eitaa logo
🇵🇸عـاشـقـان شـهادت🇵🇸
434 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
269 فایل
کپی=آزاد با ذکر صلوات📿🌹 نظرات پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در میان بذارید🤗 https://daigo.ir/secret/8279187997 شادی روح شهدا صلوات🌸💖 سبک شهدا رو در پیش بگیریم تا انشاءالله شهادت نصیبمون بشه😍❤
مشاهده در ایتا
دانلود
عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر كسی با او برخورد می كرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد. زمانی كه عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یك روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود كه « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه دید سكوت كرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه كردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یك هفته طول كشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه كنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینكه صحبت من تمام شود، روی به من كرد و با ناراحتی گفت: ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من. گفتم: ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟ ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط كشید و نام یكی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا كرد. در حالی كه اتاق را ترك می كردم. با خود گفتم كه ای كاش همه مثل او فكر می كردیم "شهیدعباس بابایی" ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
📨 💠شهید مدافع‌وطن ▪️قبل شهادت به همکارش گفته بود "فلانی! خواب دیدم شهر مریوان رو گلباران کرده‌اند"💐 ▪️چندساعت بعد رفتیم برای مقابله با تروریست‌های منفور پژاک در منطقه مرزی انجیران مریوان؛ درگیر شدیم ولی تیربار اشرار فقط به حاج‌صادق شلیک می‌کرد. فردای آن روز پیکر شهید توسط مردم مریوان گلباران شد🕊 ▪️همرزمش می‌گفت حاج‌صادق به ضرب هفت‌گلوله به شهادت رسید؛ در بیمارستان، مادرش که به بالای سرِ پیکرِ خونین فرزندش رسید، بر روی زخم‌های بدن جوانش دست می‌کشید و ضجّه میزد؛ دوست داشتم در آن لحظه بمیرم ولی آن حالِ مادرِ داغ‌دیده را نبینم😔 ▪️زمان همه چیز را فراموش می‌کند به جز خون شهید،به‌جزآن‌اشک‌مادرشهید♥️
👉🏻38583👈🏻 به خاطر احتياط زيادش شماره هاي تلفن را برعكس مي نوشت ، از من شماره تلفن خواست ، گفتم : 38583 . آمد بنويسد ، ديد برعكسش با خودش يكي است . نگاهي كرد و گفت هيچ كارت به آدميزاد نمي خورد🙄😂 🌹 🍂 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @Asheghaneh_Shahadat ‌‌‎‎‎•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
👈🏻شيريني ها👉🏻 ايشان نه تنها در برخورد با رفقا ، حتي با دشمنان هم عصباني نمي شد . حتي وقتي مي خواست انتقاد كند با شوخي مي گفت . يك بار ميوه گرفته بودم ، با خنده گفت : ميوه فروشه بعد از اين كه ميوه ها را بهت داد ، ماچت نكرد🤨گفتم : چطور😅گفت : همه ميوه هايي كه مي خواسته دور بريزد داده به تو . البته بعضي وقت ها هم كه حالت شوخي يا خنده نداشت ، مي فهميديم كه ناراحت است😞 يادم هست يكي از رفقا رفته بود خواستگاري خواهر يكي ديگر از دوستان و توي اين مرحله بودند كه جواب بدهند يا نه ، ساعت يك و دو نيمه شب بود ، وحيد گفت : هاشم بلند شو فلاني را ببين ، ديوانه شده ، يك شانه برداشته هي آب مي زند و موهايش را شانه مي زند ، موي كمي هم داشت بنده خدا .... خلاصه تا صبح كلي با همين موضوع گفتيم و خنديديم🤣 البته ازدواج سر گرفت😄 🌹 🍂 ┄┅┅✿🍃❀🌺❀🍃✿┅┅┄ @Asheghaneh_Shahadat ┄┅┅✿🍃❀🌺❀🍃✿┅┅┄
