هدایت شده از 🇵🇸دختران انقلاب 🇮🇷
نــذر روسری برای محجبه کردن دختران کشف حجـاب در روز میلاد اباعبدالله الحسین
✨بسم الله الرحمن الرحیم
✋در این وانفسای بی تفاوتی
#دختران_انقلاب در ایام #میلاد_امام_حسین با کار فرهنگی تمیز برای #حجاب وارد ِمیدان میشوند
❤️🔥عاشقان اباعبدالله!
لطفا با توجه به مردمی بودن جریان دختران انقلاب هر فرد #بانی #یک_روسری( به مبلغ ۱۰۰هزار تومان) جهت محجبه کردن دختران کشف حجاب در روز میلاد امام حسین شود و نذر خود را به شماره کارت زیر واریز نماید👇
5892101401152810(بهاره جنگروی) 5892101568561910(بهاره جنگروی)
نذرتان قبول و لبخند و زیارت اباعبدالله الحسین روزی تان....🙏
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۸۱ و ۸۲
محسن اومد داخل و مامان به استقبالش اومد جلوی در. به مامان دست داد و بعد به من سلام کرد و نشست روی مبل. همراه مامان رفتم داخل آشپزخونه
_چرا دنبال من هرجا میرم میای؟
+همینطوری میخوام کمکتون کنم
_برو بشین من کمک نمیخوام
خجالت میکشم تنها برم کنار محسن بشینم برا همین گفتم:
_نه میخوام خودم براش شربت ببرم
+باشه بزار درست کنم تو ببر
ایستادم کنار مامان تا شربتو درست کنه صدای پایین اومدن پاهای فاطمه از پله ها اومد و با محسن سلام کرد و اومد آشپزخونه.
_بیام کمک؟!
+نه عزیزم حسنا هست
_خب حسنا بره پیش محسن زشته تنها نشسته
بالاخره با زور مامان و فاطمه رفتم بیرون. محسن با دیدنم لبخندی زد و با دستش عرق روی پیشونیشو پاک کرد روبه روش نشستم و تلوزیونو روشن کردم.
_بابا کی میاد؟
_الان میاد دیگه
مامان از آشپزخونه صدام کرد و گفت:
_حسناجان گفتی شربت میبری بیا عزیزم امادس.
رفتم و سینی رو از مامان گرفتم اومدم بیرون تعارف کردم و گذاشتم روی میز. مامان و فاطمه هم اومدن بیرون و نشستن. مامان کنار محسن بود و فاطمه و من هم رو به روشون. به مامان گفتم:
_راستی مامان به فاطمه نگفتی خواستگار براش اومده امروز؟
فاطمه چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت:
_امروز؟
مامان خندید و گفت:
_برای فاطمه نبود که
با تعجب نگاه کردم و گفتم:
_واه ما که دیگه دختر مجرد نداریم پس برای کی؟
_چی بگم اومده بودن برای تو نمیدونستن شوهر کردی میگفتن خیلی وقت پیش میخواستیم بیایم یکی از اقواممون فوت کردن نشد
محسن با تعجب نگاه مامان کرد و گفت:
_برای حسنا اومدن؟
مامان گفت:
_اره حالا چیزی نشده که منم گفتم شوهر داره
محسن رفت تو هم منم که کلا تو شوک بودم...یه هفته از ازدواجمون میگذره و من روز به روز بیشتر عاشق محسن میشم!
حوصلم حسابی سر رفته نشستم جلوی تلویزیون و فیلم میدیدیم با فاطمه که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محسن از جا پریدم و باصدایی صاف و پر از ذوق شروع کردم به حرف زدن...
گوشیو قطع کردم و با صدای بلند گفتم مامان محسن زنگ زد گفت امشب عموش دعوتمون کردن بریم خونشون مهمونی...
مامان از اتاق اومد بیرون و گفت:
_عه به سلامتی عزیزم کی میاد دنبالت؟
+گفت آماده بشم دیگه
_الان که تازه ساعت پنج عصره کو تا شب؟!
