🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞قسمت ۸۱ تا ۱۱۰👇👇🦋
👈۱۴ تای دیگه مونده تا اخر رمان
👈فردا میذارم
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞قسمت ۸۱ تا ۱۱۰👇👇🦋
🖤قسمت ۱۱۱ تا ۱۲۴ تا اخر رمان👇
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
-صد و پنجاه ژول
سیاوش دوباره زیر شوک، تکانی خورد و پرده کشیده شد.صدای یکی از پرستارها را شنید:
-دکتر کاظمی داره میاد،مریض ارست(ایست) داده
تمام بدنش میلرزید، چرخید و پشت به پنجره شیشه ای ایستاد،با دستهای لرزانش گوشی را درآورد و شماره گرفت:
-بابا!سیاوش حالش خوب نیست!توروخدا بیاین.
و صدایش بین هقهق گریه گم شد.یکساعت بعد، خطر برطرف شده بود و دکتر داشت برای پدرها توضیح میداد:
-یک سکته قلبی بود، خداروشکر برطرف شد.
حال همه خراب بود.حاج یوسف، به دیوار تکیه داده بود،پدر سیاوش روی صندلی نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت.راحله نگاهش را روی جمع چرخاند. احساس کرد تحمل این حجم از غم و غصه را ندارد.از جایش بلند شد.
-کجا میری مادر؟
- باید برم جایی مامان
- با این حالت؟
- خوبم مامان.باید برم.نمیتونم اینجا بمونم
مادر که برافروختگی راحله را دید ترجیح داد مخالفت نکند:
-پس بگو بابا برسونتت
- میخوام تنها باشم.نگران نباشین.جای دوری نمیرم
اشکهایش عین باران جاری بود.دیگر جلویش را نمیدید. ماشین را کنار کشید و ایستاد. خاطرات از جلوی چشمش رژه میرفت. سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت. صدای گریه و اهنگ مخلوط شده بود.نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کجاست. کنار پل علی بن حمزه.نگاهش ماند روی سر در امامزاده. باورش نمیشد. این امامزاده...
یادش آمد به آن روز داشتند قدم میزدند و راحله پیشنهاد داده بود که نمازشان را همینجا بخوانند.و سیاوش نگاهی به در و دیوار امامزاده انداخته بود:
-چه جای با حالیه!چندباری سید رو که با رفیقاش اینجا کلاس داشت رسونده بودم اما هیچ وقت داخل نیومده بودم.
راحله متعجب پرسیده بود چه کلاسی?
- نمیدونم! اخلاق و تفسیر و ... با رفقای هم تیپش.. این سید هم چه جاهایی رو بلده! خیلی اب زیرکاهه!
و خندیده بود. نمازشان را خوانده بودند و نشسته بودند به گپ زدن. خادم امامزاده، وقتی فهمیده بود تازه عروس و داماد هستند، برایشان چای آورده بود و چقدر چسبیده بود..
راحله حالا امشب،وسط دلتنگیها،نگرانی ها و غصهها،آمده بود اینجا!یا شاید آورده بودندش!جایی که اولین نمازشان را با هم خوانده بودند!زیارتش را کرد. گوشه ضریح نشست.نگاهش ماند روی تابلوی عکس آویزان به دیوار. به آن مرد خوش قامت سوار بر اسب سفید و کنار نهر آب! به آن اسوه ایثار و مردانگی! تیر بر چشمهایش نشسته بود و دستهایش...حالا که سیاوشش چشمهایش را از دست میداد شاید روضهی عباس را بهتر میفهمید!
اشکهایش میغلطید.اشک همان اشک، دل همان دل، اما گریه بر حسین عجیب ارامش میبخشدت!راست گفتهاند:"اصلا #حسین، جنس غمش فرق میکند"
آنقدر با نوای زیارت عاشورای مرد غریبه، اشک ریخت تا آرام شد.چشمانش هنوز به آن مرد و اسبش بود! چیزی در ذهنش گذشت...سر بلند کرد به آسمان:
- نذر عباست کردم! قبول کن
زیارت دوبارهای کرد.میخواست از در بیرون برود که مرد غریبه به حرف آمد:
✨- #مریضتون خوب میشه ان شالله. #نذرتون قبوله ان شالله...
راحله تشکری کرد و بیرون آمد. میخواست کفشهایش را بپوشد که یکدفعه با خودش فکر کرد از کجا فهمید من مریض دارم؟ نذرمو....اما جملهاش را کامل نکرد، برگشت داخل امامزاده ولی کسی نبود...خواب دیده بود؟نه!بیدار بیدار بود.. اما آن مرد که بود؟قطرهای باران روی چادرش چکید. چه نشانه خوبی! باران! نوری در دلش روشن شد..
حالا که سیاوش گردنبند طلایش را بخاطر راحله برداشته بود،دوست داشت جایگزینی برایش بگذارد.نگاهش را چرخاند روی گردنبندهای چوبی.پلاکش را عقیق سرخ مستطیل شکل و مسطحی را انتخاب کرد و داد تا چیزی را که دوست داشت رویش بنویسند.آیهای که آن مرد غریبه برایش زمزمه کرده بود:✨"قل لن تصیبنا الا ما کتب الله لنا"✨
همانجا نشست تا آماده شد. پلاک را به گردنبند چوبی وصل کرد. واقعا قشنگ شده بود.
