eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۶۱ و ۶۲ دست زهرا را توی دستم گرفتم و از جا بلند شد، هرچه بیشتر فکر میکردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که تنها راه موجود همین است. بله باید دست بکار بشوم، حتما توی اون آشپزخونه کوفتی، چاقویی چیزی پیدا میشد. اگر کریستا و همدستانش میخوان منو امثال زهرا را برای اهداف شیطان‌ پرستانه‌شان قربانی کنند، چرا من نتونم جان این ابلیسک ها را بگیرم؟! حتما میتونم...اما...اما بعدش چی؟ الان مطمئن بودم که توی اتاقی که هستم دوربین نداره، آخه اونجور که الی میگفت، تمام زوایای اتاق را بررسی کردم، بعدم این اتاق چیز به خصوص جای پنهان یا حتی تابلویی چیزی نداشت که دوربین کار گذاشته باشند و از طرفی مایی که اینجا آمدیم، همه جوره پاکسازی شدیم و انگار توی لندن وجود خارجی نداریم، پس واقعا لازم نبود ما را زیرنظر بگیرن و این یک شانس خوب بود برای ما... همانطور که دست زهرا توی دستم بود، ناخوداگاه طول و عرض اتاق را میپیمودم، به میز و صندلیها رسیدم، زیر بازوی زهرا را گرفتم و روی صندلی نشوندمش و جلوی پاش زانو زدم. دست کوچک زهرا را توی دستم گرفتم و گفتم: _زهرا جان، آنطوری که متوجه شدم ما الان توی لندن هستیم، تو گفتی که با بابا و مامانت لندن زندگی میکردی و بابات انگلیسی هست درسته؟! زهرا که با بهت به من نگاه میکرد، آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانهٔ بله تکون داد. شانه های شکنندهٔ زهرا را توی دستم گرفتم و ادامه دادم: _اگر یک اتفاقی بیافتد که بشه از این خونه فرار کنیم، آیا میتونی، جایی که زندگی میکردی را پیدا کنی؟ آیا آدرس خونه‌تان را داری؟! زهرا سرش را پایین انداخت و گفت: _نه! لندن شهر بزرگی هست، من نمیتونم خونه‌مان را پیدا کنم، آخه همیشه با ماشین بابا یا مامان توی شهر میرفتیم.. گونه‌اش را ناز کردم و آه کوتاهی کشیدم که یکدفعه زهرا گفت: _اگر یه موبایل داشته باشیم میتونم به پدرم زنگ بزنم من شماره‌اش را حفظم و شروع کرد به گفتن شماره ای که در خاطرش ثبت بود...انگار دنیا را به من داده بودند...زهرا میگفت و من تکرار میکردم...باید به فکر یک اسلحه بودم، یه چاقو و حتی یه کارد یا یه قیچی.. از جا بلند شدم، باید به بهانه غذا درست کردن دنبال اون وسیله میگشتم. دوباره زهرا را تنها گذاشتم و بیرون رفتم. داخل آشپزخانه شدم، یخ گوشت ماهی باز شده بود. کشوهای کنار اجاق گاز را یکی یکی باز کردم. خبری از چاقو نبود، اما چند تا کارد بود. یکیشون را برداشتم و وانمود کردم می خوام باهاش گوشت را تیکه تیکه کنم، اما میخواستم ببینم چقدر تیز هست. نه خوب بود، در کابینت بالا را باز کردم و شیشه روغن را بیرون آوردم، گاز را روشن کردم و مشغول سرخ کردن شدم در همین حین در اتاق کریستا باز شد و بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد با عجله به طرف در ورودی رفت. خودم را به جایی رسوندم که در ورودی توی دیدم بود. متوجه نشدم کی پشت در هست ، اما یک شئ کوزه مانند با رنگی سیاه، به دست کریستا بود. کریستا کوزه سیاه را توی آغوش گرفته بود، انگار یک چیز خیلی گرانبها داره. خیلی کنجکاو شده بودم تا بدانم داخل اون کوزه چی چی هست؟ کریستا نگاهی بهم انداخت و وارد آشپزخانه شد،بوی گوشت ماهی سرخ شده توی فضا پیچیده بود. انگار اشتهای کریستا هم باز شده بود. کوزه سیاه را روی کابینت کنار اجاق گاز گذاشت و قاشقی از جاقاشقی کنار سینک برداشت و به طرف ماهیتابه آمد. خودم را کشیدم کنار، کریستا همانطور که چشم به ماهی داشت گفت: _به به...آشپزی هم بلدی پس.. پیش خودم گفتم چه آشپزی...خودم را نزدیک کوزه سیاه کردم و عمدا دستم را به کوزه زدم و در یک چشم بهم زدن کوزه نقش زمین شد و با صدای شترقی، شکست.. و سرامیک های کرم رنگ کف آشپزخانه رنگ میگرفت...باورم نمیشد.. همانطور که خیره به خون زیر پایم بودم ، متوجه کریستا شدم که خرناس کنان به سمتم میامد... ناخوداگاه کارد را برداشتم و به طرف اتاق فرار کردم. کریستا که انگار دیوانه شده بود پشت سرم شروع به دویدن کرد و همزمان زیر لب فحش میداد.. خودم را داخل اتاق پرت کردم و در را بستم و پشت در نشستم. زهرا با دیدن من شروع به جیغ کشیدن کرد و من گیج بودم. ولی زهرا حق داشت،کارد دستم و خونی که از کوزه روی لباس و پاهام ریخته بود باعث ترس زهرا شده بود و زهرا پشت سر هم جیغ میکشید و کریستا هم با مشت های محکم به در میکوفت مدام تهدیدم میکرد تا در را باز کنم. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴ نمیدونستم چکار کنم، گیج بودم، از یکطرف جیغهای مدام زهرا و از طرف دیگه تهدیدهای کریستا.. در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، از جا بلند شدم در را باز کردم، کریستا که انگار گارد گرفته بود کمی عقب رفت، من در حالکیه کارد آشپزخانه را نشونش میدادم به طرفش رفتم و با صدایی محکم گفتم: _خودت را برای مرگ آماده کن.. با این حرف انگار شیرین‌ترین جوک دنیا را برای کریستا تعریف کرده باشم، شروع کرد به خندیدن و کارد دست من را نشان میداد و میگفت: 🔥_با این میخوای منو بکشی؟! زهرا که به دنبالم بیرون آمده بود، باز شروع به جیغ کشیدن کرد. کریستا با خشم نگاهی به صورت زهرا کرد و گفت: 🔥_اینو خفه اش کن و در یک لحظه اسلحه‌ای را از زیر پیراهنش بیرون کشید و به سمت من نشانه رفت. دستپاچه شدم، نمیدونستم چکار کنم، کارد را به گوشه ای پرت کردم، زهرا را توی بغلم گرفتم، با اشارهٔ کریستا به سمت یکی از مبل‌ها رفتم. همانطور از شدت استرس بدنم به لرزه بود موهای زهرا را نوازش میکردم که آرام گیرد. در همین حین صدای زنگ در بلند شد.. یعنی کی میتونست باشه؟! کریستا که انگار انتظار کسی را نداشت با تعجب به در نگاهی کرد و سریع اسلحه را زیر لباسش پنهان کرد و به ما اشاره کرد که عادی باشیم و حرکت اضافه انجام ندیم و با انگشتش ما را تهدید کرد که هر حرکت اضافه مساوی با مرگمون خواهد شد. نفسم را آهسته بیرون دادم، به زهرا نگاهی انداختم و‌ دیدم او به در چشم دوخته است. کریستا موهای بلند و بور و لختش را مرتب کرد، نفسش را آرام بیرون داد لبخندی ساختگی روی لب گذاشت و در را باز کرد. ناگهان در یک لحظه دو مرد که لباس پلیس به تن داشتند کریستا را کنار زدند و وارد خانه شدند. کریستا اعتراض کنان گفت: 🔥_شما حق ندارید... یکی از مردها به سخن درآمد و گفت: _همسایه ها به پلیس زنگ زدند انگار صدای جیغ کودکی از اینجا می‌آمده.. و با دیدن زهرا به طرف ما آمدند. کریستا اعتراض کنان جلوی یکی از آنها را گرفت و‌ گفت: 🔥_شما حق ندارید داخل این خانه شوید، اینجا هیچکس مجوز ورود ندارد و چیزی آرام در گوش مأمور پلیس گفت که من متوجه آن نشدم. زهرا که انگار با دیدن پلیس ها آرام شده بود، از بغل من پایین آمد و همانطور که به طرف یکی از پلیس‌ها میرفت، کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت: _این خانم منو اذیت میکنه، اون میخواد ما را بکشد. کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی میداند و اصلا نمیتوانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت: 🔥_لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست. یکی از پلیس‌ها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد. کریستا که انگار شوکه شده بود، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت: 🔥_شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید، گفتم که اینجا... پلیس دوم بی آنکه حرفی بزن، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت. کریستا درحالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد، فریاد زد: 🔥_صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد. اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان آدمخوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریته‌ای چون کریستا بود. کریستا پشت سرم آمد، تنه‌ای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه میکرد، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت: 🔥_الو... به سمت اتاقش رفت. انگار میخواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمیشنیدم. نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بیگناهی در آن کوزه بود که میبایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود. با گفتن نام زهرا، قلبم بهم فشرده شد،این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمیگذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است.
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض میکردم و پاهایم را میشستم.. ولی خیلی عجیب بود، اون پلیس ها اصلا توجهی به من نکردند،به نظرم نوعی دستپاچگی توی رفتارشون بود.. میخواستم به سمت حمام بروم که ناگهان در اتاق کریستا باز شد و‌کریستا با چشمانی که انگار از حدقه بیرون آمده بود به سمت یورش آورد و با لحنی ترسناک گفت... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶ کریستا به سمتم یورش آورد و گفت: 🔥_لعنتی...تو کی هستی؟ چطور با اونا در ارتباط بودی؟! اصلا چرا چرا.... من گیج و مبهوت بودم، این چی داشت میگفت..با ترس و لکنت گفتم: _با ک...کی...؟ کریستا عصبانی‌تر به سمت یورش آورد و دسته‌ای از موهای بلندم را در دستش گرفت و گفت: 🔥_اون دختره انگلیسی بلد بود، یعنی جاسوس بود، تو هم جاسوسی، تو هم لنگهٔ اون برادرت هستی، من بهشون هشدار دادم اما توجه نکردند... حالا باید بفهمند...خاک بر سر جولیا که به خاطر یک کینه، تمام ما را... وای خدای من! این چی داشت میگفت؟ برادرم؟! سعید؟! اون این وسط چکاره هست؟من...من چه نقشی دارم؟! آب دهنم را به زور قورت دادم و گفتم: _زهرا جاسوس نبود اون فقط یه دختر بچهٔ بیگناه و دورگه بود...چرا فکر میکنی یه بچه چهارساله جاسوسه؟! قضیه برادر من چیه؟! چرا...