🍃
ازبچـگی عاشق امام حسین(ع)بـودمـ
بزرگتـرها میگن شعر "اباصالح التماس دعا" رومیخوندم تابرات ڪربلارو بگیـرمـ
مجـالس روضه ونذری همیشه توی خونمون به پابوده.
ازبچگی مسجد میرفتم ورابطه خیلی خوبی بامسجد داشتم
جلسات هفتگی روبامادرم شرڪت میڪردم،حتی دعاهای ندبه...
اسمم پدرم باتوسل به خانم فاطمه معصومه(س)انتخاب میکنن.
ازاین فضـاها خیلی دورنبودمـ
اماخـب ازبحث ولایت وانقلاب ڪمـی دوربودمـ
وباتوجه به شـرایط محیطی پوشیدن چادرروهم نمیتونستم بپذریم.
ولی...
🍃
🍃
سال ۹۳بودڪه با تذڪرهای خانواده واطرافیان چادرپوشیدمـ ولی خودم هنوزقبولش نکرده بودم
نیتی غیراز این نداشتم ولی میگفتم سال آخر دبیرستان چادرمیپوشم
ولی ...
سال سوم راهنمایی چادرسرڪردمـ...
🍃
🍃
اصولا باقشرحزب الهی رابطه خوبی نداشتم چه توی فامیل که خیلــی نبودن وچه غریبه...
اگه یه دختر چادری میدیدم شایدتوی دلم تشویقش میکردم ولی به حرف نه!!
(چون جسارت شبیه اون شدن رونداشتم)
ازآقایونی ڪه مذهبی بودن خیلی بامدل پوششون مشڪل داشتم...
🍃
🍃
بااین وجود پنجم تیرماه به دوره ی یاوران ولایت رفتم.
توی جمعی قرارگرفته بودم که ازظاهرگرفته تامدل حرف زدنشون مشکل داشتم
دعامیکردم فقط زودترتموم بشهـ تابرگـردمـ):
خیلـی گنگ بودمـ
تازه متوجه شدم ازهمه چـیز عقبمـ
مثلا رهبری رودر حـد اسم میشناختمـ
درموردآخرین سخنرانی آقاهیچ چیزی نمیدونستمـ
تازه به خـودم اومدم دیدمـ،کجـای راهمـ
یامثلاامام خمینی(ره) رودرحد کتب درسی میشناختمـ ...
🍃
🍃
چون فڪـرمیڪردم سیاست
یااینڪه فلان سال توکشورما چه اتفاقی افتادبه من ربطی نداره!من کارم باید درس خوندن باشه...!!!
همیشه درمقابل اینڪه یه نفر رفته وشهیدشده میگفتم
چـرارفته؟چطوردلش اومده خانوادش روبزاره وبره؟
فقط یه طرف قصه رونگاه میڪــرم...
یکی نبودبگه چون ازهمه چـیزش گذشت شهید شد... (:
🍃
🍃
•|شایدآن روزهایڪـی باید میبـود تاعند ربهم یرزقون را بیشتــــربرایمــ معناڪند|•
🍃
🍃
بعداز دوره مسئولیت داشتم واولین ڪار هم هفته دفاع مقدس بود...
هفته ایی که فقط به خاطرفیلم های زمان جنگش میشناختمشـ
اینکه چه شد؟وچه اتفاقی افتاد را نمیدانستم!
برای اینڪه روی بچه های مدارس دیگه ڪم بشه سعـی کردیم بابچه هاتمام تلاشمون روبه ڪاربگیریمـ.(یعنی هدف روکم کردن بود)
🍃
🍃
اولین برنامه دیدار باجانباز دفاع مقدس بود.
ولی باهر جانبازی تماس میگرفتیم به هرنحوی لغو میڪرد.
تااینڪه روز مراسم یڪی ازجانبازهایی ڪه لغوکرده بود اومد
🍃
🍃
جانبازشروع به سخنـرانی ڪرد
بسم الله الرحمن الرحیم
حمیدی هستم جانبازفلان درصد
یه چشم ازدست دادم وزانو
یه خاطره ازجبهه دارم ڪه همه جا تعریفش میکنم...
چندشب قبل ازعملیات(اگراشتباه نڪنم والفجرهشت بود)بایه گروه ازبچه هااز اروند عبورکردیم به منطقه دشمن رسیدیم،قراربودشناسایی انجام بشه
داخل آب بودیم ڪه سیم خاردار(اینودقیق خاطرم نیست چطوری مجروح میشن)واردشڪم یکی ازبچه ها شد طوری ڪه ازشدت دردنمیتونست ساڪت بمونن.
برای اینکه باصداے اه و ناله ش عملیات شناسایی لونره برادرش که همراهـ مابود سرش رومیبره زیرآب نگه میداره انقـدرنگه میداره تاشهـــیدمیشه):😭
این اولین تلنگـربود
اینڪـه چطوری یه برادر از برادرش میگذرهـ...
🍃
🍃
برنامه دومـ
دیدارخـانواده شهـدابود.
اولین خانواده شهید سرباز در دهه هشتاد بودن
بغض پدری که باتصور مجروحیت پسرش باخبرشهادتش رومیشود
•|شهیدمحـسن مهری پـور|•
خانواده دوم،شهیددفاع مقدس بود
بعدازورودبه منزل نسبتا قدیمی ساخت
برای اولین باربود ڪه پای حرف دل یه مادرشهید مینشستم
مادر از خودش میگفت وکمک های همسایه برای جبهه...
اماپسرش...
پسرم هفت روزبود ڪه عروسی ڪردولی نموند وعازم جبهه شد..
قطره های اشڪ بین چروڪ های صورت مادرجـاری میشود.
به خودم ڪه می آیم چشمانم خیس است...
و بعد هم گلزاربه گلزاررفتیم
جـایی که خیلی ساده ازکنارش گذاشته بودمـ
چقدردلم یڪ فاتحه میخواست
🍃
🍃
توی این مدت به عنوان فرمانده بسیج مدرسه انتخاب شدم.
رابطـه امـ باشهدا بهترشده بود و بیشتر میشناختمشون
بازم مدرسه پراز هوای راهیان نوربود.
به خاطرخستگی سفرقصد نداشتم برم
بعدازاین شناخت کوتاه مدت باشهدا
حس شرمندگی اجازه موندن نداد
این بارهم ظرفیت تڪمیل بود):
ولی اینبار حالش فرق میڪردانگار تشنه بودم...
یه حسی میگفت باید برم برای جبران...
🍃
🍃
اون روزخبر اول شدنم در رشته نهج البلاغه رسید
منتظرخطبه مسابقه بودم که معاون بعداز تحویل خطبه گفت: بچه هافردا راهی میشن میتونی رضایت نامه و هزینه روببری وتوهم همراشون بری...
|•احـساسش میڪردمـ گویا معجــزه بود•|
🍃