🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
قدم زنان وارد حیاط میشویم..
هرکدام در گوشهایی از صندلی مینشینیم
سکوت کرده نمیدانم به چه می اندیشد..
با اینکه دلم با دلش همراه است اما چشم هایم را میبندم و درپوشی روی دلم میگذارم...محکم میگویم:
_نمیخواهید شروع کنید؟
آرام میگوید :
- شما اول بفرمایید.
جدی میگویم:
-باشه من شروع میکنم.
لبخندی میزند و میگوید :
_ بله خواهش میکنم . بفرمایید..
محکم میگویم :
_ من به شما حسی ندارم...
مثل برق گرفته ها در لحظه سرش به سمتم برمیگردد و متعجب نگاهم میکند. زیر نگاهش آب میشوم.و عرق میکنم..
منتظر نگاهم میکند…جوابی برایش ندارم..
با صدای مردانه اش میگوید :
_ میشه جمله تون رو یکبار دیگه تکرار کنید ؟
سرم را پایین می اندازم.نفس عمیقی میکشد میدانم الان ابروهایش در هم است میگوید :
_متوجه ی منظورتون نمیشم. شما هیچ احساسی نسبت به من ندارین؟
سکوت میکنم. خدایا به من توان بده بتوانم صحبت کنم...
چشمانم را میبندم در دلم "یا فتاح" میگویم آب دهانم را قورت میدم و با اعتماد به نفس و محکم شروع میکنم :
_من نه تنها به شما حسی ندارم بلکه به هیچ مرد مذکر دیگه ایی هم حسی ندارم من از وقتی پدرم فوت شد احساسم هم با پدرم خاک کردم که مبادا روزی به خاطر نداشتن تکیه گاه برای مذکری بلرزه . و یادم بره که تمام سالهای عمرم بعد از پدر و مادرم برام زندگی اش رو گذاشته مبادا یادم بره و تنهاش بزارم . بعد هم که میدونید با کشته شدن برادرم، مادرم ضربه ی روحی شدیدی خورد هنوز هم که قاتل شناسایی نشده و هر آن ممکنه مادرم رو خطر تهدید کنه . از طرفی سوئیت هم دست حمیدِ و خودتون در جریان هستید که آدم درستی نیست و خودش یکی از کسانیه که من فکر میکنم در قتل برادرم دست داشته و بی تقصیر نبوده ! ایلیا هم که میشناسین اش پسرخاله ایی که از بچگی خودش رو داماد مامان میدونسته و اون روز هم که تا تشییع شهید ما رو تعقیب کرده بود صحبت هایی با مامان کرده بود که خیلی دید مامان رو نسبت به شما تغییر داده ..... با همه ی این تفاسیر و تمام دغدغه ها و مشکلات زندگی من که تمومی نداره .... الان بدهکارهای برادرم ما رو پیدا کردن و پولشون رو میخوان !! من نه ثروت آنچنانی دارم نه خانواده ی با اصالتی مثل شما ..... چطور میخواین با این همه موضوع کنار بیاین . من نمیخوام کسی دیگه ایی رو وارد این زندگی ایی بکنم که هر روزش یه مشکلی هست من نمیخوام کسی از روی ترحم باهام زندگی کنه ...
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
سکوت کرده سرش پایین است و نگاهش به گل های کنار حوض ..
کاش میدانست چقدر قلبم آرامش او را میخواهد .... اما نمیخواهم به خاطر دلم سستی کنم که فردا روزی مجبور شوم از او کنایه بشنوم یا آرامش زندگی رویایی که اون میخواهد نتوانم برایش مهیا کنم...
نفس عمیقی میکشم تا این اشک هایی که درون چشمم حلقه زده رسوایم نکند ...
نگاهی به آسمان میکنم و چشمان را یکبار باز و بسته میکنم ....روبه او به آرامی میگویم :
_لازم نیست الان فکر کنید تا پاسخم رو بدید به حرف هایی که زدم فکر کنید و بعداً جواب بدید ..
