانوادگی فامیل پدری سیاوش بود.خیلی شلوغ نبود اما هیاهوی زیادی به پا بود.تقریبا همه شوکه بودند.آنها از دیدن راحله، عروس چادر پوش سیاوش و راحله از دیدن خانمهای نه چندان پوشیده و بعضا راحت جمع... حرفهای مادرش در گوشش تکرار شد: "ببین دخترم،جایی که میری ممکنه آدمهایی رو ببینی که سنخیتی با تو ندارن پس از الان برای دیدن چیزهایی که ممکنه خوشایندت نباشه آماده باش. شاید لازم نباشه بعدا تو با اونها زیاد رفت و آمد کنی اما بالاخره باید بدونی با چه مدل خانواده ای داری وصلت میکنی و ببینی میتونی توی اینجور جمعها رفتار مناسب داشته باشی یا نه." مرور این حرفها کمکش کرد تا چندان بهت‌زده به نظر نیاید.وقتی تعارفات و معارفه تمام شد، سیاوش به میان آقایان رفت و راحله هم بین خانم ها نشست.راحله دورادور سیاوشش را میپایید.با اینکه هم سن و سال بقیه‌شان بود اما تشخص دیگری داشت. خانمهای فامیل هم سعی میکردند با راحله گرم بگیرند تا احساس غریبگی نکند. وقتی یخ اولیه بینشان شکست و کمی تعجبشان از بابت لباس و پوشش راحله کمتر شد دیدند که راحله برخلاف خیلی خودمانی، گرم و دلچسب است.سیاوش هم هر ازگاهی سری میزد و حالی میپرسید تا مبادا راحله فکر کند فراموشش کرده. همه چیز تقریبا خوب بود به جز حضور عمه وسطی سیاوش که به نظر نمی‌آمد خیلی از حضور عروس محجبه داستان ما راضی باشد.هم او و هم دخترش قصد نداشتند صمیمیتی به خرج دهند.بالاخره بعد از یکساعت، دختر عمه مذکور،خودش را به راحله رساند و در حالیکه سعی میکرد لبخندی زورکی بر لب بنشاند خوش آمدی به راحله گفت و کنارش نشست. بعد از اینکه راحله دعوت میزبان را برای صرف شیرینی رد کرد، سودابه یا همان دختر عمه از خود راضی،درحالیکه شیرینی را برمیداشت گفت: -منم جای تو بودم شیرینی زیادنمیخوردم. بالاخره هرچی باشه راضی نگه داشتن شوهری مث سیا جون سخته!! راحله برای یک لحظه خشک شد. سودابه انگار پی به شوکه شدن راحله برده بود موذیانه ادامه داد: -بالاخره سیا خواهان زیاد داره. اونقدرم شوهر کم اومده که شما بچه‌مذهبیا مجبور شدین به یکی مث سیاوش جواب مثبت بدین! باید بتونی نگهش داری! راحله رنگ از رویش پرید. لحن سودابه شوخی بود امامعلوم‌بود قصدش اصلا شوخی نیست. سودابه با همان لبخند مصنوعی و نگاه شرورانه‌اش ادامه داد: -راستشو بگو کلک، چطوری تونستی قاپ این پسردایی مارو بدزدی و تورش کنی؟ راحله احساس کرد سرش به دوران افتاده.چه کلمات زشتی. چه برداشت سخیفی! نگاهش به سمت سیاوش چرخید.سیاوش بی‌خبر از همه جا مشغول صحبت با فرزاد و کیا بود. چقدر الان به حضور سیاوش در کنارش محتاج بود. وسط این جمع غریبه، سیاوش تنها دلگرمی‌اش بود و حالا دور از او نشسته بود. نمیشد صدایش بزند.بهانه‌ای نداشت. یکدفعه سیاوش رویش را به طرف راحله چرخاند. اخمهایش در هم رفت از دیدن رنگ و روی راحله. شوهرعمه در حال ایراد نطق غرایی درمورد لزوم کنترل ورود اجناس چینی بود و طوری سیاوش را مخاطب قرار داده بود که گویی سیاوش مسئول واردات و صادرات گمرک است برای همین سیاوش نمیتوانست از جایش تکان بخورد. تنها سرش را به نشانه علامت سوال تکان داد. راحله که این دلجویی کمی سرحالش آورده بود لبخندی زد و سرش تکان داد که یعنی چیزی نیست. اینکه سیاوش از همان دور با یک نگاه حالش را میفهمید برایش کافی بود تا بتواند با این نیش‌های حسادت کنار بیاید. در میان این خواهان‌ها، راحله را انتخاب کرده بود.این فکر، حس خوبی را در درونش به جریان انداخت. برای همین کم کم به خودش مسلط شد و در جواب سودابه تنها لبخندی زد.. و این بار نوبت سودابه بود که تعجب کند از این همه خونسردی و عصبانی شود از تیری که به سنگ خورده بود. برای همین وقتی دید سیاوش دارد به طرفشان می‌آید، سعی کرد از در دیگری وارد شود. لبخند بزرگی روی لبش نشاند و سعی کرد با گرمی تمام با سیاوش حال و احوال کند. سیاوش هم به رسم ادب و نسبت فامیلی جواب احوالپرسی اش را داد. قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند دست سیاوش را گرفت و گفت: -راستی سیا بیا بریم یکم پیانو بزن بعد رو به جمع و با صدای بلند گفت: -کیا موافقن سیاوش پیانو بزنه؟ کیا؟ تو هم ویولونت رو بیار سیاوش برای لحظه‌ای ماتش برد از این حرکت. اخمهایش در هم رفت،دستش را از دست سودابه بیرون کشید و نگاهی غضب‌آلود به دختر عمه‌اش انداخت. اما دختر عمه گرامی اصلا به خودش نگرفت و گفت: -اخم بهت نمیاد سیا جون. قبلا دستت رو میگرفتم کلی ذوق میکردی...آها! راستی یادم نبود دیگه در حضور حاج خانم نمیشه باهات راحت بود. البته فکر کنم حاج خانوم بخوان برن برای نماز...تا ایشون میرن... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۷ و ۸۸ -...