#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 268
ببین من همه جیز رو میدونم ..
میدونم که تو از روی ترحم باهاش ازدواج کردی ...خاله همه چیز رو بهم گفته...
دستم رو محکمتر روی دهنم فشار دادم تا صدای بغض و اشکم به گوششون نرسه و همینطور به بقیه حرفاشون گوش دادم ...
_ولی خب تو کمکش کردی خوب شد ...
خاله هم بهم گفت حتی بیشتر از چیزی که حقش بوده پیشش بودی ..ولی خب بسه ..
خودت خسته نشدی ؟ اون یه بچه روستایی هست ! باور کنم با ۲۷ سال سن میخوای بچه داری کنی !مصطفی با حرصی که کاملا تو صداش معلوم بود گفت :_اون بچه روستایی منو تو چی هستیم !مگه ما هم بچه روستایی نیستیم ؟ رفتی تبریز درس خوندی اصل و نَسَبِت رو یادت رفت؟ اصلا تو دنبال چی هستی ؟
با قدمی که سحر به سمت مصطفی برداشت و فاصلشون رو کمتر کرد دیگه کممونده بود پخش زمین بشم ...دل پیچم شدید تر شده بود و انگار بچه داخل شکمم هم متوجه حال بدم بود ...سحر دستش رو روی بازوی مصطفی کشید و گفت :_میدونم بعد از فوت سمیه خیلی ضربه خوردی ..این دختر هم با اومدنش فقط مریض بود و یه سختی دیگه رو کارای تو گذاشت ...
ولی من اینجا هستم ..اومدم .. چند سال پیش جوابم بهت نه بود ولی الان بله هست ..
تو این دختر رو طلاق بده من تا تهش باهات هستم!
دیگه توان ایستادن و گوش دادن به حرفاشون رو نداشتم ..
دولا دولا در خالی که دل پیچه امانم رو بریده بود به سمت اتاق رفتم....با نشستن رو تخت بغضم ترکید ...میدونستم مصطفی آدمی نیست که با این ناز و غمزه ها سست بشه
ولی میترسیدم از آینده میترسیدم...
چرا همین الان که داشت زندگیمون خوب میشد و من حامله هستم اینا اومدن تا گند بزنن به خوشی هامون ...
سرم از افکار بیهوده و پوچ در حال انفجار بود
خَم خَم به سمت کمد رفتم و جعبه قرص آرامبخشی که قبلا میخوردم رو بیرون کشیدم ...خوردنش تو زمان بارداری مضر بود ...اما با یدونه نه چیزی نمیشد ؟!
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 269
اگر نمیخوردم از فکر و خیال قطعا دیوانه میشدم ...روی تخت خوابیدم و همینجور چشمم به در بود ...چرا مصطفی نمی اومد داخل اتاق؟ اصلا واسه چی نصفه شبی رفته بود بیرون ؟؟مصطفی چشمو دل پاکه ولی سحر چی ؟اون الان قطعا خودش رو به مصطفی چسبونده با اومدن صحنه ی چند لحظه پیش وقتی سحر دستش رو روی بازوی مصطفی گذاشته بود کم مونده بود جیغ بکشم ...
نفس های عصبی و کلافه میکشیدم که بالاخره در اتاق باز شد و مصطفی داخل اومد...نفس آسوده و نامحسوسی کشیدم و خودم رو به خواب زدم ..کاش زود تر این یک هفته تموم میشد و اینا برمیگشتن خونشون ...
از صبح که بیدار شدم بازم دلپیچه و معده درد داشتم و باعث شده بود کمی نگران بشم ...
اگر به مصطفی هم میگفتم هول میکرد و قطعا مادرش اینا به رازمون پیمیبردن ...
همه هنوز خواب بودن ...تصمیمگرفتم تا بیدار شدنشون خودم برمدکتر و بیام
چون صبح زود بود اولین نفر میشدم و میتونستم زود برگردم خونه ...
نگاهی به صورت غرق در خواب مصطفی انداختم و آروم به سمت کمد رفتم ..