جلوی در هال که رسید دو جفت کفش زنانه و مردانه پشت در دید.وارد شد. کیفش از دستش سر خورد. اینها اینجا چه میکردند؟ با دیدن راحله بلند شدند. زنی که چشمهایش از گریه سرخ شده و مردی میانسال و سرافکنده. سلام آرامی کردند. میخواست بی توجه به آنها به سمت اتاق برود که مادرش نهیاش کرد:
-راحله جان، بیا اینجا مادر
این یعنی مهمان هرکه باشد حرمت دارد. بیمیل برگشت به طرف جمع و کنار مادرش نشست. آنها هم نشستند. همه ساکت بودند.حاج رسول محسنی،به پسر ناخلفی که چطور آبروی چندین و چند سالهاش را به باد داده بود و حالا جلوی دخترک چنین سرافکنده شده بود، فکر میکرد.صدایش سکوت را شکست:
-میدونم که تو این وضعیت تحمل ما براتون سخته. هرچی بگین حق دارین ولی...
ولی چه باید میگفت؟ میگفت پسرم که مسبب همه بدبختیهایت شده را ببخش؟ پسری منافقانه جلو آمده بود،حالا شوهرت را....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴
حالا شوهرت را روی تخت بیمارستان انداخته؟سکوت کرد.حرفی نداشت...حاج یوسف که دید حرف زدن برای پدر نیما سخت شده خودش ماجرا را که قبل از آمده راحله شنیده بود شرح داد:
-بابا جان، گویا پلیس نیمارو پیدا کرده
راحله سر بلند کرد.پدر ادامه داد:
-حالا پدر و مادرش اومدن اینجا که ...
راحله آشفته شد.چشم چرخاند سمت والدین نیما.عصبانی بود.دوست داشت دهان باز کند و هرچه به دهانش میرسد بارشان کند.از وقتی پای این پسر به زندگیاش باز شده بود جز مصیبت چیزی به ارمغان نیاورده بود.لحظهای مکث کرد. اگر الان سیاوش روی تخت است تنها بخاطر نیماست؟ با خودش روراست بود. نباید اشتباهش را تکرار میکرد.نباید دقدلیاش را سرشان خالی میکرد.نفس عمیقی کشید و سعی کرد سنجیده حرف بزند:
-بابت کارهایی که پسرتون با من کرد، میتونم از حق خودم بگذرم. اگه فقط جریان ازدواج بود برام اهمیتی نداشت اما حالا،بخاطر پسر شما...هرچند شما از کارهاش خبر نداشتین ولی رفتارتون بعد از بهم خوردن مراسم واقعا آزار دهنده بود. هرچند شاید طبیعی بود. اگه بخاطر اون اتفاقات اینجایین، من بخشیدم اما بخاطر کاری که با سیاوش کرد هرگز کوتاه نمیام. اگر پسر شما آزاد بشه هیچ معلوم نیست که دوباره سر یکی دیگه....
پدر نیما وسط حرفش پرید:
-نمیذارم دخترم...خودم حواسم بهش هست...
-صبر کنین اقای محسنی، شما همه عمر کنارش بودین،اگر میتونستین مراقبش باشین الان وضع ما این نبود.چطوری میخواین مراقبش باشین؟ حبسش کنین؟ مگه بچه۲سالهست؟هرچند الان پسر شما متهم ردیف دومه و اون بدبختی که پشت فرمون بوده بیشتر پاش گیره، اما فکر میکنم چند سال زندان برای پسرتون واقعا لازمه! نه آقای محسنی ، امکان نداره من رضایت بدم.این حرف اول و آخرمه.مطمئنم اگه پدر سیاوش هم اینجا بود نظرش همین بود.
بلند شد،بااجازهای گفت و رفت توی اتاقش.پدر و مادر راحله لبخندی زدند به این جواب عاقلانه و پدر و مادر نیما فکر کردند چه گوهری را از دست دادهاند...راحله داشت آماده میشد تا برود پیش سیاوش.صورت مادرش را که داشت سفارشات لازم را میکرد بوسید و از خانه بیرون زد.بالاخره رسید. وارد راهرو که شد هیجانی را در بخش دید. دقیق شد. یکی دو تا از پرستارها به سمت اتاق سیا ش در رفت و آمد بودند. چقدر این صحنه برایش آشنا بود.به دیوار دست گرفت.با خودش گفت:مادر که گفته بود خوابش خواب خوبیست! پس چرا...کنار دیوار سر خورد روی زمین.چشمش به اتاق بود.فکر کرد الان است که تخت ملحفه پوش را بیرون بیاورند.یکی از پرستارها دیدش. رو کرد به سمت همکارش که پای تلفن بود:
-خانم میرزایی! بیا، خانمش اینجاست
به طرفش آمدند و کمکش کردند روی صندلی بخش بنشیند.نگاهش خیره مانده بود به دیوار روبرویش.لبهایش لرزید:
-اتفاقی ...افتاده؟
پرستار گفت:
-آره عزیزم، یه اتفاق خوب!!حال مریضتون بهتر شده.سطح هشیاریش بیشتر شده.البته هنوز پایدار نیست ولی خب امیدوارکننده هست. حالا دکتر میاد باهات حرف میزنه
راحله باورش نمیشد، نمیدانست بخندد یا گریه کند.لبهایش خندان بود و چشمهایش گریان!