فوری به سمتم برمیگردد و میگوید :
_نه لازم به فکر کردن نیست من فکرهامو کردم که الان اینجا نشستم روبهروی شما در منزل شما . همه این چیزهایی هم که گفتین من بعضی هاشو در کنار شما شاهد بودم و با هیچ کدوم از مسائل هم مشکلی ندارم..
شمرده ، شمرده شروع میکند:
_ از اوضاع زندگی من تا حدودی باخبر هستین... پدرم عضو فدرال و خارج از کشوره . مادرم سیمین اینجا زندگی میکنه
و گاهی هم میاد پیش مادرجون که قبلا دیدینشون . بنده هم طلبه هستم الحمدالله از بچگی مشکل مالی نداشتیم
از نوجوانی هم خودم کار کردم که متکی به ثروت خاندان پدرم نباشم . من میدونم نمیتونید خودخواهانه ازدواج کنید و مادرتون رو تنها بزارید . من با اینکه مادرتون در کنار شما باشه مشکلی ندارم.. موضوع دیگه ایی هست که بخواین مطرح کنید؟
+ من نمیخام زیر منت همسرم باشم برای همین خودم میخام برم سر کار و هزینههای زندگی مادرم رو بدم ..
_من توانشو دارم که هزینه های زندگی مادر رو بدم هیچ منتی هم نیست هر کمکی باشه من مادرتون و شما رو حمایت می کنم..
بعد از گذشت اندک زمانی میپرسم :
_سیمین خانم میدونن اومدین خواستگاری من ؟
_میدونن امروز قرار بود بریم خواستگاری
اما خواستگاری شما.....نه
+به نظرتون لازم نیست سیمین خانم بدونن؟
_چرا به هرحال مادره اما نظرش برام اولویت نداره یعنی اونقدری که من تو کارهام نظر مادرجون رو میپرسم نظر مادر رو نمیپرسم . خیلی چیزهایی که مادر قبول داره و اونها رو ارزش میدونه من قبول ندارم .. سطح فکری من با مادر با هم فرق داره
+من نمیخام و دوست ندارم دائم با مادر شما درگیر باشم !
_بله درستش هم همینه. چشم من با مادر حتما در جریان میزارم..
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
_خب مشکل بعدی ..
از این لحن اش خنده ام میگیرد .
_بله اذیت کردن من بیچاره خنده هم داره..
خودم را جمع میکنم و میگویم :
+ برای چی به حاج آقای مسجد گفتین؟
_ راستش نمیدونستم چطور با شما و مادرتون در میون بزارم . با توجه به حرفهایی که قبلا پیش اومد مادرتون اجازه بدن بیایم دیگه رفتم پیش ایشون و با اون بنده خدا در میون گذاشتم . ایشون هم تایید کردن و زحمت کشیدن خودشون با مادرتون در میون گذاشتن..
+عجب.
سکوتی حاکم میشود..
+ فکر میکنم برای جلسه ی اول کافی باشه بهتره زمان بدیم فکر کنیم.
از جا برمیخیزم و ارام میگویم:
_ البته فکر نکنم سیمین خانم موافق باشن....
از جا برمیخیزد نفس عمیقی میکشد و
میگوید :
_ خیره ان شاءالله
پشت سرم با فاصله راه می آید . کنار درب ورودی تعارف میکنم :
_بفرمایید
_خانم ها مقدم ترن... بفرمایید
وارد خانه میشویم . مادر با نگرانی لبخندی تحویل مان میدهد
نگرانی از آینده ی من
نگرانی از زندگی تنها دختری که با بار مسئولیت های فراوان و نبود همسرش به دوش کشیده و حالا این دختر بزرگ شده اما این مادر است که همچنان نگران تک دخترش است....