دم دست ترین لباس رو برداشتم و تنم خواستم از اتاق برم بیرون اما با مکث نگاهی به مصطفی انداختم و کاغذی از روی میز برداشتم و براش یاد داشت گذاشتم ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 270
کاغذ رو روی بالشتم گذاشتم مطمئن بودم بعد از بیدار شدنش و پی بردن به نبود من این کاغذ رو میبینه...خیالم که راحت شد از اتاق بیرون رفتم و از خونه خارج شدم ...
هوا بقدری خوب بود که دلممیخواست ساعت ها قدم بزنم..اما حیف که زمانم کم بود ..
باید به مصطفی میگفتم از این به بعد صبح ها به پیاده روی بیایمهم واسه سلامتی خودمون خوبه هم بچه ...دستی روی شکمم کشیدم و به سمت مطب دکتر که تقریبا در نزدیکی خونمون بود پا تند کردم ..
طبق انتظارم نفر اول بودم و سریع دکتر معاینم کرد ،بهم اطمینان خاطر داد که مشکلی من و بچه رو تهدید نمیکنه ..و دلپیچه ای که دارم بخاطر استرس هست باید حدالامکان از استرس دوری کنم ...
چند تا دارو برامنوشت تا از داروخانه بگیرم و بخورم ..با خیال راحت دمی گرفتم و بعد از تشکر از اتاق و مطبش زدم بیرون ...
سر راه از داروخانه داروهایی که گفته بود خریدم و به سمت نونوایی رفتم و دوتا نون بربری تازه برای صبحانه هم گرفتم ...
از سلامت بچه خیالم راحت بود ولی هر سری که صحنه های دیشب برام یادآوری میشد دلم میخواست خون گریه کنم !
کودکانه دست روی دلم کشیدم و گفتم:
_خوشگل مامانی همه چیز خوب میشه... الانم میریمپیش بابا میگیم که جای نگرانی وجود نداره ... مگه نه ؟!هنوز نیومده شدید به این بچه وابسته شده بودم..
دکتر گفت از استرس دوری کنم ،اما نمیدونست که استرس دقیقا تو خونمون هست!بودنشون هر لحظه برام باعث استرس هست !و امیدوار بودم زود تر برگردن روستا ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 271
مصطفی: 👇
تکه کاغذی که آوین روی بالشت گذاشته بود دوباره خوندم ...
*مصطفی عزیز از دیشب من دلپیچه ی بدی داشتم میخواستمبهت بگم ولی ترسیدم تو هم نگران بشی و خانوادت از قضیه بویی ببرن من رفتم دکتر تا مطمئن بشم همه چیز نرمال هست ..نگرانم نشو صبح زود هم رفتم تا نفر اول معاینه بشم و برگردم ،سر راه نون تازه هم میخرم میام
دوستت دارم آوین *
گفته بود نگران نشو اما دلممثل سیر و سرکه میجوشید !دکتر از اول گفته بود این بارداری برای آوین خطرناک هست و باید از استرس دوری کنه اما منبع استرس الان درست تو خونمون بود ..کلافه از روی تخت بلند شدم و چند باری طول و عرض اتاق رو طی کردم
کاش میتونستم برم باهاش
اینکه اینجا بی هدف نشسته بودم و کاری ازم بر نمیاومد باعث شده بود احساس خفگی بهم دست بده!ساعت از ۹ صبح گذشت و کلافه و عصبی وسط اتاق راه میرفتم که صدای داد و بیدادی از اتاق نظرم رو جلب کرد ..
سریع از اتاق بیرون رفتم که دیدمدر خونه بازه و دوتا نون روی زمین افتاده و مامان موهای آوین رو گرفته .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 272
آوین:👇
اینپله ها شده بودمایه عذاب من .
ارتفاع پله ها تقریبا بلند بود و همین باعث ترسناک بودنشون شده بود ...
با احتیاط بالا رفتم و کلید انداختم و در خونه رو باز کردم ..همراه با باز کردن در ،در اتاقی که مادر مصطفی داخلش مستقر بود باز شد و بیرون اومد...با دیدن مناخمی کرد و قدمی به سمتم برداشت و با عصبانیت گفت ...