-یعنی به هوش اومده؟
پرستار خندید:
-نه عزیزم! هنوز تا بهوش اومدن خیلی مونده. انشالله به هوش هم میاد.دعا کن.دکتر اومد، برو باهاش صحبت کن
راحله خودش را به دکتر رساند و وقتی دکتر حرفهای پرستار را تایید کرد انگار بال درآورده باشد.خودش را به اتاق رساند.کنار تخت ایستاده بود.
باید به خانواده اش خبر میداد. تلفن را از کیفش درآورد،اما نه،باید حضوریمیرفت. میخواست از در خارج شود که دید هیکلی مردانه قاب در را پر کرده است.سید صادق بود.تعجب کرد.یادش آمد به سیاوش،اما قبل از اینکه حرفی بزند،سید نگاهش را چرخاند روی سیاوش:
-میدونم! برای همین اومدم
و رفت طرف چارت(خلاصه پرونده بیمار) آویزان از تخت سیاوش. برش داشت و مشغول برگ زدن شد.
راحله از اتاق بیرون زد. قبل از اینکه از بخش بیرون برود، یادش آمد از پرستار تشکر نکرده است. برگشت سمت ایستگاه پرستاری.از همه تشکر کرد.یکی از پرستارها پرسید:
- این آقا از آشناهاتون هستن؟ دکتر تدین رو میگم
- بله، دوست شوهرمه
- واقعا؟ نمیدونستم
-شما بهشون گفتین که حال همسرم بهتر شده؟
- نه! ما هنوز به کسی خبر ندادیم. خانم میرزایی میخواستن بهتون زنگ بزنن که دیدیم اینجایین
حال سیاوش رو به بهبودی میرفت.برخلاف آن دوماه، این یک هفته سید تمام وقت در کنار سیاوش بود و فقط وقتهایی که راحله یا خانوادهاش میآمدند تنهایش میگذاشت.سیاوش گیج و منگ بود.در سکوت،به نقطهای زل میزد و سعی میکرد تا چیزی ببیند ولی تلاشش بیفایده بود.هنوز حافظهاش بطور کامل برنگشته بود و بعضی از افراد را به یاد نداشت.روز اولی که چشم باز کرد و حرف زد سید کنارش بود:
-اینجا کجاست؟
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶
- منم سیاوش جان
-شما؟
-خسته نباشی پسر! حالا دیگه پرفسور رو یادت نمیاد
سیاوش ساکت شد و در ذهنش به دنبال نشانهای از این پروفسور گشت:
-چیزی یادم نمیاد! سرم درد میکنه
-کمکم یادت میاد.سر دردت هم بخاطر داروهاست. خوب میشه
سیاوش که فکر میکرد پروفسور اسم واقعی همراهش باشد گفت:
-حالا چرا توی تاریکی نشستیم پروفسور؟ چراغو روشن کن
سید که هم خنده اش گرفته بود و هم این گیجی و کوری ناراحتش میکرد، لبخند تلخی زد، دستش را روی دست سیاوش گذاشت و گفت:
-تو تصادف کردی سیا.تقریبا دو ماهی بیهوش بودی! بخاطر تصادف ممکنه یه مدت بیناییت مشکل داشته باشه
-یعنی کور شدم؟
-هنوز معلوم نیست.شاید اره،شاید نه
-تو باید دوست من باشی که اینجوری صدام میزنی یا شاید برادرم
-من دوستتم.۱۵ ساله که رفیقتم
سیاوش با اینکه نمیدید سر چرخاند سمت سید:
- پس چرا چیزی یادم نمیاد! اسمت چیه؟
-صادق!الان چیا یادته؟
- تقریبا هیچی! فقط یادمه خوردم به یه چیزی و بعد توی سرم احساس درد داشتم. فقط همین
سید فکر کرد برای امروز کافیست:
-خب، فعلا استراحت کن
چند روزی به همین منوال گذشت.سیاوش کم حرف شده بود و بیشتر در خودش بود. همه میآمدند و میرفتند اما سیاوش واکنش چندانی نداشت.کمکم حافظه اش بهتر شد اما شوک حاصل از نابینایی برایش سنگین بود.دوشنبه عصر بود که راحله وارد اتاق شد.یاد شعری افتاد که روز اول نامزدیشان سیاوش برایش خوانده بود.زمزمه کرد:
-باد بر میخیزد..باد وزیدن آغاز کرد...
داشت شعر را میخواند که یکدفعه صدای سیاوش را شنید که همراهش داشت شعر را میخواند.بعد ساکت شد و گفت:
-این شعرو یادمه!
راحله خندان کنار تخت امد، روی لبه تخت نشست:
-حالا که یادته برام میخونی؟
سیاوش شروع کرد به خواندن و راحله چقدر خوشحال بود که سیاوش دوباره حرف میزد.وقتی شعر تمام شد، سیاوش گفت:
-هنوز اینجایی؟
راحله دستان سیاوش را در دست گرفت اما چیزی نگفت.
- چرا چیزی نمیگی؟
- چی دوست داری بشنوی؟
-من بعضی چیزارو یادم نمیاد.چرا اینجام؟
راحله لبخندی زد:
-از اول اولش بگم
- اگه جالبه آره!