تا ایشون برن نماز شمام بیا یه دو نوازی برا ما انجام بده. من میرم کیا رو بیارم. و خنده مستانه‌ای سر داد و به سراغ کیانوش رفت تا وادارش کند ویولونش را بیاورد.سیاوش خشمگین و بهت زده از این حرکات سودابه، سر جایش خشک شده بود. حالا راحله چه فکری راجع به او میکرد؟ نگاهش را به سمت راحله چرخاند. چشمهایش پر از خشم بود و استیصال.اما راحله میدانست اینها از همان قسم کلک های زنانه‌ست برای رسیدن به آنچه که سودابه میخواست. او تازه به سیاوش نرسیده بود.امثال سودابه‌ها در دانشگاه زیاد بودند و راحله دیده بود برخورد سیاوش.با نگاهی مهربان تر از همیشه و لبخندی گرم به همسرش خیره شد،همان دستی را که سودابه گرفته بود در دستهایش گرفت،چقدر یخ کرده بودند! طفلکی سیاوش! نشست و سیاوش را هم وادار کرد کنارش بنشیند. با ملایمت پرسید: -نگفته بودی بلدی پیانو بزنی!! سیاوش این بار محو این حجم ازمهربانی، عقل و درایت شد.دستان راحله، آب سردی بود روی آتش خشمش. نمیدانست چگونه قدردان این همه آرامش باشد که به یکباره این موجود ظریف و آرام، نثارش کرده بود.باری بزرگ را از دوشش برداشته بود. نفس عمیقی کشید و با اضطراب گفت: -پیش نیومده بود! تو مخالفی؟ راحله سری به علامت نفی تکان داد و گفت: -من عاشق پیانو هستم. مخصوصا کوک ایرانی گل از گل سیاوش شکفت و راحله ادامه داد: -البته اگه اشکالی نداره من رو بخونم بعد بیام همنوازی شمارو بشنوم سیاوش که هرلحظه چهره اش بشاش تر از قبل میشد گفت: -حتما..حتما راحله میخواست چیزی بگوید که کیا ویولون به دست و قیل و قال کنان، از راه رسید و گفت: -پاشو اقای زن ذلیل!وقت زیاده برا اینکه خودتو لوس کنی.پاشو بیا همنواز من شو ببینم.به افتخار خانمت میخوام یه قطعه شاد بزنم. -باعث افتخاره که بتونم خوشحالتون کنم اما اگه اجازه بدین تا ما سازهامون رو کوک میکنیم، اول خانم بنده،نمازشون رو بخونن، بعد من در خدمتتون هستم و کیا تایید کنان گفت: -بله، حتما.اصلا آهنگ به افتخار ایشونه نباشن که نمیشه راحله تشکرکنان رفت و با کمال تعجب دید تعدای از جمع، با این پیشنهاد رفتند تا نمازشان را بخوانند. نمازش را خواند،برگشت و جمع به افتخار ورود تازه عروس یک صدا دست زدند. راحله در گوشه ای نشست و با خوشحالی به سیاوش نگاه کرد که با شور و حرارت پدال‌های پیانو را فشار میداد و دستان پر جنب و جوشش، کلاویه‌ها(دکمه‌های پیانو) را نوازش میکرد. و در این میان، سودابه بود که نقشه اش نه تنها خنثی شده بود بلکه برعکس،خودش باعث شده بود حواس بقیه جمع این عروس تازه وارد بشود و همه بیشتر از قبل شیفته اش شوند. راحله آن شب مصداق عینی این حدیث حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام که: " اگر رابطه تان را با خدا اصلاح کنید، خداوند رابطه تان با خلق را اصلاح خواهد کرد." آخر شب وقتی برمیگشتند،سیاوش زیر چشمی نگاهش کرد. با اینکه راحله چیزی به رویش نیاورده بود ولی هنوز فکر میکرد ممکن است هر لحظه راحله حرفی بزند یا حداقل گله ای بکند اما لبخندی که بر لب راحله بود نشان میداد احتمالات سیاوش خیلی هم درست نیست. طاقت نیاورد. میترسید سودابه حرف بی ربطی زده باشد: -مهمونی خوش گذشت؟ -عالی بود! -هیچکس چیری نگفت!؟! راحله با همان لبخند جواب داد: -چه چیزی؟ فقط یکم تعجب کرده بودن وگرنه فامیلات خیلی مهربونن،مثل خودت و ریز خندید. سیاوش لبخندی زد از این خنده راحله: -آخه وسط مهمونی حس کردم قیافه‌ت در هم رفته -نه، همه چیز خوب بود لابد راحله نمیخواست بروز دهد.نگاهش را به جلویش دوخت: -در مورد کارای سودابه باید بگم من شاید خیلی ادم معتقدی نباشم اما از اینکه به اسم کلاس یه سری حریم‌هارو بشکنم ابا دارم. هرچی باشه مملکت ما فرهنگ خودش رو داره و من بزرگ شده همینجام. از اینکه ادای اونوریارو در بیارم خوشم نمیاد.میدونستم که امشب ممکنه عمه فریده یا سودابه حرفی بزنن اما خواستم باشی تا بدونی توی فامیل ما چه آدمهایی هستن. قایم کردنشون فایده‌ای نداره. اگه حرفی نزدم به این معنا نبود که نفهمیدم حالت رو.من همیشه پشتت هستم اما بالاخره تحمل چنین شرایطی ممکنه سخت باشه.خواستم صادقانه همه چیز رو بدونی و تصمیم بگیری! سیاوش این را گفت و ساکت شد.احساس میکرد الان است که راحله منفجر بشود و دری وری هایی را که سودابه تحویلش داده بود بیرون بریزد.ترسی غریب ته دلش میجنید. کمی به سکوت گذشت. راحله این بار سرش را به سوی همسرش چرخاند و همانطور که هنوز سرش به پشتی تکیه داشت به سیاوش خیره شد.وقت تلافی مهربانی عصر سیاوش بود. درکش کرده بود، باید درکش میکرد، برای همین گفت: _چقدر خوب پیانو میزنی جناب کلایدرمن(نوازنده مشهور پیانو) هنرهات رو یکی‌یکی رو میکنیا!! سیاوش فهمید... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۹ و ۹۰ سیاوش فهمید که آرامش راحله در مهمانی ساختگی نبود.