eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀حواستون رو در های آتی جمع کنید...
توئیت عجیب قیس قریشی کارشناس سابق BBC فارسی و ساکن لندن درباره رهبر معظم انقلاب
ادامه رمان فردا🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🖤🏴 ☆ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس ب‍‌م‍‌ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1904641 ☆ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی ش‍‌رک‍‌ت ک‍‌ن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
سلام ابو حلما دست اون یکی مدیر هست میگم بفرستن سلام بفرستین ببینیم چی هست اگر خوب بود.. بله؟ سلام باید بگم به اون یکی مدیر..
سلام علیکم خیلی ممنون حتما میخونیم خوب بود میگذاریم
سلام تشکر سلام اون یکی مدیر زحمتشو میکشن ، ی برنامه هست سلام.. ببینیم چی میشه سلام چشم سلام 😔 سلام بله ایدی بدید سلام رمان خوب پیدا نمیشه تنوع هم لازمه سعی میکنیم ...
سلام هنوز چیزی پیدا نکردیم سلام اسم نویسنده اش رو بگید سلام شرمنده نداریم سلام چشم رمان تا تلاقی خطوط موازی سلام .. سلام شخصی پاسخ نمیدم
سلام چشم سلام بگذارید ی تحقیقی کنیم بعد
پایانا ناشناس ها در پناه خدای امام حسین (ع) باشید یاعلی✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚کتاب "حسین پسر غلامحسین " روی این لینک بزنید https://www.isna.ir/news/1402100603759/%D9%86%D8%A7%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1-%D8%BA%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86 جزییات کتابی که معرفی شده رو بخونین👆👆 برای خریدن کتاب هم دیگه جستجو بزنین برنامه طاقچه یا ترب داره میشه بخرین🙂
خواهر گلم این چیزی که دوستتون گفته چون مقایسه کرده با حجاب ما که زیر روسری هیچی نمیپوشیم. بهشون بگین اون زمان حجابشون با ما فرق داشته اینجا کامل کامل توضیح دادم👇👇 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34258 حجاب حضرت زینب سلام‌الله‌علیها و همه بانوان و دختران اینجوری بوده بخونین👆👆
کمک هزینه زائر اولی ها در اربعین در پویش مردمی زائر اربعین هر چه در راه امام حسین خرج کنید دوبرابر به شما باز می‌گردد اگر برای نذر قصد دارید هزینه کنید اعلان کنید. @Zzareei2085 یا علی 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۱۷ تا ۲۰👇
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۱۷ و ۱۸ دو ساعتی گذشت حوصله ام سر رفته بود! بچه ها مشغول بازی بودند هر کاری فکر میکردم انجام دادم دیگر طاقت نیاوردم رفتم داخل اتاق... امیررضا سرش را گذاشته بود روی میز و دستهایش دو طرف سرش بود تعجب کردم رفتم جلو، بی هوا دستهایم را کشیدم روی سرش مثل جن زده ها بلند شد! نگاهم که به نگاهش افتاد خجالت کشیدم کاش نیامده بودم داخل اتاق !چشمهایش سرخ شده بود... قشنگ معلوم بود دوباره هوایی شده... در دلم یکدفعه ترسیدم! حس از دست دادنش دلم را آشوب کرد! امیررضا دیوانه ی شهادت و من دیوانه ی او! حس می کردم عشق شهادت آخر می بردش... با صدایش به خودم آمدم : _سمیه جان! عزیزم! خبری... دری... صدایی... ندایی.... سکته کردم خانم! لبم را گزیدم گفتم: _ببخشیدا، ولی من دیگه حوصله ام سر رفته بود... لبخند که به لبش آمد چهره اش دیدنی تر شد...