_دختره ی خیره سر این موقع صبح کجا رفته بودی ؟
به سختی لب از هم باز کردم و به نون ها اشاره ای زدم و گفتم: _رفته بودم نون تازه بخرم ... اخموحشتناکی بین پیشونیش نشست و با خشم گفت :_بیخود! مگه این خونه مرد نداره تو رفتی بیرون ؟ تو اصلا خجالت میدونی چیه؟ حیا حالیت هست؟ بچمرو ازمجدا کردی آوری اینجا الانم اینجا میخوای آبروش رو ببری ؟
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم: _من ...
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: _خفه شو دختره ی بی چشم و رو ... میخوای آبرو بچمرو ببری اینجا بگن بی غیرته زنش صبح تنها تنها از خونه میره بیرون ... نون رو از دستم گرفت و روی زمین پرت کرد همونموقع خواهرش و سحر هم از اتاق بیرون اومدن ... ملیحه با صورتی خواب آلود گفت: _چیشده خواهر چرا داد و بیداد راه انداختی ... ناگهان مادر مصطفی به سمتم اومد و موهام رو بین دستش گرفت و گفت :_میخواستی چی بشه ... دختره ی بی چشمو رو صبح گاه از خونه اونم تو شهر رفته بیرون ... بعد موهام رو تو دستش تکونی داد که حس کردم پوست سرم داره از هم جدا میشه... با گریه گفتم: _بخدا اشتباه فکر میکنید صورتم رو جلو صورتش گرفت و گفت: _مناشتباه میکنم ؟ چیتان پیتان کردی رفتی ؟ وایسا ببینمنکنه یکی دیگه رو زیر سر داری به بهونه نون میری ... کممونده دیگه از فرط شک و تعجب سکته کنم ... از طرفی دوباره دلپیچه به سراغم اومده بود .. با یک دستم سعی داشتم موهام رو از چنگشدر بیارم و به دست دیگه دلم رو گرفته بودم..
همونموفع مصطفی متعجب از اتاق بیرون اومد...با دیدن ما تو اون وضعیت شک زده گفت:_اینجا چخبره ؟
همینکه اسم مصطفی رو صدا زدممادرش ناگهانی موهام رو ول کرد و به عقب هولم داد ...همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد ...پام به لبه ی بلند در گیر کرد و تلو خوردم و محکماز پله ها که فاصله خیلی کمی با در داشت پرت شدم پایین ،روی پله غلت خوردم و افتادم پایین ..
دستم رو سپر شکممگذاشته بودم بلکا اتفاقی واسه جنینم نیفته اما انگار کافی نبود و نگاهم به خونی افتاد که از بین پام جاری شده بود ...و آخرین چیزی که گفتم "بچم " بود و به عالم بی هوشی فرو رفتم...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 273
مصطفی : 👇
آوین در مقابل چشم های شوک زده ی من از پله ها پرت شد پایین ..ماما که تا اونموقع داد و بیداد میکرد ساکت شده بود و رنگش پرید ...
انگار واسه لحظه ای سنسور های مغزمقفل کرده بود ،با یا خدا گفتن خاله به خودماومدمو با پاهای لرزون جلو رفتم ..آوین روی زمین افتاده بود و بین پاهاش غرق در خون بود ..
سریع از پله ها پایین رفتم ..چندباری تکونش دادم و صداش زدم و اما بیهوش شده بود ...
سریع دست انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم که مامان از پله ها پایین اومد و گفت :
_پسرم .. من ..
با خشمبه سمتش برگشتم و گفتم:_مامان اصلا حرف نزن ،اصلا نمیخوام صدات رو بشنوم فقط دعا کن اتفاقی واسه بچم نیفته که روزگارتون رو سیاه میکنم..
شوک زده دستش رو روی دهنش گذاشت و تکرار کرد بچه ...!
مثل دیوونه ها از خونه بیرون زدم و دستم رو برای اتول هایی که رد میشدن بلند کردم و با التماس و خواهش کردن منو به بیمارستان برسونن ...سوار اتولی که شدیم سر آوین رو به آغوش کشدیم و گفتم :_آوینم ... آوین ... لطفا چشمات رو باز کن ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 277
حدودا یکماه از اون قضیه گذشت ..
در کمال تعجبم مادر مصطفی زنگ زد و با گریه طلب بخشش کرد و ازمخواست با مصطفی حرف بزنم تا مادرش رو ببخشه...
اونم مادر بود دوری از بچش براش سخت بود ، عین همین جمله رو به مصطفی گفتم ، مصطفی با داد و بیداد گفت :_مگه تو مادر نبودی که اون بچمون رو کشت !و گفت دیگه نمیخواد اسمشون رو همبیاره ...
خودم هموضعیت خوبی نداشتم ...
تو این یکماه هر روز خونریزی شدید داشتم ...
و وزنم به طرز فجیعی کمشده بود ...صورتم لاغر شده بود و زیر چشمام گود رفته بود....
میشه گفت توانایی انجام هیچ کاری نداشتم...تا بلند میشدم حس میکردم یکی داره با ساطور رو بدنم میکوبه !
طول کشید تا این وضعیت خوب بشه ..
وضعیت جسمیم خوب شد ولی وضعیت روحیم روز به روز بدتر میشد ...
هر روز کارم شده بود گریه کردن ...
یکبار بخاطر از دست دادن بچم گریه میکردم
یکبار بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم مادر بشم ...مصطفی هم دست کمی از من نداشت و اونم خیلی ناراحت بود ...
هر بار که نزدیکم میشد با جیغ و داد از خودم دورش میکردم ...تقصیری نداشت ولی مندلم راضی نمیشد کنارش بمونم و دست خودم هم نبود !تا جایی که حتی ازش خواستم اتاقمون رو هم جدا کنیم ...
با وجود همه ی کارهایی که برام کرده بود بد باهاش تا میکردم و بازم ترس از این داشتم که نکنه حالا که من بچه دار نمیشم بره زن دوم بگیره ؟ اونموقع من دیگه واقعا خودم رو میکشم راحت بشم !
چند ماه گذشت !
تو این چندماه از همه چیز و همه کس دوری میکردم ...شده بودم مرده ای در جسم زنده!
مصطفی ازمخواست بریم پیش روانپزشک اولش مثل همیشه مخالفت کردم چند تا وسیله که دم دستم بود زدمشکستم اما بعد به زور متوسل شد و منو برد پیش همون دکتری که قبلا رفته بودیم ..
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 278
هربار باهامحرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم ..
بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار همتقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازمخواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی ..
از حق نگذریم خودمهم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم !
تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...!
مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم...
و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ...
در کنارش هم به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوامعوض بشه ...
جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم ....
میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم
ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیمتو این چندسال بودن مصطفی بود !
یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ...
متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت :
_برو آماده شو میخوایم بریم یجا ...
دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟
به سمتم اومد و گفت :
_حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست...
سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 279
بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟
دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الانمیفهمی ...
حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ...
صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ...
پلکی زدم تا چشمم به نور عادت کنه ...
و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شکزده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی اومدیم اینجا ؟
گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرممیشه همتا زمانی که دوباره بتونیمبچه دار بشیم ...اشکتو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم..
پیشونیم رو بوسید و گفت :
_نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه !
دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت :
_پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ...
از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_280
مکثی کرد و گفت :_دوست داری به فرزند خوندگی قبولش کنیم ...بدون اینکه چشم از نوزاد بردارم پرسیدم :
_بنظرت از پسش برمیام تا براش مادر کنم؟
_چرا که نه ؟ بنظرمتو بهترین مادر دنیا میشی ...
همونموقع پرستاری داخل اتاق اومد و با دیدن مصطفی گفت :_خوش اومدین بالاخره همسرتون رو همآوردید؟
مصطفی سری تکون داد و به من اشاره کرد ،
سلامی کردم که پرستار به سمت بچه رفت و بغلش کرد و گفت :_دوست دارید بغلش کنید ؟
با تردید سرم رو تکون دادم که دخترک رو در بغلم گذاشت...
از روزی که هستی اومد انگار برکت هم به زندگیمون اومد ...
مصطفی تونست تو کارش ارتقاء پیدا کنه و حال منم روز به روز بهتر میشد ..
تو این بین مادر مصطفی چندبار بهم زنگ زد و طلب بخشش کرد و ازمخواست با مصطفی حرف بزنم تا بخشتش ..
اولین بار که به مصطفی گفتم با توپ و تشر گفت دیگه راجب این موضوع باهاش حرف نزنم ..
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_281
اما بالاخره بعد از کلی حرف زدن راضی شد و به زور فرستادمش روستا پیش مادرش ...
بعد از رفتن مصطفی نبود خانواده خونی خودم رو به خوبی احساس کردم و حس یتیم بودن بهم دست داد ..آهی از سر افسوس کشیدم و سر خودم رو با هستی گرم کردم ...
۵ سال گذشت و هستی روز به روز بزرگتر میشد و خودش رو بیشتر تو دل ما جا میکرد ...هستی رو درست مثل بچه ای که از وجود خودم متولد شده باشه دوست داشتم ولی از طرفی هممیخواستم خودمبچه ای به مصطفی بدم !
راه های درمان رو در پیش گرفتم و بعد از کلی دارو و دوا تو سن ۲۰ سالگی بالاخره تونستم طعم مادر شدن واقعی رو بچشم!
تو این دوره بارداری مصطفی حتی اجازه نمیداد برای آب خوردن بلند بشم و همه کار خودش میکرد ...به هستی هم گوشزد کرده بود تا مواظب باشه منو اذیت نکنه ..
هستی تو دوره بارداری به بچه ای که هنوز بدنیا نیومده بود حسادت میکرد و اینو از گوشه گیریش کاملا متوجه شدم ،اما بعد از گذشت ۹ ماه که خدا یک پسر بهمون داد اولین نفری که خیلی خوشحال شد خودش بود ،چون صاحب برادر شده بود ..
به خواسته ی هستی اسم پسرمون رو محمد گذاشتیم ...
یکی دیگه از اتفاق های خوبی که برام اونموقع افتاد دیدن مامان و برادرام درست روز زایمانم بعد از ۵ سال بود ..
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_آخر
گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه ولی دروغ چرا از دیدنشون واقعا خوشحال شدم و اینممدیون مصطفی بودم چون اون رفته بود پیشون و آوردشون شهر ...
روزگار به کام بود و همه چیز خوب میگذشت تا اینکه دوره انقلاب و بعدش جنگ شروع شد ...مصطفی از زمان شروع جنگ ابراز نگرانی کرد و خواست از ایران بریم ..
اولش مخالفت کردم ولی هر بار که ترس و وحشت رو تو صورت بچه ها میدیدم دلم کباب میشدمو رضایت دادمکه بریم ...
حدودا یکماهی طول کشید که مصطفی از طریق یکی از دوستاش تونست کارامون رو درست کنه و از ایران بریم ..
دوری از کشور و خانواده سخت بود ولی بخاطر بچه ها ایران رو به مقصد اتریش ترک کردیم ...اوایل زندگی اونجا برامون سخت بود ولی خوشحالی هستی و سرزندگی محمد رو میدیدم کافی بود تا بر همه ی مشکلات غلبه کنم ...
یکسالی طول کشید تا از نطر زبان و محل سکونت بتونیمکامل اونجا جاگیر بشیم و عادت کنیم ...به اصرار و حمایت مصطفی دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم و اینبار به دانشگاه رفتم و در رشته ی اقتصاد تحصیل کردم و تونستم مدرک کارشناسی ارشد بگیرم ...بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و عشق بین من و مصطفی هم روز به روز بیشتر میشد...
تو سن ۵۰ سالگی من و ۶۲ سالگی مصطفی ما به ایران برگشتیم،به وطنمون، ،واقعا که هیچ جا وطن آدم نمیشد،یه خونه تو یه روستای سرسبز گرفتیم و تا آخر عمرمون رو اونجا گذروندیم..
ولی بچه ها برخلاف ما نخواستن به ایران بیان و یکسال بعد از برگشتن ما به ایران، رفتن آلمان برای زندگی...
پایان