چرا فکر.. کریستا نگذاشت حرفم تمام بشه، وسط حرفم پرید و اسلحه‌اش را از زیر لباسش بیرون آورد و درحالیکه مغز من را نشانه رفته بود با فریاد گفت: 🔥_خودت را به موش مردگی نزن، من که خوب میدونم تو از ایران پاشدی اومدی که انتقام خون برادرت را بگیری... اونم از جولیا... خواهر نادان من...اما من اجازه نمیدم دیگه حرکت اضافی کنی قبل از اینکه تو و اون همدست های کثیفت بخواین کاری کنین تو رو میکشم و یک لیوان از خون گرمت میخورم و مراسمی را که قرار بود با اون دختر بچه ها انجام بدم، با تو انجام میدم. مغزم داشت سوت میکشید قدرت تحلیل هیچی را نداشتم، این چی میگفت خدای من؟! کریستا قدم قدم به جلو میامد و هر قدمی که نزدیکتر میشد، ترس من بیشتر میشد. باید سردرمیاوردم، اگر قرار بود بمیرم، باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده... پس آب دهنم را دوباره قورت دادم و درحالیکه خیره تو چشمای کریستا بودم، سعی کردم وانمود کنم عادی هستم پس شمرده شمرده گفتم: _بیا یک معامله کنیم، اول تو بگو داستان سعید چیه، بعد من اطلاعات خیلی مهمی راجع به گروهمون که قرار بود داخل شما نفوذ کنند میدم. اطلاعاتی که برای شما خیلی حیاتی هست. کریستا درحالیکه چشمهاش را ریز کرده بود گفت: 🔥_از چی حرف میزنی؟ نفوذ؟ داخل مجموعهٔ ما؟! سرم را تکون دادم و گفتم: _بله...اگر حقیقت را به من بگی...حقیقت را بهت میگم.. کریستا که انگار عصبانیتش کمتر شده بود و حس کنجکاویش گل کرده بود.صندلی چوبی را جلوی مبلی که رویش نشسته بودم، قرار داد و درحالیکه اسلحه دستش همچنان به سمت من بود، روی صندلی نشست. کریستا خیره در چشمهام شد و گفت: 🔥_وای به حالت حقیقت را نگی، اصلا اجازه نمیدم تا روز مراسم زنده بمونی و پیشکش لاوی بزرگ بشی، همینجا کلکت را میکنم،:فهمیدی؟! آب دهنم را آرام قورت دادم و سرم را به نشانهٔ بله تکون دادم. کریستا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: 🔥_یعنی تو واقعا از کارهای برادرت خبر نداری؟ آرام گفتم: _نه، برادر من چندسال پیش فوت کرده، مگه چکار میکرده؟! کریستا آرام گفت: 🔥_پس جولیا حق داشت بگه که تو اصلا از هیچی اطلاع نداری،اما اگر اطلاع نداشتی چرا با صفحه مجازی برادرت با ما در ارتباط بودی؟! شونه هام را بالا انداختم وگفتم: _بعد مرگ سعید انگار من وارث تمام داشته‌هاش شدم، کتاباش، اتاقش، لپ تاپ و کامپیوترش و طبیعی هست جایی از صفحه مجازیش استفاده کنم. گرچه سعید هر چه پیام داشت پاک کرده بود، اما، جولیا خودش به من پیام داد. کریستا نیشخندی زد و گفت: 🔥_جولیا بر عکس ادعاش خیلی احمق هست، اون گول برادرت را خورد و فکر میکرد برادرت دختر هست و البته برادر موذی تو، نقشش را خوب بازی کرده بود، اون.. اون اطلاعات زیادی راجع به ما و اعتقاداتمون داشت اما ما نمیدونستیم و جولیا به خیال انکه مورد خوبی برای قربانی کردن در مراسم هر سالهٔ ما پیدا کرده، خواست اونو درست مثل تو به اینجا بیاره و.. اما رو دست خورد و برادر لعنتی تو همه چی را بهم ریخت ، البته نتیجهٔ کارش هم دید، مثل یک گنجشک از نفس انداختیمش... کریستا که انگار احساس قدرت میکرد از جا بلند شد و به سمتم آمد و گفت: 🔥_بله، قدرت ما را دست کم نگیر، ما قادریم هر که را اراده کنیم از جلوی راهمون برداریم و سپس جلوی من ایستاد و با اسلحهٔ دستش چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد: 🔥_حالا تو اعتراف کن، تو ما را به کدام گروه فروختی حقیقت ماجرا چی هست؟هااا؟ من واقعا گیج بودم، انگار در دریایی بی انتها در حال غرق شدن بودم، حالا میفهمیدم اون تصادف... اون تصادف که جان برادر یکی یکدانه ام را گرفت، طراحی همین شیطان‌پرستها بود..‌ خدای من!! سعید... ناگهان با صدای فریاد کریستا به خودم آمدم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 #زن_زندگی_آزادی 🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶ کریستا به سمتم یورش آورد و
🔥_میگم اعتراف کن...تو قول دادی حقیقت را بگی.. آب دهنم را محکم قورت دادم و‌گفتم: _ح..ح...حقیقت اینه من هیچی نمیدونم و گول جولیا را خوردم و‌ اومدم اینجا هم تحصیل کنم و هم زندگی سرشار از آزادی و راحتی داشته باشم.. کریستا که انگار با هر حرف من آتش عصبانیتش شعله ورتر میشد، سر اسلحه را روی شقیقه هام گذاشت و گفت: 🔥_من میکشمت لعنتی... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۶۷ و ۶۸ فشار اسلحهٔ کریستا بیشتر میشد، انگار رگ خوابم داشت پاره میشد، چشمهایم را بستم و زیر لب اشهد خودم را خواندم. کریستا فریاد زنان گفت: 🔥_اون برادر لعنتیت جولیا را گول زد، خودش را دختر جا زده بود و جولیا هم میخواست بیارتش برای قربانی ولی نمی دونست... برای تو هم من به جولیا اخطار دادم که تو هم خواهر همون پسر هستی و گفتم حواسش را جمع کنه ،اما جولیا باز هم اشتباه کرد. حالا حقیقت را بگو لعنتی... حقیقت را بگوووو چشمهام را فشار دادم و میخواستم حرفی بزنم، حرفی که کریستا را آرام کند، یک دروغ مصلحتی.. که ناگهان صدای زنگ در بلند شد. کریستا که انتظارش را نداشت، با حالتی دستپاچه به من اشاره کرد و گفت: 🔥_پاشو...پاشو برو توی اتاق و اسلحه را روی شانه ام گذاشت،از جا بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم کریستا مرا داخل اتاق هل داد و به سرعت راه آمده را برگشت. پشت در اتاق نفس راحتی کشیدم و آهسته زیر لب گفتم: "خدایا شکرت.." کنجکاوی ام تحریک شد که چه کسی میتواند باشد؟ پس آهسته لای درز در را باز کردم و سرم را داخل راهرو بردم، چیزی مشخص نبود، اما صدای کریستا و یک مرد می آمد. آن مرد با لحنی عصبانی می گفت: 🔥_چه غلطی داشتی میکردی؟! مگر نمیدانی مراسم سه روز دیگه است و این دختر، تنها کسی ست که فعلا میتونیم به لاوی بزرگ پیشکشش کنیم، حالا تو میخواهی بکشیش؟ کریستا صداش را پایین آورد و‌گفت: 🔥_من مطمئنم این دختره یه جاسوسه، درست مثل برادرش، پس هرچه که بیشتر زنده بماند برای ما و انجمن ما خطرناکتر است. مرد گفت: 🔥_اون دختره از هر لحاظ آنالیز شده، او نمیتونه جاسوس باشه.. کریستا اوفی کرد و‌گفت: 🔥_اگر جاسوس نیست ،پس اون دختر بچه چرا الان اینجا نیست؟! به چه دلیل پلیسهایی که معلوم نیستند از کجا آمده بودند، در این خونه را زدند هااا؟؟ اون مرد با لحنی محکم گفت: 🔥_نمیدونم، اما هر چه هست زیر سر این دختره نیست، حالا هم زود برو بهش بگو بیاد، بیا از اینجا جابه جا بشه..