✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۴۵ و ۴۶
نفسی که صدایش را میشنید
و هقهق میکرد چه کسی فکرش را میکرد که نفس دختر مغرور و زیبای حاجمحسن اینگونه اشک بریزد؟
نفسی که همیشه آرزوی داشتن همسری مومن را داشت ولی دعا دعا میکرد خوبیاش به حدی نباشد که شهید شود....
حال چرا باید همچین مردی قسمتش میشد.
نفس چشمش به سجاده پهن شده اش افتاد خوشبختانه وضو داشت روی زمین نشست و مثل گذشته ها کمی با خدایش راز و نیاز کرد:
"خدایا یادته بهت میگفتم همیشه هوامو داشته باش؟ خدایا نکنه ولم کنی
من هیچ هیچم و تو بینهایتی خدایا تو خودت محمد حسین رو به من دادی حالا هم میگم به خودت که محمدحسین رو ازم نگیر من هیچی نیستم
خدای خوبم مثل همیشه خوبی هاتو نشونم بده."
نفسی که سر سجاده خوابش برد.
محمد حسینی که به سمت اتاقش روانه شده بود و کلافه روی تخت دراز کشید چقدر سخت است که دلتنگ کسی باشی که دیوار به دیوار توست ولی او نخواهد که تو را ببیند.
مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه میگردی
کهدلگمکردهامآنجاومیجویمنشانش را!ッ
صدای اذان بلند شد
و محمدحسین به یاد اولین روز زندگی مشترکشان در این خانه افتاد :
ساعت 4 صبح بود و محمد حسین برای نماز صبح بیدار شده بود به سمت سرویس رفت و وضو گرفت
خواست قامت ببندد برای نماز که به یادش افتاد دیگر خودش تنها نیست بلکه همسری هم دارد و به سمت اتاق مشترک شان رفت و نفس را روی میز تحریر دید و با خود گفت نفس اینجا چه میکند؟
چشمش که به جزوه ی درس خودش افتاد خنده اش گرفت و خواست که نفس را بیدار کند تا باهم نماز بخوانند..
به گوشش نزدیک شد و زمزمه کرد :
_خب دانشجوهای عزیز داشتم میگفتم که علم روانشناسی میگه که...
نفس تکانی خورد.
محمد حسین بلند تر گفت :
_میگه که...
نفس چشمانش را مالید و به حالت نق گفت :
_چی میگه دیگه استاد؟
محمد حسین صدایش را صاف کرد و گفت :
_میگه که اگه یه نفر رو دوست دارین نزارین بخوابه و برای نماز صبح بیدارش کنید.
نفس متعجب گفت :
_مطمئنی اینو علم روانشناسی میگه؟
محمدحسین :
_خب نه اینو خودم گفتم
سر در سرویس برد و گفت :
_زود باش وضو بگیریم که من زیاد منتظرت نمیمونما
نفس: _اون موقع من میکشمتا
محمدحسین خنده ای از ته دل کرد و دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و با لحنی بامزه گفت :
_اووووه ببخشید بانو لطفا بنده حقیر رو ببخشین.
و بعد هم نماز دو نفره ای که با هم خواندن و عهدی که از یکسال پیش تا الان به آن عمل کردند آن هم اینکه نماز صبح را باهم بخوانند .
با یاد آوری آن خاطره شیرین در اتاقش را آرام گشود و نفسش را روی سجاده دید گویی نفس منتظرش بود
یعنی نفس هم مثل او روی عهدش مانده نفس سر از سجده بلند کرد و در همان حالت نشسته ماند.
محمدحسین آرام آرام جلویش رفت و نشست:
_سلام صبح بخیر
نفس با آن چشمان قرمز و باد کردهاش سری تکان داد.
محمدحسین آرام گفت:
_نفس عزیزم من باید باهات صحبت کنم
نفس بیمنطق گفت :
_چه صحبتی؟ تو مگه نمیخایم منو ول کنی و بری؟ خب برو هر چی زود ترم برو و منو راحت کن برو ولم کن
بعد بلندتر داد زد و گفت :
_بروووو برو از زندگی من بیرون بروو
نفس ایستاد و محمدحسین هم تصمیم گرفت به نفسش بفهماند کارش اشتباه است .
محمدحسین گفت :
_نفس تو چرا اینطور شدی ؟ چرا آنقدر بی منطق شدی؟ روز خواستگاری رو یادته گفتی کسی رو میخوای که وقتی اشتباه رفتی دستتو بگیره وبهت بگه که اشتباه میکنی
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۴۷ و ۴۸
بعد دست نفس رو گرفت و گفت :
_نفس خانوم آروین داری اشتباه میکنی داری پشت منو میلرزونی!! داری کاری میکنی که نرم!! فکر کردی حال من خیلی خوبه ؟ نه من تو رو بیشتر از خودت دوست دارم بفهمم ...
نفس درحالیکه سعی در خفه کردن بغضش داشت پوزخندی عصبی زد و گفت:
_هه فکر کردی مثل این رمانای مذهبی عاشقانه منم میگم وای راست میگی بفرما برو و منو تو انتظار بزاری؟... نه آقا من دیوانه نیستم که خودمو بیچاره کنم اونا داستانن...حالا من بهت میگم اگه میخوای بری من یه شرط دارم شرطی که هم باعث میشه پشت تو نلرزه و هم من راحت شم و با خیال راحت بتونی بری!
محمدحسین متعجب گفت :
_چه شرطی؟
(این تنها راهیه که میتونم از رفتن منصرفت کنم محمدحسین منو ببخش که این حرفو بهت میزنم.)
نفس گفت :
_قبل رفتنت منو ... منو
نفسی کشید این تنها راهی بود که میتوانست محمد حسین را منصرف کند لبانش را خیس کرد و گفت من رو ط... طلاق بدی.
و رگ های غیرت برجسته و صورت قرمز شدهی محمد حسینش....
محمد حسین :
(چه میکردم با این حرف سنگین نفس؟)
دست محمد حسین برای فرود آمدن روی صورت نفس بالا آمد اما در همان بالا مشت شده ماند
محمد حسین فریاد زد
_بسه نفس به ولای علی قسم یه بار دیگه این حرفو به زبون بیاری بخدا ...
ادامه ی حرفش را خورد و گفت :
_من و تو فقط وقت مرگ از هم جدا میشیم فهمیدی؟
بعد جلو تر آمد و بلند تر گفت:
_فهمیدی؟؟؟
نفس دیگر طاقت نداشت خودش را در آغوش او انداخت راست میگفت نفس واقعا بی منطق شده مگر در عاشقی هم منطق وجود دارد؟
خدایا تو ما رو به هم رسوندی پس خواهش میکنم هیچوقت ما دوتا رو از هم جدا نکن حتی هنگام مرگ .
محمد حسین با این کار نفس کمی آرام شده بود نفس را روی کاناپه خواباند و کنارش نشست
نفس با آن صدای بغض آلودش که آشوب در دل مردش میانداخت گفت :
_نوازشم ڪن من واقعیترین بانویِ افسانههایِ توام فرقی نمیڪند ڪجا آغوش تو....هر جا ڪہ باز شودبا شڪوهترین قصر دنیا ست قصری ڪہ تنها آقایش تویے ..... محمدحسین ببخشید راست میگی من خیلی تند رفتم میشه منو ببری گلزار شهدا ؟😭
محمدحسین خوشحال از قانع کردن نفسش گفت :
_آره عزیزم آره آروم باش قشنگ من
ساعت 7 صبح بود
که هر دو آماده بودند برای رفتن به گلزار شهدا در میان راه کسی به تلفن محمد حسین زنگ زد .
پس از اتمام تماس محمد حسین رو به نفس گفت :
_عزیزم سوریه رفتنم جور شده ولی اگه تو نخوای جایی نمیرم.