+گفت برم خونه خاله تا بعد بریم مهمونی
_اها باشه
سریع از پله ها رفتم بالا که حاضر بشم فاطمه پشت سرم اومد توی اتاق و گفتم:
_راستی اجی اون سید که قرار بود بیاد خواستگاریت چیشد؟
خندید و گفت:
_هیچی منصرف شد
+چراا؟
_نمیدونم قرار شد مامانش بیاد خونمون که با مامان حرف بزنن رفت که رفت
+اها طوری نیس فدا سرت ان شاالله یکی بهتر
نگاهی به ساعت انداختم الانه که محسن بیاد سریع رفتم و لباس هامو پوشیدم و اماده شدم همین که چادرمو سرم کردم گوشیم زنگ خورد:
_محسنه!
سریع از فاطمه خداحافظی کردم و از پله ها رفتم پایین و با مامان هم خداحافظی کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین منتظر بود با دیدنم لبخندی زد و دست بلند کرد. لبخند زدم و رفتم سمت ماشین...
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۸۳ و ۸۴
_سلام به به خانم سعادتی حال شما؟
محسن باز رفت روی دنده شوخیش منم با لحن خودش گفتم:
_سلام علیکم الحمدلله خوبید برادر؟
هردو بلند زدیم زیر خنده.
_وای محسن انقدر حوصلم سر رفته بود...
+بمیرم من خب زنگ میزدی بیام ببرمت بگردیم
_عه خدانکنه گفتم لابد خودت کار داری دیگه زنگت نزدم
+خب الان بریم یه بستنی بخوریم و بریم خونه مامان هم تنهاست حوصلش سر رفته
_بریمممم
محسن جلوی بستنی فروشی ایستاد و گفت:
_بریم داخل یا تو ماشین بخوریم؟
+نمیدونم فرقی نداره
_خب پس پیاده شو بریم
از ماشین پیاده شدم خیلی بستنی فروشیش قشنگ بود کل مغازش طلایی مشکی بود خیلی به دلم نشست.
_شما برو بشین تا من سفارش بدم بیام
+باشه
_راستی چی میخوری؟!
+هرچی برا خودت گرفتی برا منم بگیر
تقریبا بیشتر میزها پر بود و همه نشسته بودن. یکی از میز ها که خیلی دورش شلوغ نبود نشستم تا محسن بیاد. محسن سفارش داد و اومد سمت میز. توی اون مغازه فقط من چادری بودم و چند نفر خیلی بد نگاه میکردن
اصلا نگاهشون برام مهم نبود تنها چیزی که مهم بود اینه که الان کنار محسنم یک لحظه فکر اینکه چند روز دیگه تا یک ماه کنارم نیست بغض گلومو گرفت. محسن نگاهم کرد و گفت:
_چرا نمیخوری چیشده؟
+هیچی.... محسن؟
_جانم
+میگم چند روز دیگه میری؟
_حالا چرا این سوالو میپرسی بستنیتو بخور دیگه
دیگه چیزی نگفتم. بستنی رو خوردیم و رفتیم سمت ماشین و رفتیم خونه خاله. خاله با دیدنم اومد جلو و بوسم کرد و گفت:
_سلام عزیزم خوش اومدی بفرما
بعد از عقدمون این دومین باریه که خونه خاله اومدم
_سلام خاله جان ممنونم
با محسن رفتیم داخل. خاله گفت:
_برم میوه بیارم
_نه خاله زحمت نکشید حالا بشین خودتو ببینم میوه هم میخوریم..
محسن گفت:
_اره مامان بشین شما کنار عروست من میوه میارم
خاله لبخندی زد و گفت:
_خدا خیرت بده عزیزم
اومد کنارم نشست خاله
_خب عزیزم مامانت خوبه؟
_بله خداروشکر همه خوبن
_خداروشکر
محسن از آشپزخونه اومد بیرون و میوه ها رو گذاشت روی میز و نشست کنارم. خاله به محسن گفت:
_عمو محمد پسرشو زن داده امشب گفته یه تیر دو نشون کنه دوتا تازه عروس دوماد رو دعوت کنه
محسن گفت:
_عه به سلامتی مبارک باشه بالاخره رضا هم زن گرفت
من که توی کل عمرم فقط دو بار عموش رو دیده بودم و اصلا نمیدونستم درمورد چی دارن حرف میزنن با تعجب نگاهشون میکردم. محسن گفت:
_عموم پسرش الان ۳۵ سالشه و هرکاریش میکردن زن نمیخواست الان نمیدونم چطور راضیش کردن
با لبخند گفتم:
_عه آخی مبارکشون باشه خوشبخت بشن
خاله خندید و گفت:
_اره وقتی به زن عمو طاهره گفتم حسنا ۱۸ سالشه باورش نمیشد میگفت مگه دارید بچه میگیرید اما وقتی برای عقدت دیدت گفت ماشاالله انقدر خانومه اصلا بهش نمیاد ۱۸ سالش باشه
لبخندی از روی خجالت زدم و گفتم:
_عزیزم لطف دارن
محسن خندید و گفت:
_بله دیگه خانوم منه!
