#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_یک
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
من برای اینکه کمکش کنم پس اندازوطلاهام روبهش دادم وحامدم تونست چندتاوام بگیره خلاصه مغازه روبزنه مشغول به کاربشه..شیش هفت ماه اززندگیمون میگذشت که متوجه شدم حامله ام وحامدوقتی فهمیدخیلی خوشحال شدتا ویار چیزی میکردم سریع برام میخرید..یادمه روزی که میخواستیم برم سونوگرافی که جنسیت بچه روبفهمیم حامد انقدر ذوق داشت که اون روز رو کلا مغازه نرفت..وقتی نوبتم شددکترکارش شروع کردازمن پرسید دوستداری بچه چیه باشه من سریع گفتم دختر اما حامد گفت پسر دکتره خندید گفت خب انگارخدانخواسته دل هیچ کدومتون روبشکنه وبهتون هم دخترداده هم پسرمن یه لحظه هنگ کردم باتعجب به حامدنگاه میکردم..حامدم مثل من جاخورده بودبامن من گفت یعنی چی؟دکترگفت خانومتون دوقلوبارداره..باورم نمیشداخه توازمایش وسونوگرافی اولیه که داده بودم چطورمتوجه نشده بودن...نمیتونم حس اون لحظه ام روبراتون بگم هم ناراحت بودم هم خوشحال....
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
شایدعلت ناراحتیم این بودکه ازاینده میترسیدم من هیچ تجربه ای برای بزرگ کردن بچه نداشتم ازوقتی خودم روشناخته بودم مامانم توکارهام کمکم میکردالان چه طورمیتونستم ازدوتابچه مراقبت کنم..من ازپس یکیشم برنمیومدم چه برسه دوتا..فکرش روبکنیدتویه شهرغریب بدون هیچ اشناوفامیلی چطورمیتونستم ازپسش بربیام..برعکس من حامدبادمش گردومیشکست اون روزاعتراف کردعاشق بچه است وخیلی دوست داشته زودترازایناپدربشه اماافسانه قبول نمیکرده..گفتم افسانه ام عاشق بچه بود امابخاطردرسش شایدقبول نمیکرده حامدتوچشمام نگاه کردگفت میشه دیگه بحث گذشته رونکنیم فکرزندگیمون باشی..یه جورای خودمم نمیخواستم به گذشته برگردم چون هرموقع بهش فکرمیکردم عذاب وجدان میگرفتم امابااین تصورکه من عشقم روبه دست اوردم خودم روآروم میکردم هرچندخواهروخانواده ام تاوان خیلی سینگینی برای این عشق کذایی من پرداخت کردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خداروشکردوران حاملگی خوبی داشتم وبد ویار نبودم حامدم خیلی مراقبم بودوهمون ماهای اول وسایل موردنیازبچه هاروخریدم یکی ازاتاق هاروبراشون اماده کردیم.ولی هرچقدربه ماهای اخربارداریم نزدیک میشدم وزنم میرفت بالاوحالم بدترمیشد.اوایل ماه۹بودم که یه شب بادل دردوکمردردشدیدازخواب بیدارشدم به زورمیتونستم نفس بکشم حامدسریع رسوندم بیمارستان همون شب بخاطرشرایط بدم سزارین شدم بچه هادوهفته زودتربه دنیاامده بودن دکترگفت بایدچندوقتی تودستگاه بمونن..دخترم رز خیلی سرحال بود اما رادوین ریزه میزه بودحال عمومیش خوب نبود..بعدازیک هفته رزمرخص شداما رادوین باید تو دستگاه میموند.فکرکنیدبااون شرایط بعداززایمان با یه نوزادیه پام بیمارستان بودیه پام خونه تک تنهاگاهی ازفرط خستگی نشسته خوابم میبرد..تواین رفت امدهاخانم همسایه متوجه شدخیلی کمکم کردوهمش میپرسیدچرامادرت یامادرشوهرت نمیان پیشت..هیچ جوابی غیردروغ گفتن براش نداشتم..