اما چهره ی سکینه بانو سراسر خوشحالی و شادی است ... میدانم بعد مدتهاست که چهره اش میخندد ...
از روز اولی که دیدمش چهره اش خندان تر شده و روحیه اش خیلی بهتر شده خداروشکر اگر من مسبب این روحیه اش هستم
سکینه بانو سکوت را میشکند با چشمکی که حواله ام میکند میگوید :
_عروسم شیرینی رو بخوریم یا نه ؟
مادر به آرامی میگوید :
_پاشو شیرینی رو تعارف کن ..
از وقتی وارد خانه شدیم
امیر اشیا سرش پایین است و لبخندی گوشه ی لبش جا خوش کرده شیرینی را تعارف میکنم هر دو بر میدارند
و بعد از دقایقی امیر اشیا
برمیخیزد و سکینه بانو هم به همراهش
قصد رفتن میکنند ....
امیر ارشیا کنار درب میگوید :
_حاج خانم زحمت نکشید خودمون میریم دست شما درد نکنه ببخشید زحمت دادیم
و روبه من میگوید :
_خداحافظ شما
به خداحافظی بسنده میکنم و با سکینه بانو دست میدهم و خداحافظی میکنم مادر تا جلوی در حیاط همراهی شان میکنند
و من می مانم و یک دنیا فکر و خیال ..... نسبت به آینده اما ته دلم خوشحالم از او
از اویی که باعث آرامشم چادرم و دوستی ام با شهدا شد ....
نمیدانم زود است یا نه اما اعتراف میکنم که ......... دوستش دارم.....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۴۷ و ۴۸
چند روزی گذشته خبری از او نیست. دلم بی تاب است وچه بد است بی خبری..
دلم میگوید:
خب دختر تو که دلت باهاشه چرا انقدر ناز میزاری !!
عقلم میگوید :
نه تو ناز نکردی بلکه به دور از احساسات #واقعیت_ها رو مطرح کردی
با ذکر یا فتاح به صحبت هر دو پایان میدهم و مشغول آب دادن به باغچه میشوم
این کار را خیلی دوست دارم همیشه وقتی ذهنم مشغول می شود این کار جزء کارهایی است که آرامم میکند....
حیاط را جارو میکنم که در باز میشود حمید وارد حیاط میشود . بدون توجه به او دوباره مشغول کار میشوم .
چه خوب که چادرم را سرم کرده بودم ..
او در را می بندد و با نگاهی به من وارد سوئیت اش میشود کاش برادرم آنجا را به حمید نداده بود اصلا حس خوبی نسبت به او ندارم ...
مادر از داخل صدایم میکند
+رمیصا مامان بیا تو خسته شدی دختر ...
حیاط تمیز شده به مقصد خانه پا تند میکنم از پله بالا میروم و وارد خانه میشوم ...
_من اومدم
+بیا بیا یه چیزی بخور داری میری سرکار پس نیفتی دختر
_چشم
.
.
.
لباس هایم را میپوشم و چادرم هم با ذکر صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها سرم میکنم چقدر از وقتی چادر میپوشم آرامش بیشتری دارم . خدایا شکرت .
کار جدیدی پیدا کردم یه هفته ایی میشود که مشغول به کار شدم به عنوان منشی در دفتر وکالت آقای صولتی که وکیل حاذقه...
نفس عمیق می کشم
و زمزمه میکنم:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
از خانه بیرون می آیم و سمت دفتر وکالت به راه می افتم
کار نسبتاً خوبی است...
وارد دفتر میشوم و جلسه های امروز را بررسی میکنم ..
صدای قدم هایی به گوشم میرسد که هر لحظه نزدیک می شود.. زنی که پاشنه بلند پوشیده و از آسانسور تا جلوی میز من
پاهایش را بر زمین میکوبد..
سرم را بالا میگیرم تا او را ببینم :
_ سلام
با من و من جواب سلامش را میدهم.
+س..سلام
توقع نداشتم او را اینجا ببینم از کجا مرا ، اینجا را پیدا کرده....
_ خوبی؟
با لحن بدی حالم را میپرسد.
+ ممنون
_میبینم که پاتو از گلیمت دراز تر کردی؟؟
با چشمان متعجب نگاهش میکنم.. صدایش را بلندتر میکند :
_ دختر من این راه هایی که میخای بری رو رفتم این کارهایی که میخوای بکنی رو فوت آبم....
+چی؟
_الکی نشون نده که از هیچی خبر نداری دختره ی چشم سفید . برو این بازی ها رو سر کسی در بیار که بلد نباشه نه من که خودم اینکاره ام..
+سیمین خانم احترام تون رو نگه دارید!
صدایش را بلند میکند :
_ نگه ندارم میخای چیکار بکنی هااااا.. با برنامه ی قبلی اومدی تو خونه ی ما الان هم میگی احترام نگه دارم؟
+ سیمین خانم مگه من چیکار کردم
میشه بگین خودمم بدونم
_ هر غلطی کردی دیگه کردی.از الان به بعد پاتو از زندگی من و پسرم میکشی بیرون فکرکردی نمیدونم نشستی زیر پاش میخای مال اش رو بکشی بالا...
اعصابم را با حرف هایش به بازی گرفته
الان است که .... استغفرالله...
آقای صولتی وارد دفتر میشود و سلام میکند. از روی صندلی برمیخیزم و سلام میکنم...
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۴۹ و ۵۰
آقای صولتی کیف اش را در دستش جابه جا میکند و میگوید:
- مشکلی پیش اومده خانم؟
+ نه شما بفرمایید حل میشه
نگاهی به سیمین میکند و به سمت اتاقش به راه می افتد و در را پشت سرش میبندد
نگاهم به سیمین می افتد
+ ببینید سیمین خانم اینجا محل کار منه
به خاطر من نه ..به خاطر مادرم این کار رو تازه پیدا کردم زشته آبروریزی نکنید
_من با این چیزها کار ندارم فقط اومدم بگم به پسر من فکر هم نکن من براش برنامه ها دارم و خودم براش دختری زیر نظر دارم..
+ من از اول هم تو فکرش نبودم الان هم همه چیز تموم شد خیالتون راحت... بفرمایید لطفا
لحن اش آرام تر شد ..
_ ببینیم...اصلا شما دوتا به درد هم
نمیخورین امیدوارم همینطوری باشه که میگی.
با لحن دلسوزانه ایی میگوید :
_امیدوارم تو با یکی دیگه خوشبخت تر بشی...
لبخندی میزند و به راه می افتد ....
از دفتر خارج میشود ...
من روی صندلی می افتم نمیدانم چرا انقدر احساس سنگینی میکنم . دستم را روی پیشانی میگذارم و به حرف هایی که با گوش هایم شنیدم فکر میکنم...
تلفن زنگ میخورد خانم آقای صولتی است ...
تلفن را به اتاقش وصل میکنم
و به سمت آبدار خانه به راه می افتم
آبی به صورتم میزنم..
چه تهمت هایی شنیدم دلم هیچ.........
عقل هم دگر یادش رفت همچون اویی در زندگیم یافتم که زندگی ام را دگرگون کرد....
امیر ارشیا خان امیدوارم با همان دختری که مادرت میگفت خوشبخت شوی....
از آبدارخانه خارج میشوم بغضی در گلویم سنگینی میکند
روزها میگذرند و زندگی رو به جلو در حرکت است...
با مادر قدم زنان به سمت امامزاده ی محله میرویم.. هوای دل انگیزیست....
مادر کنار دیوار می ایستد
+مامان جان چی شد ؟
_پاهام درد گرفت..
+زیاد از خونه دور نشدیم میخای برگردیم ؟
_نه...یکم صبر کن شاید دردش بیافته..
+باشه
زمین از برگ های پاییزی پوشیده شده چند قدمی از مادر فاصله میگیرم و به یاد بچگی و البته رسم همیشگی در فصل پاییز پاهایم را روی برگ های افتاده بر زمین میگذارم..
و صدای خش خش زیبایی به گوشم می رسد...
ماشینی کنار مادر می ایستد راننده پیاده می شود و نزدیک مادر میشود
پشت اش به من است ...
با تعجب من هم نزدیک مادر میشوم مادر لبخند زنان رو به مرد میگوید:
-خوبی پسرم؟
_ممنونم..اتفاقی افتاده براتون اینجا ایستادین؟
_نه داشتیم با رمیصا می رفتیم امامزاده که پاهای من درد گرفت..
_ای داد..پس بفرمایید سوار شین که برسونمتون
رو به مرد که تا این لحظه ندیدمش سلام میدهم :
+سلام.
برمیگردد بله خودش است..
آقای این روزهای ذهن مشغولی های من
_سلام رمیصا خانم
چقدر موهایش پریشان است و چهره اش مثل همیشه خندان نیست..
جدی میگویم :
+خیلی ممنون از لطف شما..
_لطف نیست وظیفه است منم مثل پسر مادرتون هستم
روبه مادر میگوید:
_مادرجان بفرمایید سوار شین مقصدمون یکیه منم میام امامزاده.. نذر دارم !
در ماشین را باز میکند.
_دستت درد نکنه پسرم عاقبت بخیر بشی.
در را برای مادر باز میکند
مادر با پا درد به سختی سوار میشود و من تنها نگاه می کنم در را برای مادر می بند و با لحن شیطنتی میگوید :
_منو مادر که رفتیم بقیه هم خواستن سوار شن نخواستن تا امامزاده پیاده بیان..
لبخندی از روی شیطنت روی لبش نقش میبندد و بی توجه به من سوار ماشین میشود
چاره ای نیست بی هیچ صحبتی ناچارا
کنار مادر روی صندلی عقب مینشینم. ماشین را روشن میکند و با مادر شروع به گفتگو و بگو بخند میکند انگار نه انگار من هم انجا هستم
مادر با شوق برایش خاطرات تعریف میکند. و او هم با دقت گوش میدهد و بعد باصدای مردانه اش بلند میخندد...
چهره ی سیمین جلوی چشمان نقش میبندد عجب حس بدی نسبت به او در دلم دارم ....
چادرم را محکم میگیرم و شروع به ذکر گفتن میکنم...
☆☆از زبان امیرارشیا☆☆
با مادرش غرق صحبت هستیم . او اما انگار اینجا نیست و از پنجره بیرون را تماشا میکند جلوی امامزاده نگه میدارم
پیاده میشوم و در ماشین را برای مادرشباز میکنم تشکر میکند و پیاده میشود.
در را باز نگه میدارم تا او هم پیاده شود
بی توجه به من از در سمت خودش پیاده میشود انگار نه انگار برایش در را نگه داشته ام بدون هیچ سبک رفتاری در ماشین را میبندد.
چادرش را محکم میگیرد و از کنارم عبور میکند:
_ تشکر
دست مادرش را میگیرد و به راه می افتند
کتم را از روی صندلی برمیدارم در ماشین را می بندم و پشت سرشان میروم
میرسم به در ورودی امامزاده
درست همان جایی که اولین بار با چادر دیدمش ....
روبه روی گنبد می ایستم
و دست روی سینه سلام میدهم از من دور می شوند و با مادرش به سمت خواهران میروند..
چشم از او میگیرم... چقدر این روزها ذهنم را به خودش مشغول کرده.....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۵۱ و ۵۲ و ۵۳
چقدر این روزها ذهنم را به خودش مشغول کرده تمرکزم را گرفته و نمیگذارد حواسم را جمع کنم.
اما من نمیخواهم به او که برایم همان نامحرم است ، فکر هم بکنم چون خدا را بیشتر از او میخواهم که مبادا از او دور شوم...
من در این زمینه تلاش خود را میکنم
اما بقیه اش را سپرده ام به خدا اگر او ازدواج ما را به صلاحمان میداند خودش زمینه را مهیا کند
روبه روی ضریح می ایستم
و مشغول مناجات میشوم دختر بچه ای نزدیک تر از من دست در دست پدرش نزدیک ضریح ایستاده و با چشمانی درشت و مژه های بلند من را نگاه میکند
یک دستش درون دست پدر و با یک دستش عروسکش را در بغل گرفته چادر سفید با گل های صورتی و سرخابی که با کش روی سرش زده خودنمایی میکند
با تعجب همه جای امامزاده را نگاه میکند
میدانم که تا دستش درون دست پدرش است احساس امنیت میکند و با حس آسودگی کنجکاوی کودکانه اش را میکند او میداند تا وقتی دستش درون دست پدرش است گم نمیشود....
بعد از زیارت به ایوان می آیم و شیرینی نذری را پخش میکنم مادرش تنها در گوشه ی ایوانی نشسته و با تسبیح ذکر میگوید
فرصت را غنیمت میشمارم و در کنارش مینشینم:
+ وقت دارین چند لحظه صحبتی داشتم
باهاتون..
_بگو پسرم
+ راستش میخواستم جواب خواستگاری ام رو بگیرم امروز هم داشتم می اومدم سمت خونه ی شما که تو راه دیدمتون..
_تو هم مثل پسرمی اما در این مورد نظر دخترم هم مهمه. اما اگه نظر منو میخوای میگم نه.
انگار سطل آب سردی روی سرم میریزند..
+ نه چرا حاج خانوم؟
_ببین پسرم تو از یه خانواده ایی ما از یه خانواده ی دیگه ما خیلی باهم فرق داریم .. هم سطح هم نیستیم … من نمیخام که دخترم تو زندگیش سرکوفتی بشنوه یا به خاطر چیزی که خودش نخواسته ناراحتی تو زندگیش باشه..ظاهرا مادر شما رفته سر کار دخترم و حرف های نامربوطی بهش زده ...
+ من خیلی شرمنده ام در جریان نبودم
میشه بدونم مادر چی گفتن؟
_حالا هر چی این حرف ها به دختر من نمیاد..
+ ببینید حاج خانوم مسیر زندگی منو مادرم با هم فرق داره فردی که مورد پسند مادرمه مورد پسند من نیست و بالعکس برای مادرمم همینه... من میخام دختر شما رو خوشبخت کنم نه اینکه خدایی نکرده بخوام از طرف خودم یا خانواده ام اذیتی برای ایشون باشه حاج خانوم من قول میدم که نزارم حرفی از طرف مادرم ایشون رو اذیت کنه
سکوت میکند و بعد از چند دقیقه سکوت میگوید:
_ ببین پسرم من توقع زیادی ندارم فقط میخوام که دامادم ایمان بالایی داشته باشه وگرنه مادیات میاد و میره شما هم الحمدالله با ایمان هستی مادیات هم اندازه ی شروع یه زندگی داری . دخترمم طوری بزرگ کردم که مایه خوشبختی همسر آینده اش باشه ! ان شاءالله که خوشبخت باشین باید دیگه با دخترم صحبت کنین و جواب بگیرین. من صحبت هام رو کردم ببینید نظر خودش چیه هر چی نظر دخترم بود نظر نهایی من هم همونه.
☆☆از زبان رمیصا ☆☆
از قسمت خواهران امامزاده بیرون می آیم و او را در کنار مادر میبینم مشغول گفتگو هستند مگر گفتگوی این دو نفر در ماشین خاتمه پیدا نکرد پووف....
نزدیکشان نمیشوم کنار مزار شهیدی که در امامزاده به خاک سپرده شده مینشینم
زیارت عاشورا را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم ...
دستم را روی پیشانی میگذارم و سجده ی آخر زیارت عاشورا را میخوانم برمیخیزم
_سلام. قبول باشه
با دیدنش ضربان قلبم بالا میرود
+ سلام ممنونم.
_بفرمایید شیرینی ، نذریه..
شیرینی را برمیدارم
+ خیلی ممنون
_ اجازه هست چند دقیقه ایی اینجا بشینم ؟ البته از مادرتون اجازه گرفتم
+ باشه مشکلی نیست.
_ من با مادر صحبت کردم و جواب خواستگاری رو از ایشون گرفتم
خجالت میکشم و دستانم یخ میکند ..
_همه ی اون شروطی که جلسه ی قبل گذاشتید قبوله یه سری قول ها هم راجب مادرم هست که خیالتون رو راحت بکنم....
این بشر اصلا اجازه نمیدهد من حرف بزنم خودش فکر همه جا را میکند نمیدانم اینکه طرف ات شخصیت اش اینطور باشد برای زندگی خوب است یا نه !
_خب به جز صحبت های دفعه ی قبل
مشکل دیگه ایی یا صحبتی دیگه ای هست که بخواین بگین ؟
به آرامی میگویم :
+نه
_ جواب نهایی تون؟
+خیره ان شاءالله
لبخندی میزند و میگوید:
_ ان شاءالله
فاتحه ای برای شهید میخواند... لبخند میزنم و در دلم خدا را شکر میکنم ..
_ان شاءالله همه ی جوان ها خوشبخت و عاقبت بخیر بشن .
+ ان شاءالله
_ بریم پیش حاج خانوم تنهان؟
+ بله.
از سر مزار شهید بلند میشویم و به سوی آینده ایی نامعلوم که در انتظارمان است گام برمیداریم.
.
.
.
لباس سفید را میپوشم و در آینه پشت و جلوی لباس را نگاه میکنم مادر در را باز میکند و با صدای بلند میگوید:
_ رمیصا این روسری آبی منو ندید.....ی؟
وای چقدر.....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۵۴ و ۵۵
_ رمیصا این روسری آبی منو ندید.....ی؟
وای چقدر خوشگل شدی مامان
گونه هایم سرخ میشود و روبه مادر میگویم:
+ واقعاً ؟
_ آره دورت بگردم...خیلی خوشگل شدی
خداروشکر خدا بهم عمری داد که تو رو تو لباس سفید عقد دیدمت..
همدیگر را بغل میکنیم ...
.
.
.
روی صندلی در کنار سفره ی عقد مینشینیم چقدر زیبا شده ترکیب کت و شلوار مشکی او با پیراهن سفیدش محاسن اش زیبایی اش را دو چندان کرده از صبح که همدیگر را دیده ایم.. فقط یکبار مستقیم نگاهم کرد
روی پیشانی اش قطرات عرقی نشسته
که در نور اتاق نمایان شده با خجالت دستش را روی پیشانی اش میکشد دوستانش در سمت چپ او روی صندلی ها نشسته اند و سر به سرش میزارند او هم فقط زمین را نگاه میکند و لبخندی تحویل آنها میدهد شیطنت دوستانش سکوت محضر را شکسته ...
تا اینکه حاج آقا میگوید :
_ جوان ها چه خبره آنقدر شلوغ میکنید یه کاری نکنید برم از تو کوچه براتون زن پیدا کنم بزارمتون رو اون صندلی و کارتون رو تامام بکنم هااا..!!!
صدای خنده ی جمع سکوت محضر را می شکنند یکی از جوان ها دستانش را بالا میبرد و میگوید:
_حاج آقا تسلیم.......
بقیه با صدا میخندند و یکی دیگر میگوید : _حاج آقا این خیلی شلوغ میکنه بیا برادری کن ما رو از دستاین راحت کن یه نفسی بکشیم
و این بار صدای خنده ی جمع بلندمیشود . قرآن را باز میکنم و سوره ی یس را میآورم. یک طرف قرآن را او میگیرد و طرف دیگر را من .
