🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌹🌱🌹🌱🌹 🌱 #نظرات_شما ☆ناشناس بمون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 ☆نظرسن
🌸✨🌸✨🌸✨
🌱 #نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
۱. سلام رمان های واقعی یا نیمه واقعی را مشخص کردیم. لیست رو مطالعه کنین نوشتیم کدومش فانتزی(غیرواقعی)هست
۲. سلام اول اینکه یه نوجوان این سنی اصلا نباید بیاد تو کانال هایی که رمان مذهبی عاشقانه میگذارن اگر اومد دیگه پای خودش هست این یک***دوم اینکه رمان هایی که ما تو کانالمون گذاشتیم درواقع چیز بدی نداره که رد سنی اون چنانی بخواد اما با این حال ما برای چند تا از رمان هامون هم زدیم ویژه نوجوانان ویژه متاهلین و....فقط کافیه لیست رمانها رو که سنجاق شده بخونین
🌹ما اگه کسی رو گمراه کنیم و به گناه بکشانیم اون وقت زیر دین هستیم بزرگوار
سلام ما نظر خودمون را راجب رمان #ناحله گفتیم و اینکه بخاطر یک سری موضوعات که آن را بیشتر به رمان های غربی شبیه کرده بود از اینکه بخواهیم رمان را بگذاریم پشیمون شدیم
همچنین همانطور که یک سری نوجوان هم در کانال ما هستن اگر قرار باشه رمان های این مدلی بگذاریم ذهنشون درباره مذهب به کلی تغییر میکنه ....
🌹ما هدفمون اینه که دین رو بهتر بشناسونیم خود دین جذابیت خیلی داره نیاز نیست رمان رو ظاهرش مذهبی کنیم ولی غربی باشه تا مخاطب جذب کنه.
🌹و اینکه این جذابیتی که برای رمان به ظاهر مذهبی هست جذابیت پوچ و کاذب هست اثر مثبت در روح و روان نداره
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ادامه رو شنبه میذارم به امیدخدا🌱
✨💠شنبه ۲۰ تا میذارم✨💠
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۳۱ و ۳۲
متوجه شدم که مأمور وهابی دوربين يک
پسر بچه را که ميخواست از بقيع عکس بگيرد را گرفته،جلو رفتم و به سرعت دوربين را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحويل دادم.بعد به انتهای قبرستان رفتم. من در حال خواندن زيارت عاشورا بودم كه به مقابل قبر عثمان رسيدم.همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپچپ به من نگاه ميكرد. يكباره كنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت:
_چی گفتی!؟ لعن ميكنی؟
گفتم: _نه خير. دستم رو ول كن.
اما او همينطور داد ميزد و با سر و صدا، بقيه مأمورين را دور خودش جمع كرد. در همين حال يكدفعه به من نگاه كرد و حرف زشتی را به مولا اميرالمؤمنين علیهالسلام زد.من ديگر سكوت را جايز ندانستم.تا اين حرف زشت از دهان او
خارج شد و بقيه زائران شنيدند، ديگر سكوت را جايز ندانستم. يكباره كشيده محكمی به صورت او زدم.
بلافاصله چهار مأمور به سر من ريختند و شروع به زدن كردند. يكی از مأمورين ضربهی محکمی به كتف من زد كه درد آن تا ماهها اذيتم ميكرد. چند نفر از زائرين جلو آمدند و مرا از زير دست آنها خارج كردند و سريع فرار كردم.اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگيری در قبرستان بقيع را به من نشان دادند و گفتند:
_شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیهالسلام با آن مأمور درگير شديد و كتف شما آسيب ديد. براي همين ثواب جانبازی در ركاب مولا علی علیهالسلام در نامه عمل شما ثبت شده است!(البته اين ماجرا نبايد دستاويزی برای برخورد با مأمورين دولت سعودی گردد.)
🍃شهيد و شهادت
در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد. علت آن هم چند ماجرا بود: يكی از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوقالعادهای داشت كه بچهها را جذب مسجد و هيئت كند.او خالصانه فعاليت ميكرد و در مسجدی شدن ما هم خيلی تأثير داشت. اين مرد خدا، يكبار كه با ماشين در حركت بود،از چراغ قرمز عبور كرد و سانحهای شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد.
من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آنها بود!من توانستم با او صحبت كنم.ايشان به خاطر اعمال خوبی كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين،به مقام شهدا دست يافته بود.در واقع او در دنيا شهيد زندگی کرد و به مقام شهدا دست يافت.اما سؤالی كه در ذهن من بود،تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود.ايشان به من گفت:
_من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم.هيچ چيزی از صحنه تصادف دست من نبود.
در جايی ديگر يكی از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم.اما او خيلی گرفتاربود و اصلا در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و...اما چرا؟! خودش گفت:
_من براي جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبی و خريدوفروش بودم كه برای خريد جنس،به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.من کشته شدم.بدن مرا با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمندهام و...
امامهمترينمطلبیكه ازشهدا ديدم،مربوط به يكی از همسايگان ما بود.خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شبها در مسجد محل،كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم.آخر شب وقتی به سمت منزل میآمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور ميكرديم.
از همان بچگی شيطنت داشتم. با برخی از بچهها زنگ خانه مردم را ميزديم و سريع فرار ميكرديم!يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم.وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقای من كه زودتر از كوچه رد شدند،يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند!صدای زنگ قطع نميشد.يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد.چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد.او شنيده بود كه من، قبلا از اين كارها كردهام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت:
_بايد به پدرت بگويم که چه كار ميكنی!
هرچی اصرار كردم كه من نبودم و...بيفايده بود.او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد.آن شب همسايه ما عروسی داشت.توی خيابان و جلوی منزل ما شلوغ بود.پدرم وقتی اين مطلب را شنيد خيلی عصبانی شد و جلوی چشم
همه، حسابی مرا كتك زد.
اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهی داشت،چند سال بعد و در روزهای پايانی دفاع مقدس به شهادت رسيد.اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من،در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم:
_من چطور بايد حقم را از آن شهيدبگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد.
او گفت:
_لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد.من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی!
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。