نفس: _نه برو
محمد حسین: _امشب خونه مامان اینا دعوتیم یجورایی مراسم خداحافظی
نفس ابرو در هم کشید
محمدحسین: _چیزی شد؟
نفس: _تو همه کاراتو کردی مهمونی هم اوکی شده الان به من میگی؟
محمد حسین: _ببخشید اما اگه تو بخوای همه چیزو کنسل میکنم
نفس: _نیازی نیست.
محمد حسین : _الهی دورت بگردم دلگیر نشو
نفس : _نیستم ولی محمدحسین هیچوقت فکر نمیکردم بتونم بهت انقدر وابسته بشم!
محمد حسین: _منم فکر نمیکردم یه روزی عاشق یه دختر لوس ننر بشم!
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۴۹ و ۵۰
نفس : _چچچچچی گفتی؟
محمدحسین آب دهانش را صدادار قورت داد و طوری وانمود کرد که انگار ترسیده و گفت :
_من گفتم منم فکر نمیکردم عاشق یه خانم همه چیز تموم بشممم.
نفس : _این شد
محمدحسین:
_تو را دوست دارم و غمهایت را،
تو را دوست دارم و زخمهایت را،
تو را دوست دارم و دردهایت را،
تو را دوست دارم و نقصهایت را،
تو را دوست دارم و رنجهایت را،
تو را دوست دارم..و تا همیشه همینطور به دوست داشتنت ادامه میدهم...
نفس : _عه شعر میخونی؟
جز کوی تو ، دل را نبوَد منزل دیگر
گیرم که بُوَد کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟ :)
محمد حسین:
_هه اینجوریاس؟ در میان این همه غوغا و شر...عشق یعنی کاهش رنج بشر...
و رسیدن به مقصد باعث شد سکوت کنند و دست در دست هم به سمت گلزار راه افتادند.
محمد حسین وقتی بالای مقبر شهید آرمان علی وردی قرار گرفت گفت:
_سلام آقا آرمان من و نفس اومدیم اینجا که نفس جان از شما معذرت بخواد به خاطر اینکه دیشب اومدیم با شما اختلاط کنیم تبدیل شد به دعوا
نفس:_سلام شرمنده من اون دفعه حرفای خوبی نزدم ببخشید اصلا حالا که فکر میکنم شهادتم چیز قشنگیه کاش این محمد حسینم شهید بشه من بتونم نفس راحت بکشم.
محمد حسین:_عهههه نفس؟
نفس : _خیلی خب شوخی کردم بابا
محمد حسین: _نفس من خیلی دوستت دارم ولی اینو بدون که شهادت همش سختی و بدی نیست درسته میدونم انتظار داره ممکنه تنهایی داشته باشه ولی فکر کن عشق سه حرفه شهادت چهار حرف شهدا خیلی از ما جلوترن
نفس شرمنده گفت :
_میدونم محمدحسین جان ولی به منم حق بده چرا ما باید از زندگی خودمون بگذریم برای حفظ جون این مردمی که شهدا براشون هیچ ارزشی نداره؟ برای چی باید جونتو بدی واس حفظ امنیت همچین مردمی؟
محمد حسین: _عزیزم من اینکار رو در درجه ی اول برای خدا و بعدش برای محافظت از ناموس امام علی علیهالسلام میکنم. بعد اینکه نظر خدا برام مهمه نه مردم ما وقتی زندگیمون خوب میشه که فقط دنبال رضایت خدا باشیم .
روانه شدند
هر دو به خاطر اینکه شب گذشته را نخوابیدند به محض ورود به خانه خوابیدند.
نفس در خواب باز هم همان خانوم سبز پوش را دید.
خانوم سبز پوش:
_دخترم من که بهت گفتم حالا حالا ها اتفاقی برای اون مرد نمیوفتن چرا آنقدر نگرانی؟
نفس : _خانوم جان محمد حسین خیلی خوبه اگه بره سوریه حتما شهید میشه
خانوم سبز پوش:
_در خوب بودنش شکی نیست اما بودنش مفیدتر از رفتنشه اون فعلا قراره کار های مهمی رو انجام بده و اگر هم قرارباشه شهید بشه هر دو باهم شهید میشید.
