eitaa logo
🇵🇸عـاشـقـان شـهادت🇵🇸
434 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
269 فایل
کپی=آزاد با ذکر صلوات📿🌹 نظرات پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در میان بذارید🤗 https://daigo.ir/secret/8279187997 شادی روح شهدا صلوات🌸💖 سبک شهدا رو در پیش بگیریم تا انشاءالله شهادت نصیبمون بشه😍❤
مشاهده در ایتا
دانلود
ئه می‏داد. کم‏کم زخم‏های پای او التیام می‏یافت و او دیگر نمی‏توانست سکون را تحمل کند و با چوب زیربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد. به دنبال نبرد بیست و هشتم صفر (پانزدهم دی‏ماه 59) که منجر به شکست قسمتی از نیروهای ماشد و فاجعة هویزه به بار آمد، دیگر تاب نشستن نیاورد، تعدادی از رزمندگان شجاع و جان بر کف را از جبهه فرسیه انتخاب کرد و با چند هلیکوپتر که خود فرماندهی آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زیربغل دست به عملی بی‏سابقه و انتحاری زد. او در حالی که از درد جنگ به خود می ‏پیچید و از ناراحتی می‏خروشید، آمادة حمله به نیروهای پشت جبهه و تدارکاتی دشمن در جاده جفیر به طلایه شد که به خاطر آتش شدید دشمن، هلیکوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هویزه بگذرند و حملة هوایی دشمن هلیکوپترها را مجبور به بازگشت ساخت که وی از این بازگشت سخت ناراحت و عصبانی بود. دیدار امام امت: بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زیربغل را نیز کنار گذاشت و با کمی ناراحتی راه می‏رفت و همراه با هم‏رزمانش از یکایک جبهه‏های نبرد در اهواز دیدن کرد. پس از زخمی شدن، ‌اولین‏بار، برای دیدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسید و حوادثی را که اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عملیات و پیشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصی به سخنانش گوش می‏داد، او و همة رزمندگان را دعا می‏کرد و رهنمودهای لازم را ارائه می‏داد. دکتر چمران از سکون و عدم تحرکی که در جبهه‏ها وجود داشت دائماً رنج می‏برد و تلاش می‏کرد که با ارائه پیشنهادات و برنامه‏های ابتکاری حرکتی بوجود آورد و اغلب این حرکت‏ها را توسط رزمندگان شجاع و جان‏برکف ستاد نیز عملی می‏ساخت. او اصرار داشت که هرچه زودتر به تپه‏های الله‏اکبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه که نزدیکی مرز است، رسانده تا ارتباط شمالی و جنوبی نیروهای عراقی و مرز پیوسته آنان قطع شود. بالاخره در سی‏ویکم اردیبهشت ماه سال شصت، با یک حملة‌ هماهنگ و برق‏آسا، ارتفاعات الله‏اکبر فتح شد که پس از پیروزی سوسنگرد بزرگترین پیروزی تا آن زمان بود. شهید چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمرة اولین کسانی بود که پای به ارتفاعات الله‏اکبر گذاشت؛ درحالی که دشمن زبون هنوز در نقاطی مقاومت می‏کرد. او و فرماندة شجاعش ایرج رستمی، دو روز بعد، با تعدادی از جان برکفان و یاران خود توانستند با فداکاری و قدرت تمام تپه‏های شحیطیه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالی که دیگران در هاله‏ای از ناباوری به این اقدام جسورانه می‏ نگریستند. پس از پیروزی ارتفاعات الله‏اکبر، اصرار داشت نیروهای ما هرچه زودتر، قبل از اینکه دشمن بتواند استحکاماتی برای خود ایجاد کند، به سوی بستان سرازیر شوند که این کار عملی نشد و شهیدچمران خود طرح تسخیر دهلاویه را با