و راحله شروع کرد به گفتن داستان برای سیاوش.از اول اولش!!وقتی قصه کوتاه آشنایی و زندگیشان تمام شد سیاوش گفت:
- و حالا تو میخوای با یه مرد کور زندگی کنی؟
- اگه بگم بله، فکر میکنی از روی ترحمه؟
-اینطورکه تو میگی من تو رو خیلی دوست داشتم،تو چی؟منو همونقدر دوست داشتی؟
اشکی از چشمان راحله افتاد.دست سیاوش را گرفت:
-دوست داشتم؟تو همه دنیای منی سیاوش
و برای اولین بار سیاوش لبخندی زد.
-یه مرد کور، که جلوی پای خودش رو هم نمیتونه ببینه چطوری میتونه دنیای کسی باشه؟!
با این حرف هقهق راحله بیشتر شد.چه بلایی سر سیاوش آمده بود؟مردی که روزی کوهی از غرور و اعتماد به نفس بود حالا، خودش را حتی لایق مهر همسرش هم نمیدید!سیاوش باخودش فکر کرد این دوماه چقدر این دختر اذیت شده است. گوشی راحله زنگ خورد، وقتی حواب تلفن را داد از ایستگاه پرستاری صدایش کردند. راحله، همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
-پرسیدی تو با این وضعیت چطوری میتونی دنیای من باشی؟بهتره بذاریم زمان جواب این سوال رو برای هردومون روشن کنه..من میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم
بالاخره سیاوش مرخص شد و بعد از تقریبا دوماه به خانه برگشت.هنوز نمیتوانست درست راه برود و به عصا نیاز داشت. وقتی به خانه رسید مادر اسفند برایش دود کرده بود و پدرش گوسفندی را از خوشحالی سلامتیاش، جلویش سر برید.
سیاوش با کمک عصاهای زیربغلش و سید وارد خانه شد.با هزار سلام و صلوات، به اتاق راحله رسید و روی تخت نشست. سیاوش چوبهای زیر بغلش را کناری گذاشت و کش و قوسی آمد:
-آخخ، بدنم خشک شده
راحله چادرش را به جوب لباسی آویزان کرد و سر به سر سیاوش گذاشت:
- منم اگه دو ماه تمام میخوابیدم بدنم خشک میشد
سیاوش خندید و راحله با کیف نگاهش کرد.
-نمیدونی چقد از اینکه اینجایی خوشحالم! تمام این مدت به این فکر میکردم که یعنی میشه یه بار دیگه من و سیاوش اینجوری کنار هم بشینیم و حرف بزنیم؟
سیاوش با چشم هایی که نمیدید به صورت راحله زل زد:
-بخاطر من خیلی اذیت شدی! جبران میکنم
-این چه حرفیه سیاوش، تو بخاطر من اینجوری شدی،من باید جبران کنم
-اصن چطوره دو تامون برای هم جبران کنیم...خب حالا برای اولین جبران، برو ماشین بیار که این زلفهای تابهتا رو بتراشیم. یه ساعت دیگه آبجیها زنگ میزنن، منو اینجوری ببینن فک میکنن تو موهامو کندی
سوده و سارا، خواهرهای سیاوش که ایران نبودند،هرازگاهی تماس تصویری داشتند و با راحله و سیاوش حرف میزدند.وقتی سیاوش به هوش آمده بود جریان را گفته بودند....چند دقیقه بعد،بابا ایرج،در حمام نشسته بود و داشت موهای پسرش را ماشین میکرد.راحله هم....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸
راحله هم دم در ایستاده بود و تماشایشان میکرد و میخندید به شوخیهایشان.
-میگم بابا خراب نکنی موهامو! چهار راه بندازی وسطش
- اینقد حرف نزن ببینم چکار میکنم
سیاوش زد زیر خنده ولی یکدفعه با دردی که در گوشش احساس کرد تقریبا داد زد:
-بابا گوشمو بریدیا! من کور شدم شما نمیبینی؟
آری،پدر نمیدید،چرا که با وجود لبخندها و شوخیهایش،پرده اشکی که جلوی چشمهایش بود نمیگذاشت ببیند.پسری که تا دیروز درس میخواند،درس میداد، رانندگی میکرد،حالا قرار بود تبدیل شود به آدمی طفیلی که حتی برای راه رفتن محتاج دیگران است.و این جمله اخر سیاوش،تیر خلاص بود.نتوانست تحمل کند.ماشین را خاموش کرد.راحله که میدید پدر چه تلاشی میکند برای اینکه جلوی سیاوش گریه نکند گفت:
-بدین به من بابا! یه بلایی سرش میارم که التماس کنه شما براش بزنین
- خدا به دادم برسه. بذار وصیت کنم اقلا
پدر لبخندی مغموم زد،ماشین را به دست راحله داد و غیبش زد.رفت توی اتاق،سر گذاشت به دیوار و زد زیر گریه...
دکتر برای سیاوش چند جلسه ای فیزیوتراپی نوشته بود.راحله سعی میکرد، برای جلسات فیزیوتراپی و کارهای پزشکی که هنوز لازم بود خودش در کنار سیاوش باشد که یک وقت سیاوش فکر نکند خسته شده یا حس کند سربار دیگران است. هرچه باشد هرکسی با همسرش کمتر رودربایستی دارد.
این کارها، در کنار کلاسهای درس و مراقبتها و کارهای خانگی سیاوش که هنوز به نابیناییاش عادت نکرده بود جسم راحله را خسته میکرد.طوری که گاهی احساس ضعف میکرد و چشمش سیاهی میرفت.با وجود همه اینها خوشحال بود. خوشحال از اینکه سیاوش دوباره به زندگی برگشته.