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۸۵ و ۸۶
ساعت هفت عصر، حسن آقا اومدن خونه و همه آماده شدیم تا بریم خونه عموی محسن. خاله و حسن آقا با ماشین خودشون اومدن و من و محسن هم با ماشین خودمون.
اولین باره خونه عموی محسن دارم میرم برای همین یکم استرس دارم. بالاخره رسیدیم و جلوی خونه ماشینو پارک کرد
_خب بفرمایید رسیدیم!
_اینجاست؟!
_بله
از ماشین پیاده شدم محسن هم در ماشینو قفل کرد و پیاده شد کنار هم ایستادیم و دست همو گرفتیم خاله اینا هنوز نرسیدن منتظرشون ایستادیم تا بیان.
_عه محسن اومدن!
_اره بابا اینان
خاله از ماشین پیاده شد با یه جعبه شیرینی و اومد سمت ما
_سلام مامان چرا شیرینی خریدید؟
_سلام عزیزم عموت اینا خونشونو درست کردن گفتیم شیرینی بخریم برای خونشون
_اها کار خوبی کردید
حسن آقا هم از ماشین پیاده شد و اومد کنار خاله ایستاد و زنگو زد
_بله؟!
_داداش
_به به بفرمایید داخل.
به اصرار حسن آقا خاله رفت اول داخل و بعد خود حسن آقا محسن هم دستشو گذاشت پشت کمرم به سمت خونه فرستادم.
_بفرمایید
لبخندی زدم و رفتم داخل و پشت سرم محسن اومد و درو بست از پله ها بالا رفتیم. عمو و زنعمو جلوی در به استقبالمون اومده بودن
_سلام خوبید چرا زحمت کشیدید بفرمایید داخل
خاله رفت داخل و زنعمو جلو اومد و دست و روبوسی کرد باهام و گفت:
_سلام عزیزم مبارکتون باشه خیلی خوش اومدید
_سلام ممنون سلامت باشید
با عمو هم سلام کردم و رفتم داخل و محسن هم پشت سرم اومد داخل. دوتا دختر و یه پسر جلوی آشپزخونه ایستاده بودن و بهم تبریک گفتن و رفتم کنار خاله روی مبل نشستم. آروم به محسن گفتم:
_اون خانما کی هستن؟
_اون دختره که کوچیکه دختر عمومه اما اونو نمیشناسم فکر کنم عروسشونه
_اها پس اونم پسر عموته!
_اره
عموی محسن اومد کنار حسن آقا نشست و زنعمو با خاله صحبت میکرد و دخترشونم چند دقیقه یه بار یه سوال از من میپرسید که؛
چندسالتونه،کلاس چندمی،دانشگاه میری،خواهر برادر چندتا داری....
کلی سوال پرسید و حسابی سرمو گرم کرد منم که کم کم یخم باز شد باهم در مورد درس و رشته صحبت کردیم. عموی محسن رو به محسن کرد و گفت:
_خب عموجان کی قراره به سلامتی بری؟
محسن یکم مکث کرد و لبخندی زد و گفت:
_انشاالله به زودی
_خب عزیزم انشاالله خدا همراهت باشه و موفق باشی
_ممنون عمو جان لطف دارید
خیلی برام سوال شده که چرا محسن هرچی ازش میپرسن کی میری جواب درست نمیده خاله کنارم نشسته بود آروم گفتم:
_خاله محسن میخواد بره مأموریت
_اره عزیزم مگه نگفت؟
_چرا گفت اما گفت چهل روز بعد عقدمون
_اره عزیزم اما مثل اینکه مشکلی براشون پیش اومده باید هفته دیگه بره
با حرف خاله دیگه بقیه صحبت هاشو نشنیدم. حالم خراب شد اخه ما فقط یک هفتس از عقدمون میگذره. هفته دیگه کجا میخواد بره از طرفی توی این هفته من حسابی وابستش شدم... محسن زد روی شونم و گفت:
_چیزی شده؟!
