eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°|🌹🍃🌹|° سر سفره عقد...💕 اونقد ذوق زده بود...😍 که منو هم به هیجان می آورد...☺️ وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم...💑 صورتمو چرخوندم سمتش...👰 تا بازم اون لبخند زیبای😊 همیشگیشو ببینم...👀 اما به جای اون لبخند زیبا... اشکای شوقی رو دیدم...😂 که با عشق تو چشاش حلقه زده بود... همونجا بود که خودمو... خوشبخت ترین زن دنیا دیدم...👸 محرم که شدیم...💞 دستامو گرفت💁 و خیره شد به چشام...👁 هنوزم باورم نمیشد...🙂 بازم پرسیدم:"چرا من…؟" از همون لبخندای دیوونه کننده😍 تحویلم داد و گفت... "تو قسمت من بودی و من قسمت تو..."💕 قلبم❤️ از اون همه خوشبختی... تند تند می زد و... فقط خدا رو شکر می کردم...🙏 به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود...👨💖 هر روزی که از عقدمون💍 می گذشت... بیشتر به هم عادت می کردیم...💏 طوری که حتی... یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم... تا این حد مهربون و احساساتی باشه...😊😍 به بهونه های مختلف واسم کادو🎁 می گرفت و... غافلگیرم می کرد...😉 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 📚|• من دوم دبیرستان بودم. اونم دیپلمش رو گرفته بود وسرباز بود.  سنش هم 22 بود. من اون موقع یه دختر معمولی بودم. حجابم کامل بود ولی چادری نبودم. 😌|° ایشون هم یه بسیجی تمام بودن به بنده هم گفتن حقیقتش اگه شما رو انتخاب کردم ، بخاطر این هست که میدونم از خانواده مومن و متدینی هستین. 😇|• چون پدر من هیات میگرفتن و ایشونم قبلا تو هیات میومدن و پدرم رو دیده بودن. 💐|° خلاصه تو خواستگاری به من نگفتن که میخوام چادری باشین! فقط به من گفتن که نمازتون رو میخونین؟ من گفتم که بله میخونم و یه سری سوالای اینجوری پرسیدن. اصلا اشاره ای به چادر نکردن.  👨‍✈️|• با اینکه اون موقع فرمانده پایگاه بسیج بود و رفقاش بهش گفته بودن چطوری رفتی یه زن مانتویی گرفتی؟ گفته بود:" ببین همه چادری ها خوبن، مانتویی ها هم خوبن. ولی اونی که چادریه که خودش چادری هست. ما اگه بتونیم یک نفر که مانتویی هست رو چادری کنیم، هنر کردیم!...👏😍 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 •💜• @asheghaneh_halal
🏡|• وقتی ميومد خونه ، من ديگه حق نداشتم كار كنم. 👶🏻|° بچه رو عوض میكرد ، شير براش درست میكرد. سفره رو مينداخت و جمع میكرد ، پا به پای من می نشست ، لباس ها رو می شست ، پهن می كرد ، خشک می كرد و جمع می كرد.... 💞|• اونقدر محبت به پای زندگی می ريخت كه هميشه بهش میگفتم : درسته كه كم ميای خونه ؛ ولی من نمی تونم محبت های تو رو جبران كنم. 😍|° نگام می كرد و می گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داری . ☝️🏻|• يکبار هم گفت : من زودتر از جنگ تموم می شم و گرنه ، بعد از جنگ به تو نشون می دادم تمام اين روزها رو چطور جبران می كردم..... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 《🌸》 @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 😐|° گونی های‌ نان ‌خشک راچيده بوديم كنار انبار ، حاجی وقتی فهميد خیلی عصبانی شد ، پريد بما كه ديگه چی؟ نون خشک معنی نداره ! ☝️🏻|• از همان موقع دستور داد تا اين گونی ها خالی نشده کسی حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه ها !! 😢|° تا مدتها موقع ناهار وشام گونی ها را خالی ميكرديم وسط سفره و نان های سالم تر را جدا ميكرديم و ميخورديم.... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💗°• @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 💗|• همیشه قبل از خواب، قرآن می‌خواند و هروقت پدر و مادرش را می‌دید دست‌شان را می‌بوسید. 