صیغه ی عقد را حاج آقا جاری میکند...
با بله گفتن ما همه دست میزنند و تبریک میگویند.. حلقه ی انگشتر را در انگشتم می اندازد و من هم حلقه ی نقره را بر انگشتش می اندازم لبخند می زند و قرآن را میبوسد و در رحل میگذارد
سکینه خانم با ویلچرش به سمتم می آید و گونه هایم را بوس میکند :
_ مبارکت باشه عزیزم امیر ارشیا مواظب این دخترم هستی هااا وگرنه من میدونم و تو..
امیر ارشیا میخندد و میگوید :
_چشم سکینه بانو
کادویی به سمتم میگیرد و میگوید :
_قابل تو رو نداره عزیزم مبارک باشه
تشکر میکنم و دستش را میبوسم
درون کادوی جعبه ی زیبایی است که گردنبند گرانبهایی با انگشتر زمرد خودنمایی میکند
مادرم به سمتمان می آید و بغلم میکند :
_ الهی همه ی جوان ها خوشبخت و عاقبت بخیر بشن به پای هم پیر بشین عزیزم ...
🍁 دو سال بعد 🍁
قدم برمیدارم و به اجاق گاز میرسم به موقع به دادش رسیدم کم مانده بود شیر سر برود و گاز را کثیف کند... شیر را در لیوان ها میریزم و به سمت بالکن میروم...
با ورود من سکینه خانم لبخند میزند و میگوید:
_دستت درد نکنه عروس گلم..
امیر ارشیا از صندلی برمیخیزد و سینی را از من میگیرد :
_ممنون
+ خواهش میکنم.
صبحانه را شروع میکنیم
مادر میگوید :
_ امروز تو تولیدی خیلی کار دارم سفارشات دو نفر چند روزه عقب افتاده امروز دیگه تکمیل میشه باید حتما بفرستمشون پسرم با اون دوستت هماهنگ کن نزدیک ساعت ۱۱ بیاد ببره.
+ چشم مادر. حتما بهش زنگ میزنم...
___....______
دو سالی است زندگی را در کنار هم شروع کردیم من ، او ، سکینه بانو و مادرم ....
زندگی چهار نفره شرط خودش بود که همگی در کنار هم زندگی کنیم..
سیمین عمارت را فروخت .........
حق ارثیه ی همسرش را برداشت و گفت
میروم پیش او درحالیکه خیلی وقت پیش از هم جدا شده بودند
پدر امیر ارشیا به خاطر مسائل شغل اش و ماموریت های مهم کاری نتوانسته بود با مادرش سکینه بانو تماس بگیرد و او را از جدایی اش باخبر کند .. آنجا هم با زنی آشنا شده و ازدواج مجدد میکند
امیر ارشیا با ارثیه ایی که برای خودش مانده بود خانه ایی دو طبقه خرید یک طبقه برای خودمان یک طبقه هم برای سکینه خانم و مادرم
البته که همیشه یا انها پیش ما هستند
یا من و امیر ارشیا خودمان را مهمان می کنیم..
مادر خانه ی خودمان را فروخت و قرض ها را داد با پولی هم که برایش باقی مانده بود
با کمک امیر ارشیا تولیدی اش را راه اندازی کرد... خداروشکر...
سختی و امتحانات زیادی در زندگی ام گذراندم اما به قول امیر ارشیاء :
_"ما اومدیم این دنیا امتحان بشیم و برای خدا بندگی بکنیم هیچکس تو این دنیا نمونده پس ما هم وقتمون بشه باید همه چیز رو بزاریم و بریم پس تا وقت هست «به عشق خدا بندگی بکنیم»"
💞یاعلی مدد....یازهرا 💞
🍂پایان🍂
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