_نه چیزی نیست
نباید بهش بگم که خاله گفت تا خودش بگه بهم
_اها اخه هرچی صدات کردم جواب ندادی
_ببخشید
_فدای سرت عزیزم بیا بریم شام بخوریم
_باشه
محسن دستمو گرفت و از روی مبل بلندم کرد و سر سفره نشستیم و غذا رو خوردیم. کل فکرم فقط این بود که چیشده که محسن میخواد بره مگه قراره نبود کمتر ۴۰ روز دیگه بره!...
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۸۷ و ۸۸
مهمونی تموم شد و سوار ماشین شدیم تا برم خونه.
_محسن یه سوال میپرسم واضح جوابمو بده!
+جانم بپرس!
_چرا میخوای زودتر بری؟
+یکی از همکارا بچش به دنیا اومده میخواد بیاد بچشو ببینه هیچکس قبول نکرد جاش وایسه من گفتم گناه داره قبول کردم برم!
_کی میای؟
+تقریبا یک ماهی طول میکشه
بغض گلومو گرفت و صورتمو سمت بیرون گرفتم و به خیابون نگاه کردم دلم نمیخواد محسن ببینه که ناراحتم.
_چیشد؟
سریع به خودم اومدم و گفتم:
_چی؟
+چرا یهو ساکت شدی؟
_اها هیچی همینطوری
+دیشب با بابا و مامان حرف زدیم گفتن عروسی رو بزاریم برای سه ماه دیگه چطوره؟
_نمیدونم خوبه اما خب باید با بابام صحبت کنید
+اون که قراره فرداشب مامان دعوتتون کنه بیاید خونمون تا بابا بگه
_باشه خیلی هم خوب میشه اینجوری سریع تر میریم خونه خودمون
بالاخره رسیدیم در خونمون و با محسن خداحافظی کردم و رفتم خونه. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم
_مامان! ... فاطمه! .... علی!.... چرا کسی جواب نمیده؟
رفتم پایین کسی خونه نیست تلفنو برداشتم. خاله بود:
_سلام خاله جان خوبید؟...نه مامانم خونه نیست...چشم بهشون میگم زحمت کشیدید.... شما هم سلام برسون خداحافظ
مامان از بیرون اومد خونه
_سلام مامان کجا بودی؟
+سلام عزیزم مدرسه علی بودم
_اها خاله زنگ زد
+چیکار داشت؟
_امشب دعوتمون کرد بریم خونشون شام
+همه یا فقط تو؟
_نه دیگه هممون
+اها باشه عزیزم الان خودم زنگش میزنم
_مامان محسن زنگم زد من زودتر میرم خونه خاله کمکش کنم خانوم جون هم اونجاست شما نمیای؟
+نه من کلی کار دارم تو برو ما شب خودمون میایم!
رفتم توی اتاقم و اماده شدم تا محسن بیاد دنبالم مانتوی یاسی رنگمو با روسری سفید و گلای قشنگ یاسی سرم کردم و چادرمو سرم کردم رفتم پایین.
_آماده شدی؟
_بله منتظرم تا محسن بیاد
پیام دادم به محسن:
_سلام عزیزم کجایی؟!
بعد از سه دقیقه جواب داد
_سلام نزدیکم زنگ زدم بیا بیرون
زنگ زد روی گوشیم و از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون
_به به سلااااام اقا محسن!
_سلام خانوم بَه خوبی شما؟ بریم؟
_بلههه بزن بریم....