ایثار و گذشت و فداکاری جان بر کف ستاد جنگ‏های نامنظم و به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت. فتح دهلاویه، در نوع خود عملی جسورانه و خطرناک و غرورآفرین بود. نیروهای مؤمن ستاد پلی بر روی رودخانة کرخه زدند، پلی ابتکاری و چریکی که خود ساخته بودند. از رودخانه عبور کردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاویه را به یاری خدای برگ فتح کردند. این اولین پیروزی پس از عزل بنی‏صدر از فرماندهی کل قوا بود که به عنوان طلیعة پیروزی‏های دیگر به حساب آمد. در سی‏ام خردادماه سال شصت، یعنی یک‏ماه پس از پیروزی ارتفاعات الله‏اکبر، در جلسة فوق‏العاده شورایعالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت‏الله اشراقی شرکت و از عدم تحرک وسکون نیروها انتقاد کرد و پیشنهادات نظامی خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد. این آخرین جلسة شورایعالی دفاع بود که شهیدچمران در آن شرکت داشت و فردای آن روز، روز غم‏انگیز و بسیار سخت و هولناکی بود. به سوی قربانگاه: در سحرگاه سی‏ویکم خردادماه شصت، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و شهید دکترچمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فرا گرفته بود. دسته‏ای از دوستان صمیمی او می‏گریستند و گروهی دیگر مبهوت فقط به هم می‏نگریستند. از در و دیوار، ‌از جبهه و شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت می‏وزید و گویی همه در سکوتی مرگبار منتظر حادثه‏ای بزرگ و زلزله‏ای وحشتناک بودند. شهیدچمران، یکی دیگر از فرماندهانش را احضار کرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی کند و در لحظة حرکت وی، یکی از رزمندگان با سادگی و زیبایی گفت: «همانند روز عاشورا که یکایک یاران حسین(ع) به شهادت رسیدند، عباس علمدار او (رستمی) هم به شهادت رسید و اینک خود او همانند ظهر عاشورای حسین(ع) آمادة حرکت به جبهه است.»
دوستش‌ می‌گفت : توی‌ مدتۍ‌ ڪہ‌ عراق‌ بود وقتی‌ می‌خواستـــــ بہ‌ڪربلا‌ بره(: روی‌ صورتش‌ چفیہ‌ می‌انداختـــــ ! و‌ می‌گفتـــــ : اگر‌ بہ‌ نا‌محرم‌ نگاه‌ ڪنی‌؛‌راه‌ شھادتـــــ بستہ‌ میشہ...💔 ♥️ ♥️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
توے‌جبهہ‌جنگ‌هم، ڪمربندِ‌ماشین‌رو‌مے‌بست. ازش‌پرسیدن‌: دیگہ‌توےاین‌اوضاع‌چرا؟ گفت:اخہ‌نمےخوام‌الڪےبمیرم من‌مےخوام‌شهیدشم... 🌹❤️ 🌼💛 🍀💚 💦💙
🌹حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت🌹
چند هفته بعد از شهادتش، یکی از هم‌سنگرهایش جمله‌ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد 
که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.»
 جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» 
یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت.
چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. 
از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» 
گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.»
 تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود.
❤️از غیبت خیلی بدش می آمد و متنفر بود. به کوچک ترین حرفی که بوی غیبت داشت، واکنش نشان می داد. ❤️سریع بحث را عوض می کرد. دوست نداشت درمورد کسی حرف بزنیم که الان در جمع ما نبود. می گفت:" باید چندتا حدیث درباره غیبت پرینت بگیرم بزنم به در و دیوار خونه تا هر وقت می بینیم یادمون باشه یه وقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم." ❤️هر وقت اتفاقی پیش می آمد که من از حرف یا رفتار کسی ناراحت می شدم، حمید متوجه دلخوری من می شد، ولی اصراری نداشت که برایش کل ماجرا را تعریف کنم. ❤️اعتقاد داشت اگر یک طرفه تعریف کنم، غیبت محسوب می شود، چون طرف مقابل نیست که از خودش دفاع کند. برای اینکه من را از این فضا دور کند، با هم به تپه نورالشهدا می رفتیم 💙🦋 💚🍀 ❤️🌹 💛👌 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
موقع رفتن به من گفت : فرزانه سوریه که میرم بھت زنگ بزنم بقیه هم هستن،، چطورے بگم دوستت دارم¿ بقیه که بشنون من از خجالت آب میشم .. بهش گفتم : پشت گوشی بگو یادت باشه من میفهمم معنیش چیه ! خوشش آمده بود پله‌ها را میرفت پایین و بلند بلند میگفت : فرزانه یادت باشه !" من هم لبخند میزدم و میگفتم : یادم هست •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
همیشه با همسرش با متــانت و سعه‌صدر برخورد میکرد و همین باعث می‌شد آرامش همیشه مهمــٰان خانه‌شان باشد .. شوهرش ڪم حوصله بود و خیلی زود از ڪوره در میرفت امــا او نمیگذاشت تـُند شود زود سر و ته قضیه را جمع میکرد و دوباره ارامش را به خانه بر میگرداند فاطمه با همین رفتارش توانسته بود زندگی را مدیریت کند🌹 🌺 🌹 🌷 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
به غیبت ڪردن خیلی حساس بود،، میگفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید، برای هر غیبت یڪ سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید. شب این سنگ ها را بشمارید، این طوری تعداد غیبتها یادمان نمیرود، و سعی میڪنیم تعداد سنگ ها را ڪم ڪنیم .. 🌹 🌺 🌷 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
بابک خیلی این در اون در زد که بره سوریه ولی هم از خدمت سربازیش مونده بود و هم خانواده اش رضایت کامل نداشتند...😕 خیلی تلاش کرد... دیگه اون آخرا به فرمانده کل گفته بود حتی شده تو چرخ لاستیک قایم میشم و میرم سوریه، پس بزارید برم!!!😌 🌹 😍 🌈 •┄❁♥️❁┄••┄❁♥️❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁♥️❁┄••┄❁♥️❁┄•
چندخانم‌رفتندجلو‌سوالاتشون‌رو بپرسند‌،درتمام‌مدت‌سرش‌بالا‌نیومد، نگاهش‌هم‌بہ‌زمین‌دوخته‌بود . . .🙄 خانما‌کہ‌رفتند،رفتم‌جلو‌گفتم: توانقدرسرت‌پایینہ . . .🤦🏻‍♂️ نگاهم‌نمیندازۍبہ‌طرف‌کہ‌‌داره ‌حرف‌میزنه‌باهات! اینافکر‌نکنند‌تو‌ خشک‌و‌متعصبۍ‌واثرحرفات‌کم‌شہ . . .⁉️ گفت:من‌نگاه‌نمیکنم‌تا‌خدامرا‌نگاه‌کند . . .💛 🌹 😍 👌🏻 •┄❁♥️❁┄••┄❁♥️❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁♥️❁┄••┄❁♥️❁┄•
• نان‌سنگڪ‌گرفتہ‌بودیم‌🥖 • ومےآمدیم‌طرف‌خوابگاه.🛏 • چندتا‌سنگ‌بہ‌نانها‌چسبیده‌بود. • مصطفے‌ڪندشان‌و‌برگشت‌سمت‌نانوایـے.🚶🏻 • مےگفت:بچہ‌ڪہ‌بودم، • یہ‌بار‌نون‌سنگک‌خریدم، • سنگ‌هاش‌رو‌خوب‌جدا‌نڪرده‌بودم؛☹️ • بهش‌چسبیده‌بود. خونہ‌ڪہ‌رسیدم، • بابام‌سنگ‌ها‌رو‌جداڪرد‌داد‌دستم، • گفت‌برو‌بده‌بہ‌شاطر. 🌱 • نونواها‌بابت‌اینا‌پول‌میدن •┄❁♥️❁┄••┄❁♥️❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁♥️❁┄••┄❁♥️❁┄•
🌹انتخاب‌همسنگر🌹 در جلسه خواستگاری صحبت‌های ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد، او بارها گفت که یک همسنگر می‌خواهد. شاید کسی که به خواستگاری می رود بگوید همسر و همدم می‌خواهد اما مصطفی گفت که همسنگر می‌خواهد. بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام می‌دهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند 🌹 🌷 👌🏻 🌺 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹چیزی که همیشه روی آن تأکید داشت، مسأله ی نفس بود او نفس اماره را خوب شناخته بود و خیلی خوب می فهمید که چه کاری نفسانی است یا خدایی در زندگی همیشه تأکید بر خالص بودن کارها داشت مسأله ی ریا را بسیار خوب درک کرده بود می گفت: «اگر من کار بسیار مهمّی انجام دادم و به اسم دیگری تمام شد امّا ناراحت نشدم این نهایت خلوص است امّا اگر ناراحت شدم و حتّی برای لحظه ای چیزی در ذهنم گذشت و بخواهم دیگران بدانند که چه کرده ام، شرک است کار را باید فقط و فقط برای رضای خدا انجام داد🌹 🌺 🍀 🦋 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
👇🏻
یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت  رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد  گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از  داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم  علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن  و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی😔😭💔
😔 😭 😓 🙂 •┄❁♥️❁┄••┄❁♥️❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁♥️❁┄••┄❁♥️❁┄•
ڪت‌وشــلوارِ دامــادےا‌ش‌ را تـمیز‌ و نـو‌ در ڪمد نگــه‌ داشــته‌بود. به‌ بچه‌ها‌ے سـپاه‌ مےگـفت: براے اینڪه‌ اسـراف‌ نشود، هـرڪدام‌ از‌ شـما خواستید دامـاد شوید، از ڪت‌وشـلوار‌ من‌ اسـتفاده‌ ڪنید این‌ لباس‌، ارثیه‌‌ے من‌ براے شماست! پس‌ از‌ ازدواج‌ِ ما، ڪت‌وشـلوار‌ دامادے محـمدحـسن، وقـف‌ِ بچه‌هاے سـپاه‌ شـده‌ بود و دسـت‌ به‌ دسـت‌ مے چـرخید..! هرڪدام‌ از‌ دوسـتانش‌ ڪه مے خواسـتند‌ دامـاد‌ شــوند، براے مراسـم‌ دامادےشان هـمان‌ ڪت‌وشـلوار‌ را‌ مے پوشـیدند جالـب‌تر‌ آنڪه هـر ڪسے هـم‌ آن‌ ڪت‌وشــلوار‌ را‌ مے پوشـید بہ شـهادت‌ مے رســید..:) 🌹 ❤️ 😍 👏🏻 ┅┅✿🍃❀🥀❀🍃✿┅┅ @Asheghaneh_Shahadat ┅┅✿🍃❀🥀❀🍃✿┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌷خیلی هوای فقرا را داشت. قسمت زیادی از حقوقش را به فقرا و مستمندان می داد. یک بار طلبی را که از محل کارش داشت را گرفت و ما گفتیم می خواهی باهاش چی کار کنی ؟  گفت : می دهم به یکی از اقوام  که بره باهاش یک ماشین برای خودش بخره تا کار کند. بارها به دوستانش گفته بود که مدیونید اگر پول بخواهید و به من نگید. اگر سر کارش چیزی بهش می دادند با فقرای محل تقسیم می کرد. 🌹 😍 👏🏻 ┅┅✿🍃❀🥀❀🍃✿┅┅ @Asheghaneh_Shahadat ┅┅✿🍃❀🥀❀🍃✿┅┅
🌼 نماز شبش هیچ وقت ترک نمی‌شد ✍ هیچ وقت ندیدم نماز شب شهید سلیمانی قطع شود. آنهم نه نماز شبی عادی، نماز شب‌های او همیشه با ناله و اشک و اندوه به درگاه خدا بود. من با شهید سلیمانی رفت و آمد داشتم حتی بارها در منزل‌شان خوابیدم، اتاق مهمانان با اتاق حاج قاسم فاصله داشت اما من با اشک‌ها و صدای ناله‌های او برای نماز بیدار می‌شدم. ❤️❤️ 💛💛 ┅┅✿🍃❀🥀❀🍃✿┅┅ @Asheghaneh_Shahadat ┅┅✿🍃❀🥀❀🍃✿┅┅
خاطره ای از 👇🏻 همرزمان‌ شهید نوری می‌گویند🗣 تیکه کلام بابک همیشه فداتم بود😍 اخلاق خوبی داشت👌🏻 وهیچ وقت زبانش را به حرف های ناروا باز نمیکرد👏🏻 🌹 🌷 ☟︎︎︎لطفاحمایت‌کنید☟︎︎︎ ━❀🌸❀━✿━❀🌸❀━ @Asheghaneh_Shahadat ━❀🌸❀━✿━❀🌸❀━