نفس شاد و خوشحال لب زد:
_خیلی ممنونم خانوم جان
سپس از خواب بیدار شد
اذان ظهر را گفته بودند وضو گرفت و قامت بست
و به یاد سال گذشته اش با خدایش درد و دل کرد که دستی روی شانهاش نشست.
محمد حسین:
_چیشده خانوم کبکت خروس میخونه؟
نفس: _هیچی .. هرچند بار خواستی بری سوریه برو راضی راضیم از ته قلب
محمد حسین ذوق کرد و گفت:
_پس خود خانوم حضرت زینب سلاماللهعلیها حلش کرد ...
سر نفس را روی پایش خوابان و گفت:
_که جہان رنج بزرگیست! نگارا تو بخند ،
نفس: _بیا که بر سَرِ آنم که پیشِ پای تو میرم ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
محمد حسین:
_ز دستِ هجر تو جان می برم به حسرتِ روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
نفس :
_بسوخت مردم بیگانه را به حالتِ من دل
چنین که پیشِ دلِ دیر آشنای تو میرم
محمد حسین:
_ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
نفس:_یکی هر آنچه توانی جفا به سایهٔ بی دل
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
محمد حسین:
_منهرنفسمبرنفسِنازتوبنداست
منمشتريَمقيمتلبخندتوچند است؟
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
🏴 انا لله و انا اليه راجعون
🔴 ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتاً بل أحياءٌ عند ربهم يرزقون
📌با عرض تسلیت به ملت قهرمان #فلسطین و امت اسلامی و رزمندگان جبهۀ مقاومت و ملت شریف ایران؛
بامداد امروز محل اقامت جناب آقای دکتر #اسماعیل_هنیه ، رئیس دفتر سیاسیِ مقاومت اسلامیِ #حماس در تهران مورد اصابت قرار گرفت و ایشان به همراه یکی از محافظانش به شهادت رسیدند...
♦️ سخنگوی وزارت خارجه: شهادت هنیه پیوند عمیق و ناگسستنی ایران، فلسطین و مقاومت را مستحکمتر خواهد کرد
🔹شهادت برادر مجاهد اسماعیل هنیه در تهران پیوند عمیق و ناگسستنی میان جمهوری اسلامی ایران و فلسطین عزیز و مقاومت را مستحکمتر خواهد کرد.
🔹بیتردید خون پاک این مجاهد نستوه که عمری را در مجاهدت و مبارزهٔ عزتمندانه علیه رژیم غاصب صهیونیستی و در راه آزادیِ قدس شریف و رهایی ملت مظلوم فلسطین از چنگال اشغالگران صهیونیست سپری کرد، هرگز هدر نخواهد رفت.
♦️وزارت خارجه ترکیه: بار دیگر مشخص شد که دولت نتانیاهو قصد دستیابی به صلح را ندارد./ الجزیره
محل اقامت اسماعیل هنیه را چگونه دقیق میدانستند خبیثان؟؟ چه کسی اطلاع داده بود؟؟
منافق... نفوذی... خائن
🔴
اولین جزئیات از ترور اسماعیل هنیه در تهران
🔹ترور #اسماعیل_هنیه حدود ساعت ۲ نیمهشب اتفاق افتاد.
🔹شهید هنیه که برای مراسم تحلیف رئیسجمهور به ایران آماده بود در یکی از اقامتگاههای ویژه جانبازان در شمال تهران مستقر بود که با اصابت پرتابهای از هوا به شهادت رسید.
🔹بررسیهای بیشتر در حال انجام است و بهزودی جزئیات دقیق اعلام خواهد شد.
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴بعد از شنیدن خبر شهادت برادر مجاهد ما #اسماعیل_هنیه چه کنیم؟
💠 #تکنیک_آماده_سازی
اولین کار ما پس از شهادت ناجوانمردانه هنیه رو ببین
❌(( یادت باشه شرایط جنگی است ))
👈انتشار بر عهده همه سربازان و افسران رسانه
May 11