توی راه محسن مداحی میزاشت و باهاش میخوند و منم توی دلم کلی ذوق میکردم. بالاخره رسیدیم پیاده شدم
_نمیای؟
+نه یه جایی کار دارم برم و بعد میام
_باشه مراقب خودت باش
+چشم
بوق زد و رفت زنگ خونه رو زدم خاله درو باز کرد. و رفتم داخل
_سلام خاله خوبی؟
_سلام عزیزم خوش اومدی بفرما داخل
محسن کو؟
_کار داشت گفت بعدا میام
خانوم جون از روی مبل بلند شد
سریع رفتم جلو و گفتم:
_سلام خانوم جون بشینید
+سلام حسنا خانم، خوبی عزیزم؟
_فداتون بشم خانوم جون به خوبی شما
+خدانکنه عزیزم
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۸۹ و ۹۰
_عزیزم چادرتو در بیار راحت باش
_باشه خاله
رفتم توی اتاق محسن و چادرمو درآوردم
روی میز محسن چندتا برگه و خودکار بود یه شیطنتی به ذهنم رسید. خودکارو برداشتم و روی یکی از کاغذا نوشتم:
«حس بودنت قشنگ ترین حس دنیاست تو که باشی هر ثانیه رو عشق است»
یه قلب و چشمک هم کنارش کشیدم و چسبوندمش به آیینه که هروقت اومد خودشو ببینه چشمش بخوره به کاغذ
رفتم بیرون و در اتاقو بستم
_خاله بیام کمکتون؟
_بی زحمت بیا یکم ژله درست کن تا بزارم توی یخچال سفت بشه برای شب
_باشه
رفتم توی آشپزخونه و چند نوع ژله رنگ رنگ بود با تمام سلیقم تزئینشون کردم و گذاشتم توی یخچال... صدای در اومد محسن بود قلبم شروع کرد تند تند بزنه حالا میره برگه رو میبینه..
با خانوم جون سلام کرد و گفت:
_پس خانوم من کجاست؟
_توی آشپزخونه است دورت بگردم
_خدانکنه
صدای پای محسن اومد که به طرف آشپزخونه اومد:
_سلاااام ببین کدبانو چیکار کرده!
_سلام عزیزم کاری نکردم که دوتا ژله درست کردم
_همینم خودش کلی کاره خسته نباشید عزیزم
از اینکه محسن انقدر هوامو داره خیلی خوشحالم با تمام عشقی که دارم توی چشمهاش نگاه کردم و محسن هم دقیقا با عشق نگاه توی چشمهام کرد چند ثانیه همینطور محو چشمهای هم بودیم که خاله گفت:
_تموم شد خاله؟
نگاهمو از محسن گرفتم و گفتم:
_بله خاله تموم شدن
_ممنون عزیزم
_خواهش میکنم
محسن گفت:
_من میرم لباسامو عوض کنم میام
از این حرفش ته دلم خالی شد الان میره و نوشتمو میبینه
_باشه عزیزم برو
از آشپزخونه اومدم بیرون و نشستم کنار خانومجون که داشت قران میخوند لبخندی بهم زد و مشغول قران خوندنش شد. سرم توی گوشیم بود که محسن از توی اتاق گفت:
_حسنا خانمم یه لحظه بیا اینجا
از این حرف محسن دستام یخ کردن و با استرس گفتم:
_باشه عزیزم
از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق رفتم در زدم محسن گفت:
_بیا تو
سرمو اروم داخل کردم و گفتم:
_اجازه هست؟
_بلهههه بفرمایید
لبخندی زدم و رفتم داخل محسن با یه لبخند عمیقی نگاهم میکرد نگاهش سنگینی میکرد برام. محسن با خنده گفت:
_خب خب نگفته بودی انقدر بلدی دلبری کنیا!
لبخندی زدم و گفتم:
_دیگه باید دید کی دلتو برده که اینطوری براش دلبری میکنم
محسن اومد کنارم نشست و دستامو گرفت و گفت:
_حسنا!
_جان دلم؟!
_بعضی وقتا فکر میکنم انقدر که من دوست دارم کسی دیگه وجود داره کسی رو انقدر دوست داشته باشه؟
از حرفش ته دلم خالی شد و با لبخندی گفتم:
_فکر نمیکنم... محسنم؟
_جانم!
_هر روز خدارو هزار بار بخاطر اینکه بهت رسیدم شکر میکنم من اگه بهت نمیرسیدم چیکار میکردم؟
_من که اگه بهت نمیرسیدم ترجیح میدادم تا آخر عمر مجرد بمونم و پیر پسر بشم...
هر دوتامون بلند زدیم زیر خنده. محسن گفت:
_خیلی خسته بودم اصلا انگار همه خستگیم تموم شدن آخیش
روی تختش دراز کشید و با لبخند چشماشو بست.
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