دیگه صلاح نیست نه توی این خونه باشه و نه پیش تو باشه، زود باش.. تا این حرف را شنیدم، به سرعت وارد اتاق شدم و در را بستم خدا یا چکار کنم، مغزم کار نمی کرد... ناگهان... ناگهان یاد اون قلب افتادم، همون که الی داده بودم ،به سرعت خودم را به تخت رساندم و تشک را بالا گرفتم و قلب کوچک طلایی رنگ را که کنی بر آمده و سنگین بود را برداشتم و توی مشتم گرفتم. تشک را ول کردم سر جای اولش که ناگهان در باز شد. قامت مشمئز کنندهٔ کریستا در چارچوب در ظاهر شد و همانطور که مشکوک نگاهم میکرد گفت: 🔥_ببینم چکار داشتی می کردی؟! با من من گفتم: _هیچی، چکار میخواستی بکنم؟! میخواستم یه کم بخوابم کریستا اوفی کرد و گفت: 🔥_وقت خواب نیست، راه بیافت با اریک برین... با تعجب ساختگی برگشتم طرفش و گفتم: _اریک؟! کجا؟ با تحکم فریاد زد: 🔥_آره همون آقایی که الان در زد، به تو هم مربوط نیست کجا میری... به طرف بالای تخت نگاهی کردم و گفتم: _صبر کن چمدونم را بیارم کریستا بلندتر فریاد زد: 🔥_لازم نکرده، مهمونی که نمیری، میبرن قربانیت کنن میفهمی؟!! آهی کشیدم و اشاره ای به لباسهای پر از خونم کردم و گفتم: _حداقل بزار لباسام را عوض کنم. کریستا اوفی کرد و‌گفت: 🔥_زود باش، سررریع و بیرون رفت.. چمدان را بیرون کشیدم و پوشیده‌ترین لباسی که همرام آورده بودم را برداشتم، یه مانتو به رنگ پسته ای و دنبال یه شال همرنگش گشتم، شال سبز رنگ برداشتم، آهسته دستی روش کشیدم و گفتم: "واقعا تو یه تیکه پارچه نیستی ، یه دنیای زیبایی که من قدر تو را نمیدونستم، یک زمانی لگد کوبت کردم و الان انگار آه تو منو گرفته و توی این موقعیت باید بفهمم آزادی واقعی یعنی چه؟ چقدر خام بودم و کج فهم...." شروع کردم به پوشیدن لباس ها و در افکار خودم غرق بود که در اتاق باز شد. قلب طلایی را برداشتم و شال هم روی سرم انداختم که... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۶۹ و ۷۰ کریستا نگاهی خصمانه به من کرد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم و با اشاره کریستا بیرون رفتم‌. وقتی همراه اریک بیرون میرفتم، فکر میکردم از زندان کریستا جسته‌ام و جایی که میروم حداقل تا روز مرگم راحت خواهم بود، اما نمیدانستم چه چیزهایی در انتظارم است. اریک بدون اینکه حرفی بزند به ماشین سیاه رنک پیش رو که شیشه های دودی داشت اشاره کرد و من هم مثل کسی که هیچ اراده ای از خودش ندارد،درب عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم به محض سوار شدن در ماشین قفل شد دست مشت شده‌ام را روی قلبم گذاشتم، باید جایی برای پنهان کردنش پیدا میکردم، اما اینبار هیچ‌ وسیله ای همراهم نبود. دستم را آرام به طرف جیب مانتو بردم و قلب کوچک و برآمدهٔ طلایی را داخل جیبم گذاشتم، بودن این قلب حس خوبی بهم میداد، حالا برای چی؟ نمیدونم.. نفسم را آرام بیرون دادم و از پشت شیشه‌های دودی، شهری دود زده را نگاه میکردم. بالاخره بعد از طی مسافتی که واقعا نمیدانستم از کجا آمدیم و به کجا رسیدیم، اریک اشاره کرد که پیاده شوم و اینبار دوباره وارد خانه ای که دیوارهایش در غروب خورشید خاکستری رنگ دیده میشد، شدم. به محض ورود، زنی با موهای طلایی که صورتش سفید و چشمانش آبی بود به سمتم آمد. ابتدای ورود راهرویی بود که دو طرفش دو در روبه روی هم دیده میشد، رنگ دیوارها و حتی سرامیک های خانه نارنجی چرک بود، آدم با ورود به این خانه ناخوداگاه احساس سوزشی شدید از گرما به او دست میداد بعد از راهرو هالی نه چندان بزرگ وجود داشت که با مبل های چرمی سیاه و میزی در وسط پوشیده شده بود،سمت راست آشپزخانه اوپن به چشم میخورد و از کنار آشپزخانه چند پله ما را به دو اتاق کنار هم میرساند. زن جلو آمد نمیدانستم کیست و چیست؟ جلوی راهرو به من رسید و بدون حرفی روبه رویم ایستاد و خیره در چشمانم شد. من هم خیره در نگاهش بودم که ناگهان دستش بالا رفت و محکم روی گونه ام فرود آمد، احساس درد و سوزش همراه با گرمی خونی که از گوشهٔ لبم جاری شده بود، در جانم پیچید. آن زن با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفت... آن زن گفت: 🔥_لعنتی تو با کی در ارتباطی؟! اون بچه را کی برد هاان؟؟ تو چطوری مکان استقرارتون را اطلاع دادی ؟ زود بگو وگرنه اجازه نمیدم به روز مراسم برسه و همینجا با دندونام تیکه تیکه ات میکنم.. وای این زن داشت فارسی صحبت میکرد، چقدر هم روان و سلیس انگار...انگار ایرانی بود، چقدر تن صداش آشنا بود.. خدایا این صدا را من کجا شنیدم؟! توی افکار خودم غرق بودم که با فریاد اون زن به خود اومدم: 🔥_لال مونی گرفتی؟! گونه ام را که هنوز داشت میسوخت دستی کشیدم و گفتم: _من نمیدونم چی میگی؟ به خدا...به خدا من از هیچی خبر ندارم.. تا این حرف از دهانم در اومد ، اون زن خندهٔ صدا داری کرد و گفت: 🔥_کدوم خدا؟! داری به کی قسم می خوری؟ مگه خدایی وجود داره؟! کو‌؟ نشون من بده اونو؟! و بعد صدایش محکم تر و خشن تر شد و گفت: 🔥_منو مسخره میکنی دخترهٔ عوضی؟! زود بگو با کی در ارتباط بودی ها؟ بهتم زده بود نمیدونستم چی بگم که یکدفعه صدای اریک بلند شد..آرام باش جولیا، من نمیدونم چی به این دختر گفتی ولی معلومه خیلی ترسیده، بهش فرصت بده، دختر عاقلی باشه حتما اعتراف میکنه... تازه متوجه آشنا بودن لحن اون زن شدم... پس..پس این جولیا بود و کاملا مسلط به زبان فارسی بود اما همیشه با من انگلیسی صحبت میکرد توی همین افکار بودم که اریک، جولیا را کناری کشید و پچ پچ کنان به سمت پله ها رفتند.. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۷۱ و ۷۲ پس این جولیاست، کسی که با سعید در ارتباط بوده و شاید یه جورایی قاتل سعید محسوب میشد، کی فکرش را میکرد که سعید ما را کشته باشند و اون تصادف، برنامه‌ریزی شده باشد. سعید ما هم مثل بابام یه مرد مذهبی و خیلی معنوی بود، نماز و روزه اش به جا بود و تفریحاتش هم سر جاش بود و همونطور که گفتم، این اواخر سرش یکسره توی نت و کتاب بود و درباره فراماسون ها تحقیق میکرد و واقعا به مخیلهٔ هیچکس نمی رسید که قاتلش همون شیطان پرستا باشند... اتفاقات وحشتناکی که هر کدامش برای بهم ریختن چند سال از عمر آدمی کفایت میکرد، در چند روز و پشت سر هم برایم اتفاق افتاد. ذهنم گیر بود، اینا طوری از پلیسایی که زهرا را بردن حرف میزدند که واقعا پلیس نبودند و انگاری کسی در لباس پلیس وارد این معرکه شده، آخه کی؟ و چرا اینا فکر میکنن من با اون پلیسا همدستم؟! اصلا نمیدونستم به کدام ابعاد قضیه فکر کنم، دوتا دختر بیگناهی که از شدت تب جان دادند اونم در اثر یه واکسن یا ویروس موهون که بهشون تزریق شده بود، اون کوزه خون، اون مراسمی که قرار بود زهرا قربانی بشه، نجات معجزه آسای زهرا و مرگ سعید، حقیقت جولیا و یا قرار قربانی شدن خودم!! همهٔ اینها توی سرم دور دور میزد و منو گیج و گیج‌تر میکرد. سری جای اولم توی راهروی ورودی خشکم زده بود که اریک از داخل راهروی پله ها به من اشاره کرد که بالا برم...