کیف کرد از این اعتماد راحله! -کیا زرنگی کرد! یه قطعه‌ای رو اجرا کرد که هنر خودشو نشون بده بیشتر و خندید. راحله هم خنده اش گرفت: -دیگه چه چیزایی بلدی؟ -دیگه یه دفعه که نباید همه رو رو کنم! -آخه میخوام ببینم اگه خیلی هنرمندی انصراف بدم!جلوت کم میارم اینجوری -نترس!جنس فروخته شده پس گرفته نمیشه - قدیما عروس از هر انگشتش یه هنر میریخت، حالا برعکس شده! سیاوش به این فکر کرد چه هنری بیشتر از اینکه همسرش با حرفهای خاله زنکی خام نشده بود و نگذاشته بود اولین مهمانی کوفتشان شود: -ما شما رو با دنیا عوض نمیکنیم حاج خانم! -اوووو پس بگو! میخوای لوسم کنی! -بریم یکم دور دور؟ -وای اره! من عاشق دور دور تو شبم دم در وقتی راحله میخواست پیاده شود چرخید رو به سیاوش: -شب خوبی بود سیاوش خیلی اهل حرف‌زدنهای عاشقانه نبود. -هیچوقت فکر نمیکردم یه زن بتونه اینقدر عاقلانه رفتار کنه. تو تصور من رو راجع به دخترها عوض کردی.همیشه فکر میکردم دخترهای مذهبی،ادمای خودخواهی هستن که هیچی از محبت حالیشون نمیشه و فقط به فکر اعتقادات خودشونن تا بقیه رو تحقیر کنن.باید اعتراف کنم که اشتباه کردم و یک معذرتخواهی بدهکارم. راحله احساس کرد این جملات بهترین پاداش تلاش امشبش بود.موذیانه گفت: -خب پس حالا نوبت شماست که سر کلاس و جلو همه ازم معذرتخواهی کنی اقای پارسا! سیاوش خنده کنان گفت: -ای بدجنس، سریع سو استفاده میکنیا! راحله هم خندید. سیاوش با نگاهی مهربان دستان راحله را بالا آورد و بوسید: -هرگز محبت امشبت رو فراموش نمیکنم. برو عزیزم.شبت بخیر. به مامان اینا سلام برسون به خانه رفت. آرام به اتاق خودش خزید. صدای پیامک گوشی اش بلند شد.پیام را باز کرد، سیاوش بود: -فردا میام دنبالت میخوام یکی دیگه از هنرهام رو نشونت بدم. از فردا تعطیلات آخر ترم برای شروع امتحانات شروع میشد و راحله هم باید مینشست پای درس و بحثش.پس تصمیم داشت از آن یک روز هواخوری، نهایت استفاده را ببرد.سیاوش دم ماشین منتظرش ایستاده بود. -سلام خانم خانوما -سلام آقای خوش پوش خودم البته سیاوش اصلا به روی خودش نیاورد که آن شلوار پارچه‌ای پیشنهاد سید است و عاریتی!! سیاوش جز لباس جین لباس دیگری نداشت و صادق پیشنهاد داده بود برای دل خانمش هم که شده، تیپش را عوض کند و الحق که پیشنهادش از همان اول، تاثیرش را نشان داده بود. - یعنی جین بپوشم خوش تیپ نیستم؟ -شما همه جوره خوش تیپی ولی من این مدل تیپ رو خیلی دوست دارم و سیاوش با خودش فکر کرد باید حتما در اولین فرصت چند دست لباس باب میل خانمش تهیه کند. نگاهی از سر ذوق به این خانم محجبه انداخت. -خوووب! من آماده ام... بریم قربان! سیاوش سر به سرش گذاشت: -شمام این رنگ نارنجی کمرنگ خیلی بهتون میادها! راحله چون میدانست سیاوش گلبهی را دوست دارد روسری معصومه را قرض گرفته بود!زن و شوهر مثل هم!راحله خندید: -من در حیطه اسم رنگها هیچ توقعی از شما ندارم. مهم اینه که به چشمت قشنگ بیاد. سیاوش که از این حاضر جوابی خوشش آمده بود از صندلی عقب پلاستیکی را توی بغل راحله گذاشت.راحله نگاهی به پلاستیک انداخت و با تعجب گفت: -قند؟این همه؟؟برای چی؟ - به هنر دومم مربوط میشه راحله پلاستیک قند را سبک سنگین کرد و گفت: -آها پس هنر دومت خونه داریه! -چه ربطی داره؟ -میخوای بگی بلدی قند بشکنی دیگه سیاوش ریسه رفت: -نخیر خانم باهوش، اینا مال دوستمه که داریم میریم پیشش! میخوام بدی بهش باهات رفیق بشه! این بار نوبت راحله بود که گیج شود.اما سیاوش قصد نداشت این معما را به این راحتی حل کند و راحله را وا داشت تا رسیدن به مقصد صبر کند.حالا دیگر به خارج از شهر رسیده بودند.راحله خمیازه‌ای کشید و گفت: - دوستت کجا زندگی میکنه؟ تو روستا؟ سیاوش ابرویی بالا برد،باشیطنت خندید اما جوابی نداد.درنهایت جلوی در باشگاه نگه داشت. راحله پیاده شد و نگاهی به سر درد باشگاه سوارکاری انداخت: - واااای سیاوش! دوستت اینجاست؟ اسب هم دارن؟ من عاشق اسبم. تو هم بلدی سوار بشی؟ سیاوش هم ک خنده اش گرفته بود، در ماشین را قفل کرد: -خب حالا اجازه میدین بریم داخل تا بعد براتون تعریف کنم؟ راحله از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. همینطور که وارد میشدند با چشمانی مشتاقانه تمام فضای باشگاه را برانداز میکرد.سیاوش هم آرام و لبخند برلب، راحله را میپایید و خوشحال بود که توانسته ناراحتی پیش آمده دیشب را کمی جبران کند. -سیاوش.سیاوش.بیا بریم اونطرف من یکم اون اسبهارو ناز کنم!نه تنهایی نمیتونم، خیلی بزرگن، میترسم..بیا بریم دیگه سیاوش که خنده‌اش گرفته بود گفت: -گفتم اسبم رو بیارن! الان میاد هرچقدر خواستی نازش کن. -تو اسب داری؟ 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۱ و ۹۲ -تو اسب داری..