eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به جاهای خوبی😁 سلام برنداشتیم سلام چشمممم سلام رمان لبخند بهشتی ، سجده عشق و پناه تقریبا شبیه هستن سلام لطف دارید
سلام خیلی ممنون همچنین برای شما ممنون بابت اطلاعات کاملی که درباره رمان دادید چشم میخونیم و اگه مناسب باشد میگذاریم
پایان ناشناس ها در پناه قران باشید نماز و روزه هاتون قبول✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و نور✨ طاعات و عباداتتون قبول درگاه خداوند باشه . دوستان تو این مدت که یک سری رمان ها پیشنهاد دادید من هرچی ایتا و گوگل رو میگردم نیستن🙄 ی درخواستی که از تون دارم اینه وقتی ی رمانی رو درخواست میدید اپلیکیشنی که این رمان توش بارگزاری شده یا لینک کانال رو بدید☺️ مثلا روبیکا لینک ..... ایتا لینک .... ممنووونم🌸
🌷سلام دوستان و همراهان گرامی🌹 عیدتون مبارک ان شاءالله سالتون با نگاه پر مهر و محبت مهدی فاطمه شروع شده باشه 🌷 درباره رمان هایی که درخواست دادید تا به اینجا : ❌رمان رو نمی‌گذاریم چون اولا خیلی فحش و الفاظ زشت درش اومده و اینکه خیلی هم غلط املایی داره و تا به اینجای رمان همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و ۳ ماه رو فقط تو ۱۰ ، ۱۵ خط تموم کرد و داستان مبهم شده ‌‌..‌... پس اصلا مذهبی نیست ❌رمان : این رمان رو من از یک سایت داخل اینترنت پیدا کردم ولی گفته کپی حرامه هم برای شخصی که کپی کرده هم شخصی که رمان کپی شده رو تو هر جایی غیر از اون سایت میخونه پس از گذاشتنش صرف نظر کردیم..... با همراه ما باشین https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صــد و ده🤓 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ یگانه فاطمه مظهری صفات 💙چند قسمت؟ ۱۰ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃رمان کوتاه و آزمونده ✍قسمت ۱ و ۲ "قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتنقطوا من رحمه الله ان الله یغفرالذنوب جمیعا انه هو غفور الرحیم." [ آیه 53 سوره مبارکه زمر] « به نام خالق قصه ها » + الله اکبر با صدای خوش آهنگ اذان بیدار میشوم . به سمت حیاط میروم تا وضو بگیرم.شاید در این سرمای شبانگاهی کمتر کسی برای وضو به حیاط برود. اما من برای تماشای بازی ماهی قرمزهای بازیگوش حوض کوچک فیروزه‌ای و لذت بردن از گل‌های زیبا و رنگارنگ باغچه تمام سختی‌هایش را به جان میخرم . وضو میگیرم و به خانه برمیگردم. مثل همیشه عزیز جان درحال خواندن نماز بود هر چه قدر که زود بیدار شوم باز او از من زودتر نماز میخواند. چشمانم با دیدنش در آن چادر سفید زیبا با گل‌های زیبای بنفش و طلایی برق میزند و دلم میخواهد در آغوش بگیرمش و بوسه بارانش کنم و او دوباره بخندد و بگوید: _بسه بلا خانم... لبخندی با یادآوردی کارهای عزیز جان میزنم و به اتاقم پا تند میکنم . چادر سفیدم که گل‌های صورتی جلوه دارش کرده اند را بر سر میکنم . و قامت نماز میبندم... بعد از پایان نماز به سجده شکر میروم . [ شکر الله. شکر الله. شکر الله ] خدایا شکرت که را انتخاب کردم . و تا آخر عمر میتوانم از لطف و رحمتت سیراب شوم و باز شکرت که مرا نجات دادی .... مهر را میبوسم نفس عمیقی میکشم و بوی عطر سجاده ام را به ریه ام‌ می‌فرستم چقدر این عطر آشناست. همین عطر زیبای ناآشنا چرا تاکنون این عطر را احساس نکرده بودم ؟ تا به حال چنین لوی مطبوع و دلنشینی را جز آن لحظات کوتاه و زیبا که زندگی ام را تغییر داد حس نکرده ام . گرمی اشک را روی گونه ام احساس میکنم و در خاطرات گذشته غرق میشوم... 🔹فلش بک [ ۲ سال قبل ] آلمان - برلین مثل هر روز و هر شب .... در حال آماده کردن میزهای کافی شاپ توماس هستم ... مثل همیشه جسمم اینجاست اما روحم... نمیدانم .... جایی است که خیلی وقت است غبار دوری بر رویش نشسته... نفس عمیقی میکشم و با صدای توماس نگاهش میکنم که مثل همیشه با عصبانیت درحال صحبت کردن با تلفن است ... دستمال کهنه ای که دستم بود را محکم تر فشار میدهم و نفس اه مانندی میکشم. کاش زودتر تلفن را قطع کند. لحظه ای بعد گوشی اش را با ضرب روی زمین پرتاب میکند و با چشمانی به خون نشسته نگاهم میکند . با ترس و حیرت قدمی به عقب برمیدارم که با لهجه خاصی که تازه فارسی یاد گرفته بود گفت : +هلنا ... تو به لیزا گفتی که درخواست من رو قبول نمیکنی ؟؟ عرق سرد روی پیشانی ام مینشیند‌...اما نفس عمیقی میکشم و میگویم : _ درسته .... همین رو گفتم با خشم در صورتم فریاد میزند و می‌گوید: + تو معلومه نمیدونی من کی ام .. این کافه هم فقط برای وقت گذروندنمه ... اونوقت تو... یک بدبخت ایرانی .... به من میگی نه... قهقهه ی تمسخر امیزی میزند و می‌گوید: + اگه بخوای اینجوری پیش بری ... از فردا اخراجی‌... اونوقت میخوام ببینم کی به یک دختر افسرده ای مثل تو کار میده... اشک در چشمانم حلقه میزند .... من....من... خیلی ضعیفم....که نمیتونم از خودم و کشوری که متعلق به اونجا هستم کنم... با صدایی گرفته درحالیکه گونه ام از اشک خیس شده بود گفتم: _ تو... حق نداری‌.. اینجوری با من صحبت کنی ... من یک لحظه دیگه هم اینجا نمیمونم..... شانه هایش را بالا می اندازد و میگوید: + خود دانی... من میخواستم فقط بهت کمک کنم ... حالا که خودت نمیخوای... فردا برای تسویه حساب بیا .... حالا هم زود از اینجا برو با عصبانیت چشم از او میگیرم و کیفم را از روی میز چنگ میزنم و بی توجه به پوزخندهای صدادار توماس از کافه بیرون میزنم ... کلاهم را روی سرم میگذارم هوای آلمان بیش از اندازه سرد شده هیچ باورم نمیشد پدرم با کار کردن در کافه مسخره توماس موافقت کند!! حیف که فقط این چند وقت نیازمند پول بودیم ... اما ... دیگر تمام شد ... من خیلی راحت اخراج شدم... بخاطر چی ؟؟ بخاطر اینکه فقط نمیخواستم مثل یک آشغال زندگی کنم؟!؟ این عدالت نیست .... اگر خدایی هست .... پس چرا من را نمیبینه...؟! از توماس و آدم های اینجا متنفر شدم... احساس میکنم فقط زندگی‌ام میگذرد و هیچ لذتی از لحظاتش نمیبرم... ای کاش هیچوقت به آلمان نیامده بودیم. ای کاش پدر اینقدر آلمان را دوست نداشت. ای کاش های زندگی ام زیادند بالاخره به خانه میرسم و...... 🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ یگانه فاطمه مظهری صفات 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