#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۰۰
برای عمل جراحی هم مادر مصطفی قرار شد باهامون بیاد ...
همینجور که داخل اتول نشسته بودیم با استرس پاهام رو تکون میدادم که مصطفی کمی به سمتم خم شد و گفت :_استرس نداشته باش ...به این فکر کن دیگه الان تموم میشه... با بغض لب گزیدم و با بچگی گفتم:
_اگه زیر تیغ جراحی افتادم مُردم چی ؟
اخمی کرد و با چشم های ریز شده گفت :
_این حرفا چیه میزنی... به این چیزا فکر نکن اصلا !
عصبی سر تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم
تا رسیدن به بیمارستان دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ..وقتی رسیدیم دکتر لباس مخصوص اتاق رو داد دستم تا تنم کنم ،قبلش هم زیر دستگاه عجیبی رفتم و دکتر گفت:_وزن توموری که داخل شکمت هست ۴ کیلو هست...
شوک زده دستم رو روی دهنم گذاشتم استرسم بیشتر از قبل شد ،مصطفی که حال بد منو دید پرسید :_این تاثیری تو روند خود عمل داره ؟ _نه ! فقط گفتم که بدونید !هنوز خیالم راحت نشده بود قبل از عمل چند دقیقه ای از بقیه خواستم تنها باشم بلکه بتونم با خودم کنار بیامو حداقل کمی از استرسم کم بشه ... سخت بود که ۱۵ سالت باشه و بخوای بری زیر تیغ جراحی !
بالاخره بعد از راضی کردن خودم پا به اتاق عمل گذاشتم و بعد تزریق بی هوشی به بدنم به عالم بیهوشی و بی خبری فرو رفتم .وقتی بیهوشمکردم انگار پا به یک دنیای دیگه گذاشته بودم ،دنیایی که همه چیز در آن سفید بود .به هر طرف که نگاه میکردی چیزی جز سفیدی نمیدیدی ...
دنیای عجیبی بود !
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۰۱
کاش منم میتونستم یک صفحه به سفیدی این دنیای تو زندگی خودم ایجاد کنم...
صفحه ای که اینبار سرنوشت و تقدیر در اون دست نداشته باشه و همه چیز به خواسته ی خودم شکل بگیره!
تنها خودم باشم ...و خودمبتونم این صفحه ی سفید رو رنگی کنم !
****
_آوین.. آوین ... صدام رو میشنوی ...
_اثرات داروی بیهوشی هست ... نگران نباشید کمی که بگذره هوشیار میشن ...
انگار وزنه ی چند کیلویی به پلکام وصل کرده بودن و نمیتونستم چشمام رو باز کنم ...
بالاخره بعد از کلی تلاش چشمام رو از هم فاصله دادم و اولین تصویری که دیدم چهره ی مصطفی بود که با نگرانی به من نگاه میکرد ...
وقتی صورت هوشیار منو دید نگرانی چهرش جاش رو به خوشحالی داد و دستم رو بلند کرد و بوسید ...
پس از اون از اتاق بیرون رفت ...
به سختی دستم رو بلند کردم و روی شکمم کشیدم ..دیگه برآمده نبود .. لبخند بیجون و زورکی زدم !
بالاخره از شرش خلاص شدم ...
حس سبک شدن تمام وجودم رو فرا گرفت
کمی که گذشت مصطفی با مردی که روپوش سفید به تن داشت وارد اتاق شد قطعا اون مرد دکتر بود !چند سوال ازم پرسید که با کلافگی جواب دادم... روبه مصطفی گفت :
_خداروشکر وضعیت خوبه ...و عمل هیچ عوارضی براشون نداشته... مصطفی خداروشکری گفت و تشکر کرد که مرد سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت...
مصطفی کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت :_همه چی روبراهه ..
سر م رو تکون دادم و گفتم:_آره .. ممنون بابت همه چیز ..
خندید و پشت دستم رو با دستش لمس کرد ... نگاهی به دور بر انداختم و گفتم ؛
_کی میتونیم بریم خونه ؟
_خسته شدی ؟
پوفی کشیدم و گفتم :
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۰۲
_فقط از اینجوری خوابیدن بدممیاد ....