😌|° قانع بود و از تجمل فرار می کرد. از نیازمندان دستگیری می‌کرد. 😍|• خیلی هم شجاع بود...‌! #زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷 #به_روایت_شهید_سجاد_طاهرنیا 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🌼|° ده سال با محمد زندگی کردم ، هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه ، به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد. 🚗|• مسافرت که می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیابون هم بود می ایستاد. 🙂|° بارها بهش می گفتم : مقصد که نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین. بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین. 💛|• ولی محمد می گفت : شاید توی همین راه کوتاه ، عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم ؛ الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم ؛ اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💖| @asheghaneh_halal
❄️ بارانــ☔️ خیلے تند ميآمد. بهم گفت: «من میرم بیرون» گفتم: « توی این هوا ڪجا میخوای بری؟»😕 جواب نداد. اصـرار ڪردم. بالاخره گفت: «میخوای بدونے؟! پاشو تو هم بیا.» با لنـدرور شـهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکے های فرودگـ🛩ـاه یڪ حلبے آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچـه هاش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچـه صاف مےرفت توی یڪے از خانه ها در خانه را ڪه زد، پیرمردی آمد دم در. ما راڪه دید، شروع ڪرد به بد و بےراه گفتـن به شهــردار.😰 مےگفت: « آخه این چه شهرداریه ڪه ما داریم؟! نمےآد یه سری بهمـون بزنه، ببینـه چے مےکشیم.»😓 آقا مهـدی بهش گفت:🗣 «خیلےخب پدرجـان. اشڪال نداره. شما یه بیلـ⛏ به ما بده، درستش مےڪنیم» پیرمـرد گفت: « برید بابا شماهام! بیلـم ڪجا بود.»😒 از یکے از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکے های اذان صبح توی ڪوچه، راه آب مےڪندیم.  شهـردار وقت کسے نبود جز : 🌷|شهید مهدی باڪری|🌷 @asheghaneh_halal 🕊°•.
‍°|🌹🍃🌹|° 💎|• آخرین باری که آمده بود مرخصی، خیلی حال عجیبی داشت ، نیمه شب با صدای ناله اش ازخواب پریدم ! 🚪|° رفتم پشت در اتاقش سرگذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می‌کرد. 💚|• میگفت: خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی می‌خواهم، مثل مولایم امام حسین (ع) سر نداشته باشم ، مثل حضرت عباس (ع) بی دست شهید شوم. 👌🏻|° دعایش مستجاب شد و یکجا سر و دستش را داد.... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal ..🌺
°|🌹🍃🌹|° 🚶|• هروقت حاجی از منطقه به منزل می آمد ، بعد از احوالپرسی با من ، با همان لباس بسیجی ، به نماز می ایستاد. 😄|° یک روز به شوخی گفتم ، تو مگه چقدر پیش ما هستی که ، به محض آمدن نماز می خوانی ؟ 😌|• نگاهی کرد و گفت : هر وقت تو را می بینم ، احساس میکنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم..... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💗•• @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 💍|• همسرم احترام پدر و مادر و خانواده را بسیار زیاد حفظ می‌کرد ❣|° و احترام به مردم بسیار برایش مهم بود و همیشه به رعایت احترام توصیه می‌کرد. 😊|• همیشه لبخند بر لب داشت و همیشه با روی خوش با خانواده، من، پسرش و مردم برخورد می‌کرد. 