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_چهار
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه بعدازدوهفته پسرمم مرخص کردن من یه نفس راحت کشیدم امانگهداری ازدوتابچه نوزادخیلی سخت بود..اون زمان حامداوضاع مالیش خیلی خوب شده بودعلاوه برماشین تونسته بودیه شعبه دیگه ام بزنه..حسابی سرش شلوغ بودنمیرسیدبه من زیادکمک کنه وهرچقدرهم میگفت پرستاربگیرم کمکت باشه قبول نمیکردم..میترسیدم یه زن غریبه روبیارم توزندگیم..خلاصه باکمک زهراخانم که یه پیرزن مهربون بودتونستم بچه هاروبزرگ کنم وسه سال گذشت..یه شب حامدبهم زنگ زدگفت برام باررسیده یه کم دیرمیام.منم شامم روبابچه هاخوردم انقدرخسته بودم که بیهوش شدم وقتی چشمام روبازکردم.ساعت۴صبح بوداماازحامدخبری نبود..سابقه نداشت بخواددیربیادخونه وخبرنده.دل شوره ی بدی داشتم چندبارشماره اش روگرفتم اماجواب ندادبه دوتاشعبه ی مغازه ام زنگ زدم بازم کسی جواب نداد.نمیدونستم بایدچکارکنم شاگردمغازه ام تازه امده بودشماره اش رونداشتم که یه خبرازش بگیرم چاره ای نداشتم بایدتاصبح صبرمیکردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_پنج
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
هزار جور فکر خیال به سرم میزد میگفتم نکنه سرش جای دیگه گرمه من رو پیچونده.یاد باغ وبیرون رفتنهای خودم باهاش میفتادم بیشترحرص میخوردم.اون زمانم همیشه یه بهانه برای اینکارهاش داشت افسانه روبقول معروف خرمیکرد..دوباره باخودم میگفتم نه باباحامدمن رودوست داره چیزی براش کم نذاشتم بااینکه دوتابچه کوچیک داشتم اماهمیشه به خودم میرسیدم به زندگیم اهمیت میدادم..عملاداشتم دیونه میشدم خلاصه هواکه روشن شدبچه هاروبیدارکردم صبحانشون رودادم زنگزدم به زهراخانم وقتی جواب دادجریان روبراش تعریف کردم ازش خواهش کردم بچه هارونگهداره تامن برم مغازه یه سرگوشی اب بدم..بچه هارودادم زهراخانم راهیه مغازه شدم امابه سرکوچه نرسیده بودم که گوشیم زنگ خوردشماره ی حامدبودباعصبانیت تمام جواب دادم معلوم هست کجای!؟حرفم تموم نشده بودکه یه اقای گفت حالتون خوبه گفتم شماگفت من ازبیمارستان باهاتون تماس میگیرم خواستم اطلاع بدم همسرتون دیشب تصادف کرده اوردنش فلان بیمارستان..
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اسم بیمارستان روکه شنیدم دست پام شل شدتاسرکوچه رودویدم یه دربست گرفتم رفتم بیمارستان وقتی رسیدم ازاطلاعات پرسیدم رفتم بخشی که حامدروبرده بودن.پرستاری که بهم اطلاع داده بودشناختم گفت همسرتون موقع رانندگی خوابش میبره باماشین حمل زباله ی شهرداری تصادف میکنه ونزدیک صبح به هوش امدگفت به شمااطلاع بدیم گفتم حالش چطوره؟گفت فعلاتومراقبتهای ویژه است درموردشرایط جسمانیش بادکترش صحبت کنید.ازپشت شیشه تونستم حامدروببینم دستش توکچ بودوسرش روباندبسته بودن بعدازنیم ساعت دکترش روتونستم ببینم گفت تصادف بدی داشته وزنده موندش خودش یه معجزه است درحال حاضر نمیتونه پاهاش روتکون بده اسیب جدی به ستون فقراتش واردشده..گفتم یعنی فلج شده گفت فعلانمیتونیم نظرقطعی بدیم بایدچندوقتی بگذره تاببینیم شرایطش چه جوری میشه.با شنیدن این حرف که ممکنه حامدنتونه تااخرعمرراه بره دنیاروسرم خراب شد ازبیمارستان که امدم بیرون زدم زیرگریه انقدربلندزارمیزدم که دیگران باتعجب نگاهم میکردن امابرام مهم نبود..