حس مرده بودن بهم دست میده ...
اخمی کرد و گفت :_تشبیه بهتر نمیتونستی پیدا کنی ؟
در مقابل منم خندیدن و گفتم :
_واقعیت قبلا رو به الان تشبیه کردم فقط ... حالا این مهم نیست ... مادرت کجا هست ؟
_رفته نماز بخونه ... الانه که بیاد ..
_بازمممنون بابت همه چیز !
دستش رو به سرم کشید و گفت :
_انقدر لازمنیست تشکر کنی ! کاری که وظیفم بود و از دستم بر می اومد انجام دادم ...
لبخندی بهش زدم و دیگه چیزی نگفتم ...
حدودا سه روزی داخل بیمارستان بودم، دکتر گفته بود تا کامل از وضعیت جسمانیم مطمئن نشه مرخصم نمیکنه ..
وقتی از بیمارستان مرخص شدم حس کردم دنیا رو بهم بخشیدن ..
از در بیمارستان که خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم ،بعد از مدت ها خداروشکر کردم که بالاخره روبراه شدم ...
با اتولی که مصطفی برای رفتن به روستا کرایه کرده بود برگشتیم...
اتول جلو در خونه نگه داشت ...
موقع پیاده شدمچند تا از همسایه ها با تعجب بهم نگاه کردن ،دوسه تاشون با شرمندگی ظاهری جلو اومدن و طلب بخشش کردن و من تنها به تکون دادن سر اکتفا کردم ...
همراه با مصطفی و مادرش وارد خونه شدیم ...مصطفی بالشت روی تخت اتاقش رو تنظیم کرد و کمکم کرد آروم بشینم ...
قدردان بهش نگاه کردن و تشکری کردم که پرسید ؛_چیزی میخوای برات بیارم ؟آبی ..
غذایی ... بالشت اضافه ای پتویی ...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۰۳
سرمرو به معنای نه تکون دادمو گفتم :
_چیزی نمیخوام ...
ولی کاش میشد انقدر رو تخت نخوابم ... از بس رو تخت بودمحس میکنم بدنم خشک شده ...
_امروز رو حالا استراحت کن ... دیگه فردا بلند میشی .
ناراحت سری تکون دادم که خم شد و روی پیشونیم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ....
مثل این چند روز اخیر چاره ای جز خواب نداشتم ...انگار داخل داروهایی که هر روز میخوردم مقدار زیادی خواب آور بوده جون تقی به توقی که میخورد خوابممیگرفت ...
چشمام رو هم گذاشتم و خواستم بخوابم ...
حدودا یک ساعتی میگذش و صدایی از بیرون اتاق می اومد باعث شد هوشیار بشم ...
صدا ها ناواضح بود ولی چند باری اسم خودم رو شنیدم ...به سختی تکون به خودم دادم و از روی تخت بلند شدم ...جای بخیه هایی که روی شکمم خورده بود کمی درد میکرد..
شرایط طوری بود که باید دولا دولا راه میرفتم اما به سختی کمر صاف کردم و به سمت در رفتم و بازش کردم ..
صدا از داخل سالن نبود بیرون رفتم و دیدم مصطفی داره با کسی حرف میزنه... اون زن کسی نبود جز مادرم...
حواسشون به من نبود اما یک آن مامان چشمش به من افتاد و سریع مصطفی رو کنار زد و داخل اومد ،خیلی ناگهانی بغلم کرد
انقدر سریع این کار کرد که برای ثانیه ای نتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم
مصطفی ناراضی از دور بهم نگاه کرد...
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۰۴
مامان همینجور بغلم کرده بود و سر صورتم رو میبوسیدمنممثل مجسمه ایستاده بود و حرکتی از خودم نشون نمیدادم...
مصطفی پیش دستی کرد و جلو اومد و گفت :
_آویننمیتونه زیاد سرپا وایسه، تازه عمل کرده...بخیه هاش از هم وا میشه ...
مامان هینی گفت و دستم رو کشید و خودش زود تر وارد خونه شد و گفت :_ببخشید دخترمسرپا نگهت داشتم ...بیا ، بیا بشین اینجا...