اصلا به روی خودش نیاورد و گفت: _بریم...! بریم! که شاد کردن دل مومن ثواب زیادی داره حیفه وقتمون را از دست بدیم! لبخندی زدم و از ته دلم به خدا گفتم: خدایا من امیر رضا رو خیلی دوست دارم از اون دوست داشتنی هایی که همیشه می خواهم همراهم باشد... یک لحظه یاد غسالخانه افتادم و نمیدانم چرا اشک در چشمهایم حلقه زد... شاید... در میان گیر و دار حس و حال خودم بودم که امیر رضا با یک حرکت مجالی به فکرم نداد و با تمام قوایش بلندم کرد و با داد و فریاد به بچه ها گفت: _بیاین کمکِ بابا! قلقلک بازی داریم! قلقلک... و این لحظات از آن لحظه های بود که شادی عجیبی به بچه ها تزریق میکرد... دادم رفته بود هوا اما فایده‌ای نداشت... وقتی با بچه ها دست به یکی میکردند من وسط شون هیچ کاری نمیتونستم بکنم! میدونستن من به قلقلک حساسم و با کوچکترین اشاره ای نابود میشم اینقدر خندوندنم و خندیدن که دیگه نفسم بالا نمی‌اومد و حسابی اشک از چشمهامون جاری شد... ولی اشک من طعمش فرق میکرد... حس از دست دادنشون یا رفتنم ترسی به جانم انداخته بود.... اتفاقی که دیر یا زود برای همه می افتد! اما این روزها بیشتر میبینم و بیشتر حسش میکنم... سرعت عمل امیر رضا برای جابه‌جایی وسائل من را هم مشغول کرد در حین کار کردن پرسیدم: _راستی چطور بود؟ در حال جابه‌جایی مبل نفس زنان گفت: _چی؟! گفتم: _کتاب! مبل را گذاشت همانجا که گفته بودم... نشست روی مبل یه لیوان آب دادم دستش تا نفسش جا بیاید..دوباره بلند شد و مبل بعدی را برداشت و گفت: _اینجا خوبه بذارمش! گفتم: _آره خوبه بعد گردنم را کج کردم و گفتم نگفتیا! مبل را سر جایش گذاشت، دو تا دستش را محکم به مبل تکیه داد و سرش را تکان داد و با حسرتی گفت: _نمیدونم! واقعا نمیدونم! سمیه بعضی ها چطوری اینطوری میشن! من بلند نه! ولی توی دلم گفتم: شاید مثل تو! بعد بدون اینکه من چیزی بگم با یک حالتی ادامه داد: _مــن مــســت و تــو دیــوانــه مــا را کــه بــرد خــانــه/ صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه/ هر شهر یکی کس را هشیار نمیبینم/هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه/جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی/ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه... با تعجب گفتم: _به!به! آقامون شاعرم بودن من خبر نداشتم! لبخندی زد و گفت: _این شعری که آقا محمدحسین زیاد می خوندن با یک حس و حال عجیب! چشمهای از حدقه بیرون زده ام را که دید گفت: _داخل کتاب نوشته بود ببین حاج قاسم چه رفقای اهل دلی داشته! گفتم: _حاج قاسم که بله! ولی به این سرعت چطوری حفظش کردی! گفت: _حرف دل خانم! خود به خود میره تو‌حافظه! دیگه دم دم های غروب بود و نزدیک اذان امیر رضا بدون اینکه ادامه بده و حرفی بزنه کارها را تمام کرد که زودتر به جلسشون برسه! صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حافظی کردم و رفتم سمت ماشین... مرضیه مثل همیشه منتظرم بود تا نشستم بعد از حال و احوالپرسی گفت: _کتاب چطور بود به کجاش رسیدی؟ لبهام را به حالت لوس جمع کردم و گفتم: _فعلا توی نوبتم! همسر جان دارن میخوننش البته امروز دیگه میرسه به من ان شاالله! خندش گرفت گفت: _عجب ولی از من می شنوی این کتابها را نده به همسر جانت بخونه! متعجب نگاهش کردم گفتم: _عه وا! چرا مرضیه! این چه حرفیه میزنی! گفت:_از من گفتن ببخشیدا هوا برش میداره، میره شهید میشه! اونوقت تو می‌مونی رو دست ما! ما هم حیرون میشیم! با اخم نگاهش کردم و گفتم: _دیوانه...اون که همین جوری هم شهادت آرزوش هست! نگاهم کرد و گفت: _این را که میدونم گفتم تو حیرون میشی و بعد آروم زد زیر خنده... با کنایه گفتم: _بسلامتی کی مراسم عقد تون هست با آقامهدی! اخم هاش را کشید تو هم و نگاهم کرد!قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: _چیزی که عوض داره گله نداره خانم!
