#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتاد_سه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
متعجب به نوید نگاه کردم که ادامه داد:من وقتی بچه بودم و بابا ماموریت میرفت ،،مامانم منو داخل یه اتاق میزاشت و در رو قفل میکرد و میگفت حق نداری بیای بیرون،،،.بعد با یه اقایی که دوران مجردیش باهاش دوست بود وارد رابطه میشد….همه ی اینهارو از سوراخ در میدیدم…..دستمو میزاشتم روی گوشم تا صدایی نشنوم….اگه اعتراض میکردم کتک میخوردم…حتی با قاشق داغ چند قسمت از بدنمو سوزونده تا به کسی حرفی نزنم………اون موقع ها بابا برای خودش عشق و حال داشت و مامان هم از لج بابا مخفیانه برای خودش……..اونا فکر میکردند توی این دنیا برای من فقط پول کافیه و با پول کلی تفریحات وسرگرمی برام ردیف کرده بودند اما از نظر روحی هیچ بودم هیچ……نوید که ساکت شد گفتم:هیچ کدوم از این حرفهات باعث نمیشه که گند کاریهات رو بشوره ،،،،تو منو در عرض ۱۰ماه به اندازه ی صد سال اذیت کردی…..باید این حرفهارو قبل از ازدواج بهم میگفتی نه الان.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@asheghanehaye_rangi ❤️
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
وقتی منو برد محضر تا کمال و تمام سندش بنام من بشه اونجا گفت:مهناز!!!من اعتراف میکنم که تو زیباترین و با حیاترین زن توی فامیل هستی…..تو حتی توی سن پایین هم نخواستی حجابتو برداری و زیبایتو در معرض دید بزاری و مثل بعضیها ازش سوء استفاده کنی…
با خجالت سرمو انداختم پایین وگفتم:من اونطوری باراومدم….گفت:درسته که تربیت و عادت توی رفتار ادم اثر داره اما بیشترین تاثیر رو محیط و افرادی که باهاش در ارتباط هستند میزاره و تو اجازه ندادی خانواده ام روی اعتقاداتت تاثیر گذار باشند……بعداز اینکه اسباب کشی کردیم به خونه ی خودمون مجید باز از من خواست تا اونو ببخشم و اجازه بدم تا دوباره مثل سابق همسرم باشه (از نظر رابطه)……،
اما من نتونستم ببخشمش و دوباره پیشنهادشو رد کردم هر چند کل سرمایه ی زندگیشو بنام من کرده و بخشیده بود……وقتی بقیه ی خانواده اش فهمیدند که مجید خونه دار شده و همونو هم به اسم من کرده قیامتی بپا شد که بیا و ببین………
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
شک کرده بودم نیما باشه ،جوابش ندادم دوباره پیام دادافسون خیلی دوستدارم وهنوزم بعدازسالهانتونستم فراموشت کنم..بااین پیام که ابرازعشق علاقه کرده بوددیگه مطمئن شدم کسی که بهم زنگ وپیام میده خودنیماست..درجوابش نوشتم من فراموشت کردم ونمیخوام به گذشته برگردم لطفامزاحم نشو..نوشت توکه خودت دردعشق روکشیدی پس بایدبفهمی من چی میکشم.توبرای رسیدن به عشقت به خواهرخودتم رحم نکردی چطورالان توقع داری من راحت برم من هیچ وقت فراموشت نکردم باخاطرات وعکسامون زندگی کردم والان که فهمیدم رغیبم ازسرراهم برداشته شده هرکاری برای به دست اوردنت میکنم..درجوابش نوشتم من اون افسون گذشته نیستم دوتابچه دارم که یه تارموشون روبادنیاعوض نمیکنم..جواب دادبچه های توهم میشن بچه های من..خلاصه هرچی من گفتم نیمایه جوابی دادوفهمیدم افسانه امارکل زندگیم روبهش داده..فرداصبح به افسانه زنگزدم گفتم چراشماره ی من روبه نیمادادی گفت میخوام کمک کنم بهم برسید..
ادامه در پارت بعدی 👇
🌈@asheghanehaye_rangiii ❤️
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هشتاد_سه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مامان گفت:ماشالله از بس چسبیدی مهربان که از دورو برت خبر نداری..مخصوصا از نهال،گفتم:اصلا ولش کن مامان،،اشتباه کردم سوال پرسیدم.من از مهربان راضیم و دوستش دارم…مامان گفت:حتی اگه نهال جدا بشه؟؟از کلمه ی جدا و طلاق بدنم گر گرفت و تپش قلبم رفت بالا و با لکنت گفتم:نهال جدا شده؟مامان گفت:نه هنوز ولی اختلاف شدیدی با شوهرش داره و کارشون به طلاق و طلاق کشی رسیده..گفتم:من با طلاق نهال چیکار دارم..من زن دارم و خیلی هم دوستش دارم…برای اینکه بیشتر از این حالم خراب نشه از خونه ی بابا اینا زدم بیرون و رفتم خونه….خیلی ناراحت بودم که چرا بعد از عقد با مهربان متوجه ی اختلاف نهال با شوهرش شدم؟؟بقدری ناراحت بودم که وقتی مهربان زنگ زد و ازم خواست بریم بیرون برای خرید بعضی از وسایل،،گفتم:حوصله ندارم…بزار باشه برای بعد…چند روز گذشت و عصر یکی از روزها خواهرام اومدند خونه ی من تا دور هم عصرونه بخوریم و حرف بزنیم…از هر دری حرف زدند تا رسیدن به مهربان.....
ادامه در پارت بعدی 👇
آدرس کانال قشنگمون 😍👇
🌈@asheghanehaye_rangiii ❤️
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_سه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
یه وقتایی چند شب پشت هم شیفت میموند تا اضافه کاری به حساب بیاد و حقوقش بیشتر بشه.... باشگاه رو هم هنوز داشت... یه شب که حامد سرکار بود و من برای خواب رفته بودم خونه ی مامانم اینا صبح با یه حالت تهوع شدیدی از خواب بیدار شدم.... به نظرم تو اتاقشون به شدت بوی چوب میومد تخت و دراور رو بو میکردم بو از همونا بود ولی اونهارو چند ماه بود خریده بودن... چرا قبلا به نظرم بوی چوب نمیدادن ولی حالا اینقدر بوشون بیشتر شده بود؟ سریع رفتم دستشویی که آبی به دست و روم بزنم... تا شاید حالت تهوعی که داشتم کمتر بشه...... که یهو تو دستشویی بالا آوردم... حالم خیلی بد شد... تو آینه به خودم نگاه کردم صورتم زرد شده بود... ترسیدم.... یعنی چم شده بود....؟ رفتم تو پذیرایی مامانم همینکه چشمش افتاد زد پشت دستش و گفت وای خدا مرگم بده.... چرا اینقدر رنگ و روت پریده....؟ گفتم نمیدونم مامان... بالا آوردم... همینکه اینو گفتم مامانم تاریخ پریودم رو پرسید و متوجه شدم که ده روزه ازش گذشته... مامانم خندید و گفت فکر کنم تو راهی داری..... مبارکت باشه دخترم..... خودمم ناخوداگاه لبخند اومد رو لبم..... دستمو گذاشتم رو شكمم.... یعنی تو دلم چه خبر بود...؟ سریع از جام بلند شدمو به مامانم گفتم : مامان من میرم بیبی چک بگیرم... میخوام اگه جواب مثبته حامدو غافلگیر کنم..... بدو بدو رفتم داروخونه ی سر کوچه مون..... یدونه بیبی چک گرفتم و برگشتم
ادامه در پارت بعدی 👇
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