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_هفت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یک هفته ازتصادف حامدگذشته بوداوردنش توبخش هرروزمیرفتم بهش سرمیزدم براش غذاهای مقوی میبردم تا جون بگیره زودترخوب بشه اما تو وضعیتش تغییری ایجادنشده بوددکترهم جواب درست حسابی نمیداد ..بعدازدوهفته حامدازبیمارستان مرخص شد ودکتربراش فیزیوتراپی یه سری ورزش نوشت که بایدهرروزانجام میداد..خوب میدونستم روزهای سختی رو پیش رودارم اماناامیدنشدم باخودم عهد بستم هرکاری ازدستم برمیادبرای سلامتی حامد انجام بدم هرچنددکترش امیدچندانی بهم ندادبودمیگفت اسیب نخایش خیلی زیاده..باوجوددوتابچه ی کوچیک یه شوهرمریض که رسیدگی میخواست بایدبه کارهای دوتامغازه ام میرسیدم گاهی درشبانه روز۴ساعت میخوابیدم امادست ازتلاش برنمیداشتم واین وسط زهراخانم فرشته ای بودکه خدابرام فرستاده بودخیلی کمکم میکرد..۸ماه ازتصادف حامدگذشته بودهیچ تغییرتوروندبهبودش دیده نمیشدخودش خیلی عصبی کلافه بودوباکوچکترین حرف یاسرصدای شروع میکرددادبیدادکردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_هشت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یه شب که سریه موضوعی باهم جر بحثمون شد دست بچه هاروگرفتم رفتم حرم خیلی حالم بدبوددیگه کم اورده بودم زدم زیرگریه گفتم خدایامیدونم بدکردم میدونم دارم تاوان کاری روکه کردم پس میدم امادیگه خسته شدم کمکم کن همینجوری که زارمیزدم باخدادرددل میکردم یه خانم عرب که کنارم نشسته بودگفت دخترم چی شده چرااینقدربی تابی،،بااینکه نمیشناختمش اماحس خوبی بهش داشتم بعدازسالهادلم میخواست بایکی درددل کنم وبراش سرگذشت تلخم روتعریف کردم ازقیافه اش میشد فهمید حسابی جاخورده اماباهمون چهره ی مهربونش نگاهش دوخت توچشمام گفت ازلطف خدا نامید نشو درسته درحق خواهرت خانوادت خیلی ظلم کردی اماخداارحم الراحمین بروازشون طلب بخشش کن گفتم محاله من روببخشن..خلاصه اون روزهمون دردل کردن باعث شدیه کم اروم بشم دست بچه هاروبگیرم برگردم خونه..برای حامد ویلچرخریده بودم ولی ازش استفاده نمیکردمیگفت بایدروپای خودم راه برم...
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
تقریبایکسال اززمین گیرشدن حامدگذشته بودکه یکی ازدوستاش ادرس یه دکتر رو تو تهران بهمون داد.باهزارجوربدبختی ازش وقت گرفتیم باحامدبچه هاامدیم تهران امااون دکترم بعدازمعاینه اب پاکی روریخت رودستمون گفت دیگه خوب نمیشه..حامدبعدازحرف دکتررفت توفکرکلامی حرف نزد.ما همون روزبرگشتیم مشهدساعت۹شب خونه بودیم.حامدگفت میخوام بابچه هابرم حمام اولین باربودهمچین درخواستی میکرد..توحموم براشون شعر میخوند باهاشون اب بازی میکردبعدازحمامم لباس تمیز پوشیدکمکش کردم رومبل نشست گفت بیابابچه هاعکس بگیریم رفتارش برام عجیب بوداماباخودم میگفتم اینجوری میخوادخودش روشادنشون بده ماناراحت نشیم.اون شب کنارحامدبه من وبچه هاخیلی خوش گذشت خوشحال بودم که روحیه اش روازدست نداده خودش رونباخته..باخودم میگفتم بااین روحیه راحتتربااین موضوع کنارمیادمیتونه به زندگی برگرده هرچندمیدونستم برای انجام کارهاش بایدکنارش باشم کمکش کنم اماتمام سختیش روبجون میخریدم که حامدخوشحال باشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه اون شب تادیروقت بامن بچه هاگفت خندیدبعدهم خوابیدیم که ای کاش هیچ وقت نمیخوابیدم.