💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۶۵
احمد آقا روبه مهیا گفت:
_اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت.
مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.... محمد آقا روبه مریم گفت:
_دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب میخواست حرفی بزند؛اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت:
_خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت... و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش میرفت باشنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد.چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد.
با خنده گفت:
_من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
_نگاه کن صداش رو!
_همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
_اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
_میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
_آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!!
_از کجا؟!
_بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
_نرجس؟!؟نه بابا!!!
_برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
_خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
_صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
_نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
_آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت.
شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🏴🌙﴾•°﷽°•﴿🌙🏴
«صَلَّی اللّهُ عَلَی الباکينَ عَلَی
الحُسِـــ😭ـــــیْن»
💎#سومین چله، #چله_نوکری💎
💎زیـارت عـاشـورا💎
روز 3⃣3⃣
ســہ شــنـبہ سیزدهمـ شہریورماه
بیسـٺ و سومـ ذی القعده
🌙 #برای_هم_دعا_کنیم
🏴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟لیست شهدا....شـــہـــ👣ــدایے که براشون هدیہ صلواٺ فرسٺاده شده البٺہ ٺا الان...👌🌟
سرے اول؛ 🌷🌷شہداے مدافع حرم🌷🌷
🍂جاویدالاثر مهدے ثامنی راد
🍂رضا اسماعیلے
🍂قاسم غریب
🍂محسن قوطاسلو
🍂مهدے اسحاقیان
🍂خلیل تختے نژاد
🍂مسلم خیزاب
🍂هادی ذوالفقارے و 🍂جواد محمدے
🍂سعید کمالے و 🍂محمود رادمهر
🍂محمدرضا دهقان
🍂محسن حججے
🍂حمیدسیاهکلے مرادے و🍂بابک نورے هریس
🍂سید یحیی براتے و 🍂سید سجاد حسینے
🍂محمودرضا بیضایے و 🍂نوید صفرے
سرے دوم؛ 🌷🌷شہداے دفاع مقدس🌷🌷
🍃سید محمدعلی جهان آرا
🍃مصطفی ردانے پور
🍃محمدابراهیم همت
🍃عبدالحسین برونسے
🍃سید احمد پلارک.شهید عطرے.
🍃ابراهیم هادے
🍃حاج حسین خرازے
🍃علی جرایه
🍃محمدرضا تورجے زاده
🍃حسین هریرے
سرے سوم؛ 🌷🌷شہداے مدافع حرمـ🌷🌷
🍂مصطفے صدر زاده
🍂مجید قربان خانے
🍂سجاد طاهرنیا{یا طاهرےنیا}
🍂عباس دانشگر
🍂حسین مشتاقے
🍂محمدتقی سالخورده
🍂محمد بلباسے
🍂حاج حسین همدانے
🍂محمد ابراهیمـ رشید
🍂محمدحسین حمزهـ
🍂حسین معز غلامے
🍂خادم الشہید حجت الله رحیمے
🍂ســردار ســرلشکر حسن تهرانےمقدم
🍂محمد کامران
🍂سجاد مرادے
🍂امین کریمــے چنبلـو
🍂اسدالله ابراهیمے
🍂مهدے عزیزے
🍂حسن غفارے
🍂شہید نویسنده طاها ایمانے
🍂صـادق عدالٺ اڪبرے
🍂علیـرضا نورے
🍂شہید لبنانی احمـد محمـد مشلب
🍂سیــد مجتبـی ابوالقـاسمے
🍂امیـر سیـاوشـے
🍂اکبــر شهریارے
🍂حجٺ اسدے
🍂سیدمحمدحســـین میردوسٺــــے
🍂حجــٺ الاســلامـ محــمدمــهدے مالامیرے
🍂عبــــــدالمہـــــدے ڪــاظمــے
سرے چہارم؛ 🌷🌷شہداے دفاع مقدس🌷🌷
🍃عبــاس دوران
🍃علیرضا ڪریمـــے
🍃شہداے حادثہ تروریستے اهواز🍃
🍃عبدالحمـــــــید دیالـــمہ
🍃سیدمجتــبـــے علمــــــــدار
🍃امیـــر حاج امیـــــنے
🍃احمــــــد ڪـــــشورے
🍃مــہدے باڪــرے
🍃مــہــدے زین الــــدیــن
🍃شہداے ٺازه ٺفحص شده اے که هنوووز گمناااامند🍃
🍃سیــد محمدحسیـــن علمـ الہدے
🍃مصطفے احمدے روشن
🍃رضا رضائیان
🍃سرلشڪر خلبان عباس بابایـے
🍃خلبان علےاڪبر شیرودے
🍃علےاڪبر جوادے نظرلو
🍃سرلشگر محــمدباقـر روحــے
🍃محمدرضا حقیقـــے
🍃شہید مدافع حرمـ مہدے نوروزے
🍃مرحمٺ بالا زاده
🍃ݐاسدار شہید علے طالب زاده 👈جمع آوری اطلاعات؛ خانواده شهید
🍃محمدرضا شفیعی
🍃محمود ڪاوه
🍃مجــید زین الــدین
🍃بہــنامـ محــمدے راد
سرے ݐـــنجمـ؛ 🌷🌷 جمیــــع شہــــداء🌷🌷
🍂شہــید مدافـــع حرمـ #اهل_سنٺ عُمر مُلازهے
🍂جعفـــــــر بذرے
🍂ابوالـــحسن نظـــرے
🍂عبــاس ورامــــــینے
🍂 #دانشمند مجیــــد شـــہریارے
🍂شہــداے انفجار #چابــہار
🍂مدافع حرمـ عبدالرحیمـ فیروزآبادے
🍂مدافـــع حرمـ شاهــــرخ ضرغـــام
🍂حسن قورچ بیگی
🍂مدافع حرم مسعود عسکری
🍂مدافــع مہـــدےایمانے
🍂مدافــع حمیــدرضا ضیــایے
🍂میــرمحمــــمود بنےهاشمـ
🍂مدافــع حرمـ رضـــا بخشـے
🍂علی اوسطی
🍂سید رفیع رفیعی
🍂مدافـع حرم محمد اینالو (ابوحامد)
🍂مدافـع حرم عـــــباس آبیـارے
🍂محمـد زاهـدے
🍂قاســمـ ٺــیمورے
🍂 #مــرزبان ســید مصــطــفے موســـوے
🍂علــے قــوچانــے
🍂سیدعلے حسیــــــنے
🍂حسن باقــــــرے
🍂شہــید مدافـــــع رضــااسـماعیــلے
🍂 #مدافــع_وطن حسیـــن ولایــتــےفر
🍂مدافع حرم هادےباغبـــانــے
🍂 #شهیده دفاع مقدس بانــــو محبــوبه دانش آشتیـــانـــے
🍂مدافع سعید علیزاده
🍂رضا گودینی
🍂مدافـــــع رحیم کابلی
🍂 مسعـــــود عسگری
🍂 ایّــوب معــادی
🍂شهدای مظلوم حمله تروریستی زاهدان
🍂 نورالدین جهانجوی
🍂مدافع علی اکبر عربی
🍂شهید حسن ترک
🍂شهیده طیبه واعظی
🍂شهیده نسرین افضل
🍂سید مهدی موسوی
🍂محمدرضا مهرپاک
🍂مهدی قره محمدی
🍂شهید مدافع حرم احسان فتحی
🍂شهید اسماعیل سریشی
🍂شهید محمود رادمهر
🍂مدافع حرم محمد جواد قربانی
🍂علی باقری
🍂مدافع حرم عبدالله باقری
🍂اسفندیار اکبرنیا
🍂منوچهر علی پور
🍂سردار داوود گریوانی
🍂سرلشکر علی هاشمی
🍂مدافع حامد تابنده
🍂مدافع ابوذر غواصی
🍂مدافع مهدی موحد نیا
🍂مرتضی عبدالهی
🍂علی آقاعبداللهی
🍂مدافع میثم مدواری
🍂مدافع احمد مکیان
🍂مدافع حرم اسدالله ابراهیمی
🍂سردار علی اصغر جودی نعمتی
🍂علی اصغر ابراهیــمی ورکیانی
🍂محمد زمان عطایی
🍂اسماعیل فرجوانی
🍂محمد رضا مهدی زاده
🍂شهید ترور محمد ولی قرنی
🍂شهید ترور محمد علی قاضی طباطبایی
🍂احمد وکیلی ناطق
🍂یوسف سجودی
🍂شهید ترور استاد مسعود علی محمدی
🍂عباس شعف
🍂سردار علی پرورش
🍂شهید ترور محمد مفتح
🍂شهید مبارز مجتبی بابایی
🍂مدافع حرم مرتضی کریمی
🍂مدافع حرم مهدی قاضی خانی
🍂یوسف فدایی نژاد
🍂مدافع حرم محمد رضا فخیمی
🍂محمد منتظرقائم
🌟 #زندگیتون_پراز_عطر_شهدا
🌷 @asheghane_mazhabii
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷نہ پرواز بلدمـ... نہ بال و پرشو دارمـ.. نہ دامہاے دنیوے اجازه میدنـ..🌷 ٺنہـــ☝️ــا ڪانال #رمـــــ
بـــــنر ڪـــــانالــــــمونہ😍
نشـــــرش با شــــــــما🎀☺️
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۶۶
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست... سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد... از گم شدن مهیا...از کاری که نرجس کرد...از شکستن دست مهیا ...تا سیلی خوردن مهیا ...هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
_بفرما
مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
_شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
_نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته.... مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
_میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود... اما کاری که نرجس انجام داد... واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
_انتظار دیگه ای از تک فرزند «حاج حمید» نداشته باش
_شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
_مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
_باشه شبت بخیر
****
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
_مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
_مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش... سرش را با تعجب سرش را بالا آورداحمد آقا گونه اش را نوازش کرد
_اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته میکردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
_وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم... چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم... اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم... فقط میخواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
_شرمنده... من نمیخواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
_دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
_اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
_بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ را خامو ش کرد
_هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد
احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست..مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