eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت_305 نه ،پارسا کوتاه بيا ن
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ يکی ازمامورها وارد اتاق می شود و سوالی از حاج خانوم می پرسد که جواب :بی معنايی از او می شنود حاجی رفته و برای سالگرد ازدواجمون يه دختر 36 ساله رو صيغه کرده ...بايد - براشون جشن بگيرم :با ذوق به مامور ها نگاهی می اندازد و می گويد شما ها هم دعوتيد- قدمی به عقب باز می گردم و به پارسا خيره می شوم :يکی از مامور ها از اتاق بيرون می آيد و رو به من می گويد حالشون زياد خوب نيست ولی بايد با ما بيان اداره...لطفا کمکشون کنيد که آماده - بشن چه زود حرفهای سعيد را باور کردند.تمام باال و پايين پريدن های پارسا بيهوده بود :مامور وارد سالن می شود و رو به پارسا می گويد شما هم بايد با ما تشريف بياريد- ديگر به هيچ چيزی توجه نمی کنم و با عجله از پله ها باال می روم و به دنبال .گوشيم به اين ور و آن ور می چرخم پيدايش می کنم و سريع با اسحاقی تماس می گيرم خدا روشکر زود جواب می :دهد بله؟- سالم تو رو خدا زودتر بيايد کلانتری که می گم ...اينجا همه چی بهم ريخته...هم - پارسا و هم حاج خانومو دارن می برن :با لحنی باورنکردنی می پرسد چرا پارسا؟- برای اينکه بهشون گفته اون حاجی رو زده...اما بعدش سعيد بهشون گفت حاج - خانوم اين کارو کرده...حالا هم می خوان دوتاشونو ببرن...حاج خانومم که اصلا حالش رو به راه نيست...تو روخدا زودتر خودتونو برسونيد :اسحاقی که هول کردن درصدايش کامل مشهود است می گويد باشه...باشه...الان حرکت می کنم :و در ته جمله اش با صدای ضعيفی که معلوم است به خود گفته است،می گويد پسره ديوونه- *** کيف به دست و با عجله از پله ها پايين می آيم و يکراست به اتاق حاج خانوم می .روم رفتارش کامل غیر عادی است.لباسهايش را پوشيده و چادر به سر بر لبه تخت .آرام نشسته است وارد اتاق می شوم و بازويش را آهسته می گيرم.سرش را بی جان به سمتم می .چرخاند و نگاهم می کند و بی حرف بر می خيزد با وارد شدنمان به سالن همه جز پارسا که هنوز بر روی مبل نشسته است آماده حرکت می شود . 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت_307 يکی ازمامورها وارد ات
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ مامور به سمتش می رود و صدايش می زند پارسا با چهره ای گرفته و اندوهگين سرش را بلند می کند و به من و حاج خانوم خيره می شود و از جايش بر می .خيزد لبخندی به لبهای حاج خانوم با خيره شدن پارسا به خود می نشيند و در حالی که :مرا نگاه نمی کند و به پارسا خيره است خطاب به من می گويد پارسام خوشگله مگه نه؟- :بغض می کنم و او می گويد درست مثل صالح- .و باز لبخند و به راه افتادنی که با اراده خود حاج خانوم است مامور با ديدنمان با تعجب به من نگاهی می کند و به سويمان می آيد که تازه به خود می آيم و با حالتی سردرگم می خواهم به دنبال حاج خانوم روم که پارسايی که می خواهد سوار ماشين شود سرش را سريع بلند می کند و بلند سرم فرياد می :زند ومی گويد مواظب باش مهناز - با ترس سرم را بر می گردانم که به تندی بازويم به عقب کشيده می شود و بر زمين می افتم و همزمان صدای جيػ ترمز و کشيده شدن لاستيک های ماشين بر روی زمين در گوشم پيچيده می شود و در انتها فرياد ناباورانه "نه" پارسا که مدام در سرم تکرار می شود :فصل پايانی امروز يک روز متفاوت است.