موقع خواب دستاش روگرفتم گفتم حامدنگران نباش من همیشه کنارتم وبرای درمانت همه کارمیکنم حتی اگربخوای میریم خارج دکتری اونجاحتمامیتونن درمانت کنن..حامدفقط گوش میدادهیچی نمیگفت وقتی حرفم تموم شددستم روبوسیدگفت قسمت منم این بوده توبایدقوی باشی ازبچه هامراقبت کنی گفتم باهم بایدازشون مراقبت کنیم بازم سکوت کرد.گفتم امشب چته گفت هیچی قاطی کردم بیابخوابیم..انقدرخسته بودم که تاچشمام روهم گذاشتم خوابم بردهواروشن شده بودکه باصدای جیغ رادوین ازخداپریدم عادت داشت اگرتوخواب چیزی میخواست اول چندباری صدامیکرداگرجواب نمیدادم جیغ میزد.گفتم لابدتشنشه ازجام که بلندشدم دیدم حامدنیست اون لحظه زیاداهمیت ندادم..حمام دقیقا بین اتاق ماوبچه هاقرار داشت.رادوین جلوی حمام وایستاده بود فقط جیغ میزد انگار ازچیزی ترسیده بودچون خودش روهم خیس کرده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_یک
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
وقتی رفتم سمت حموم دیدم کف حمام پرخونه حامدم به پشت افتاده شوکه شده بودم اینکه چطورخودش رورسونده بودتوحمام من بیدارنشده بودم برام سوال بودچون معمولا موقع جابجایی سرصدامیکرد.اون شب انگارمن به خواب مرگ رفته بودم که هیچ صدای رونشنیده بودم..رفتم توحمام برگردوندمش تنش یخ کرده بودتازه فهمیدم چه خاکی توسرم شده حامد رگش رو زده بود.باورم نمیشدحامدمرده باشه سراسمیه رفتم درخونه ی زهراخانم گفتم حامدحالش خوب نیست زنگبزن امبولانس بیاد..زهراخانم تا حامد رو دید فهمیدتموم کرده امامن قبول نمیکردم..وقتی اورژانس امدمرگ حامدروتاییدکردن زنگزدن پلیس امدبردنش سردخونه..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون بگم خودم رومیزدم گریه میکردم..متاسفانه رادوین ورزحامدروتواون شرایط دیده بودن خیلی بی تابی میکردن..من روبردن اداره ی پلیس کلی سوال ازم کردن وپزشک قانونی مشکلات روحی روانی روعلت خودکشی حامداعلام کرد.باکمک دوسه تاازهمسایه هاحامدروتحویل گرفتیم غریبانه خاکش کردیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بعد از حامد دیگه زندگی برام معنا نداشت تمام انگیزه ام رو از دست داده بودم و اگر وجود رز و رادوین نبود حتما منم خودکشی میکردم ..بعدازمراسم۷حامدمتوجه شدم رادوین لکنت زبان گرفته همه میگفتن ترسیده یه مدت بگذره خوب میشه..اماروزبه روزبدترمیشد..بعدازمرگ حامدزندگیم داغون شده بودغم نبودنش داشت دیونم میکردخودم ازنظرروحی روانی بهم ریخته بودم وازمن بدتردوتاطفل معصومم بودن که هرشب کابوس میدن تاصبح گریه میکردن باباشون رو صدا میزدن..زهراخانم مثل یه مادر مهربون کنارم بود دلداریم میداد حتی گاهی شبهاپیشم میخوابید..یه شب که باهاش حرف میزدم گفت افسون جان هنوزم نسبت به من بی اعتمادی نمیخوای بگی چراتواین چندسال کسی ازخانواده ی خودت واقاحامدخدابیامرزنیومده دیدنتون؟ دیگه نمیتونستم بهش دروغ بگم چون میدونستم این سوال بقیه ی همسایه هاهم هست توختم حامدگاهی پچ پچشون رومیشنیدم..اون شب کل زندگیم روبرای زهراخانم تعریفکردم منتظربودم سرزنشم کنه اماگفت گریه نکن خدابزرگه مطمئنم کمکت میکنه ناامیدنباش.
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی