eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💠روایت یکی از جانبازان مدافعان حرم در کتاب 🍃طرح جلد کتاب سه دقیقه در قیامت 🍃فهرست کتاب 🍃مقدمه کتاب 🍃علت ویرایش کتاب 💠کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠روایت یکی از جانبازان مدافع حرم در کتاب 🍃این متن را بخوانید... 🍃۶ صفحه 🍃در مورد تجربیات و اتفاقاتی که برای دیگران پیش اومده در مورد تجربه نزدیک به مرگ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۱ و ۲ 🍃گذر ایام پسری بودم كه در مسجد و پای‌منبرها بزرگ شدم.در خانوادهای مذهبی رشد كردم و در پايگاه بسيج يكی از مساجد شهر فعاليت داشتم.در دوران مدرسه و سال‌های پايانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سال‌های آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه كنم. راستي، من در آن زمان در يكی از شهرستان‌های كوچك استان اصفهان زندگی ميكردم. دوران جبهه و جهاد برای من خيلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام ميدادم. ميدانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتی به مسجد ميرفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. يك شب با خدا خلوت كردم و خيلی گريه كردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتی‌ها و گناهان نشوم.بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند. گفتم: "من نميخواهم باطن آلوده داشته باشم. من ميترسم به روزمرگی دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!" چند روز بعد، با دوستان مسجدی پيگيری كرديم تا يك كاروان مشهد براي اهالی محل و خانواده شهدا راه‌اندازی كنيم. با سختی فراوان، كارهای اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه،با خستگي زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكی مرگ كردم.البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبی ميكنم.نميدانستم كه اهل بيت ما هيچگاه چنين دعايي نكرده‌اند. «آنها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند.» خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه‌های شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم.بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايی او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم.ايشان فرمود: _با من چكار داری؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكنی؟ هنوز نوبت شما نرسيده. « فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او ميترسند؟!» ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند.التماس‌های من بی‌فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گویی محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود.هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!!خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيایی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟ روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند كه متوجه شدم رفقای من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته‌اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم.در مسير برگشت، سر يك چهار راه،راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده‌ام.يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچی روي دستم نگاه كردم.ساعت دقيقاً ۱۲ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم:«اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: _شما سالمی! گفتم:_بله. موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم.با اينكه خيلی درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم.راننده پيكان داد زد: _آهای، مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضالت من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。