😇|° احترام به خانواده حتی به کوچکترین عضو خانواده را همیشه رعایت می‌کرد و به احترام ورود هر فردی از اعضای خانواده به خانه همیشه بلند میشد و با روی خوش از آنها استقبال می‌کرد. #زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_مرتضی_بصیری‌پور 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 •🌼• @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🌸|• شاید با شهادت همسرم مأموریتش در این دنیا پایان یافته باشد، اما مأموریت من و همسران شهدای مدافع حرم در جبهه فرهنگی تازه شروع شده است. 💍|° همسرم اکبر زوار جنتی فدا شد. اگر لازم باشد امیرعلی را هم در این راه فدا می‌کنم تا ادامه‌دهنده راه پدر شهیدش باشد. او را در راه اسلام و رضای خدا قربانی می‌کنم. 💣|• صهیونیست‌ها بدانند وعده امام خامنه‌ای در نابودی اسرائیل نه با تأخیر، بلکه با تعجیل عملی خواهد شد و در این مسیر از هیچ چیز نمی‌ترسیم. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 °\♥️\° @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🍀|• وقتی به کاری نزدیک می‌شد تا آخر ادامه می‌داد و به کم هم قانع نبود. ✨|° آدمی به‌ شدت آرمانی بود ، از سوی دیگر واقع‌گرا هم بود ؛ 🙃|• یعنی آن آرمان را می‌آورد در سطح واقعیت‌ها و به‌ طور کامل و به یک شکلی تفکیکش می‌کرد تا بتواند آن را مرحله ‌به‌ مرحله محقق کند 😎|° و از خودش مایه می‌گذاشت و بیشترین هزینه را می‌داد.... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal ..🌻..
°|🌹🍃🌹|° 😊|• بهم گفته بود دوست دارم موقع خوندن خطبه ی عقدمون یه دعا برام بکنی. 😞|° اما زمان عقد که رسید به خاطر ازدحام جمعیت نتونستیم کنار هم باشیم و با فاصله از هم نشستیم. 😉|• یه لحظه دیدم خواهر عبدالصالح یه دستمال کاغذی بهم داد و گفت : این رو عبدالصالح داده. ✍🏻|° دیدم روی همون دستمال کاغذی نوشته : دعا کنید من شهید بشم... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal \🌺\
°|🌹🍃🌹|° 🌸|• من و حجت‌الله نسبت فامیلی داشتیم، پسرخاله پدرم بود. ایشان متولد ۵۷ بود و من متولد ۶۸. 💍|° سال ۸۴ با هم ازدواج کردیم. ایشان در سال ۸۹ به عضویت سپاه پاسداران درآمد. حاصل زندگی مشترک‌مان علیرضا شش ساله و النا سه ماهه است. 🙂|• من مشکلی با حضور همسرم در دفاع از حرم آل‌الله نداشتم. حجت‌الله دی ماه ۹۲ به عراق رفت و حدود چهار ماه بعد یعنی در اردیبهشت ۹۳ به خانه برگشت. |° بعد هم بارها و بارها برای انجام مأموریت به عراق سفر کرد. ۲۰ اسفند ۹۶ برای اولین و آخرین بار به سوریه اعزام شد. ایشان با همه وابستگی و دلبستگی‌هایش به خانواده و زندگی راهی شد و عشق و ارادتش به اهل بیت (ع) را برای خودش تکلیف می‌دانست. 😔|• حالا که شهید شده مرتب یاد آخرین صحبت‌ها و لحظات جدایی‌مان می‌افتم. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal ▪🌺▪
°|🌹🍃🌹|° ❤️|• همسرم خیلی مهربان و دلسوز بود. ما عاشقانه در کنار هم زندگی کردیم. من واقعاً نمی‌دانم حجت چطور توانست دخترش را بگذارد و برود. می‌دانم که زیبایی کارشان در همین گذر از تعلقات دنیایی است اما باز هم می‌گویم همت می‌خواهد که همسرم به لطف خدا چنین همتی داشت. 🍼|° النا یک ماهه بود، وقتی گریه می‌کرد و من او را روی سینه پدرش می‌گذاشتم، آرام می‌شد. |• حجت‌الله ارادت خاصی به اهل بیت داشت و همین ایمان و اراده او را به میدان جنگ کشاند. عشق به بی‌بی و حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) او را رزمنده کرد. 🌼|° در اعزام آخر وقتی خواهرش از حجت‌الله پرسید می‌گویند به شما پول می‌دهند، گفت نه آبجی ما فقط برای دفاع از حرم می‌رویم. حجت ارادت خاصی به ولایت فقیه داشت. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal •🌾•
°|🌹🍃🌹|° 🌸|• نخستین عید فطر بعد از ازدواج، همسرم ماموریت بود. احساس دلتنگی می کردم. همان روز تماس گرفت و مثل همیشه، احساسم را از لرزش صدایم حس کرد. هر قدر سعی کردم عادی صحبت کنم، نشد. 📱|° نیمه شب پیامک داد که تا چند ساعت دیگر به خانه می‌آیم. برای عید خودش را به خانه رساند و شیرینی آن عید برای همیشه در ذهنم ماندگار شد. 🌺|• از آنجایی که دور از خانواده زندگی می‌کردیم، بسیار مراعات حال مرا می‌کرد. در انجام کار خانه و نگهداری از فرزندمان کمک حالم بود. 😓|° علی‌رغم اینکه خسته بود؛ اما همیشه با خوشرویی و مهربانی با من برخورد می‌کرد. آن‌قدر غرق در خوشبختی بودم که هیچ وقت نبودش را تصور نمی‌کردم. 😉|• چندین مرتبه با لحن شوخی از شهادت صحبت کرد؛ اما آن زمان جدی نگرفتم. از آنجایی که می‌دانست من طاقت دوری اش را ندارم، به طور جدی موضوع شهادت را مطرح نمی‌کرد. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💜|° @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🌙|• دو شب قبل از شهادتش خوابی دیدم که به یقین رسیدم صادق برنمیگردد. صبح آن روز تلفنی خوابم را برایش تعریف کردم. باز هم با شوخی و خنده سعی کرد تا من را از نگرانی برهاند. ☎️|° فردای آن روز هرچه منتظر تماسش ماندم، خبری نشد تا اینکه روز بعد عموی همسرم با من تماس گرفت و پرسید که آیا از حضور صادق در سوریه اطلاع دارم؟ 😥|• پاسخ منفی دادم. آن زمان هم خبر شهادتش را به من نداد. خبر شهادت صادق را در کانال ارتش خواندم. یک لحظه احساس فلج شدن به من دست داد. دست همسرم همانجا برایم رو شد. 😣|° خواهرم می‌گفت : «شاید شایعه باشد.» 📞|• با پادگان تماس گرفتیم. ابتدا خبر را تکذیب کردند، اما بعد از یک ساعت فرد دیگری تماس گرفت و خبر شهادتش را تایید کرد. در آن لحظه خوابم را از ذهن گذراندم و آخرین کلماتی که به زبان آورد، را در ذهنم مرور کردم. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💔▪ @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🙂|• زمانی که صادق در مورد ازدواج با مادرشان صحبت می کند، تنها یک شرط می گذارد و عنوان می کند که باید همسرم "سیده" باشد. |° آشنایی ما هم از طریق واسطه صورت گرفت. در آن روزها من درگیر کنکور ارشد بودم و تمایل زیادی به ازدواج نداشتم. به همین دلیل خانواده ام هم اجازه نمی دادند که خواستگار به منزل بیاید. 💐|• یک هفته قبل از خواستگاریِ مادرِ صادق، من به جدم حضرت زهرا (س) متوسل شدم. نماز استغاثه به حضرت را خوانده و زندگی و ادامه تحصیلم را به ایشان سپردم. 🌹|° مادر من و زن عموی صادق، فرهنگی بودند. زن عموی شان برایش خواهری می کند و واسطه ازدواج ما شدند. وقتی مادرم شرایط صادق را مطرح کردند، موافقت کردم که به خواستگاری بیایند. 📆|• اول اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۱ بود. در جلسه اول خواستگاری، صادق سؤال خاصی نپرسیدند، ولی من سئوالات زیادی پرسیدم. 😎|° در مقابل، صادق جواب های عجیبی می دادند؛ مثلا من از ایشان پرسیدم که وقتی عصبانی می شوید، چه عکس العملی دارید که گفتند : ☺️|• خوشبختانه یا متأسفانه من عصبی نمی شوم اگر هم عصبی شوم، عکس العمل خاصی ندارم و محیط را ترک می کنم و با صلوات خودم را آرام می کنم. باور این مسئله در آن لحظه برایم سخت بود. 💍|° بعد از عقد من خود کاملاً به این موضوع واقف شدم که صادق به هیچ وجه عصبی نمی شود؛ تجربه زندگی با ایشان نشان داد که همچون نامشان در گفتارشان صادق هستند. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 •[🌻]• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 💍|• مراسم عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم. 📹|° جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟ |• می‌دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم : اِن شاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. 💕|° من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید : شما چه آرزویی دارید؟ ☺️|• گفت : همین که خانم گفت. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇🏻 •↯💛↯• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🗓|• در ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۲ بعد از ۱۴ماه، زندگی مان را در زیر یک سقف آغاز کردیم. 🎉|° سر سفره عقد چند باری در گوشم گفت که آرزویم یادت نرود، دعا کن شهید بشوم و برایم سخت بود که این دعا را بکنم. هر چند خودم را قانع کرده بودم که شهادت بهترین نوع ترک دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد، ولی باز هم ته دلم آشوب می شد. 🌷|• فردای روز عقد که پنج شنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز. آنجا با خودم کلنجار می رفتم که برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم گفتم : 🏵|° «الان که بین این مزارها راه می روم اگر شهیدی هم اسم صادق دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم.» 😢|• دقیقاً در همین فکر بودم که روبه رویم شهیدی هم اسم صادق دیدم. نشستم و فاتحه ای خواندم و گریه کردم. 😍|° وقتی صادق آمد جریان را برایش گفتم و خوشحال شد. بله همان شهید هم نام صادق باعث شد برایش دعای شهادت بکنم. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇🏻 @Asheghaneh_Halal □□
°|🌙|° 🚫|• مخالفت خانواده ام وقتی با من علنی شد که از تصمیم برای ازدواج با یک جانبــاز قطع نخاعی باخبر شدند!! 😑|° روی همین حساب بود که مهریه را نسبتا زیاد گرفتند تا شاید این ازدواج سر نگیرد. 😌|• ولی من که خیر دنیا و آخرت را هدف گرفته بودم، بدون هیچ مخالفتی مهریه یِ تعیین شده را که ۱۲۴ سکه بود با حسین در میان گذاشتم، او هم که از عقیده ام مطلع بود گفت که مانعی ندارد. 💕|° اما خدا می داند که مهریه من، ارزش جانبازی او بود و بس، که این بالاترین ارزش ها و مهریه هاست... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇🏻 •°°• @Asheghaneh_halal
°|🌙|° 💜|°‌ همسر شهید یزدانی در حالی که یک دختر در آغوش و دست دختر دیگر در در دستش است... ⭐️|• به حضرت آقا می‌گوید: "من به این فکر بودم که اگر خود شهید الان اینجا بود به شما چه می‌گفت؟ 😌|° به نظرم تنها یک جمله می‌گفت آن هم این بود که 《آقا امر کردید و ما گفتیم بسم الله》 😇|• دو سال پیش هم به من گفت و من گفتم بسم الله!‌!! 💚|° آقا می‌گویند: «اگر این روحیه شما نبود، مردان‌تان اینجور به دل و سینه دشمن نمی‌رفتند!! این روحیه‌های خوب بود که این مردان را وارد این میدان‌ها کرد. خدا ان‌شاءالله شما را حفظ کند.» 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇🏻 |•🌸•| @asheghaneh_halal
°|🌙|° 🌝|• شب ڪہ پلڪ هام رفت روی هم، حلقہ‌ام را در آورد. 📿|° براے نماز ڪہ بیدار شدم، خندیـد و گفت : خانوم اینجورے وضو نگیریا،حلقت رو دربیار و دستت رو بشور... ❤️|• دور انگشتم( زیر حلقہ ) نوشتہ بود : دوستت دارم. 😮|° گفتم : واے سعید من اینو چطورے پاڪ ڪنم ؟ 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇🏻 °•°💍°•° @Asheghaneh_halal
