eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـد و بیـــــست و چــــهار😍 💜اسم رمان؟ (جلد اول) 💚نویسنده؟ طاهره‌سادات حسینی 💙چند قسمت؛ ۹۰قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 ✍قسمت ۱ و ۲ محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بشنود، صدای عمویش «ابو حصین» بلند بود و صدای مادرش «رقیه» آهسته به گوشش میرسید، اما او سعی میکرد تا هیچ کلمه‌ای را از مکالمه‌ای که پشت در جاری بود، از دست ندهد چون کاملا می‌فهمید که این صحبت انگار یک نوع جنگ بر سر آینده اوست، جنگی که شاید به نوعی خودکشی برای مادرش رقیه بود، زنی مؤمن و با فهم و درک و بسیار مهربان.. رقیه با لحنی که سعی میکرد آرام و بدون تنش باشد گفت: _ابو حصین، برادر من! امر کردید که به عراق بیایم تا مال و املاکی که از آن «ابومحیا» ست را جدا کنید و به فرزند برادرتان که دختر من هست، بدهید. با اینکه چشم طمعی به این املاک نداشتم اما حرف شما را زمین نزدم، رنج سفر را تحمل کردم و دست محیا را گرفتم کشور خودمان را ترک کردیم آمدیم... ابوحصین به میان حرف رقیه، زن برادر مرحومش دوید و گفت: _کشور خودمان نه!!! کشور خودت...چون تو ایرانی هستی..اما محیا از خون برادر من است، او ایرانی نیست، یک عرب هست فهمیدی؟! فکر نکن اجازه دادم بعد از مرگ برادرم به ایران بروید و محیا آنجا درس بخواند دیگر تو بزرگتر و همه کارهٔ محیا هستی، الان هم اینقدر با من یکی به دو نکن، قرار نیست شما به ایران برگردید.. رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت: _نمیشود...باید برگردیم، خانه و زندگی ما آنجاست، محیا درسش تمام شده، پرستار هست و به زودی سرکار میرود و میخواهد باز هم در کنار کارش درس را ادامه دهد خدا را چه دیدی شاید دکتری شد برای خودش و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: _شما به من قول دادید که ما را به ایران برگردانی... ابو حصین قهقه تمسخرآمیزی زد و گفت: _با این اوضاع مملکت تو، محیا اونجا نمیتونه هیچ پیشرفتی کند و بعد صدایش را پایین‌تر آورد و ادامه داد: _جسته و گریخته شنیده‌ام به زودی شاه ایران فراری خواهد شد، اوضاع ایران به شدت خراب است، اگر تقسیم املاک را بهانه کردم دو هدف داشتم اول اینکه جانتان را نجات دهم و دوم اینکه خوشبختی محیا را تضمین کنم. رقیه با بغضی در صدایش با لکنت گفت: _ش...ش..شما لطف کردید، اما خوشبختی محیا در این نیست که از خانه و زندگی که با آن خو گرفته جدا شود و با مردی که جای پدرش را دارد ازدواج کند. ناگهان صدای فریاد ابوحصین بلند شد و همانطور که مشتش را روی میز می‌کوبید گفت: _تو‌ یک ضعیفه هستی که نمیفهمی خوشبختی یعنی چه، برو دست به دعا بردار که 🔥«ابو‌معروف»🔥 محیا را بپسندد، خبر نداری که چه اتفاقاتی قرار است بیافتد، ابو معروف یکی از دوستان نزدیک صدام هست و به زودی به مقامی دهن پر کن می رسد، از طرفی او با نیمی از اموالش میتواند کل تکریت را یکجا بخرد و از آن خود کند، مردی که سالهاست در انتظار یک بچه است و از دو تا زن قبلی اش بچه ای ندارد، شاید تقدیر خدا این است که محیا برایش بچه‌ای بیاورد، آن وقت تا هفتاد نسل اگر غذا و پوشاک از طلا هم بخورید و بپوشید باز هم هنوز دارید و شاهانه زندگی خواهید کرد. هق هق رقیه بلند شد . و ابو حصین لحنش را ملایم‌تر کرد و گفت: _تو نمیدانی من چه لطف بزرگی در حقت میکنم وگرنه اینچنین زانوی غم بغل نمیگرفتی، اگر من دختری به سن محیا داشتم شک نکن با کمال میل دختر خودم را به عقد او درمی‌آوردم، حالا هم کم مویه کن، امشب قرار است ابومعروف به خانه ما بیاید، بهانهٔ این جشن هم ورود برادرزاده عزیزم به عراق است. رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: _از خدا بترس ابوحصین، تو میخواهی به هر طریقی من را در کنارت نگه داری، چون به بهانه وجود محیا و کار و زندگی‌اش، من به پیشنهاد ازدواجت جواب منفی دادم، حالا میخواهی کاری کنی که من پابند عراق شوم، تا تو هم به مقصود خود برسی.. ابو حصین خنده صدا داری کرد.. محیا که چیزهای تازه ای میشنید، عرق سردی بر بدنش نشسته بود، او مدتها بود دل در گرو مهر مهدی پسر همسایه‌شان در ایران داده بود، پسری پاک و مؤمن که در هیاهوی بی‌عفتی که شاه به راه انداخته بود، او جزء دسته ای بود که پناهگاه امنش مسجد محله بود، محیا دلش نمی‌خواست یک تار موی مهدی را با کل دنیا عوض کند، خصوصا که قبل از آمدنشان به تکریت، مادر مهدی برای کسب اجازه و خواستگاری به خانه آنها آمده بود و مادرش رقیه، دادن جواب نهایی را به بعد از سفرشان به عراق موکول کرده بود... محیا گوشش را محکمتر به در چسبانید و میخواست بداند عاقبت حرف‌های مادر و عمویش به کجا میرسد، نفس را در سینه‌اش حبس کرده بود که ناگهان با آمدن دستی به روی شانه اش از جا پرید.. 