🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۲۲۵
سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم:
_«مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟»
و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد:
_«الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این بحثها باعث شه که یه وقت... راستش میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همهمون رو به یه #قبله نماز میخونیم، همهمون #قرآن رو قبول داریم، همهمون به #پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم.»
و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم:
_«خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!»
و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادیام را آغاز کردم:
_«بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم...»
و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که نالهام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود.
مجید از این تغییر ناگهانیام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند و من اجازه نمیدادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که سراسیمه دمپاییاش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسهها ندویده بود که طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم:
_«مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم.»
و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانیام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود.
مجید دیگر دمپاییاش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسهها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید:
_«بهتری الهه؟»
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد:
_«از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه!»
با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم:
_«فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد.»
دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم.
مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند
و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم:
_«ای کاش الان مامانم اینجا بود!»
که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کسِ من بود. دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداریام داد:
_«قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!»
و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز زخم بیوفایی خانوادهام را فراموش کنم و نه تنها از سر درد و کمر درد که از این همه بیکسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم.
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🏴🌙﴾•°﷽°•﴿🌙🏴
«صَلَّی اللّهُ عَلَی الباکينَ عَلَی
الحُسِـــ😭ـــــیْن»
💎#سومین چله، #چله_نوکری💎
💎زیـارت عـاشـورا💎
روز 2⃣
شنبه سیزدهم مردادماه
بیست و یکم ذی القعده
🌙 #برای_هم_دعا_کنیم
🏴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷شهدای عزیز این هفته🌷
👣شنبه؛ سرگرد مدافع حرم سجاد مرادی
👣دوشنبه؛ مدافع حرم امین کریمی
👣چهارشنبه؛ مدافع حرم اسدالله ابراهیمی
🌸زندگی نامه🌸
🍃تولد و کودکی
#شهید_سجاد_مرادی متولد ۲۸ دی ماه ۱۳۶۱ در روستای آورگان (سد چغاخور) از توابع شهر بلداجی شهر بروجن استان چهارمحال و بختیاری چشم به جهان گشود . آن روز برف شدیدی آمده بود و به دلیل نبود امکانات پزشکی و وسایل نقیله و... سجاد در خانه پدری به دنیا👶 آمد . از همان ابتدای زندگی سجاد با خدا شروع شد به طوری که پدر و عموی سجاد که در حال ساخت مسجد امام سجاد(ع) در روستا بودند ، اسم بچه را هم سجاد گذاشتند . سجاد تا ۴-۵ سالگی در روستا بزرگ شد و پس از آن با مهاجرت👨👩👧👦 خانواده به شهر اصفهان در محله مفت آباد (روبه روی گلستان شهدا) ساکن شدند که با توجه به اینکه زمان جنگ بود و شهدای زیادی برای خاکسپاری به آنجا می آوردند ، سجاد روحیه خود را با شهدا پرورش داد . پس از آن به محله شمس آباد (پل چمران) آمدند و در آنجا سجاد در مدرسه عرفان مشغول تحصیل شد . در همین حین سجاد به واسطه ارتباط عموی خود که با آنها زندگی میکرد ، با مسجد و بسیج و ... آشنا شد . سجاد از همان دوره تا روز خاکسپاریش مسجد را رها نکرد .
🍃علاقه 😍خاص سجاد به نظام اسلامی ،انقلاب ، امام و شهدا و مهم تر از همه رهبر انقلاب باعث شد تا در سال ۱۳۸۱ جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی🇮🇷 شود .
🍃سجاد در سال ۱۳۸۴ با دختری مومن و مذهبی از بستگان خود ازدواج💑 کرد . در تاریخ ۱۱ آبان ۱۳۸۵ جشن عروسی ساده ای در منزل پدرش برگزار کرد . در سال ۱۳۸۷ خداوند دختری👧 به نام فاطمه زهرا به او داد .
🍃سرانجام در تاریخ 23 آبان ماه 1394 پس از وداع با دوستان شهیدش طبق تعبیر زیبای خودش👣 عازم جبهه نبرد اسلام و آمریکا شد و پس از نبرد های بسیار در تاریخ 16 آذر ماه در منطقه خلصه حومه حلب در اثر اصابت موشک عناصر کتائب ثوار الشام با تانک و برخورد ترکش به پشت سر به فیض🕊 شهادت رسید ...
منبع؛
http://shohada-esf.ir/post/
#زندگیمون_چقدر_شبیه_شماست؟!؟
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾معرفی شهید🌾
🌾نام ونام خانوادگی:شهید مدافع حرم سجاد مرادی
🌾تاریخ تولد: ۲۸دی ماه۱۳۶۱
🌾تاریخ شهادت: ۱۶اذر ماه ۱۳۹۴
🌾محل شهادت: در منطقه خلصه حومه حلب
منبع؛
http://shohada-esf.ir/post/
#عمر_بابرکت
#عمر_باعزت
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚چه چیزی🌷 سجاد🌷 را به مقام شهادت رساند!💚
🌸پدر شهید :
✨نماز شبها، یا حسین گفتنها و دنباله رو رهبری بودن سجاد را به مقام شهادت🕊 رساند؛ او در حلال و حرام به شدت دقت میکرد تا جایی که وقتی نذری🍲 برای ما میآوردند نمیخورد و میگفت، نمیدانم این نذری از چه پولی تهیه شده است.
✨ در مراسمهای عروسی که موسیقی و رقص وجود داشت شرکت نمیکرد و یا آخر مراسم که موسیقی را قطع میکردند، به مجلس وارد میشد.
منبع؛
http://isfahan.farsnews.com/news/13951013001793
#بخام_برم_عروسی_چجوری_برم_بهتره!!؟
👰 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎 #دختران_انقلاب💎
سجاد قبل از 👣رفتن دخترش را آماده پذیرفتن شهادت🕊 کرده بود
و در تربیت فرزندش مفاهیمی مثل شهادت را گنجانده بود؛
وقتی روز موعود فرا رسید، خودش دخترش👧 را آماده رفتن به مدرسه کرد و او را سوار بر سرویس🚕 کرد،
آن روز در پاسخ دختر 8 سالهاش که گفته بود
«بابا خودت بعد از مدرسه میای دنبالم؟» گفت : بله،
اما پس از فرستادن دخترش به مدرسه🏫 چون میدانست برگشتی در کار نیست در آسانسور ساختمان بغضش ترکید و گریه 😭کرد.
منبع؛
http://isfahan.farsnews.com/news/13951013001793
#خداکند_شرمنده_فرزندان_شهدا_نباشم
😓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5