مصطفی عصبی خواست چیزی بگه که دستم رو بالا بردن لب زدم :_ولش کن
مکث کرد و بعد از چند ثانیه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :_من بیرونم ... چیزی شد بگو بهم..
سری تکون دادم که از خونه بیرون رفت و داخل حیاط نشست..
به مامان نگاه کردم .. منتظر بهم خیره شده بود ،به سمتش رفتم و کمی با فاصله ازش نشستم و گفتم :
_مگه نگفته بودم دیگه نمیخوام ببینمتون ..
با ناراحتی گفت :_آوین دخترم... قبول دارم اشتباه کردم ... تو ببخش الان میخوام جبران کنم برات ..
پوزخندی زدم و گفتم :_الان واسه فهمیدن اشتباهت یکم زیاده دیر شده مادر من ...
همین دیروز من زیر تیغ جراحی بخاطر ندونم کاری شما خوابیده بودم ...
_جبران میکنم برات ...
تای ابروم رو بالا دادم و گفتم :_چجوری میخوای جبران کنی ؟ زمان رو به عقب برمیگردونی ؟
لبخندی زد و گفت :_از زندگیت راضی هستی ...
کلافه رو بهش توپیدم ...
_مگه واست فرقی هم داره ؟
_بگو دخترم من مادرتم.....
به سمت دیگه ای نگاه کردم ، اما با حرفی که زد شوک زده بهش خیره شدم ...
_آوین مادر من میدونم تو دلت هنوز پیش راشده ...ببین الان اگه لب تر کنی میگم شهاب طلاقتو از مصطفی بگیره برگردی پیش راشد...
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۰۵
اینجوری دیگه تو هم با عشق زندگی میکنی ...
چند بار پلک زدم و گفتم :_چیکار کنم ؟
_من میخوام برات جبران کنم فقط دخترم....
_به برگشتن به راشد ؟
سرش رو تکون داد و گفت :_برگشتن تنها نیست کاریو میکنم که خودت دوست داری !
_مامان میفهمی چی داری میگی ؟ اصلا گیریم من مثل احمقها هنوز عاشق راشد باشم ... تو چی ؟ تو حاضری منو بفرستی خونه ای که یبار داخلش پس زده شدم ؟ مامان چرا یبار تو عمرت فکر نمیکنی ؟ الان فکر میکنی شهاب بیاد اینجا دوباره قشون کشی راه بندازه و طلاق منو بگیره اینجوری جبران کردی ؟
_من فقط میخوام کاری کنم که خودت میخوای !
من اگه بخوام کاری کنم دیگه از تو چیزی نمیخوام! خودم واسه خودم انجام میدم ...
تو هم این مهر مادری الکیت رو ببر واسه شازده هات ،انقدر نشین سر زندگی من واسش نظر بده ! دیدی مصطفی کاری واست نمیکنه میگی طلاق بگیر ؟
آره دیگه راشد پولدار بود جیبتونو پر میکرد...
واسه مادر شوهرش طلا میخرید ...
_دخترم ...
_من دختر تو نیستم!
مصطفی کاری که نمیکنه هیچ تازه جلو شهاب وایساد یه روز بازداشتم انداختش!
نگو واسه من میخوای کاری کنی !
تو تا نفعی واسه خودتو پسرات نباشه قدمی بر نمیداری !
الامم برو مامان ...
فقط برو ... برو تا خودتو بیشتر از این از چشم ننداختی! من اگه یروزی حتی مرده هم باشم دست به دامن شماها نمیشم ،شما از دشمن بدترید!
آخرای حرفمصدام اوج گرفته بود و تقریبا داشتم با داد میگفتم که مصطفی داخل اومد اما مطمئن بودم جز تیکه آخرش چیزی نشنید از حرفامون....
وقتی منو دید رنگ نگاهش تغییر کرد و اونم ناراحت شد و روبه مامان گفت :_زهرا خانم ،
آوین تازه از بیمارستان مرخص شده حالش خوب نیست...چرا شما دیگه عذابش میدید ؟
بفرمایید بموقع دیگه تشریف بیارید که آوینم خوب باشه !
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: _واه واه !دوکلوم میخوام با دخترم حرف بزنم حالا شما نزار !
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۰۶
مصطفی نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_قصد جسارت نباشه !من فقط نمیخوام اتفاقی واسه آوین بیفته !
_نگران نباش منم بد دخترمو نمیخوام !
شما خودت بفرما بیرون منم حرفمو زدم نترس میرم از اینجا....
نمیخواستم مصطفی پیش چشمش بد بشه ناچار رو بهش گفتم :_عزیزم من میام پیشت بعد . از گفتن عزیزمتعجب کرد اما بعد سری تکون ااد و بیرون رفت ..
وقتی رفت بیرون روبه مامان گفتم :_آنقدر گند نزن تو زندگی من !خودم هرچی لازم باشه تصمیم میگیرم ،تو هم برو سُفرت رو یجا دیگه پهن کن زهرا خانم .....
_دخترم ...گلم..
ببین من برا تو میگم ... خودت گفتی عاشق راشدی ..مگه نگفتی ؟ هم به من گفتی هم اونروز که اومده بودید خونه به شهاب گفتی ...
منم الان میخوام واسه تو این کارو انجام بدم ....ببین الان این خوبه ...دو صباح دیگه هم خودش هم مادرش همه چیو میزنن تو چشمت که شوهرت پست زده ... شوهرت تو رو نبرد دکتر ما بردیم ....من این موهارو تو آسیاب بیخود سفید نکردم که ....
ازش طلاق میگیری مهرتم میبخشی دیگه بعدش با کسی زندگی میکنی که دوسش داری ! از درون نفس نفس میزدم ...
آره دوسه روز پیش گفتم دوسش دارم ولی الان دیگه نه ،نه اینکه کامل از قلبمپاکش کرده باشم نه !
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۰۶
فقط میخواستم یک فرصت به خودمون، به مصطفی بدم واسه ساختن زندگی که از اول آوار بود واسه دوتامون ،اون غم از دست دادن زنش رو داشت ،منم داشتم تو تاب عشق اولم میسوختم دوتامون بی گناه بودیم ،دوتامون عشق اولمون رو از دست داده بودیم،
اما بعدش کمی قضیه فرق کرده ...
محبتی که مصطفی بهم کرد ....
اون کاری برام انجام داد که همون راشد کسی که دم از عشق و عاشقی میزد برام نکرده بود !
بخاطر من جلوی شهاب ایستاد کاری که بازم راشد نکرد و من جلوش با کمربند از شهاب کتک خوردم و اون نگاه کرد، با قرار گرفتن دست مامان رو دستم از فکر بیرون اومدم
با اخم سریع دستم رو عقب کشیدم که گفت
_ببین خودت الان چیزی نگفتی!
اصلا من محسنو میفرستم شهر پی راشد تا بیان روستا خونمون تو هم یروز که مصطفی نیست بیا ،اونجا با هم حرف بزنید سنگاتونو وا کنید ...یه زندگی عاشقانه بهتر از زندگی زورکی هست... چشم غره بهش رفتم و گفتم :
_تو لطفا از زندگی عشقی و زندگی زورکی نگو !
که هر دوبارش خودتون منو مجبور کردید
دستش رو روی دهنش کشید و گفت:
_اصلا تو درست میگی...
آره... ببین الان خودم اومدم این صفحه پر خط و خش رو سفید کنم! تو هم همکاری کن ...فردا میگممحسن بره راشد رو بیاره روستا... یجوری که مردم هم نبینن تو هم بیا ... اصلا میدونی وقتی تو تو اتاق عمل بودی راشد هم اونجا اومده بوده؟
_چی ؟
_آره من از قبل بهش زنگ زدم گفتم :
اومده بوده بیمارستان پشت ولی انگار همش یا ننه مصطفی یا خودش پیشت بودن نتونسته بوده بیاد جلو!
تای ابروم رو بالا دادم و سرم رو تکون دادم
مامان از روی زمین بلند شد و گفت :
_فردا پس بیا خونمون......خودت باهاش حرف بزن تصمیمت رو بگیر..اونم هنوز دوست داره ! خودش بهم گفت...
گفت و با خداحافظی از خونه بیردن رفت ...
پس هنوز دوسم داشت !