آن شب، مادر برای تشکر از زحمات سید صادق او و همسرش را برای شام دعوت کرده بود.وقتی آمدند، پسر کوچک دو-سه سالهای هم همراهشان بود.اما تعجب همه وقتی بیشتر شد وه دیدن این آقا حیدر کوچک،زینب را مامان خطاب میکند و سید صادق را پدر! وقتی سیاوش فهمید بچه ای همراه مهمانهاست، راحله را کناری کشید و گفت:
-باید زودتر بهت میگفتم اما پیش نیومد، بعدشم که اون اتفاقا افتاد.یه وقت چیزی نپرسی ازشون،بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم. فعلا کاملا عادی رفتار کن
سید کنار سیاوش نشست، دست روی زانویش گذاشت و گفت:
-خب جناب سلمان خان، در چه حالی؟
سیاوش از آن قهقهههایی زد که حال دل راحله را کوک میکرد.سید خوب بلد بود حال سیاوش را سر جایش بیاورد. شوخیهایش حساب شده بود.و سید ادامه داد:
- جان خودت، دفعه بعد خواستی از این هندی بازیا دربیاری،یجوری برو یه سره بشی! دو ماه آزگار مارو علاف خودت کردی اخوی!دیگه نهایت یکی دو روزه پرونده رو جمع کن یا اینوری یا اونوری
بعد رو کرد به پدر سیاوش و گفت:
-البته با اجازه شما!
همه از این حرف سید خنده شان گرفت و سید ادامه داد:
- میدونی از چی خوشم میاد؟ عینهو این فیلما نشدی که وقتی طرف بهوش میاد مغزش اتصالی میکنه و شروع میکنه به زمین و زمان فحش میده! حالا یکی باید بیاد نازشون رو بکشه که سر جدت کوتاه بیا بعد این همه دردسر! نه افسرده شدی نه پرخاشگر،عین یه بچه مودب با وضعیت کنار اومدی.
بعد خودش هم از این حرفش خنده اش گرفت.موقع شام که شد،زینب خانم رفت توی آشپزخانه تا به مادر راحله تعارفی بزند برای کمک.شیما هم که به بهانه درس جیم شده بود توی اتاق تا از زیر کار در برود!پدر راحله داشت با تلفن حرف میزد و بابا ایرج هم که عاشق بچه بود، حیدر کوچولو را روی پایش نشانده بود و داشت باهاش بازی میکرد.
صادق به سیاوش کمک کرد تا بلند شود، دستش را گرفت و به سمت میز شام برد.و راحله احساس کرد برای اولین بار در عمرش حسودیاش شده!به سیاوش!که چنین رفیق خوبی داشت! رفیقی که برای سلامتی سیاوش نذر کرده بود. اینکه بعد از اتمام دوره اش،هفتهای یک عمل رایگان داشته باشد حتی اگر آن عمل تنها عمل تمام هفته باشد!لابد خدا خیلی خاطرش را میخواهد که چنین رفیق خوبی برایش دست و پا کرده است.
نیمههای شب بود که راحله با صدایی بیدار شد.این مدت خوابش خیلی سبک شده بود و با کوچکترین حرکتی یا صدایی بیدار میشد.فکر کرد لابد سیاوش باز در حال کابوس دیدن است. از جایش بلند شد تا سیاوش را بیدار کند که فهمید اشتباه کرده است.سیاوش کابوس نمیدید، داشت گریه میکرد!!کنار تختش نشست:
-بیداری سیاوشم؟
سیاوش که متوجه بیدار شدن راحله نشده بود سریع اشکهایش را پاک کرد:
-آره، خوابم نمیبره!
راحله دلش گرفت.پسری که تا دیروز باید به زور پارچ آب بیدارش میکردی حالا چنان بهم ریخته بود که ساعت سه نصف شب هنوز بیدار بود:
-چرا عزیزدلم؟درد داری؟
-نه زیاد! فکرم مشغوله
-برای همین گریه کردی؟
راحله میدانست سیاوش دوست ندارد بفهمد اما حس کرد لازم است به رویش بیاورد.بارها دیده بود این اشکهای...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
این اشکهای نیمهشبانه را اما به رویش نیاورده بود ولی این بار لازم بود.میخواست بشکند این غربت و تنهایی همسرش را!وقتی سیاوش جواب نداد راحله گفت:
-میدونم که برای یه مرد سخته همسرش گریهش رو ببینه اما برای یه زن هم سخته که بدونه همسرش غصهای داره و ازش پنهان میکنه. ما قراره شریک زندگی هم باشیم. چرا با من حرف نمیزنی سیاوشم؟ فکرمیکنی نمیتونم درکت کنم؟
-آخه تو خودت به انداره کافی مشکلات داری.گفتن این حرفها جز اینکه ناراحتت کنه چه سودی داره؟
-چه سودی از این بیشتر که تورو آروم کنه.مشکلات زیاده، نمیخوام الکی بگم نه، مشکلی نیست اما اگه دلمون به هم گرم باشه و بتونیم به هم تکیه کنیممیشه بهتر با مشکلات کنار اومد، نه؟
سیاوش حس کرد دیگر نمیتواند از ناراحتیهایش با کسی حرف نزند. باید چیزی میگفت:
-الان کجایی؟یعنی صورتت کجاست؟درسته که نمیبینمت ولی دوس دارن موقع حرف زدن روبروت باشن.
کمی جابجا شد و گفت:
-درست روبروتم!