رسیدیم غسالخانه..‌. تعدادمان خیلی بیشتر از روزهای قبل بود...وقت تعویض لباس زینب به من و چند تا از بچه های دیگر گفت: _کم کم وقتشه شما نفسی تازه کنید برید پشت جبهه خدمت کنید نیروهای تازه نفس دارن بال بال میزنن! خیلی جدی و بدون اعتنا به حرفش گفتم: _من که هستم هیج جا هم نمیرم گفته باشم زینبی! زد به شونه ی مرضیه گفت: _نگاه این سمیه از اون تک خور هاست! وقتی یه چیزی بهش میدن تنهایی فیض میبره! بابا خوش انصاف بذار دو نفر دیگه هم طعم غسالخانه را بچشن! با خنده گفتم: _خدا نکنه خواهر! ولی جدی بیخیال من شو که فدایی داری... به سرعت رفتم سمت غسالخانه که دیگه چیزی راجع به این موضوع به من نگه!چند تایی از بچه ها داخل بودن بعضی هاشون که اولین بارشون بود حس و حالشون قشنگ دیدنی بود... و دعای هر روز من کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم! اما بود! متاسفانه بود...وسط انجام غسل یک میت بودیم که نرگس مامان همان دختر نوجوان دست از کار کشید و رفت بیرون! فکر کردم حالش بد شده رفتم که به دادش برسم دیدم لپ و تاپ همراهش آورده و رفت بیرون! کنجکاو رفتم بپرسم وسط کفن و دفن با لپ تاپ چکار دارد! سر یکی از قبرها نشست لپ و تاپش را باز کرد و مشغول شد. رفتم جلو گفتم: _نرگس خانم خوبی! چرا اومدید اینجا؟کمکی! مددی! چیزی نمی‌خواهید! لبخندی زد و گفت : _کمک که میخوام ولی نباید بگیرم!امتحان آنلاین دانشگاهمه! متعجب نگاهش کردم و گفتم : _امتحان دانشگاه! مگه تعطیل نیستین! گفت: _نه! بعد با لبخندی گفت : _بالاخره این هم تکلیفه خواهر... و چه حس عجیبی وجودم را پر کرد! گفتم: _پس موفق باشی مشغول باش... همینطور که از بین قبرها رد میشدم تا به غسالخانه برسم یاد این جمله ی شهید آوینی افتادم! چه میجویی؟ عشق؟ همین جاست... چه میجویی؟ انسان؟ اینجاست... همه تاریخ اینجا حاضر است... بدر و حنین و عاشورا اینجاست... و شاید آن یار، او هم اینجا باشد... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۱۹ و ۲۰ مرضیه آمد پیشم گفت: _کجا رفته بودی دختر! گفتم: _رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟ گفت: _خوب چطور بود حالش بد شده! گفتم: _نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان! حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت: _امتحان!؟ سرم را تکان دادم گفتم: _مادر و دختر ستودنی اند و دیگر حرفی برای زدن نداشتم! رفتم پیش بچه ها...اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوه‌هایی بود که اینجا خوب دیده میشد. کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت: _ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلی‌های دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت میکنم حله! لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم: _زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه... گفت: _من تسلیمم ولی واقعا چاره‌ای نیست! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _توکل بر خدا! هیچوقت فکر نمیکردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم! مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت: _همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه... یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر میشد اما کم کم بچه‌های جهادی میدان دار شدند مثل همیشه... سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت: _سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست ! با حالت سر گفتم آره گفت: _با بچه‌هایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟! نگاهش کردم و گفتم: _کسی توی ذهنم نیست حالا فکر میکنم اگر کسی بود حتما میگم. لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد: _دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ان شا الله پر خیر و برکت! مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد! رسیدم خانه... امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت! تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود... خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت _چه خبر خانمم؟ یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم: _هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمیتونم برم! امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش میکردم! ناراحت گفتم: _امیر رضاااااااا اصلا فکر نمیکردم! خوب نمیخواستی برم میگفتی! میدونی که من... نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت: _خانمم من که خوشحال نشدم تو نمیتونی بری! حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمیدونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست... بعد با حالت کشیده گفت: _سمیییبیییه.... این سمیه گفتنش من را یاد اربعین‌ها انداخت! وقتی که میخواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی! دوزاریم افتاد که چی میخواد بگه! خیره نگاهش کردم و گفتم: _نه امیررضا! اصلا و ابدا فکرش را هم نکن! تو ناراحتی قلبی داری! مردمک چشمش را جا به جا کرد و گفت: _سمیه جان عزیز من! مرگ دست خداست مگر آیه ی قرآن نداریم زمان مرگ هر کسی برسه یک لحظه هم بالا و پایین نداره! پس چرا بیخود نگرانی! ضمن اینکه من فقط همین چهارده روز عید تعطیلم! دوباره باید چه حضوری چه آنلاین سرکار باشم! میدونی تا راضیت نکنم نمیرم! ولی یادت باشه مانع بشی جواب خدا را خودت باید بدی! با لحن کمی تند گفتم: _امیررضا مگر ضدعفونی شهر کار برای خدا نیست! مگر طرح همدلی کار برای خدا نیست ! مهم اینه هر کسی به اندازه‌ی خودش بتونه قدمی برداره! تو هم که از همان روز اول بیکار نبودی! مستأصل سرش را تکان داد و گفت: _تو از چی میترسی؟! اینکه من درگیر بیماری بشم! خوب عزیز من این احتمال وقتی خودت هم رفتی غسالخانه برای من بود مگر غیر از اینه! لبم را گزیدم و اشک در چشمهایم حلقه زد حرفی برای گفتن نداشتم ... ترس از دست دادن امیر رضا حتما مرا نابود میکند! عقلم میگفت: نباید احساسی بشوم نه نباید بگذارم امیر رضا برود! یکدفعه یاد حرفه های مهناز افتادم : "که عقل هم چیز خوبی ست!" و من گفتم : "ما برای اعتقادات می رویم..." اشکهایم روانه شد... امیر رضا ساکت شده بود و با هر بار دست کشیدن توی موهام خوب بلد بود با دست‌های مردانه اش قلب مرا بدست بیاورد... مثل همیشه کم کم وارد شد وقتی دید حالم خیلی خراب است گفت: _اصلا فعلا ولش کن! توکل بر خدا کووووووو تا اول فروردین! بریم الان بچه ها بیان بینن این وضع را اینجوری خوب نیست! نفس عمیقی کشیدم بلند شدم بدون اینکه با چشمهای خیسم نگاه امیر رضا کنم آمدم بروم سمت آشپزخانه که دستم را گرفت! خیلی قاطع گفت: _مطمئن باش تا تو راضی نباشی نمیرم خیالت راحت!
حرفی به زبان نیاوردم اما توی دلم گفتم: این نامردیه امیر رضا!!! من رو خوب شناختی! میدونی نمیتونم در مقابل درخواستت مقاومت کنم... بغضم رو فرو خوردم و درست حس کردم چقدر درد نامحسوس گلو از شدت بغض، نفس گیر و سخت است! هر چه سعی کردم خودم را مشغول کنم نمیشد! فکر امیر رضا با تصمیمی که گرفته بود نمیگذاشت آرام باشم! رفتن به غسالخانه داشت دیوانه ام میکرد دست و دلم به کار نمیرفت! امیر رضا که خوب حال مرا میفهمید همانطور که مثلا داشت با بچه ها بازی میکرد انگار که نه انگار تصمیمی گرفته و مثلا همه چیز مثل قبل است خیلی عادی گفت: _راستی سمیه بیکاری! نگاهش کردم و با تمام ذهن پر آشوبم سعی کردم حرف زدنم عادی باشد تا بچه ها متوجه حالم نشوند گفتم: _چرا؟ گفت: _خواستم بگم اگر کاری نداری من کتاب را تمام کردم میتونی بری بخونیش! کتاب داخل اتاق روی میز... کلا فراموش کرده بودم... با خودم گفتم چقدر خوب خواندن کتاب در این موقعیت حداقل من را از این افکار آشوب بیرون می آورد! لبخندی نشست روی لبهام بلند شدم رفتم داخل اتاق، کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندن... تا قبل از خواندن، حکمت طول کشیدن رسیدن این کتاب به دستم را نمیدانستم اما گویا هر چیزی زمان و حکمت مشخصی دارد حتی خواندن یک کتاب! و هرگز فکر نمیکردم و در باورم نمی‌گنجید با خواندن این کتاب چه اتفاقاتی برای زندگی من خواهد افتاد... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا