💠روایت یکی از جانبازان مدافعان حرم در کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃طرح جلد کتاب سه دقیقه در قیامت
🍃فهرست کتاب
🍃مقدمه کتاب
🍃علت ویرایش کتاب
💠کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠روایت یکی از جانبازان مدافع حرم در کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃این متن را بخوانید...
🍃۶ صفحه
🍃در مورد تجربیات و اتفاقاتی که برای دیگران پیش اومده در مورد تجربه نزدیک به مرگ
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۱ و ۲
🍃گذر ایام
پسری بودم كه در مسجد و پایمنبرها بزرگ شدم.در خانوادهای مذهبی رشد كردم و در پايگاه بسيج يكی از مساجد شهر فعاليت داشتم.در دوران مدرسه و سالهای پايانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه كنم.
راستي، من در آن زمان در يكی از شهرستانهای كوچك استان اصفهان زندگی ميكردم. دوران جبهه و جهاد برای من خيلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام ميدادم. ميدانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من اين بود كه گناه نكنم.
وقتی به مسجد ميرفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. يك شب با خدا خلوت كردم و خيلی گريه كردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتیها و گناهان نشوم.بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند. گفتم:
"من نميخواهم باطن آلوده داشته باشم. من ميترسم به روزمرگی دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!"
چند روز بعد، با دوستان مسجدی پيگيری كرديم تا يك كاروان مشهد براي اهالی محل و خانواده شهدا راهاندازی كنيم. با سختی فراوان، كارهای اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند.
روز چهارشنبه،با خستگي زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكی مرگ كردم.البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبی ميكنم.نميدانستم كه اهل بيت ما هيچگاه چنين دعايي نكردهاند. «آنها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند.» خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمههای شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم.بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايی او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم.ايشان فرمود:
_با من چكار داری؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكنی؟ هنوز نوبت شما نرسيده.
« فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او ميترسند؟!»
ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند.التماسهای من بیفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گویی محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود.هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت.
در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!!خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيایی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟
روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقای من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم.در مسير برگشت، سر يك چهار راه،راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مردهام.يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچی روي دستم نگاه كردم.ساعت دقيقاً ۱۲ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم:«اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا منتظرند. بايد سريع بروم.»
از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت:
_شما سالمی!
گفتم:_بله.
موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم.با اينكه خيلی درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم.راننده پيكان داد زد:
_آهای، مطمئنی سالمی؟
بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضالت من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه...
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۳ و ۴
اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.در آن ايام، تلاش بسياری كردم تا مانند برخی رفقايم،وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه،همان لباس ياران آخر الزمانی امام غائب از نظر است.
تلاشهای من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی،در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم،يك شخصيت شوخ، ولی پركار دارم.
يعنی سعی ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم.اما همه رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نميشود.در مانورهای عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده از چادر ما به گوش ميرسيد.
مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم،یه روزمرگی دچار شد و طی ميشد.روزها محل كار بودم و معمولا با خانواده برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت.
يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگی آماده شويد. سال۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريستهای وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده ميشدند،نيروهای اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند.
شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه،نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاكسازی كل منطقه تدارك ديدند.
🍃مجروح عمليات
عمليات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهای پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهک تروريستی پژاک پاكسازی شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامی واقعی را از نزديك تجربه كردم، حس خيلی خوبی بود.
آرزوی شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم ميگفتم:"ما كجا و توفيق شهادت؟!" ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و...چشمان من عفونت کرد.آلودگی محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود. اين سوزش، حالت عادی نداشت. پزشك واحد امداد، قطرها را در چشمان من ريخت و گفت:
_تا يك ساعت ديگه خوب ميشوی.
ساعتی گذشت اما همينطور درد چشم،مرا اذيت ميكرد. چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن،باعث شد كه ارتفاعات شمال غربی به كلی پاكسازی شود.نيروها به واحدهای خود برگشتند،
اما من هنوز درگير چشمهايم بودم.بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد.حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم.در اين مدت صدها بار به دكترهای مختلف مراجعه كردم اما جواب درستی نگرفتم.
تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود.در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده!حالت عجيبی بود.از طرفی درد شديدی داشتم.
همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكی تشكيل شد.عكسها و آزمايشهای متعدد از من گرفتند.
در نهايت تيم پزشكی كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند:
_يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگی اين غده به مغز، كار جداسازی آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
كميسيون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتی از ابروی من را شكافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند.عمل جراحی من در اوايل ارديبهشت ماه ۱۳۹۴ در يكي از بيمارستانهای اصفهان انجام شد. عملی كه شش ساعت به طول انجاميد. تيم پزشكی قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد:
_به علت نزديكی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينایی و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. برای همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود.
با همه دوستان و آشنايان خداحافظی كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختیهای بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم....
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。