👈🏻انتخابات 30 هزار توماني👉🏻 براي تبليغات كاغذهاي كوچكي كه دست خط و امضاي علما را داشت چاپ كرديم . اما بچه ها براي شهيد ديالمه از جان گذشتگي مي كردند . جرثقيل خيلي بلندي توي خيابان تهران (امام رضا) بود ، شايد پنجاه متر ، شهيد جواد دور انديش بسيار آدم متهور و بي باكي بود ، رفت بالا و يك پرده آن بالا نصب كرد . مسوول مالي تبليغات هم من بودم ، فيش هاي 15 توماني و 20 توماني و ... چاپ كرده بوديم و كمك هاي مردمي را جمع مي كرديم و همه مخارج مان تا آخر فكر نمي كنم به سي هزار تومان رسيده باشد . كه در مقايسه با ديگر گروه ها و افراد هيچ بود . اما چون بچه ها عاشقانه كار مي كردند ، نمودش از همه زيادتر بود . بچه ها شايد تا 48 ساعت نمي خوابيدند و چيزي هم نمي گرفتند . روز رأي گيري من نماينده سيار مردم بودم ، ساعت هفت صبح شروع كردم و چند حوزه را در مناطق مختلف شهر بازديد كردم . ساعت هشت و نيم زنگ زدم خانه و گفتم تبريك عرض مي كنم شما انتخاب شديد . گفت : ديوانه ! هنوز كه تمام نشده ، گفتم : چرا تمام شد . مي گويند خداوند محبت مؤمن را در قلب مردم مي اندازد . توي يكي از ستادها پيرزن بي سوادي آمد ، ليست پنج نفره علما را آورد و دست گذاشت روي اسم شهيد ديالمه و گفت فقط اين اسم را بنويس . بعد برگه را نوشتند دادند دستش ، صلوات فرستاد و رأي را انداخت داخل صندوق ، در نتيجه هم آقاي عبدخدايي رأي اول را آورد و وحيد آقا دوم😎 🌹 🍂 ༺◍⃟🌈࿐😍❥༅••┅ http://eitaa.com/Asheghaneh_Shahadat ༺◍⃟🌈࿐😍❥༅••┅
👈🏻زود می‌گرفت👉🏻 كتاب را كامل نمي خواند ، تورق مي كرد ، ده دقيقه يك ربع تيترهايش را نگاه مي كرد و مي گذاشت كنار ، اما از كسي كه ده مرتبه آن را خوانده بود بهتر مي فهميد و اشكالاتش را مي گفت😃همه قضايا را زود مي گرفت😍جامعه شناسي و مردم شناسيش هم عالي بود👌🏻مثلاً از اولين كساني بود كه درباره بني صدر موضع گرفت✍🏻يا همراه شهيد موسوي قوچاني جزو اولين كساني بود كه نسبت به مجاهدين خلق موضع گرفت😎 يادم مي آيد خدمت يكي از بزرگان انقلاب بوديم ، در مورد بني صدر به وحيد آقا گفت : مطلب به اين داغي كه شما مي گوييد نيست . خودم شاهد بودم يك سال و نيم بعد همين آقا از دست بني صدر اشك مي ريخت😭يا از اولين كساني بود كه در زماني كه سروش عضو شوراي عالي انقلاب فرهنگي بود ، با او مخالفت مي كرد👊🏻 🌹 🍂 🌷┅┅❁┅ 🌸 ┅❁┅┅🌷 @Asheghaneh_Shahadat 🌷┅┅❁┅ 🌸 ┅❁┅┅🌷
بخشی از خاطرات👇🏻👇🏻 نامه برای آب..💦 همرزم یوسف می‌گوید هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد🤔 آن هم هر روز🙄 یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم کسی را ندارم که...😭💔 ✍🏻 🌹@Asheghaneh_Shahadat
حفاظت اطلاعات به او مظنون شده و به گمان اینکه او یک منافق نفوذی است او را بازداشت می کنند. از طرف دیگر برای اینکه بتوانند به طور غیر مستقیم از زیر زبان او حرف بکشند، یکی از بچه های گردان خودشان را همراه او می کنند تا پیش او از امام و انقلاب بدگویی و انتقاد کند از عملکرد امام که: بله! امام در مورد جنگ تحلیل درستی ندارد و دارد اشتباه می کند. اصلا ما جنگ می کنیم که چه؟ و... شهید قربانی با شنیدن این حرفها حسابی از کوره در رفته و با او گلاویز می شود. آن بنده خدا بعد از خوردن یک کتک مفصل داد و قال راه می اندازد که: ای بابا به دادم برسید این مرا کشت. بالاخره چند نفری می آیند و او را از دست شهید قربانی می گیرند هنگامی که از یوسف می پرسند: تو که طرفدار امام و انقلاب هستی پس چرا این آیه را روی تخته سیاه نوشتی؟ او می گوید: مگه کار بدی کردم؟ این یک آیه  قرآنه! مگه نوشتن  قرآن هم گناهه؟ حالا اگه دیگران از آن سوء استفاده می کنند و به بیراهه می روند گناه من چیه؟! ❤️🌹 🍀💚 •°﴾💝‌͜͡🌸﴿°• @Asheghaneh_Shahadat