وااااای چرا نگفته بودی و تمام تلاشش را کرد که از خوشحالی جیغ نکشد. سیاوش با شیطنت پرسید: -اگه میگفتم زودتر جواب مثبت میدادی؟ -اصلا معطل نمیکردم..کو پس؟ چرا نمیارنش؟ چه رنگیه سیاوش؟ سیاه؟ اسب تو باید سیاه باشه دیگه..من سیاه دوس دارم سیاوش بلند خندید: -پس خوش بحال پگاز. حالا چرا سیاه؟... اوناهاش! پگاز که بنظر سرحال می‌آمد با دیدن سیاوش روی دو پا بلند شد،جوری که افسارش از دست مامور اصطبل دررفت. اسب چرخی دورشان زد و بعد روبروی سیاوش ایستاد و سرو یالش را به صورت سیاوش مالید. سیاوش همانطور که یکدستش را دور راحله پیچیده بود، با دست دیگرش سرو یال اسب را نوازش کرد.راحله دستش را به طرف اسب دراز کرد. -قندها رو آوردی؟ راحله پلاستیک قند را از کیفش درآورد. سیاوش چندتایی قند کف دست راحله ریخت، دستش را گرفت و به سمت اسب دراز کرد.پگاز قندهارا خورد، سری تکان داد و شیهه‌ای کشید.دو سه ساعتی در باشگاه ماندند. سیاوش کمی سوار کاری کرد: -دوست داری سوار بشی؟ -بلد نیستم.تازه با چادر که نمیشه -خب درش بیار! اینقدرم به اون اسب بیچاره قند نده خوبش نیست. -جلوی این همه نامحرم؟ همین که از نزدیک اسب دیدم کافیه برام سیاوش فکری کرد، از اسب پایین آمد و به راحله گفت چادرش را جمع و جور کند، بعد راحله را بغل زد و یک طرفی روی اسب نشاند، خودش افسار را دستش گرفت و شروع کرد به راه بردن اسب.راحله در آسمانها سیر میکرد. همینطور که میرفتند سیاوش گفت: - چرا گفتی اسبم باید سیاه باشه؟ -آخه اسب سیاوش تو شاهنامه سیاه بوده اسمش هم شبرنگ بهزاد!گفتم لابد اسب تو هم سیاهه. سیاوش گوشه چادر راحله را صاف کرد و گفت: - چه جالب شمام هنرمندیا! و خندید. راحله به سیاوش گفت که اسب را نگه دارد که پیاده شود، وقتی پیاده شد گفت: -تازه کجاشو دیدی اصن میدونستی اسمت یعنی کسی که اسب سیاه داره؟ یا تلفظ درستش سیاووش هس؟ -نه بابا! واردی ها -بعله! چی فکر کردی! موقع برگشتن،سوار ماشین که شدند راحله گفت: -خیلی خوب بود سیاوش.نمیدونی من چقد اسب دوست دارم -خب چرا یکی نمیخری -اسب که از واجبات نیست. با پول خرید اسب میدونی میشه به چند نفر کمک کرد؟ من همیشه زندگی ساده رو ترجیح دادم -با این حساب پس من باید ماشینمم بفروشم ماشین ساده‌تر بگیرم -اگه به من باشه اره، موافقم. وارد شهر که شدند سیاوش با دیدن چندتایی دختر بدحجاب بی‌مقدمه پرسید: -تو همیشه چادر سر میکنی؟اذیت نمیشی؟ -چرا! بخوایم واقع بین باشیم گاهی واقعا دست و پا گیره... بالاخره ادم هرچی کمتر لباس بپوشه از نظر فیزیکی راحت تره!! -خب پس چرا نمیذاریش کنار؟ راحله لبخندی زد و گفت: -تو کمربند میبندی تو ماشین اذیت نمیشی؟ سیاوش کمی فکر کرد: -چرا خب..احساس خفگی میکنم -خب پس چرا میبندیش؟ بازش کن! -اینجوری ایمنیش بیشتره! راحله با لبخند به سیاوش خیره شد و چیزی نگفت.سیاوش هم حرفی نزد.راحله هم گذاشت تا سیاوش فکر کند.کمی که گذشت راحله صدایش زد: -سیاوش؟ -جان دلم؟ -اون آهنگه که گذاشتی رو میخونی؟ -دوست داشتی؟ -ازش چیزی نفهمیدم. من موسیقی سنتی و ایرانی رو دوس دارم اما تو میخوندی دوست داشتم -ای کلک! به اندازه کافی دل مارو بردی دیگه نمیخواد خودتو لوس کنی -خودت تنها بخون.فکر کنم شعرش عاشقانه بود،نه؟ -از کجا فهمیدی؟ -از نگاهت!!خیلی وا رفتی اخراش سیاوش خندید: -اره! سر فرصت شعرش رو برات معنی میکنم راحله خنده‌ای کرد: -الان خواستی یه هنر دیگه‌ت رو هم نشون بدی دیگه؟ و سیاوش غش کرد از خنده.وقتی خواندن سیاوش تمام شد راحله پرسید: -خب جناب خوش صدا، میخوای منزلت رو گشنه برسونی منزل؟ سیاوش با تعجب پرسید: -منزلم رو؟ و راحله خنده کنان گفت: -مگه ندیدی این بچه مثبت ها اسم خانوم هاشون رو نمیارن بهشون میگن منزل؟ و سیاوش یادش آمد به یکی از دوستهای سید.چقدر سید از این کار عصبانی شده بود.خنده‌اش گرفت و گفت: -نخیر منزل خانم، میریم یه شام حسابی بهتون میدم بعد میرسونمتون منزل! بعد از شام،وقتی راحله را رساند و برگشت خانه، پشت در پارکینگ ایستاده بود تا ریموت در را که زده بود در را باز کند. همینطور که منتظر بود یادش افتاد به آن شبی که دو نفر ریختند سرش و کتکش زدند.کتکی که اگر نبود شاید هیچ وقت راحله را به دست نمی‌آورد.لبخندی روی لبش نشست.در باز شده بود، میخواست وارد پارکینگ شود که صدای گوشی اش بلند شد. واتساپ بود. راحله پیام داده بود. یک عکس نوشته: "من که بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی، گیر لحن بم مردانه‌ی محکم نشود" و سیاوش لبخندی زد. فورجه امتحانات شروع‌شدوهردو نشستند سر درس و کتابشان.گهگاهی تلفنی حرف میزدند یا پیغامهای واتساپی رد و بدل میکردند.که البته هر بار با تذکر سید سیاوش مجبور میشد... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۳ و ۹۴ مجبور میشدگوشی اش را کنار بگذارد و درسش را بخواند.بالاخره با هر مشقتی بود امتحانات تمام شد.دو هفته ای تا جشن فارغ التحصیلی سیاوش مانده بود. هرکسی مجاز بود یکی دو نفر را به عنوان همراه بیاورد که خب سیاوش پدرش، صادق و راحله را دعوت کرد. البته ناگفته نماند که سودابه هم با تقلای فراوان و واسطه کردن دایی اش(پدر سیاوش) توانسته بود اسم خودش را جزو لیست مهمانان جشن کند.باید یک جوری به راحله میگفت که سودابه هم به جشن خواهد آمد. سعی کرد سر بحث را باز کند: -راستی راحله، برای جشن بابا و سید صادق هم هستن. -چه خوب. بابا کی میان؟ سیاوش حس کرد فرصت خوبیست.شروع کرد به توضیح دادن که سودابه از طریق پدرش توانسته بود برای خودش کارت دعوت بگیرد و چون سیاوش دلش نمیخواسته پدرش از ماجرا بویی ببرد و کدورتی پیش بیاید محبور شده بود قبول کند ولی حالا اگر راحله مخالف است یک جوری عذر سودابه را خواهد خواست. -خب؟نظرت چیه؟ -راجع به چی؟ -اینقد صغری کبری چیدم برات.دو ساعته دارم چی رو توضیح میدم پس! -داشتم به صدات گوش میکردم، حواسم به حرفهات نبود چقدر نگران بود برای گفتن این حرفها و چقدر راحله آرامش میکرد با این رفتارهای خانمانه!محوطه پر شده بود. از همه رشته‌ها بودند.صادق هنوز نیامده بود.پدر که از سرپا ایستادن خسته شده بود گفت: -بریم یه جایی که بشه نشست.شما جوونین به فکر ما پیر پاتالا هم باشین. میخواستند به سمت صندلی‌ها بروند که صادق از راه رسید.البته تنها نبود. دختری که کامل و سخت رویش را پوشانده بود، همراهش بود.سیاوش با ابروهایی که از دیدن صادق و هیات همراهش، متعجبانه  به پیشانی اش چسبیده بود گفت: -به سلام پرفسور فتحی! چه به موقع اومدی. فکر کنم دیگه مراسم شروع بشه صادق سلام علیکی با بقیه کرد با پدر دست داد و رو به سیاوش گفت: - پس فکر کردی بدون من مراسم رو شروع میکنن؟ بعد سرچرخاند به عقب و رو به دختری که همراهش آمده بود گفت: -بفرمایید خانم صبوری!..ایشون خانم صبوری یکی از همکلاسیهای بنده هستن. خانم صبوری با همه سلام و احوالپرسی کرد.مهری در چهره‌اش بود که به دل مینشست. تواضع و شخصیتی که هرکسی را ناخواسته به احترام وامیداشت.چه کسی فکرش را میکرد صادق اینقدر خوش سلیقه باشد؟!سودابه کمی اخمهایش را در هم کشید.با خودش فکر کرد:یکیش کم بود شدن دو تا! لابد باید مجلس روضه بگیریم..و عنق رویش را برگرداند. سیاوش جوری که بقیه نبینند چشمکی به سید زد و اشاره ای به خانم صبوری کرد که یعنی چه خبره؟ و با لبخندی موذیانه زیر گوش سید پچ پچ کرد: -کلک! نکنه شما هم افتادی تو کوزه؟ -حدس میزدم به مغز کپک زده‌ت نرسه که خانمت میون ما تنهایی معذب میشه،گفتم یکی رو بیارم که روحیاتشون به هم بخوره وگرنه با دختر عمه تو که نمیتونه سرش گرم بشه! تو که این چیزا حالیت نمیشه! -خب این که درست ولی اونوقت این خانم محض رضای خدا با شما اومدن دیگه؟!نکنه حالا باید من کت و دامن بپوشم! و خندید.رفیقش را میشناخت. میدانست سید اهل چنین درخواستهایی از کسی که صرفا همکلاسی‌اش باشد نیست.لابد این وسط خبرهایی بود.سید لبخندی زد.سیاوش با خودش فکر کرد:خب پس جناب صادق خان هم بیکار ننشسته و در فکر دست و پا کردن منزلی بوده برای خودش! ای صادق اب‌ زیرکاه! بلند گو اعلام کرد که موقع اغاز مراسم شده و از مهمانها خواست تا با نشستن روی صندلی ها نظم را برقرار کنند. مراسم خوبی بود. نمایش کوتاهی که خود دانشجوها راه انداخته بودند.دربین مراسم زنگ تنفسی زده شد، تا هم از مهمانها پذیرایی شود و هم نماز جماعت برپا شود. صادق،راحله و خانم صبوری که راحله فهمیده بود اسمش زینب است، به سمت نمازخانه رفتند.پدر داشت در گوشه‌ای که گویا از دوستان قدیمی‌اش بود گپ میزدند.سودابه رویش را بطرف سیاوش چرخاند تا سوالی بپرسد که با اخم‌های در هم سیاوش روبرو شد.چیشد؟ سیاوش کمی نزدیکتر آمد جوریکه سودابه از این نزدیک شدن خشمناک ترسید، انگشتش را به نشانه تهدید به سمت سودابه گرفت و بالحنی جدی و خشک گفت: -گوش کن ببین چی میگم سودابه، دفعه آخرت باشه به همسر من بی‌احترامی میکنی و تیکه میندازی! اون هرچی هست زن منه و من خوشم نمیاد کسی راجع بهش حرفی بزنه.فکر نکن من نفهمیدم تو مهمونی چکار کردی،اگه حرفی نزدم بخاطر حرمت فامیلی بود.اما دفعه بعد از این خبرا نیست! این را گفت و بی‌توجه به پدر که داشت بهشان نزدیک میشد با اخمهایی در هم دور شد.پدر تعجب کرد و از سودابه پرسید: -چش شده؟ سودابه با لبخند خودش را به بیخیالی زد و سعی کرد حفظ ظاهر کند اما بیشتر از پیش کینهراحله را به دل گرفت.دختری که باعث شده بود سیاوش اینطور به رویش تندی کند. خودش هم نمیدانست کجا برود.نگاهش کشیده شد سمت... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ نگاهش کشیده شد سمت نمازخانه. راحله آنجا بود. دوست صمیمی‌اش هم.بهترین جا همانجا بود.یعنی برود نماز بخواند؟بعد از چندین سال؟هرازگاهی،یکی‌درمیان نماز میخواند اما حالا، با این تیپ و قیافه، وضو گرفتن سخت بود.موهای تافت خورده، لباس شق و رق و آن سر آستین‌های کذایی، کمی فکر کرد.شانه‌ای بالا انداخت، رفت سمت دستشویی‌ها.همیشه تصمیم هایی که سر گرفته میشوند تاثیر مهمی در سرنوشت ادمی دارند. بعد از وضو، خودش را به نمازخانه رساند. نماز اول تمام شده بود.صادق طبق معمول در اولین صف خودش را جا داده بود.همانجا در اخرین صف ایستاد. نماز که تمام شد نماز دومش را هم خواند و از نمازخانه بیرون زد. به سمت جایی که قبل نماز بودند رفت. نگاه راحله با دیدن بیرون امدن سیاوش از نمازخانه چنان برقی به خود گرفت که از همان فاصله هم پیدا بود. از خوشحالی دیدن سیاوش با آن استین‌های بالا زده برای وضو و کتی که دست گرفته بود کله قندی کامل در دلش اب شد.به جمع که رسید کنار راحله ایستاد.راحله دم گوشش زمزمه کرد: - قبول باشه آقامون.امشب خوب دلبری میکنیا لبخند پر معنایی زد: - شدم یه حاج اقای کامل یا نه؟ -چه جورم! فقط یه ریش میخوای و یه تسبیح! و ریز خندید. سیاوش هم در حالیکه کیف راحله را میگرفت تا راحله چادرش را درست کند گفت: -از تو هرچی بگی برمیاد وروجک و همراه جمع راه افتادند به سمت میز پذیرایی. صادق آهسته گفت: - میبینم که تو زن ذلیلی از استادت هم پیش افتادی! مگه اینکه زنت تورو ادم کنه.من که نتونستم چیزی تو اون کله پوکت کنم! - لابد خودت ادم نبودی که بتونی کسی رو ادم کنی! -بپا به وقت بجای خوراکیا نخورنت اقای بامزه! -تو نمیخواد نگران بلع و هضم من باشی، برو ببین منزل آیندت کم و کسری نداشته باشه!آب زیرکاه!حالا دیگه برا من زیر آبی میری؟یک حالی ازت بگیرم امشب! راحله سیاوش را صدا زد و صادق نتوانست جواب دهد.داشت محوطه و دانشجوها را نگاه میکرد یکدفعه نگاهش گوشه‌ای مات ماند و اخمی بین پیشانی‌اش نشست. سقلمه‌ای به سیاوش زد و با چشم و ابرو آنطرف را نشانش داد. سیاوش هم با دیدن آنچه صادق دیده بود اخمهایش را در هم کشید.کمی جابجا شد و جوری جلوی راحله ایستاد تا آن نقطه خاص در تیررس نگاهش نباشد. اما این اخموتخم‌ها، از نگاه سودابه دور نماند. نگاهی به گوشه مذکور کرد،با دیدن پسری ظاهرا مذهبی که با پورخندی به آنها خیره شده بود تعجب کرد.چرا سیاوش میخواست مانع شود که راحله آن شخص را نبیند؟ یک جای کار میلنگید!باید سر از ماجرا درمی‌آورد. همانطور که درفکر بود متوجه شد که پسر جوان با لبخند نگاهش میکند. چه نگاه وقیحی داشت. ولی فعلا این چیزها مهم نبود. سودابه باید میفهمید این پسر این وسط چه کاره است. لبخندی تحویلش داد در تمام مدت جشن،حواسش به "نیما" بود. صادق و سیاوش و پدر باهم گرم گرفته بودند، راحله هم سرش گرم میهمان ناخوانده صادق بود.فرصت خوبی بود.سودابه به بهانه قدم زدن از جمع فاصله گرفت. خودش را به میز پذیرایی رساند. نیما و چندتایی از دوستهایش هم همانجا بودند.سودابه باخودش فکرکرد این پسر با این تیپ و این دوستهای حزب‌اللهی‌اش هیچ شباهتی به ریشوهایی که نگاه کردن به خانم ها را گناه میدانستند نداشت.آنهم خانمی مثل او که به خودش هم رسیده بود! وقت آن بود که از ترفندهای‌زنانه‌اش کمک بگیرد. کیکی از روی میز برداشت،اما شیر کاکائو از دستش افتاد.نیما هم که گویا دنبال فرصتی بودپاکت را برداشت و به دست سودابه داد: -بفرمایید -خیلی ممنون -خواهش میکنم - فکر نمیکردم بچه مذهبی‌ها هم از این کارا بلد باشن! و همین یک جمله کافی بود تا باب‌صحبت باز شود.البته صحبتی که نمیتوانست طولانی باشد چون سودابه باید به میان جمعشان برمیگشت تا کسی بویی نبرد.و چون‌هردونفرنیات‌مشترکی داشتند،ولو بی‌خبر از یکدیگر،رفتارشان ناخواسته هماهنگ شد.و درنهایت منجر به رد و بدل شدن شماره شد.سودابه مصمم بود از راز آن نگاهها باخبر شود.و نیما نیز آشنایی کسی از نزدیکان سیاوش قطعا موقعیت خوبی را برای عملی کردن نقشه‌اش فراهم‌ میکرد... خریدجهاز و مقدمات عروسی که راحله را درگیر مراسم خواهرش معصومه بود،رابطه 🔥نیما و سودابه🔥 هرروز نزدیکتر میشد.نیما سودابه را متقاعد میکرد که هنوز هم به راحله علاقه دارد.و فهمیده بود سودابه به سیاوش علاقه دارد از همین ترفند برای قانع کردن سودابه استفاده کرد: -ببین سودابه سیاوش الان سر لج و لجبازی دختره رو گرفته اگه بهم کمک کنیم هم من به اونی که دوسش دارم میرسم هم تو. -اخه سیاوش برای چی باید یه همچین کاری کنه؟اون از این اخلاقا نداشت. نیما که از هیچ دروغی ابا نداشت،سعی کرد قیافه حق به جانبی بگیرد: -من دوست نداشتم اینو بگم... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۷ و ۹۸ - من دوست نداشتم اینو بگم،هرچی باشه تو سیا رو دوس داری و من دوست ندارم اون پیش تو خراب بشه اما واقعیت اینه که سیاوش خیلی کینه ای هست.اگه با کسی دشمن بشه تا زهرش رو نریزه ول کن نیست.سر یه جریانی باهم مشکل پیدا کردیم،اونم فهمید من چقد راحله رو دوست دارم اینجوری تلافی کرد.تو که دختر عمه‌ش هستی باید اخلاقش رو بشناسی وسوسه به دست اوردن سیاوش باعث شد حرف نیما را تصدیق کند: - خب الان باید چکار کنیم؟ - ببین،الان راحله نسبت به من بدبین شده ولی من اصلا فرصت نکردم که براش توضیح بدم. اون عکس و فیلمهایی که سیا نشون راحله داده جزیی از ماموریت من بوده اما چون سیا نمیدونست فکر کرد من خودم اون تیپ ادمم.اگه من از اون تیپ ادما باشم خب برای چی بخوام یه زن محجبه بگیرم؟سمت خونشون که نمیتونم برم، شماره‌ش رو هم عوض کرده. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که یجوری شماره‌ش رو برام پیدا کنی تا بتونم حرف بزنم حرفهای نیما دروغی ساده بود و اگر سودابه کمی فکر میکرد میتوانست به تناقض حرفهایش پی ببرد اما برای سودابه تنها رسیدن به سیاوش مهم بود.برای همین سودابه عقلش را تعطیل کرد و مانند برده‌ای‌ خام حرفها و نقشه‌های نیما شد.. آن روز صبح سیاوش بهتر دید برود نون بگیرد تا هوایی به کله‌اش بخورد.که صدای گوشی‌اش درآمد.خوشحال شیرجه زد روی گوشی.فکر کرد راحله است.اما پیامی از یک شماره ناشناس بود.با خواندن پیامک اخمهایش در هم‌ رفت: - فکر نکن قسر در رفتی.به وقتش حسابت رو میرسم. منتظر باش! سیاوش کمی فکر کرد.تنها کسی که به ذهنش میرسید نیما بود.لابد خواسته از این طریق اذیتش کند.پوزخندی زد،گوشی را کناری انداخت، لباس پوشید و از خانه بیرون زد.هنوز به نانوایی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. با دیدن شماره سودابه ابروهایش ازتعجب بالا رفت و وقتی با سودابه حرف زد تعجبش بیشتر شد.سودابه با آن همه دک و پز و غرور و ادا، زنگ زده بود شماره راحله را بگیرد تا بابت اتفاقات پیش آمده معذرت خواهی کند!! سیاوش هم که حتی در مخیله‌اش نمیگنجید سودابه چه فکری در سر دارد شماره راحله را برایش فرستاد! آن روز عصر قرار بود بروند برای راحله لباس بخرند.راحله لباسهایش را پوشیده بود و منتظر تماس سیا بود تا از خانه خارج شود. گوشی زنگ خورد: -سلام سیاوشم!باشه عزیزم،الان میام دم در کسی جز مادرش در خانه نبود،سریع از مادر خداحافظی کرد،چادرش را سرش کرد و از هال زد بیرون.قبل از اینکه از درکوچه بیرون بزند صدای گوشی را شنید. پیامک بود: -باید باهات حرف بزنم راحله شماره ناشناس بود.تعجب کرد. جواب داد: _شما؟ صدای بوق ماشین سیاوش باعث شد گوشی را توی کیفش بیندازد و از در بیرون برود.راحله وقتی دید سیاوش اینقدر از دیدن آن کت‌ودامن ذوق زده است لبخندی زد و اصلا به روی خودش نیاورد که عین همین لباس را دارد و در مراسم عقد پوشیده است.چه دلیلی دارد من دل همسرم را بشکنم بخاطر حرف مردم؟سیاوش پول را پرداخت و چند دقیقه بعد با لباس کاور پوش شده،از مغازه بیرون زدند.سوار که شدند گوشی سیاوش زنگ زد.سیاوش گفت: -مادرته! و گوشی را جواب داد.بعد اینکه تماس قطع شد گفت: -خانم حواس پرت گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟ - تو کیف بود،کیف رو هم ک با خودم برنداشتم...چی گفت مامان؟ -هیچی!گفتن خواهرت اینا شام اونجان، من هم برای شام بیام اونجا...منم که میدونی عادت ندارم دعوت کسی رو رد کنم سیاوش این را گفت و خندید.با تعریفهایی که شنیده بود بدش نمی‌آمد کمی سر به سر این داماد عجول بگذارد برای همین با کمال میل دعوت را قبول کرده بود.راحله هم که در این مدت سیاوش را خوب شناخته بود و معنای آن لبخندکج را میدانست گفت: -البته به شرطی که سربه‌سر حامد نذاری سیاوش که از این رو شدن دستش خنده اش گرفته بود گفت: -سعیم رو میکنم اما قول نمیدم! سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود،مرتب با ایما و اشاره حامد را نشان میداد و میخندید.شاید هم بیشتر از اینکه حرص راحله را درمی‌آورد خنده‌اش گرفته بود.سیاوش غذایش که تمام شد رو به مادر گفت: -ممنون مادر،خیلی خوشمزه بود.تقریبا ده سالی میشد که غذای درست و حسابی مادر پز نخورده بودم. صبح که از خواب بیدار شد،نگاهی به گوشی‌اش کرد.چندتایی پیامک داشت و تعدادی تماس از دست رفته از خواهرش و سپیده.پیام ها که چند تاییشان تبلیغات بود.اما این وسط یک شماره ناشناس هم بود. یادش آمد که دیروز، شماره ناشناسی بهش پیام داده بود.پیام را باز کرد.بادیدن آن یک کلمه بدنش لرزید:نیما!نیما شماره اورا از کجا اورده بود؟ جوابش را داد: -لطفا مزاحم نشید! وقتی پیام رسیدن پیامک را دید، هر دو پیام را پاک کرد.گوشی‌اش زنگ خورد: -سلام آقایی...ببخشید 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰ -...ببخشید، خیلی خسته بودم،تازه بیدار شدم...باشه،چشم من تا یک ساعت دیگه آماده‌ام.نه میخام خودم هم بیام فرودگاه آن روز،روز قبل از مراسم بود.پدرسیاوش از تهران آمده بود و باید با سیاوش به استقبالش به فرودگاه میرفتند.چندتایی خرید ریز و درشت مانده بود.چنان راحله را سرگرم کرد که اصلا نتوانست به پیامی که دیده بود فکر کند.بعد از ناهار،یادش آمد که گوشی را نگاه کند.دوباره چند تا پیام داشت: -باید باهات حرف بزنم راحله...من هنوزم دوست دارم...سیاوش اونی که تو فکر میکنی نیست این جمله آخر راحله را ترساند.آیا واقعا رازی در این میان بود؟ با خودش فکر کرد که لابد خواسته تلافی دربیاورد.راحله که دید نیما ول کن نیست نوشت: -اگه یکبار دیگه مزاحم بشین به عنوان مزاحم باهاتون برخورد میکنم امیدوار بود با این حرف،نیما ول کن ماجرا شود اما صدای گوشی بلند شد: -بهت ثابت میکنم راحله رفت توی فکر:چیو میخواد ثابت کنه؟ بعد نوشت: -بلاک! و ارسال کرد.شماره را بلاک کرد و دراز کشید.ذهنش درگیر شده بود.تازه داشت همه چیز آرام میشد.تمام خاطرات بدش زنده شد.دلش نمیخواست به این راحتی به سیاوش شک کند اما چشمش ترسیده بود.با خودش فکر کرد این داستان را به سیاوش بگوید؟ چه لزومی داشت؟و با مرور این حرفها،یاد مهربانی‌های سیاوش افتاد. سیاوش از روی صندلی آرایشگاه بلند شد. نگاهی به موهایش در آینه انداخت.راضی بود.حالا باید لباسهایش را عوض میکرد و دنبال راحله میرفت.دم آرایشگاه ایستاد.از پله‌ها بالا رفت.پشت در که رسید به راحله زنگ زد. -سلام لپ گلی..آره پشت درم،بیا بیرون کارت دارم.نه کسی نیست بیا کسی توی راه پله نبود.در باز شد.راحله با کت و دامن،جوراب و کفش‌های پاشنه‌دار در قاب در ظاهر شده بود.صورتش آرایش ملیحی داشت.سیاوش گل داوودی صد پر سفیدی را که گرفته بود جلو برد: -برای یقه لباست گرفتم،فکر کردم گل طبیعی قشنگتره راحله با ذوق گل را گرفت: - الان میدم آرایشگر تا با سنجاق وصلش کنه.خوب شدم؟ -عالی.من از صافکاری زیاد خوشم نمیاد راحله از این تعبیر سیاوش خنده ای کرد: -دیگه باید به شما بیایم نگن پسر به این خوش تیپی چه زنی گرفته! سیاوش زد زیر خنده.راحله با ذوق نگاهی به مردش انداخت.مردی که بخاطر دل خانمش موهایش را ساده‌تر مدل داده بود و از خیر کراوات گذشته بود.با آن شلوار کتان سورمه‌ای و پیراهن سفید آستین کوتاه واقعا خوش تیپ شده بود.راحله چادرش را سر کرد،گوشی‌اش زنگ خورد. مادرش بود.بعد از آنکه تماس را قطع کرد پیام روی گوشی را دید.دوباره یک شماره ناشناس: -حالا که حرفهام رو باور نمیکنی،میتونی ازش بپرسی چطوری اون فیلم‌ها رو گیر آورده.اون همه جا با من بود. بدنش عرق کرد.حس کرد جلوی چشمهایش سیاه شد.کمکش کردند بنشیند: -میخوای بگم همسرت بیاد داخل؟ سرش را بلند کرد و به چهره نگران زن چشم دوخت.زیرلب زمزمه کرد:همسرم؟چه امتحان سختی و هربار امتحانی بر سر دل. یعنی سیاوش هم مثل نیما...یعنی سیاوش من؟نه، نباید قضاوت کنم.باید حرفهای سیاوش رو هم بشنوم.اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد. سیاوش را دوست داشت. دلش نمبخواست خدشه‌ای به این علاقه وارد شود. - بگم بیاد؟ سرش را تکان داد.به زحمت بلند شد."تو هستی و میبینی، کمک کن بهترین تصمیم رو بگیرم." این توکل به خدا لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و کمی آرامش کرد:لاحول‌ولاقوه‌الابالله..نفس عمیقی کشید،از آرایشگاه زد بیرون. سیاوش زیرچشمی به راحله انداخت.از وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بود، چهره‌اش پژمرده بود.سیاوش دلهره‌ای عجیب داشت: -ساکتی خانم راحله خیره به جلو جواب داد: - نه خوبم سیاوش تعجب کرده بود.این راحله،راحله نیمساعت پیش نبود.سعی کرد جو را عوض کند: -لابد داری فکر میکنی برای خودمون چطوری مراسم بگیریم!امشب باید حسابی حواست رو جمع کن ببین چه خبره.دوست ندارم از اون اقا حامد خان کم بیارم سیاوش این را گفت و خودش هم از این حرف خاله‌زنکی‌اش خنده‌اش گرفت.اما راحله تنها لبخندی بی‌رمق زد.ذهنش آشفته بود.باید میپرسید: -سیاوش؟ -جان دلم؟ - یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ سیاوش کمی اخم کرد.او هرگز جز حقیقت نگفته بود. این جمله برایش گران بود: -مگه تا حالا غیر این بوده؟ راحله دلش گرفت.نمیتوانست یا در واقع نمیخواست که باور کند.چرا باید سیاوش چنین کاری کرده باشد؟ - آخرش نگفتی تو چطوری فهمیدی که نیما همچین آدمیه؟هربار ازت پرسیدم گفتی ولش کن. دلهره‌اش عود کرد.نکند نیما تهدیدش را عملی کرده باشد. اما امشب نه.امشب وقت خوبی برای توضیح دادن نبود.و چه اشتباهی میکنند زن و شوهرها که حل مشکلاتشان را به فردا می‌اندازند. -چیشد حالا به این فکر افتادی؟ -هیچی،همینجوری دوست دارم بدونم - امشب عروسی خواهرته دوست ندارم... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─