اما این چه دوست داشتنی بود که حاضر نشد یک قدم واسه معشوقش برداره و با اولین مشکل بزرگ کنارش گذاشت و بهش تهمت زد ...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۰۷
مصطفی داخل خونه اومد و کنارم نشست ...
دستش رو دور شونم حلقه کرد،سرم رو روی شونش گذاشتم که پرسید:_مامانت چی میگفت ؟
کلافه دم بلندی کشیدم و گفتم :_حرفای همیشگی... حرفای تکراری ،فقط اومد ذهن منو درگیر کنه بره ...
به حرفم گوش کرد و بعد از مکث چند ثانیه ای گفت :_کاری از دست من بر میاد ؟
شونم رو به معنی نمیدونم بالا انداختم و چیزی نگفتم ..چندثانیه ای بینمون سکوت برقرار بود ...
_میدونی بین یه دوراهی سخت و سنگین گیر افتادم ...حس میکنم ته یکیش باتلاق هست ... اما نمیدونم کدوم ...
دیگه واقعا بریدم ...نمیدونم باید چیکار کنم ...
_فقط میتونم بگم به قلبت گوش نکن !
سرم رو از روی شونش برداشتم و پرسیدم_چی ؟
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت :
_سادس به قلبت گوش نکن !چون ممکنه صدای قلبت تو رو بندازه تو باتلاق ببین مغزت و عقلت چی میگه !خودتم سبک و سنگین کن ببین چی درست هست همون راه رو برو ...
لب برچیدم و گفتم :_نمیدونم هیچی !
نگاهی بهم انداخت و بعد نگاهش سمت شکمم رفت و لعنتی زیر لب گفت :_متعجب گفتم :_چی شده؟
سریع از روی زمین بلند شد و گفت :_از بخیت خون اومده ...به شکممنگاه کردم و رد خون رو روی لباسم دیدم ...حتما از بس تکون خوردم و داد و بیداد کردم واسه مامان فشار اومده بهم ... مامان از دست تو که هر بار فقط بهم صدمه میزنی ...
از روی زمین بلند شدم که مصطفی همون موقع با جعبه ی کمک های اولیه از اتفاق بیرون اومد و گفت :_کجا ؟
به سمتش رفتم و گفتم :_بریم حداقل تو اتاق
سری تکون داد و کنار رفت تا بتونم برم داخل ....
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۰۸
روی تخت نشستم که مصطفی به سمتم اومد ....کمکم کرد تکیه بدم و با مکثی گفت :_اجازه هست ؟
نفس عمیقی کشیدم و به تکون دادم سرم رضایتم رو نشون دادم...
گوشه ی پیراهنم رو گرفت و بالا داد ..
شوهرم بود ولی ازش خجالت میکشیدم
حس میکردم صورتم به سرخی همین خون روی بدنم شده ،مصطفی هم کم از حال من نداشت !
دستمالی الکی رو دور زخمم کشید و پانسمان خونیش رو عوض کرد ...برخورد دست سردش با تن گرم از خجالت من باعث میشد مومورم بشه ...
وسط کارش چندباری بهم نگاه کرد که ناخواسته لبم رو گاز گرفتم ...وقتی کارش تموم شد به صورتم نگاه کرد و اجزای صورتم رو کامل از نظر گذروند.
با مکث تردید به سمتم خم شد،قلبم خودش رو گرومپ گرمپ میکوبید...بوسه ی کوتاهی زد و بلند شد حتی تا زمان بلند شدنش جرئت باز کردن چشمام رو نداشتم...
وقتی چشمم رو باز کردم که صدای بسته شدن در اتاق اومد و مصطفی داخل اتاق نبود ...دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم
_چته بی جنبه ... همه جا با گرومپ گرومپت خودتو رسوا میکنی ...! دمیگرفتم و دستم رو روی صورت عرق کردم کشیدم ....واقعا تو دوراهی بدی گیر افتاده بودم ..
و جالب تر از اون انگار حسم نسبت به مصطفی داشت عوض میشد ،
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۱۲
مصطفی رو دوست دارم
بازم هم جا خورد ! خودمم از حرفی که زدم جا خوردم !از حرفی که زده بودم خودمم مطمئن نبودم
خندید و گفت :_دروغ میگی ؟
آدم تو سه چهار ماه عشق اولش رو فراموش نمیکنه بره دوباره عاشق بشه !