مهدے از شناسایـے ڪه اومد نیمہ شب بود و خوابید . بچہ ها ڪہ براے نماز شب بیدار شده بودند او را صدا نڪردند چون مےدونستند حسابـے خستہ ست . اما او صبح ڪه براے نماز بیدار شد با ناراحتے گفت مگر نگفتہ بودم منم براے نماز شب بیدار ڪنید ؟ دلیلش را گفتند ؛ آه سردے ڪشید و گفت : افسوس شب آخر عمرم ، نماز شبم قضا شد . فردا شب مهدے هم بہ خیل شهیدان پیوست . 🌹 👌🏻 ┅─••❀🕊️🌿🌸❀••─┅ @Asheghaneh_Shahadat ┅─••❀🕊️🌿🌸❀••─┅
مصطفے اصلا برای ماندن نبود😅 نمیتوانست بماند... آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود! گمشده خودش را پیدا کرده بود وقتی فیلم‌های دفاع مقدس را می‌دید ضجه میزد. هفته دفاع مقدس حسی داشت که من در هیچکس حتی برادرانم ندیدم! کنترل تلویزیون کلا دست او بود😁 از این شبکه به آن شبکه، فقط دنبال فیلم های دفاع مقدس می‌گشت🤨 از دیدن فیلم‌های دوران دفاع مقدس لذت می‌برد😍 هفته بسیج هم همینطور بود اگر فیلمی پخش نمیشد شروع می‌کرد به اعتراض و گفتن این حرف‌ها که👇🏻 "الان وقت نمایش این چیزهاست. بچه‌ها باید این تصاویر را ببینند و بدانند که چه اتفاقاتی افتاده است!" 🍃🌹 ✨💛 ༺◍⃟🌈࿐😍❥༅••┅ @Asheghaneh_Shahadat ༺◍⃟🌈࿐😍❥༅••┅
شب قبل از بابڪ بود یه ماشین مهمات تحویل من بود من هم قسمت موشڪے بودم و هم نیروے آزاد ادوات😁 اون شب هوا واقعاً سرد بود بابڪ اومد پیش من گفت علے جان توے چادر جا نیست من بخوابم پتو هم نیست گفتم تو همش از غافله عقبے😕 بیا پیش من گفتم‌ بیا این پتو اینم سوئیچ .... برو جلو ماشین بخواب من عقب می‌خوابم😴 ساعت سه نصف شب بلند شدم رفتم بیرون دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره نماز میخونه یعنے خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمی‌تونے از پتو بیاے بیرون❄️ گفتم بابڪ با اینڪارا نمیشے پسر👀 حرفے نزد منم رفتم خوابیدم صبح نیم ساعت زودتر از من رفت خط و همون روز شد😭💔 🌺 🦋 ❍🌿💚❍ @Asheghaneh_Shahadat
خواب کربلا را دیدم اباعبدالله از ضریح مبارک بیرون آمدند و فرمودند: تو هم‌ مال‌ این‌ دنیا‌ نیستی‌ خودت‌ را‌ صاف‌ کن‌، اعمالت‌ را صاف‌ کن‌، بیا‌ پیش‌ ما‌🖐🏻💖 اگر به زیارت کربلا رفتید سلام مرا به اباعبدالله برسانید و بگویید: ارباب غریبم دلم برایتان تنگ شده بود ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان بر من واجب تر است✨🌹 راستی به جای من سفر مشهد بروید که خیلی دلم تنگ است🥺💔 •|┄•❁🌸❤️❁•┄|• @Asheghaneh_Shahadat
☑️ ⭐️ 🥀🕊شهید ‎مصطفی رشیدپور دفاع مقدس را در ۱۵ سالگی درک کرد. برادرِ شهید مفقودالاثر هم بود. روزی نبود که این کلام را بر زبان نیاورد: من اگر شهید نشوم از غصه می میرم 😩 در نبرد غوطه شرقی فرمانده اطلاعات مقر بود بعد از مجروحیتش همیشه می گفت: (من برات شهادت 💌 را در خواب از دست بی بی زینب (س) گرفته ام:) ••●❥🦋💙❥●•• @Asheghaneh_Shahadat
یک بار هوس لواشک کرده بودم بعد مامان به بابا گفت بره شیر بخره بابا هم دور تا دور شیر رو لواشک گذاشته بود چون مامان میگفت مضرره راضی نمیشد رفتیم توی اتاق همشو خوردیم😋❤️ 🍃•┈✾•♥️•✾┈•🍃 @Asheghaneh_Shahadat