-این کوری برای من واقعا سنگین بود!اون هفته اول واقعا داشتم دیوونه میشدم. اصلا باورم نمیشد که دیگه نمیتونم ببینم. وقتی به این فکر میکردم که آیندم با این کوری چه شکلیه از زندگی سیر میشدم. گاهی آرزو میکردم کاش مرده بودم! از روز دوم تقریبا دیگه همه چی یادم اومده یود اما از عمد خودم رو میزدم به فراموشی. نمیدونم چرا.شاید چون زمان میخواستم که بتونم فکر کنم.شایدم چون میخواستم همه چیز،حتی خودم رو هم فراموش کنم.سید گفت من عاقلانه رفتار کردم اما اصلا اینطور نیست. من تمام اون پرخاشگری ها و افسردگی هارو داشتم اما در درونم. چون آدم تو داریام بروز ندادم ولی درونم آشفته بود.مطمئنم سید هم میفهمید حالم رو..اون یک هفته به همه چیز فکر کردم،از به هم زدن رابطهمون گرفته تا خودکشی!..من تبدیل شدم به یه آدم به درد نخور، دیگه حتی نمیتونم یه نونوایی ساده برم! چقدر باید طول بکشه که بتونم عادت کنم کارهای شخصیم رو بکنم...وقتی به این چیزا فکر میکردم دوست داشتم بزنم زمین و زمان رو به هم بریزم. اون روزی که اومدی پیشم قصد داشتم سرو صدا راه بندازم و کاری کنم که بری. میخواستم بزنم به سیم آخر. دیگه طاقتم طاق شده بود اما میدونی چی جلوم رو گرفت؟
راحله لبخند دردناکی زد و پرسید:
-چی؟
-تو! تو راحی! اون یک هفته تو مرتب می اومدی و با وجود سردی من بازم با شور و علاقه باهام رفتار میکردی.انگارنهانگار که من یه ادم کور و بیمصرفم.وقتی برای اولین بار دستات رو گرفتم اونقدر گرم بود که قلبم رو گرم کرد.انگار همه غصه هام رو از بین برد.چطور میتونستم تورو از خودم برونم؟عشقی که به تو داشتم، و تا اون لحظه زیرخاکستر بود،تمام فکرهام رو پاک کرد.اما حالا،بازم فکر و خیال ولم نمیکنه!نمیدونم چکار باید بکنم.شبها اونقدر فکر میکنم که خواب از سرم میپره یا تا صبح کابوس میبینم!سر دوراهی گیر کردم!!
- چه دو راهی سیاوش من؟
سیاوش که دنبال دستهای راحله میگشت و بعد از کمی جستجو پیدایشان کرد گفت:
-تو راحی، تو! اگه بخوام نگهت دارم آیندت با یکی مث من تباه میشه و اگه بخوام از خودم برونمت دلم رو چکار کنم؟ من بدون تو یک روزم دووم نمیارم و تو با من همه زندگیت از بین میره.نمیدونم چکار کنم راحله،نمیدونم
سیاوش این را گفت، دستهای راحله را بوسید و به تلخی گریست.و این بند دل راحله بود که پاره میشد با این اشکهای جاری از چشمان سیاوش!این مرد گریان، درمانده و مستاصل همان سیاوش مغرور و شاداب او بود؟خودش هم بغض کرده بود با دیدن این اشکها...سیاوش کمی آرامتر شد. راحله پرسید:
-گفتی از روز دوم همه چیز یادت اومد؟
-تقریبا!
- پس صحنه تصادف هم رو هم یادت بود؟
- این تنها چیزی بود که از لحظه اول یادم بود.
همانطور که نگاهش را در صورت سیاوش میچرخاند گفت:
-اون لحظه ای که تصمیم گرفتی من رو از تصادف نجات بدی یادته؟اون لحظه به چی فکر میکردی؟به اینکه چه بلایی ممکنه سرت بیاد یا اینکه جونت به خطر میافته؟
- نه، اصلا!
- اگه فرصت کافی برای فکر کردن داشتی و این تنها راه نجات من بود باز هم همین انتخاب رو میکردی؟
-حتما!
-چرا؟
-چون دوستت داشتم و میخواستم بهت کمک کنم...
- و بابت این کاری که کردی پشیمونی؟
-اصلا راحله!!چرا اینو میپرسی؟
راحله لبخندی زد، صورت سیاوش را میان دستهایش گرفت و گفت:
- پس حالا حال منو میفهمی.بهم حق بده که الان برای کمک به تو کنارت بمونم.برای من این مهمه که چطوری به تو کمک کنم، اینکه در آینده چی پیش بیاد مهم نیست. هرگز هم پشیمون نمیشم چون منم دوست دارم!
سیاوش چند لحظه ای ساکت ماند، بعد کمکم لبخندی روی لبش آمد. چقدر آرام شده بود. کاش زودتر حرف زده بود.چرا فراموش کرده بود که این دختر خوب بلد است آرامش کند؟راحله ادامه داد:
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
-دیگه هیچوقت این فکرهارو به ذهنت راه نده چون اون وقت به من و علاقهم توهین کردی!
کمکش کرد تا دراز بکشد، پتو را رویش کشید.خم شد و چشمهای سیاوش را بوسید:
-یادت باشه میتونی همیشه حرفهات رو به من بزنی!
سیاوش با چشمان بی فروغش به سقف خیره میشد:
- تو بهترین اتفاق زندگی منی راحی!
راحله لبخندی زد.چند دقیقه ای گذشته بود که صدای خرخر کوتاه سیاوش بلند شد. صدایی که نشان میداد سیاوش، بعد از مدتها،به خواب آرامی رفته است...راحله درب سمت سیاوش را بست و سوار ماشین شد.راحله گفت:
-هنوز یکم وقت داریم تا ساعت چهار، میخوای قبل فیزیوتراپی بریم برای مراسم آقا سید یه کادو بخریم؟
سیاوش که در فکر بود گفت:
-آره، فکر خوبیه.چی بخریم؟
-نمیدونم،چی بهتره بنظرت؟
وقتی سیاوش جوابی نداد راحله نگاهی سمتش انداخت و گفت :
-تو فکری! چیزی میخوای بگی؟
-نه! چیز خاصی نیست!
راحله فرمان را چرخاند و گفت:
-خب، نمیخوای بگی قصه این آقا حیدر کوچک چیه؟ نکنه راستی راستی آقا صادق قبلا زن داشته؟
سیاوش خندید:
-این سید ما،گویا خیلی وقت بوده که این خانم صبوری رو پسندیده بوده اما چون خانم صبوری از همسرش جدا شده بوده و بچه داشته خیلی روی خوش به سید نشون نمیداده!بنده خدا میترسیده سید الان جو گیر شده باشه یا اگه خانوادهش بفهمن مخالفت کنن!اما درنهایت این سید سمج و یک دنده ما پیروز میشه و برای اینکه به این خانم ثابت کنه که با بچه مشکلی نداره همه جا با خودش میبرتش، بهش هم یاد داده که بهش بگه بابا!اینجور که میگفت میخواد اسمش رو بیاره تو شناسنامه و حتی یه بخشی از اموالش رو،که فعلا یه خونه است،به نامش بزنه
- چه خوب.خوشبخت باشن انشالله
- مگه میشه کنار سید باشه و خوشبخت نباشه!
راحله وقتی دید سیاوش دوباره در سکوت فرو رفته گفت:
-قرار شد دیگه حرفهارو نریزی تو دلت
-میگم بنظرت من اینطوری بیام مراسم صادق زشت نیست؟
-چطوری؟
-با این موها! عین کلاس اولیا شدم
راحله که میدانست سیاوش چقدر به تیپ و موهایش حساس بود گفت:
-شما همه جوره خوش تیپی! اگرم بخاطر موهات ناراحتی چارهش یه کلاهه.تو هم که به کلاه گذاشتن عادت داری! اون کلاه مخملیت رو بذاری سرت میشی خوش تیپترین مرد مراسم!مطمئنم از خود داماد هم خوش تیپ تر میشی
سیاوش که گویی با این حرف کمی آرام شده بود گفت:
- سید رو که اگ ولش کنی دوست داره تو مراسم هم به جای کت و شلوار پیرهن سه دکمه بپوشه و استیناشو بالا بزنه!!
و خندید.بعد از اخرین جلسه فیزیوتراپی، با پیشنهاد سیاوش رفتند توی پارکی که همان نزدیکی بود.این روزها دیگر سیاوش نیازی به چوبهای زیر بغلش نداشت.عصای سفیدش را بیرون آورده بود و در طول راه باریک کنار نیمکتهای پارک تمرین میکرد تا خودش بتواند راه برود.
راحله همانطور که روی نیمکت نشسته بود از دور نگاهش میکرد. سیاوش با قدم های آهسته راه میرفت و قبل از قدم برداشتن بیش از حد عصایش را به اینور و انور میزد.راحله با خودش فکر کرد چه کسی فکرش را میکرد یک روزی با این استاد جوان و مد روز چنین نسبت نزدیکی پیدا کند؟سیاوش به نزدیک صندلی رسیده بود.وقتی پایین عصایش به نیمکت خورد، عصا را جمع کرد، پالتویش را به خودش پیچید،نشست و گفت:
-همیشه تو فیلما این عصا هارو نشون میداد خوشم می اومد یه بار جمع کردنش رو امتحان کنم. حالا دیگه مجبورم روزی چند بار این کارو بکنم. خدا بدجوری گذاشت تو کاسهم
و بعد خندید.راحله میدانست سیاوش قصد دارد خودش را سرحال نشان دهد وگرنه چه کسی با نابینایی خودش شوخی میکند؟کمی به سکوت گذشت.راحله گفت:
- وقتی بیهوش بودی، به این فکر میکردم که اگه به هوش بیای اما یه اتفاق دیگه برات بیفته چی؟ مثلا حافظهت رو از دست بدی،مشکل نخاع پیدا کنی یا مثل الان....اون شب توی امامزاده،وقتی به تابلوی بالای امامزاده خیره شده بودم عکس مردی جلوی چشمهام بود که سوار یه اسب سفید بود اما چشمهاش...اونجا بود که نذر کردم.نذر بودنت و سالم بودنت!نمیدونم نذرم درست بود یا نه، نمیدونم بتونم از پسش بربیام یا نه اما مطمئنم قبول شده و یه روزی این مشکل هم حل میشه.وقتی کسی پدر فضل و بخشش باشه، اگه نذر یکی رو قبول کنه، امکان نداره حاجتش رو نصفه نیمه بده.شاید یجا نده، اما در نهایت کامل میده
سیاوش که این حرفها امید خاصی را در دلش روشن میکرد پرسید:
-و اون نذر سخت چی بود؟
- سختیش برای من نیست. برای تو هست که #باید_دل_بکنی!
-دل بکنم؟ از چی؟
- از پگاز!
سیاوش که احساس گیجی میکرد گفت:
-پگاز؟ چرا اون؟
-من اسب تو رو نذر #تعزیه حضرت کردم. میدونستم چقدر دوستش داری. با خودم فکر کردم بخشیدن چیزی که برات مهم نیست سخت نیست. اگه از دوست داشتنیهامون دل بکنیم لایق چیزای بهتری میشیم.میدونم که نباید....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
-...میدونم که نباید به جای تو تصمیم میگرفتم اما مطمئنم که شرایط من رو درک میکنی.
سیاوش ساکت شد. دل کندن از اسبی که از کرهگی بزرگش کرده بود را چطور میتوانست به دست دیگران بسپارد؟!اما راحله راست میگفت. بخشیدن چیزهایی که دوست نداریم ارزشی نخواهد داشت. برای همین به احترام راحله و نذرش حرفی نزد..
- خب، وقتی من بیهوش بودم دیگه چه خوابایی برام دیدی؟
راحله که میدانست این سکوت سیاوش به معنای رضایت است تصمیم گرفت کمی سر به سرش بگذارد:
-به این فکر میکردم که اگه قبل تموم شدن محرمیتمون بهوش نیای چی میشه
- چند روز دیگه ست؟
-دو روز!
سیاوش هنوز میترسید برای از دست دادن راحله. این مدت راحله خیلی اذیت شده بود و سیاوش میترسید مبادا از تصمیمش پشیمان شده باشد.پرسید:
-خب، حالا که میخواد تموم شه میخوای چکار کنی؟
- میدونی سیاوش، این مدت خیلی سخت گذشت. وقتی به این فکر میکنم که قرار باشه بقیه زندگیمون به همین روال باشه خیلی سخت میشه
سیاوش سعی کرد صدایش نلرزد:
-یعنی میخوای...
نتوانست جمله اش را کامل کند. راحله خوشحال بود که سیاوش نمیتوانست چهره اش را ببیند وگرنه رازش لو میرفت:
- اینجوری خیلی سخته سیاوش...
سیاوش سکوت کرد. انگار دنیا روی سرش خراب شده باشد:
- درک میکنم...همینکه این مدت پیشم موندی هم ممنون
راحله لبهایش به خنده کش آمده بود، دلش سوخت.نتوانست بیشتر از این اذیتش کند:
-یعنی تو نمیخوای دیگه پیشت بمونم؟
و سیاوش درحالیکه تقلا میکرد صدایش از گلویش بیرون بیاید گفت:
- وقتی قراره اذیت بشی نه! لزومی نداره زندگیت رو خراب کنی!
راحله چرخید به سمت روبرویش و با بیتفاوتی گفت:
-حیف شد! آخه من حلقه خریده بودم برات برای سر عقد، میخواستم ببینم اندازهت هست یا نه!خب اگه نمیخوای من بمونم باید صبر کنم به دست یکی دیگه اندازه کنم!
سیاوش که گیج شده بود گفت:
-حلقه؟ مگه نمیگی که نمیخوای بمونی؟
- من همچین چیزی گفتم؟ من گفتم زندگی اینجوری سخته،اما اگه تو هنوز مث روزای اول منو دوست داشته باشی من حاضرم تا جهنم هم باهات بیام!
سیاوش که هنوز نمیتوانست این حرفها را باور کند گفت:
- پس اون حرفها....
راحله با بدجنسی گفت:
-وقتی شما یک هفته تمام خودت رو میزنی به فراموشی و مارو دق میدی خب ما هم باید یجوری تلافی کنیم دیگه.یادت باشه دیگه هیچ وقت سر به سر من نذاری
سیاوش کمی مکث کرد و بعد انگار کمکم به جریان پی برده باشد،زد زیر خنده:
-باشه،باشه خانوم.یکی طلب من.
بعد انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته باشند،نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
-هوووففف!خب حالا اون حلقه رو بده ببینم!
راحله گردنبند چوبی را که خریده بود از کیفش بیرون آورد و گفت:
-حلقه رو که باید باهم بریم بخریم، اما به جاش یه گردنبند برات گرفتم که جایگزین اون گردنبند قبلیت بشه
بعد بلند شد و درحالیکه گردنبند را به گردن سیاوش میانداخت گفت:
-ولی حسابی ترسیدیا!
-عمرا!منو رو هوا میبرن!از خداشونه تا یه پسر خوش تیپ مثل من بهشون پیشنهاد ازدواج بده!
راحله خندید و سیاوش که از برملا شدن رازش با یک کلک ساده،حرصش گرفته بود ادامه داد:
-بالاخره نوبت ما هم میشه...تا الان که طلب من شده دوتا!
راحله بلند شد، دست سیاوش را گرفت تا بلند شود و همانطور که بازویش را بغل میکرد تا کمی پیاده بروند گفت:
-فعلا اقای طلبکار،مارو ببریه شام بده تا بعد هم خدا کریمه
مدتی طول کشید تا شرایط برای مراسم مهیا شود... خریدها انجام شد، خواهرها از فرانسه آمدند و بالاخره، بعد از یکماه و نیم، سرنوشت دو نفر،در میان صدای صلوات و کف به یکدیگر پیوند خورد.....