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 خواستگارها آمــده نیــامــده پرس و جــو میکــردم که اهل نماز و روزه هستند یا نه حمید هم مثــل بقیه، اصلا برایم مهــم نبــود که خــونه دارد یا نه، وضع زندگیش چطور است یا درآمدش چقدر است، اینها معیـار اصلیم نبود شکــرخــدا حمید از نظر دین و ایمــان کم نداشت و این خصــوصیتش مــرا به ازدواج با او دلگــرم میکــرد حمیــد هم به گفتــه خــودش حجــاب و عفت مـرا دیــده بود و به اعتقــادم درباره امــــام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده در تصمیمش برای ازدواج مصــــمم تر کــــــــرده بود. 🌷 🕊 رسول خدا (ص): بهترین زنان شما؛ زنانے هستند ڪه عفیف وپاڪدامن باشند...🌺 {•♥️•} @Asheghaneh_halal 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
💍|° عروسی بدون گناه ... زیباترین عروسی با دعوت اهل بیت و حضور ۲ شهید مدافع حرم در شب میلاد امام حسین (ع) ...💕 ↩️جملاتی تکان دهنده از همسر شهید مرتضی زارع 💝من و همسرم قصد داشتیم تا آغاز زندگیمان را در شب میلاد بهترین سرور کائنات حضرت سیدالشهداء علیه السلام آغاز کنیم. ✍دعوتنامه را خودمان نوشتیم. آقا مرتضی با اشتیاق تمام اصرار داشت تاریخ عروسیمان شب میلاد امام حسین (ع) باشد و روز پاسدار اشتیاقش را دوچندان می کرد. 💌کارت های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی علیه السلام، امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسگری علیهم السلام و دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه ای مخصوص نوشتیم.😍 🙏از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای توسل خواندیم. 😇چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته اند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند.❤️ خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهید می شوی چون مدت کوتاهی در خوابم بودید. 👰عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت، مسئول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود. 📜برگه هایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد! برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر… عروسیمان متفاوت بود و شاید به خاطر حضور دو شهید بزرگوار شهیدسجادمرادی و شهیدمرتضی زارع در این جشن بود…🎊 آقا مرتضی همیشه می گفت: ازدواجم را مدیون حضرت زهرا (س) هستم و برای همیشه مدیون حضرت هستم. 😅شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آن که مهمانان به تالار بیایند ما آن جا حضور داشتیم، دلمان نمی خواست مهمانان را معطل کنیم. با گل زدن به ماشین عروس، مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد. 🚗در راه آرایشگاه به تالار، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. یادم می آید چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. در ماشین به من می گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری! و وقتی وارد تالار شدیم آقا مرتضی به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید.🌹 🌧آن شب باران شدید می بارید عده ای گفتند ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست… 😌حدود دویست غذای اضافه، تاوان عروسی مذهبی گرفتنمان بود😐 عده ای نیامدند و اظهار کردند چگونگی عروسی شما قابل پیش بینی است! صبح فردای عروسی آقا مرتضی غذاهای باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان… همسر عزیزم،❤️ خوشا به حالت! من با تمام ظلماتم روی زمین ماندم و تو در بهشت، در جوار امام حسین (ع) با تمام برکاتش…🌺🍃 پس بیراه نیست که لحظه جان دادن، نام مبارکش را بر زبان جاری کردی… برای همسفر جا مانده ات دعا کن😔 🕊🌷 ❣️ [💝:🍃] @Asheghaneh_halal