🍂ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 ✍قسمت ۳ و ۴ محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می‌تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو «عالمه» را در مقابلش دید. زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت: _ببینم پشت در اتاق کار عمو چه میکنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟! محیا با لکنت گفت: _س..س..سلام زن عمو، هیچی نمیگن... ب... ببخشید من یه کم کنجکاو بودم و برای اینکه بحث را عوض کند گفت: _چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟ عالمه اشاره‌ای به در کرد و گفت: _اون بندگان خدایی که ابو‌حصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه میبرد گفت: _بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه و بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد: _منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت میکنم محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه میکرد و با خود فکر میکرد آیا به راستی زن عمو میداند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر میداند چرا حس حسادت ندارد؟! عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند و عالمه او را به سمت صندلی‌های نهارخوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند و‌ خودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت: _ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد، ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد. عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابروهای کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژه‌های بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت: _خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت.. شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا میفهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد. محیا کلا گیج شده بود، حرف‌های عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب میدانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده... عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت: _محیا جان! غم به دلت راه نده، ابو‌معروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است.. محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد. دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام میخواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش.... روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تخت‌های چوبی که با قالیچه‌های لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تخت‌ها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود. 🔥ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت: _خوب ابو حصین، چرا خبری از برادرزاده‌ات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ... ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت: _حالا تو که بارها محیا را دیده‌ای، درست است او تو را به درستی نمیشناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود.
ابوحصین که انگار از کار قبلی‌اش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت: _خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند. ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت: _هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت میدهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند. حصین به طرف همسرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد. چشمان هیز 🔥ابو معروف🔥 به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت: _الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند.. ابو حصین با لحن تندی گفت: _کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی.. ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب میشد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابوحصین آورد و گفت: _کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی میپوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، میخواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامن‌گیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم. ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه میکرد،سری تکان داد و گفت: _موضوع را تازه با "ام محیا" درمیان گذاشتم، او به هیچکدام از وصلت‌ها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را میکشد. 🔥ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: _منظورت چیست؟! ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد... 🍂ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 ✍قسمت ۵ و ۶ میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته‌اش رسید و بارها محیا را دید و ابو‌حصین از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابومعروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام می‌پایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست. ابوحصین برای بدرقه‌اش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند، بی‌آنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابومعروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم... او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاه‌های بی‌پروای ابومعروف به محیا شده بود و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود. ابومعروف گرم خداحافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند و‌ گفت: _ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر... 🔥ابومعروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید و‌ گفت: _خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن... راننده چشمی گفت و دور شد و ابومعروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند. نفس در سینه جاسم حبس شده بود. ابومعروف بی‌خبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت: _ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود، اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه میکنی؟! نمیگویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟! ابوحصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت: _من به همه جوانب فکر کرده‌ام، قرار است طی یکی دو روز آینده، ام‌محیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و ام‌حصین فکر میکند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران میروند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمیگردانیم و... ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت: _عجب حیله‌گری هستی تو!! و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت: _از کجا معلوم آنها برگردند؟! ابوحصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _برمیگردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشین‌های شما و بوسیله زبده‌ترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمیدانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمیگردند و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: _خدا میداند من نمیخواستم کار به اینجا بکشد و با مکر و‌حیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمیشود‌. در همین حین صدای راننده بلند شد: _قربان! ماشین حاضر است. دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد. او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست، اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود.. جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را میگشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر میکرد دلیل این حرکات را بداند، درحالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت: _پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: _فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشته‌اند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا می‌کشاندش.. جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه میکشید گفت: _نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم.. مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: _مگر وضعیتت روشن نیست؟! جاسم با تته پته گفت: _چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم. مادرش لبخندی زد و گفت: _اوه من فکر کردم این بی‌قراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز.. جاسم با تردید گفت: _آ..آخه میخوام اگر بشه با یکی از ماشین‌های بابا برم. عالمه سری تکان داد و‌گفت: _باشه، با پدرت صحبت میکنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی میخوای؟!
جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید‌. قبل از ظهر بود، محیا و مادرش رقیه منتظر رسیدن ماشینی بودند که به گفتهٔ ابو حصین آنها را تا کربلا میبرد، ابوحصین برای اینکه نشان دهد به خاطر جواب رد محیا و رقیه، ناراحت است، صبح زود از خانه بیرون زده بود که با میهمانان گستاخش چشم در چشم نشود، البته هیچ‌ملک و املاکی هم به آنان نداده بود و رقیه راضی بود که هیچ از ارث ابو محیا به او و محیا نرسد اما آینده خود و دخترش با خودخواهی و بوالهوسی این دو مرد عرب بر باد نرود. جاسم هم ساعتی بود که به قصد رفتن به نجف از خانه بیرون زده بود،اما هیچکس نمیدانست که او در خروجی شهر تکریت، منتظر رسیدن ماشین ابومعروف هست که قرار بود محیا و مادرش را به کربلا برساند. بالاخره ماشین از راه رسید، جلوی خانه ایستاد و چند بوق زد. عالمه بسته ای را که در پارچه ای مخملی پیچیده بود به سمت رقیه داد و‌گفت: _اینهم سوغات تکریت و با حالت گلایه ادامه داد: _رقیه جان! ابو معروف به درک، اگر دست رد به خواسته قلبی جاسم نمیزدی، خوشبختی محیا تضمین شده بود، چون جاسم از جان و دل خواهان محیاست و برای من و ابو حصین هم محیا جای دختر نداشته مان خواهد بود.. رقیه با نگاهی محزون به او چشم دوخت و گفت: _ابو حصین تو را نیز فریب داده، اگر با این دستپاچگی میروم، یک طرف قضیه شما هستی و به خاطر شما میروم و آرامتر ادامه داد: _از من نشنیده بگیر، به روی خودت نیاور، شتر دیدی ندیدی، اما بدان ابوحصین آش بدی برایمان پخته بود، او محیا را برای جاسم خواستگاری نکرد، بلکه محیا را میخواست تا پیشکش ابو معروف کند تا خود به نام و مقام و پولی برسد و مرا هم برای خودش لقمه گرفته بود.. عالمه با شنیدن این حرفها انگار خشکش زده بود، مثل انسان های برق گرفته، پلک هم نمیزد. صدای بوق ماشین دوباره بلند شد و محیا و رقیه در حالیکه عالمه بهت زده به آنها مینگریست، از خانه بیرون رفتند بدون آنکه بستهٔ سوغاتی را بگیرند. آنها فکر میکردند با رفتن به کربلا از خطر جسته اند، اما خبر نداشتند تازه اول ماجراست... 🍂ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 ✍قسمت ۷و ۸ محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال میکردند ابو حصین برایشان کرایه کرده به سمت کربلا حرکت کردند و جاسم که از دم و دستگاه ابومعروف خبر داشت، به محض دیدن اتومبیلی که متعلق به ابومعروف بود و محیا و زن عمویش مسافر آن بودند به دنبالش حرکت کرد، او با احتیاط سایه به سایهٔ آنها حرکت میکرد، هر کجا که می ایستادند، توقف میکرد و با حرکت آنها او هم حرکت میکرد، اما راننده اتومبیل که خوب میدانست مأموریتش چیست، مانند عقاب تیزبین در هنگام توقف و استراحت مسافرینش از آنها چشم برنمیداشت و همین شد که جاسم نتوانست حتی لحظه‌ای خودش را به آنها نشان دهد. عالمه هم مانند مرغ سرکنده پشت سر آنها، مدام بالا و پایین می‌پرید و جاسم که از حصین به او نزدیکتر بود و رازهای مگویی بین مادر و پسر بود، هم اینک هوس رفتن به نجف کرده بود و کنار مادرش نبود و او نمیتوانست حرف دلش را به کسی بزند، اما خدا را شکر میکرد که رقیه زن فهمیده ای بود و جواب رد به ابوحصین داده بود بالاخره ماشین به شهر کربلا رسید و راننده آنها را مستقیم به هتلی برد که نزدیک حرمین و تحت نفوذ 🔥ابومعروف🔥 بود و هر کدام از کارکنانش به نوعی جاسوس این مرد مکار بود. رقیه و محیا از راننده تشکر کردند و وارد هتل شدند. رقیه به سمت پیشخوان هتل رفت و مردی اتو کشیده پشت میز بود از جا برخواست و وقتی متوجه شد چه کسی پیش رویش است با حالتی دستپاچه شروع به عذرخواهی کرد، رقیه با تعجب به حرکات مرد خیره شده بود و آنقدر تجربه داشت که بوی خطر را حس کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، مرد چمدان ها را برداشت و آنها به دنبالش حرکت کردند. اتاق آنها، اتاقی بزرگ در طبقه دوم بود که به گفتهٔ کارگر هتل، بهترین اتاق هتل بود،اتاقی با دیواره ای شیشه ای که رو به فضای سبز جلوی هتل بود و ویویی زیبا داشت. محیا در اتاق را بست و همانطور که چادر از سرش برمی داشت نگاهی به اتاق کرد و همانطور سوتی کشدار میزد گفت: _اوه اوه..چه خبره اینجا و با اشاره به دو تخت سفید با کمینه های طلایی و مبل های سلطنتی گفت: _عمو جان با اینکه از دست ما دقمرگ هست چقدر ما را تحویل گرفته !!! و به طرف پرده آبی رنگ جلوی دیوار شیشه‌ای رفت و پرده را کناری زد و سرسری نگاهی به صحنه زیبای پیش رویش انداخت و میخواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد و با صدای بلند گفت: _مامان...این... رقیه همانطور که چادرش را تا میزد جلو آمد و از دیوار شیشه ای پایین را نگاه کرد، راننده ماشین را دید که کنار اتومبیل ایستاده و انگار قصد رفتن ندارد. رقیه با تعجب گفت: _چرا این آقا برنمیگرده؟ محیا رد نگاه مادرش را گرفت و گفت: _نه مامان، منظورم او آن آقا نیست، کمی آنطرف‌تر را نگاه کن..‌اونجا کنار اون نخل که یه لامپ بزرگ روی پایه هست، رقیه با دقت به همان نقطه چشم دوخت و با ناباوری گفت: _چقدر شبیه پسر عموت جاسم هست! محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _شبیه نیست، خودش هست، اونم ماشین عمو هست کنارش... رقیه با دقت بیشتری نگاه کرد و‌گفت: _عه راست میگی! اینکه قبل از ما حرکت کرد بره طرف نجف، پس چرا اینجاست، نکنه... بعد حرفش را خورد و گفت: _من باید برم پایین، تا ببینم چرا راننده اتومبیل حرکت نمیکنه و دلیل اومدن جاسم چی هست؟ محیا جلو رفت و‌گفت: _نرو مامان! حس ششم من یه چیزایی بهم هشدار میده... رقیه چادرش را سرش کرد و گفت: _قرار نیست اتفاق خاصی برام بیافته، یه چند تا سؤال و پرسش هست همین و با زدن این حرف چادرش را به سر کشید و به سمت بیرون حرکت کرد. محیا نگران‌تر از قبل به پایین خیره شد و بعد از دقایقی مادرش را دید که به سمت راننده اتومبیل میرود، راننده جلو امد و شروع به صحبت کردند، از حرکات مادرش معلوم بود که به چیزی اعتراض میکند و راننده هم همانطور که سرش پایین بود فقط گوش میکرد. بعد از کمی صحبت، مادرش بدون اینکه به سمت هتل برگردد راه پیش رویش را ادامه داد و بی شک به طرف جاسم میرفت. محیا کمی جلوتر رفت به طوریکه قد بلند و قامت کشیده اش از پشت دیوار شیشه ای از بیرون در دید رهگذران بود. نگاه محیا به مادرش رقیه بود و در کمال تعجب دید که مادرش از جاسم گذشت و به سمت او نرفت. محیا نمیدانست به چه دلیل مادرش به سمت جاسم نرفت و انگار که او را نمی‌شناسد از او گذشت و عجیب تر اینکه جاسم هم هیچ حرکتی نکرد و خودش را به او نرساند. در همین هنگام نگاه محیا به راننده افتاد که خود را به میان خیابان کشیده بود و رقیه را زیر نظر داشت، از حرکاتش برمی‌آمد که مردد است و نمیداند به دنبال رقیه برود یا بماند و عاقبت نگاهش به سمت دیوار شیشه ای کشیده شد، انگار وجود محیا در آنجا، باعث شد که راننده تصمیم قطعی اش را بگیرد، به سمت ماشین رفت و به آن تکیه داد و خیلی بی پروا به محیا خیره شد.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 #دست_تقدیر ✍قسمت ۷و ۸ محیا و مادرش رقیه با اتومبی
محیا از دیوار شیشه ای فاصله گرفت، پرده را انداخت و به طرف مبل سلطنتی که پشتی بلند با دسته های طلایی رنگ داشت و به تخت‌ها هم می آمد رفت، خودش را روی مبل انداخت و زیر لب گفت: مادرم کجا رفت؟! آیا خطری او را تهدید میکند و در یک لحظه از جا برخاست و چادرش را برداشت، او باید به دنبال مادرش میرفت... 🍂ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 ✍قسمت ۹ و ۱۰ محیا چادرش را روی سرش انداخت و دوباره به سمت دیوار شیشه ای راه افتاد، گوشه ای از پرده را طوری کنار زد که راننده اتومبیل متوجه او نشود، نگاهش به سمت جایی کشیده شد که جاسم را دیده بود و هر چه جستجو کرد بین مردمی که آنجا در رفت و آمد بودند ، خبری از جاسم نبود ولی ماشین عمویش همانجا سرجای اولش بود. محیا فکری کرد، رفتار راننده خیلی‌مشکوک بود، پس رفتن محیا به صلاح نبود، چون بی شک راننده به خاطر وجود محیا آنجا مانده بود و اگر محیا به دنبال مادرش میرفت، او هم در پی محیا میرفت و کار خراب میشد. محیا بار دیگه چادرش را درآورد، به سمت چمدان رفت، در آن را باز کرد و کتابی بیرون آورد و روی تخت خوابی که نزدیک دیوار شیشه ای بود دراز کشید مشغول خواندن شد، اما هر چه که بیشتر میخواند، کمتر از موضوع کتاب سر در می‌آورد، تمام حواس این دخترک زیبا در پی مادرش بود. دقایق به کندی میگذشت، محیا به سمت رادیویی که روی میز بین دو تخت گذاشته بودند رفت و آن را روشن کرد و شروع به جستجوی کانال‌ها کرد و در بین خش‌خش و پارازیت‌های رادیویی، صدایی نامفهوم، خبری مهم را گفت: 🇮🇷"پس از گذشت هفته ها از اینکه شاه ایران، کشورش را ترک کرده بود، امروز "آیت‌الله خمینی" وارد ایران شد." محیا که میخواست خبر را کامل دریافت کند با حالتی دستپاچه موج رادیو را عوض کرد، اما موفق نشد دوباره شبکهٔ رادیویی که خبرها را پخش میکرد بگیرد. محیا نفسش را محکم بیرون داد، قلبش به شدت هر چه تمام می تپید، یعنی به راستی آیت الله خمینی وارد ایران شده؟! این خبر معنای خیلی خوبی داشت، محیا اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در همین حین، در اتاق باز شد و مادر در حالیکه روبنده اش را بالا داده بود و قطرات عرق بر پیشانی اش نشسته بود وارد اتاق شد. محیا به سمت مادرش رفت و همانطور که دستان مادر را در دست گرفته بود و صدایش از شوق میلرزید گفت: _مامان! آیت‌الله خمینی وارد ایران شده.. رقیه که انگار حامل اخبار بدی بود و چهره‌اش نگرانی خاصی داشت با شنیدن این خبر گویی تمام نگرانی هایش دود شد و بر آسمان رفت، با ذوقی در صدایش گفت: _راست میگی عزیزم؟! آخه تو از کجا شنیدی؟! محیا به رادیو اشاره کرد و گفت: _خودم، خودم با گوشهای خودم شنیدم. رقیه دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: _خدایا شکرت... الهی الحمدالله محیا که تازه یادش افتاده بود که مادرش برای چه به بیرون رفته، گفت: _چه خبر بود؟چرا راننده ماشین، مثل یک نگهبان خِبره جلوی در وایستاده؟ رقیه آه کوتاهی کشید و‌گفت: _خوب نگهبان هست، ما نمیدونستیم، بهش گفتم چرا برنمیگردی؟! گفت به من سفارش کردند تا زمانی که شما در کربلا حضور دارید در خدمتتان باشم و هر وقت خواستید به طرف ایران برید،خودم شما را ببرم تا وسایل آسایش شما فراهم باشد.. محیا که خیره به مادرش بود، آرام زیر لب گفت: _همه اش نقشه است مگه نه؟! رقیه با تکان دادن سر، حرف محیا را تایید کرد و نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت: _جاسم چه پسر خوبی ست! قلبی به صافی آینه دارد، میخواستم به طرفش بروم که با اشاره دست به من فهماند از او رد شوم.. من هم راه حرم امام حسین علیه‌السلام را در پیش گرفتم و او هم خودش را به من رساند. و وقتی مطمئن شد که کسی در تعقیب من نیست، کنارم آمد و پرده از نقشه شوم عمویت و ابو معروف برداشت...باورت میشود، آن اتومبیل و راننده اش از آن ابومعروف هستند و آن راننده مأمور است بعد از زیارت و هنگامی که ما قصد سفر به ایران را کردیم، ما را به روستایی که ابومعروف در آنجا مال و املاک و خدم و حشم دارد ببرد و در آنجا تو را به عقد ابومعروف و من هم به عقد عمویت درآورند. محیا آهی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: _اوه خدای من! چه نقشه دقیق و حساب شده‌ای! حالا چاره چیست؟! چگونه از چنگ این دو آدم مکار بگریزیم و بعد ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت: _نکند...نکند جاسم هم مأمور پدرش باشد؟! رقیه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: _جاسم با هر حرفی که میزد خون خودش را میخورد، او تو را بیشتر از آنچه که فکرش را میکنی دوست دارد و حالا از تو دل بریده چون میداند پدرش نخواهد گذاشت این وصلت صورت گیرد، او گفت من میخواهم به شما کمک کنم تا ثابت شود هنوز مرد و مردانگی در عراق نمرده است محیا که کمی احساساتی شده بود گفت: _من که لیاقت جاسم را ندارم اما از الان به حال همسرش غبطه میخورم، گرچه مهدی هم دست کمی از جاسم ندارد، او هم مردی بی‌نظیر است که هرکسی لایق وصل او‌ نمیشود..