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 سحرخیز بود 🌤و عادت داشت برای نماز صبح بیدار شود و اذان بدهد. بعضی از نگهبان ها که از سر پست برمی گشتند ، خوابشان می برد و نمی توانستند برای نماز بیدار شوند😔. مرحمت آرام صدایشان میزد. وقتی میدید بیدار نمی شوند پر مرغ را داخل گوش و بینی بچه ها می کرد و بیدارشان می کرد.😲 همیشه چند پر داشت که نمی دانستیم آنها را کجا پنهان می کند.🤔 بچه ها به همدیگر می گفتند : از این به بعد برای نماز به موقع بیدار بشید وگرنه مرحمت به سراغتون می آد.😁 🌼 💐 🌸 🏴••✾◆✾••🖤••✾◆✾••🏴 @Asheghaneh_Shahadat 🏴••✾◆✾••🖤••✾◆✾••🏴
🧔🏻پدرش می گوید:👇🏻 وقتی میخواست بره ،سوریہ من گفتم ڪه دیگه برنمی گرده😞 بابڪ شهید میشه...🕊 اومی گوید: موقع‌خداحافظےنای بلند شدن نداشتم..🌿 منو و با چشم👀 هایمان ازهمدیگر خداحافظےڪردیم ومن ازپشت‌سر‌پسرم‌رایڪ‌دل‌سیرنگاه‌ڪردم...✨ 🧕🏻خواهرش می‌گوید:وقتےبابڪ سوارماشین شد و رفت من و مادرم‌خیلے گریہ میڪردیم😭 ڪہ دیدیم بابڪ برگشت‌وگفت: خواهش میڪنم گریہ نڪنیداین جورےاشڪ ها تون همیشہ جلوےچشمامہ..🌾 بابڪ سہ بارورفت‌وبرگشت‌ودفعہ چهارم‌ماروخنداند😅 و رفت...🍂 😍 ❤️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
اعتکاف بودیم موقع خوندن قرآن یه آقایی بود بنده خدا خیلی چاق بود ، چشماش هم درست نمیدید حتما باید یکی کمکش میکرد وقتی که دید کسی نیست بهش کمک کنه تنها شروع کرد به راه رفتن... همه داشتند بهش نگاه میکردند و بابک مشغول قرآن خوندن بودن ،تنها کسی که بلند شد رفت کمکش کرد بابک بود 🌹 ♥️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
شهیدي داشتیم ڪه‌ می‌ڱفت؛ باانگشتان‌دستــ هآتون ذڪر بگید؛ ڪه پَس فــردا، توقیامتــ تَڪ‌تڪ انگشتاتون شھادتـــ میدن✋🏻 تسبیح و صلواتـــــ شمار که نمیان شھادتـــــ بدن😔 🌹 🌷 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
همسر شهید روح‌ُاللّٰہ قربانے↓ وقتے روح‌اللّٰہ شهید شد چند وقت بعد کہ خیلے دلم براےِ روح‌اللّٰہ تنگ شدهـ بود🥀 بہ خونہ ‌خودمون رفتم وقتے کتابے کہ روحُ‌اللّٰہ بہ منـ هدیہ داده‌بود را بآز کَردم📖 دیدم کہ روح‌اللّٰہ روے برگ گل رُز برام نوشـتہ بود🌹 عشقَ‌مَن‌دلتنگ‌نبآش♥️ 🍃 🌷 ☝️🏻 •┈••✾•🍂💐🍂💐•✾••┈• @Asheghaneh_Shahadat •┈••✾•🍂💐🍂💐•✾••┈•
کتاب را که می خواند گفت: بابا🙂 گفتم: جانِ بابا😍 گفت: اینجا نوشته تو اگر دعام کنی حرفم بیشتر پیش خدا در رو دارد🤗 گفتم: من و ننه ات که صبح تا شب داریم دعات می کنیم🤲🏻 گفت: آن را که می دانم😁 می خواهم دعا کنی دعای من به گوش خدا برسه✋🏻 دعا کردم، آخرش هم به آسمان گفتم☝️🏻 فقط تا حدّی که داغش را نبینم😭 🌹 😍 ┄┅┅✿🍃❀🌺❀🍃✿┅┅┄ @Asheghaneh_Shahadat ┄┅┅✿🍃❀🌺❀🍃✿┅┅┄
😍چایی معطر😍 يه روز مرخصی خورده بوديم من وسایل سید و جمع کردم تا فرودگاه برسونمش يه نفر ديگه هم تو ماشين همراه ما بود که همراه سید ميخواست به ایران بره سید رو به من گفت من تو يه جای نوشابه از خادم حرم عطر خالص هدیه گرفته بودم ولی الان هر چی میگردم پیدا نمیکنم تو ندیدیش؟ بهش گفتم نه چطوري بود؟ گفت به رنگ چایی بود تو يه جای نوشابه يه دفعه اون دوستی که همراهمون بود گفت سید يه چيز بگم ناراحت نميشی گفت نه بگو عزیزم گفت من فکر کردم که اون چاییه که سرد شده واسه همین انداختمش دور سید دست کرد تو جیبش پنج هزار لیر سوری که معادل پنجاه هزار تومن ما ميشه بهش داد گفت اینم به خاطر صداقتت👏🏻 🍃 🌹برای سلامتی و پیروزی رزمندگان اسلام صلوات🌹