با صراحت گفتم :
_چرا اتفاقا خوبم میشه ! حداقل تو این عشقم حماقت نکردم !عاشق مردی شدم که جنم داشت ! منو باور کرد ! بخاطرم همه کار کرد ...
کاری که تو برام نکردی راشد!
چند لحظه سکوت کرد و گفت :
_الان اومدم حماقت خودمو جبران کنم برات !
تو عاشق اون مرتیکه نیستی ! من مطمئنم ... اینو از چشمات از لرزش صدات میتونم حس کنم ! راست میگفت منو واقعا بلد بود !
اما الان عاشق مصطفی نبودم اما میتونستم که بهش یه فرصت بدم ؟! از روی زمین بلند شدم که سریع همراه من بلند شد ..
_راشد دیگه نیا !دیگه چیزی بین ما وجود نداره که بخوایم زندگیمونو از اول بسازیم ،من نسبت به تو شکاکم تو نسبت به من ...
برو بزار منم زندگی کنم ..با یکی باش که در سطحت باشه ....مکثی کردم و گفتم :
_مثل لعیا !
سریع به سمتم قدم برداشت و روبروم ایستاد و گفت :_اسم اون زنو جلو من نیار
آوین من تو رو میخوام ... من تورو دوست دارم....
اصلا جز تو نمیتونم زندگیمو با کسی بسازم!
سرمو تکون دادم و گفتم :
_الان دیره واسه این حرفا ،اینو وقتی باید یادت میاومد که منو تو انباری خونتون زندونی کردی ،وقتی که منو جلو داداشم انداختی گفتی بچه ی تو شکم خواهرت واسه من نیست ،اینا رو اونموقع باید یادت میاومد..
الان دیگه اینجا نیا ... من از زندگیم راضیم!
دادی زد که باعث شد شونه هام بالا بپره و چشمامو ببندم ...
گوشه ی چادرم رو سفت گرفتم و الان بود که پشیمون شدم بخاطر اومدنم به اینجا !
_آوین انقدر نگو از زندگیم راضیم !
نیستی ! من میدونم به اجبار موندی بخاطر کاری که برات کرد ،ببین هر چقدر پول بخواد بخاطر کاری که برات کرده بهش میدم ...
اینجوری دیگه تو هم عذاب وجدان نداری...
برگرد سر خونه زندگیت..
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۲۱۳
روبه بهش با عصبانیت گفتم :چرا فکر کردی میتونی همه چیو با پول بخری!
راستی گفتی پول صبر کن ...
به اتاق سابقم تو این خونه رفتم ،در کمد رو باز کردم و مخفی گاهی که طلاهای هدیه راشد رو داخلش گذاشتم بودم پیدا کردم
با دیدن جعبه ها خرسند بیرونشون آوردم و از اتاق بیرون رفتم ..
جعبه رو تخت سینش زدم و گفتم :
_اینم چیزایی که گرفته بودی ،نه من نه مصطفی احتیاجی به صدقه ی تو نداریم !
برو راشد ،فقط برو بیشتر از خودتو خراب نکن !
جعبه ها رو دستش گرفت و زود تر از من به سمت در رفت و بیرون رفت ..
موقع پوشیدن کفش هاش گفت :_میرم آوین! ولی بزودی برمیگردم ! تو رو میبرم سر خونه و زندگیمون ، اینو تو سرت فرو کن ...
گقت و سریع از خونه بیرون رفت جوری که مامان هم به گرد پاهاش نرسید !
مامان سریع با اخم و تَخم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: _چی بهش گفتی چش سفید که اینجوری رفت؟ اونا چی بود تو دستش ؟
دندون قروچه ای کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
_اونا طلاهایی بود که با ساکم بعد طلاق فرستاد ! آره گفتم بره !چون من از زندگیم راضیم !من نخوام دوباره با راشد باشم باید کیو ببینم ! بابا دست بردار از زندگی من دیگه...
پشت دستش زد و گفت :
_بی چشم و رو تو رو دوست داشت که اونهمه طلا واست خرید این پسره مصطفی چیکار واست کرده هان ؟
با خشم به سمتش خم شدم و گفتم :