آهسته دستم را تو جیبم کردم، انگار حرکاتم دست خودم نبود،در یک لحظه که اریک پشتش به من بود و من آرام آرام از پله ها بالا میرفتم، قلب کوچک طلایی را داخل دهانم و زیر زبانم گذاشتم. نمیدونم چرا این کار را کردم؟ اما انگار یک حس قوی مجبورم میکرد که این کار را کنم. بالا رفتم، جولیا داخل اتاق روی صندلی چرخان نشسته بود و همانطور که با خشم به من نگاه میکرد گفت: 🔥_بیا اینجا من باید تمام تن و بدن تو را مو به مو بگردم من مطمئنم تو جاسوسی و بعد رو به اریک گفت: 🔥_ببینم این دختره هیچی همراهش نیاورده؟ اریک سری تکان داد و گفت: 🔥_کریستا اجازه نداد حتی وسائل شخصیش را بیاره.. بدنم لرزش خفیفی گرفته بود، درحالیکه سعی میکردم وانمود کنم اصلا نترسیدم وارد اتاق شدم. جولیا همانطور که با چشمهای پر از خشم و کینه نگاهم میکرد گفت: 🔥_جلو بیا بدون حرفی جلو رفتم، نگاهی به کل اتاق کردم، چقدر بزرگ بود، گوشه‌اش تخت خواب دونفرهٔ چوبی و سیاهرنگی به چشم میخورد و دقیقا روبه‌روی تختخواب قفسهٔ کتاب بود که داخل آن علاوه بر چند جلد کتاب با جلدهای سیاهرنگ، چندین مجسمه کوچک از تک چشم و بز و پرگار و گونیا و.. بود وقت نگاه کردن و تفکیک وسایل اتاق نبود چون جولیا اشاره کرد که دستهایت را بالای سرت ببر، دست هام را بالای سرم بردم و شروع کرد به گشتن من، جیب مانتو و هر جایی از لباسها که درزی داشت را گشت و بار دیگر اشاره کرد به فارسی گفت: 🔥_لباسهایت را دربیار.. سر جایم ایستادم و هیچ حرکتی نکردم، جولیا که با عصبانیت به من چشم دوخته بود با فریادی بلندتر گفت: 🔥_مگه به تو نیستم؟! لباسهات را دربیار.. نگاهی به اریک که پشت سرم ایستاده بود کردم و گفتم: 🔥_نمیتونم... جولیا که انگار خنده‌دارترین جوک عمرش را شنیده بود، قهقه‌ای زد و گفت: 🔥_ادای آدمهای پاک و مذهبی را در نیار، مگه تو نبودی که دم از آزادی زنها میزدی؟! و آزادی را در بند روسری و چند تا تیکه پارچه نبودن میدانستی؟ خوب الان، اینجا، توی لندن، آزاد آزادی... و سپس از جاش بلند شد و همانطور که شال روی سرم را میکشید گفت: 🔥_دربیار این لباسهای مسخره را ... نگاهی به پوشش جولیا کردم، کت و شلواری پوشیده و خاکستری رنگ با پیراهنی نقره ای اما پوشیده که هیچ جای بدنش را به نمایش نمیگذاشت بر تن داشت. اشاره ای که به او کردم و با وجود قلب طلایی زیر زبونم شمرده شمرده گفتم: _اگر لباس مسخره هست ،چرا تو اینجور پوشیدی؟! جولیا روی پاشنهٔ پایش چرخید و گفت: 🔥_میدونی چرا اینجور پوشیدم؟! ما که هیچ مذهبی نداریم و اصلا به مذهبهای مزخرفی که حرف از خدا میزنند معتقد نیستیم، آخه نظم نوین جهانی با حذف خدا و مذهب به دست می‌آید و ما حتما روزی تمام جهان را هم عقیده با خود خواهیم کرد...آهسته و آرام و پله پله پیش میریم بطوریکه هیچکس شک نکند انتهای هدف ما چی هست و وقتی به خود بیایند که دقیقا شبیه ما شده باشند و اون موقع هم هیچ‌کاری نمیتونن بکنند.. اینا را گفتم که بفهمی پوشش من ربطی به این چیزا نداره.. من پوشیده ام، مثل ملکه انگلیس، چون دوست دارم مثل یک ملکه رفتار کنم، چون دلم میخواهد دست نیافتنی باشم و.. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5