شايد هم نه، يک روز با يک شروع متفاوت برای .روزهای پس از اين زندگيم شايد هم واقعا قرار نيست چيز متفاوتی وجود داشته باشد و بی جهت بزرگش می کنم پنجره اتاق را باز می کنم .سکوتی وجود ندارد و اين برايم زيبا و خوشايند است چه خوب است که خانه در سوت و کوری فرو نرفته است و حيات و زندگی . هنوز درونش جريان دارد لبخند نيمه جانی بر لبانم نقش می بندد.به درختان و گلهای درون باؼچه خيره می .شوم و باز لبخند می زنم دست بر پنجره سرم را به سمت اتاق بر می گردانم.به پهلو و پشت به من بر .روی تخت خوابيده است امروز جمعه است و راحت خوابيده است.صدای سعيد که مرتب به کارگرها دستور می دهد به گوش می رسد.نسيم خنک و ملايمی وارد اتاق می شود و موهايم را به بازی می گيرد. 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت_308 مامور به سمتش می رود
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ پنجره را رها می کنم و به سمتش می روم.گويی هزاران سال است که درخواب فرو رفته است.بی دغدغه و بی دردسر روی تخت می روم و در کنارش دراز می کشم.ديشب تا دير وقت بيدار بود و به .کارهايش می رسيد دستم را روی شانه اش می گذارم و آرام صدايش می زنم.تکانی می خورد و چيزی نمی گويد فکر کنم که دوست دارم هنوز بخوابد اما حسی وادارم می کند که .اذيتش کنم و نگذارم که بخوابد پارسا- :با چشمانی بسته و صدايی خواب آلود می گويد اذيت نکن... خوابم مياد- پاشو ديگه- لبه پتو را می گيرد و تا بالای سرش می کشد و چيزی نمی گويد نفسم را بيرون می دهم و لبه پتو را می گيرم و از رويش می کشم.موهايش کامل بهم ريخته است.به ته ريش صورتش، نظری می اندازم و باز صدايش می زنم :بر می گردد و کلافه و خواب آلود با چشمانی بسته می گويد مهناز تو روخدا ولم کن ...خوابم مياد... انقدر اذيتم نکن- می دونی ساعت چنده؟- :به پهلو می شود و دستش را می گذارد زير سرش می گويد نه..نمی خوامم بدونم- حرصی در جايم می نشينم و دستم را روی بازويش می گذارم و به زور می خواهم برش گردانم که خود بر می گردد و بالاخره چشمانش را باز می کند و :لحظه ای خيره نگاهم می کند و و می گويد چرا نمیذاری بخوابم؟ اما ساعتو نگاه کن...21 شده و تو هنوز خوابی- با حرص می گويد: خوب 21 باشه.... اه پارسا... يه هفته ديگه عيده- چشمانش را می بندد و با تاسف سری تکان می دهد و با لحنی که پر از تمسخر است می گويد: وای چه رخداد عظميمی رو فراموش کرده بودم- و با همان چشمان بسته می خندد بی نمک مسخره ام کرده است و حاال به من می خندد اصال تقصير منه که دارم اين همه بهت التماس می کنم آهان حالا شدی دختر خوب...برو به کارات برس و بذار من بخوابم و مجددا با همان لبخند به پهلو می شود و چشمانش را می بندد نگاهم به ليوان آبی که روی ميز عسلی است می افتد بايد حالش را حسابی جا بياورم.اين بار با عصبانيت صدايش می زنم که عصبی در جايش نيم خيز می شود و می خواهد چشمانش را باز کند که تمام محتوای آب را بر روی صورتش خالی می کنم.کمی از کارم ترسيده ام اما حقش است با بهت نگاهم می کند که از جايم بر می خيزم و می گويم: حالا اگه خوابت اومد بخواب هنوز نيم خيز است که از ترس قدمی به عقب می روم.دستی به صورت خيسش :می کشد و خيره به من می گويد آب ريختی ديگه نه؟ سرم را چند بار بالا و پايين می کنم 🎈
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت_309 پنجره را رها می کنم و
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ به موهايش دستی می کشد تا قطرات آبی که از انتهای ريشه های مويش برصورتش می چکند را پس زند باشه تو بردی ...ديگه خوابم نمياد خوشحالی وجودم را فرا می گيرد و با ذوق می گويم: صبحونتو بيارم بالا يا ميای پايين؟ پتو را کامل از رويش کنار می زند و پاهايش را از تخت آويزان می کند و با نگاهی به من، از جايش بر می خيزد و می گويد: نه ميام پايين با ذوق باشدی می گويم و او به سمت دستشويی می رود.هنوز در را باز نکرده سرش را از دستشويی بيرون می آورد و می گويد: يه حوله برام مياری؟ دستگيره در رها می کنم و به سمت کشو عقب گرد می کنم و حوله ای برايش می برم و ضربه ای به در می زنم و می گويم: بيا در را آرام باز می کند و در حال گرفتن حوله می گويد: آب پرتقالم داريم؟ با گيجی سری تکان می دهم و می گويم: آره.... ابروهايش را بالا می اندازد و من را که هنوز در خودم هستم را ناگهان با يک حرکت غافلگير کننده به داخل دستشويی می کشاند و تا به خود بيايم ظرفی را که پر از آب سرد کرده است بر روی صورت و موهايم به يکباره خالی می کند آب آنقدر سرد است که لحظه ای احساس می کنم نفسم بند آمده است و نمی توانم نفسی کشم که با خنده به منی که دستهايم را بالا آوردم و از سرما چون بيد می لرزم می گويد: ديگه با من از اين شوخيا نکنيا...که بد تلافی می کنم با بدنی لرزان موهايم را از روی صورت و پيشانيم کنار می زنم و می گويم: خيلی بدی...حاال اگه سرما بخورم ...بايدچيکار کنم؟ در حالی که صورتش را خشک می کند با خنده می گويد: اينم راه داره و به وان آبی که در حال پر شدن است اشاره می کند با هول تندی سرم را تکان می دهم و می گويم: نه نه.... و می خواهم با عجله از دستشويی خارج شوم که مچ دستم را می گيرد و من را باز به داخل می کشاند با التماس دستم را روی دستش می گذارم و می گويم: نه...نه...اصلا سرما نمی خورم اما بی فايده است به زور و در ميان دست و پا زدنهايم بلندم می کند و با همان لباسهای تنم در وان پر از آب می اندازد و با خنده می گويد: بايد يه درس عبرتی بهت بدم که ديگه از اين خوش خدمتيا به سرت نزنه تمام هيکلم خيس می شود و با سر در آب فرو می روم و او با ذوق به ذليل شدنم می خندد به سختی خودم را بالا می کشم و دستم را به لبه وان می چسبانم و می خواهم نفسی تازه کنم که با همان خنده کنار وان می نشيند و طوری که کامل رخ به رخم هم شويم خيره در چشمانم که مرتب باز و بسته شان می کنم می گويد: 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت_310 به موهايش دستی می کشد
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ عزيزم عجله کن...وقتی نداريما..يه هفته ديگه عيده ها...اونوقت تو هنوز تو وانی کمی که حالم جا می آيد با ناراحتی در برابر خنده هايش می گويم: پارسا بد تلافی می کنم سرش را با سرخوشی تکانی می دهد و می گويد: هرچی تو بد تلافی کنی من بدتر از تو تلافی می کنم بلند می شود و دستش رابه سمتم می گيرد و می خواهد کمکم کند که با ترديد به او و دستش نگاهی می اندازم و می خواهم دستم را بلند کنم که تند دستش را عقب می کشد و می گويد: چشمات يه نقشه هايی برام داره...بهتره خودت بيای بيرون عزيزم حرصم می گيرد و از وان بيرون می آيم و او به سمت در می رود و می گويد: تا يه دوش بگيری به زينب می گم صبحونه اتو بياره...آفرين دختر خوب و با چشمکی از حمام خارج می شود با حرص به سرتا پای آب گرفته ام نگاهی می اندازم و خيره به در می گويم: نامرد و لبخندی که ناخواسته بر روی لبهايم جا خوش می کند. *** نيم ساعت بعد از پله ها پايين می روم کسی را نمی بينم .نگاهم به در سالن می افتد پارسا هم بيرون رفته است و با سعيد حرف می زند.زينب با ديدنم سلامی می دهد و برای آوردن صبحانه به آشپزخانه باز می گردد. به سمت در می روم صداهايشان را می شنوم تافردا تموم می شن خودت ديگه حواست به همه چی باشه سعيد سری تکان می دهد و با ديدنم لبخندی می زند و سلام می کند سرم را با لبخند برايش تکانی می دهم و از پله ها پايين می روم ،هوا هنوز کمی سرد است. نزديکشان می ايستم و به چهره پارسا که به يکی از کارگرها خيره شده است خيره می شوم.به سعيد هم نگاهی می اندازم هر دو کمی غمگين و گرفته هستند چيزی نمی گويم و عقب گرد می کنم که پارسا صدايم می زند و می پرسد: کجا؟ سعی می کنم لبخندم هميشگی باشد گشنمه می روم صبحونمو بخورم سعيد که هنوز گرفته است لبخندی می زند و می گويد: پس منم برم يه چيزايی که لازمه رو از دوستم بگيرم پارسا خنده ای می کند و دستش را بر شانه سعيد می گذارد و با متلک می گويد: آره...برو از همون دوستت همه چی بگير...توام گفتی و منم باور کردم سعيد گلگون می شود و با اعتراض می گويد: ای بابا گير نده ديگه 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت_311 عزيزم عجله کن...وقتی
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ پارسا می خندد و به من نگاه می کند و من می گويم تو چرا انقدر امروز اذيت می کنی پارسا پارسا شانه هايش را باال می اندازد و می گويد: عزيزم آخه مگه بد می گم ؟...شرکت میریم خانم مُجدی...می خوايم خريد بريم خانم مجدی...می خوايم غذا بخوريم خانم مجدی...ديگه روزای تعطيلمونم شده خانوم مُجدی خنده ام را کنترل می کنم و با سرزنش به پارسا می گويم: تو يه روز اين بدبختو اذيت نکنی نميشه؟ با خنده از پله ها باال می آيد و در هرحالی که از کنام عبور می کند می گويد: به من چه خودش اتو دستم می ده و با همان خنده وارد سالن می شود.برمی گردم و رو به سعيد می گويم: برای ناهار که میای؟ با صورتی قرمز از خجالت ابروهايش را بالا می دهد و آرام می گويد نه لپم را از داخل گاز می گيرم و خنده ام را قورت می دهم و می گويم: باشه برو بسلامت...سلام منم به عاطفه برسون دستی برايم تکان می دهد و می رود.از پشت سر به قامتش خيره می شوم و به فکر فرو می روم. به سعيد و روزهايی که از آن روز تلخ گذشت ،فکر می کنم .همه بدترين روزهايمان را می گذرانديم.بدتر از همه ما، پارسا بود با آن حال خرابش.آنقدر خراب که می ترسيدم ديوانه شود نفسم را با حسرت و ناراحتی بيرون می دهم و نگاه از سعيد می گيرم و به زير درخت بيد و نيمکت قديمی خيره می شوم از رفتن به داخل منصرف می شوم و غمگين پايين می روم و به سمت نيمکت با قدمهای آهسته به راه می افتم روی نيمکت می نشينم و به کارگری که برگها را می سوزاند خيره می شوم.آن روز بعد از کشيده شدنم به عقب توسط مامور، حاج خانوم با همان ماشين تصادف کرد.تصادفی که کار را يکجا تمام کرد و جانش را گرفت. مرگ حاج خانوم و حاجی در يک روز رقم خورد.پارسا حسابی شکست و شايد به اندازه چندين سال پير شد. سعيد که تا يک ماهی با کسی حرف نمی زد تا اينکه بعد از يک ماه بی آنکه حرفی از گذشته و پدر و مادرش زند با گفتن اينکه می خواهد در شرکت کار کند بالاخره حرف زد و ديگر نه گريه کرد و نه حرفی از حاجی و حاج خانوم زد خيره به شعله های آتش لبخند تلخی می زنم و به عاشق شدنش می خندم.شايد هم می خواهد با اين عشق زندگی جديد ی شروع کند ،برای فراموشی گذشته کمی پاهايم را دراز می کنم و دست به سينه ،کف دستانم را برای گرم نگه داشتن زير بغلهايم می برم که کتی روی شانه هايم قرار می گيردو همزمان صدای پارسا را می شنوم با اون دوش سرد و بعدم آب گرم....اينجا نشستنت ديگه برای چيه؟ دستانم را بالا می برم و لبه های کت را می گيرم و کت را بيشتر روی خود و شانه هايم می کشم و نگاه پر محبتم را از او می گيرم و به شعله های آتش خيره می شوم و می گويم: بعد از عيد بهش بگو مراسم بگيرن و برن سر خونه و زندگيشون همانطور خيره به من ،در حالی که دستانش در جيب شلوارش هستند.نگاهی به من می اندازد و سپس دستانش را از جيبش در می آورد و کمی نيمکت را دور می زند. و کنارم روی نيمکت می نشيند لحظه ای به آتش خيره می شود و سپس دستانش را بالا می آورد و باز می کند و روی نيمکت می گذارد و همانطور خيره به آتش می گويد: 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت_312 پارسا می خندد و به من
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ چندين بار بهش گفتم اما ميگه می خواد يه خونه برای خودش جور کنه و زنشو ببره اونجا چرا نمياد اينجا؟ پاهايش را دراز می کند و روی هم می گذارد و می گويد: دوست نداره هر چيزی که به حاجی مربوط ميشه تو زندگيش باشه...اونقدر يه دنده است که بهش ميگم يه خونه برات می گيرم داغ می کنه و می گه تا چندماه ديگه با پس اندازه ای که کرده يه خونه خوب اجاره می کنه سرش را با ناراحتی تکانی می دهد و نگاهی به من می اندازد و می گويد: از من ديوونه تره به خنده می افتم و می گويم: اون که خوبه..اما تو نگاهش رنگ سرزنش و گلگی می گيرد ريز می خندم و با همان خنده روی از او می گيرم که بی مقدمه می گويد: نظرت در مورد اينکه بچه دار بشيم چيه؟ خنده از لبانم می رود و با تعجب نگاهش می کنم جدی در چشمانم خيره می شود و می گويد: چيه خوب؟دلم بچه می خواد هنوز چيزی نمی گويم که با دلخوری می گويد: يعنی تو نمی خوای ؟ با اينکه کمی شوک زده شده ام اما خودم را گم نمی کنم و می گويم: يهو بی مقدمه گفتی ...يه لحظه تعجب کردم نفسش را بيرون می دهد و با تمسخر می گويد اوه مقدمه می خواد...ببخشيد...با مقدمه مهناز خانوم...من بچه می خوام خنده ام می گيرد .با ديدن خنده ام لبخندی می زند و نگاه از من می گيرد و به آتشی که بزرگتر از قبل شده است خيره می شود و می گويد: ...فکر کنم برای زندگيمون آوردن يه بچه بد نباشه...يه تغییرلازمه لبه های کت را محکمتر می گيرم و می گويم: فکر می کردم که شايد حالاحالاهانخوای اگه خودت فکر می کنی که نمی خوای و زوده منم اصراری ندارم لحظه ای خيره نگاهش می کنم و لبخندی می زنم و چيزی نمی گويم که يک دفعه از جايش بلندمی شود و می گويد: الان بر می گردم با تعجب می پرسم: کجا؟ همانطور که از من دور می شود می گويد: الان بر می گردم خيره اش می شوم. به طرف زير زمين می رود،بعد از دقايقی با صندوقچه کوچکی از زير زمين خارج می شود و به طرفم می آيد با تعجب نگاهش می کنم. به من که می رسد دستش را به طرفم دراز می کند و از من می خواهد که برخيزم دستم را بلند می کنم و در دستش می گذارم و بلند می شوم. 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت_313 چندين بار بهش گفتم ام
دستم را می فشارد و به سمت آتش به راه می افتد بی حرف، همانطور که دقيق .صورتش شده ام به راه می افتم. کارگر با ديدنمان کمی از ما و از آتش فاصله می گيرد.پارسا دستم را رها می کند و دست در جيب شلوارش می برد و کليد کوچکی را در می آورد و در صندوقچه را باز می کند. با کنجکاوی به درون صندوقچه نگاهی می اندازم که خود پارسا طوری می ايستدو صندوق را به گونه ای نگه می دارد که به راحتی می توانم محتويات درونش را ببينم .خيلی وقت پيش می خواستم نابودش کنم... اما وقت نشده بود سرم را بلند می کنم و به او خيره می شوم.دست درون صندوقچه می برم وگردنبندی را در می آورد .چهره اش کمی غمگين می شود و می خواهد گردنبند را درون آتش بيندازد که سريع دستش را می گيرم و می گويم: _لازم به اين کارا نيست. لحظه ای خيره نگاهم می کند و می گويد: _اما برای من لازمه و به راحتی گردنبند را در ميان شعله های آتش رها می کند و سپس تک تک وسايل را پشت سرش درون آتش می ريزد.وسايلی چون دفتر خاطرات،آينه ای با قاب نقره ای ،ساعتی مچی با نگرانی به نيم رخش خيره می شوم.همه را درون آتش می ريزد و به هيچ کدامشان رحم نمی کند. در پايان با ناراحتی نفسش را بيرون می دهد و تنها چيز مانده درون صندوقچه را بيرون می آورم و چند ثانيه ای به عکس خيره می شود :به عکس درون دستش نگاهی می اندازم و می گويم نندازش...اگه برای من داری اينکارارو می کنی..نکن خيره به عکس لبخندی می زند و بی حرف عکس را با يک حرکت درون آتش سوزان پرت می کند.به سوخته شدن عکس در ميان شعله های آتش با ناباوری خيره می شوم که صندوقچه چوبی را هم درون آتش می اندازد و قدمی به عقب می رود به جای پارسا ،من دلم برای سوزاندن آن يادگارها می سوزد و می خواهم مورد شماتش قرار دهم که می گويد: چند روز پيش زن حاجی اومده بود شرکت دستانش را در جيب شلوارش فرو می برد و با ناراحتی می گويد: بهم می گه که بذارم پسرش بياد و توی اين خونه زندگی کنه .به عکس سوخته شده خيره شده است اما من نمی تونم مهناز...به همون اندازه که قراره بهش ارث برسه بهش می دم..اما نمی تونم بذارم بياد اينجا...اين يکی ديگه در توانم نيست قدمی به سويش بر می دارم و دستم را دور بازويش حلقه می کنم و می گويم _هرجور که خودت دوست داری انجام بده _نمی خوام هيچ کسی غير از خانواده امون پاشو بذاره تو اين خونه 🎈
نهال❤
#مهناز #قسمت_314 دستم را می فشارد و به سمت آتش به راه می افتد بی حرف، همانطور که دقيق .صورتش شده
نگاهش هنوز به آتش است چيزی نمی گويم.در اين يک سال گذشته.بعد از مرگ حاجی و حاج خانوم سعی کرده ام که ياد آور گذشته و تلخی هايش نباشم. _بريم تو؟ دستم را از دور بازويش باز می کنم و با لبخندی نگاهش می کنم. به راه که می افتد لحظه ای می ايستم و سرتا پايش را برانداز می کنم کمی که جلوتر می رود می ايستد و سرش را به سمتم می چرخاند .با نگاهش با چند گام بلند خودم را به او می رسانم و به رويش لبخندی می زنم از بودن و نگاهش سرمست می شوم.هميشه همين بوده است منبع آرامش و اطمينانم. به نيم رخ اش نگاهی می اندازم و به چند تار موی سفيد جای خوش .کرده در ميان موهايش با ناراحتی خيره می شوم يکسال پر از درد را پشت سر گذاشته ايم و او هنوز نشده است همان پارسای سابق. لبخند می زند اما می دانم که همه اش غم است.حرف می زند اما بدتر از سکوت است .گاهی شوخی می کند که نکند بهتر است.چرا که در هر کارش غم و اندوه .نهفته است با همه اين وجود پارسای من است و هر طور که باشد دوستش دارم و می دانم که اين شرايط با آوردن کودکی تغییير خواهد کرد. حتما او هم به اين نتيجه رسيده است که چنين تقاضايی می کند و من هم به خواسته اش تن می دهم که چرا لبخند و شاد .بودنش را بيش از گذشته می خواهم هنوز به پله ها نرسيده زينب گوشی به دست بيرون می آيم و می گويد: خانوم تلفن با شما کار داره نگاهی به پارسا می اندازم و می پرسم: کيه؟ _غزل خانومن پارسا با حالت بامزه ای چشمانش را حرکتی می دهد و می گوي:د تا ده ساعت آينده هم ولت نمی کنه...نمی دونم اين همه حرفو از کجا مياره _ای بابا تو چرا از اين دختر انقدر بدت می ياد؟ خنده ای می کند و می گويد: _من کی گفتم بدم مياد گفتم زياد حرف می زنه لبخندی می زنم و با عجله از پله ها بالا می روم و گوشی را از زينب می گيرم .حال هوای غزل هم اين روزها کمتر از سعيد نيست الو- ای بابا از رئيس جمهورش يه وقت ملاقات می خواستم انقدر معطلی نداشت باز چيه...چی شده که روز جمعه ای.... اونم اول صبحی زنگ زدی 🎈
نهال❤
#مهناز #قسمت_315 نگاهش هنوز به آتش است چيزی نمی گويم.در اين يک سال گذشته.بعد از مرگ حاجی و حاج خان
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ لحظه ای سکوت می کند و بعد با تشر می گويد: چيه؟...دور برداشتی؟...فکر کردی که خيلی مهم شدی؟ ...بده به فکرتم ؟... بده که می خوام از حال و احوالت بپرسم؟ می دانم اينها همه اش بهانه است.من اين دختر را بهتر از خودش می شناسم. وارد سالن می شوم و از پله ها بالامی روم ...نه عزيزم...اصلا بد نيست در اتاق را باز می کنم و وارد اتاق می شوم _خوب حالا برو سر اصل مطلب مگه مطلبيم هست که برم سر اصلش؟ نفسم را بيرون می دهم و به ميز پارسا تکيه می دهم احتمالا هست که امروز زنگ زدی ...اينطور نيست عزيزم؟ _خنده ای سر می دهد و با خنده می گويد: _از وقتی با پارسا ازدواج کردی دوگولتم خوب راه افتاده ها خنده بر لبهايم می آيد و نگاهم می رود سمت کمد فردا می ری شرکت آقاتون؟ همانطور که به سمت کمد می روم شستم خبردار می شود و با تعجب و خنده در حال باز کردن در کمد می گويد خيره...خبريه؟ از لو رفتنش توسط من حرصی می شود و ناگهان سرم فرياد می زند: ای بابا لابد کارت دارم که می پرسم نگاهی به درون کمد می اندازم و سپس در مقابل جعبه کوچکی که در پايين کمد گذاشته ام زانو می زنم اگه کارم داری...الان بهم بگو نه..نه..بايد بيام شرکت گوشی را توسط شانه و گونه ام نگه می دارم و جعبه را بيرون می آروم و درش را بر می دارم _مشکوک می زنی غزل ای تو روحت که انقدر عذابی ...فقط بنال هستی يا نه؟ هستم اما اذيت کردنش بهتر از جواب دادن است نه ...يعنی راستش می دونی چيه؟...من ديگه شرکت نمی رم- وا می رود ،اين را از ته افتادن صدايش به خوبی می فهمم _جدا؟ :درون جعبه را جستجو می کنم و لحظه ای دستم متوقف می شود که می گويد: حالا نميشه يه فردا رو بری شرکت؟ از درون جعبه درش می آورم و به کف دستم خيره می شوم و با ناراحتی که ناگهان تمام وجودم را فرا گرفته است بر می خيزم و به سمت شومينه می روم و بر روی زمين و بر روی تشکچه کوچک می نشينم. چرا لال شدی ؟ببينم زنده ای ؟ای بابا يه روز رفتن که انقدر ادا و اصول نمی خواد زانوهايم را بالا می آورم و آرنج دستی که گوشی را گرفته است روی يکی اززانوهايم می گذارم و با دست ديگر حلقه سهراب را در ميان انگشتانم ،با گرفتگی می چرخانم. الو- 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت_316 لحظه ای سکوت می کند و
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ نفسم را با حالی دمغ بيرون می دهم و از حال و هوای اذيت کردنش خارج می شوم : اگه برای ديدن اسحاقی می يای...آره هست چنان خفه می شود که ناخواسته خنده ام می گيرد و می گويم: مگه برای همين نمی خواستی بيای؟ :بعد از سکوتی نسبتا طولانی يکهو سرم فرياد می زند زهرمار...چرا انقدر تو ضد حالی ...؟- :هنوز به حلقه نازک خيره هستم که می گويد آدم خوبيه مگه نه؟- سرم را تکانی می دهم و پاسخش را می دهم آره آدم خيلی خوبيه...فقط يه مشکل اساسی داره با نگرانی تند می پرسد: چی ؟ مشکلش اينکه از جنس ضعيفه به شدت بيزاره با حسرت می نالد: نگووو لبخند تلخی بر لبانم می نشيند از گذشته هايی که رفتند و خاطراتی برايم نگذاشتند البته می تونم راجع به تو باهاش صحبت کنم و بگم که تو عاشقشی خنده اش می گيرد و می گويد: کوفت..از کی تا حالا تو انقدر بی آبرو شدی؟ ناگهان با همان لبخند تلخ در يک تصميم آنی، حلقه را به سمت شومينه پرت می :کنم و بدون عذاب وجدان می گويم از وقتی که امثال تو دنبال دزديدن قاپ پسرای مردم هستن :بی حيا می خندد و با لحن با نمکی می گويد وای مهناز فکر می کنم که اين بهترين گزينه ای که تا حالا بين خواستگارام داشتم نمی توانم خنده ام را کنترل کنم تو که يه بار بيشتر نديدش ديوونه خوب که چی ؟ حالا مگه ازت خواستگاری کرده که جزو خواستگارات گذاشتيش؟ _حالا جان من فردا هست؟ _دختر انقدر خودتو کوچيک نکن...اون قصد ازدوج نداره صدايش را کمی پايين تر می آورد و می گويد: _پس هنوز غزلتو نشناختی؟ اوه اون که بله ...تو بی حيا بودن تو اصلا شکی ندارم :هر دو بلند می خنديم که می گوید: _آخه فکر می کنم که بهم يه احساسات مزخرفی داره خنده ام را به زور جمع و جو می کنم و می پرسم: _از کجا فهميدی که چنين احساسات مزخرفی داره؟ با خنده ای که باعث شده است صدايش واضح شنيده نشود می گويد: آخه ازم پرسيد نکنه شمام دوست خانوم رسولی هستيد ...منم که ذوق زده ...زودی گفتم بله :از شدت خنده اشک درون چشمانم جمع می شود و او ادامه می دهد 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت_317 نفسم را با حالی دمغ ب
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ بعد از اينکه فهميد دوست فابريک و چند ساله اتم يه جوری نگام کرد که فکر کردم حتما يه احساس گندی نسبت بهم داره با انگشت اشاره اشک در آمده از خنده هايم را از زير چشم می گيرم و می گويم: مطمئن باش اون حس چيزی نمی تونه باشه جز حس تنفر کمی با من می خندد و بعد می پرسد: خودت خوبی؟ خيره در آتش سری تکان می دهم و با صدای آرامی: اوهوم...خوبم...البته اگه کارای اين خونه تمومی داشته باشه حالا غصه نخور چيزی نمی گذره که بايد جاريتم تحمل کنی :با ياد آوری سعيد خنده ای بر لبانم می نشيند و می گويم اصلا نفهميديم کی عاشق شد اين برادر شوهرتم ديوونه استا چون عين تو خنگ نيست ..ديوونه است؟ لحن کلامش جدی می شود: فکر می کردم اگه بخواد ازدواج کنه بايکی از فک و فاميل يا يکی که مثل خودتون پولداره ازدواج کنه زبانم را در دهان می چرخانم و می گويم: خوب اصل اينکه از هم خوششون بياد...که اومده آخه منشی شرکت ديگه از مد افتاده می خندم و او نيز ريز می خندد دختر خوبيه..بر خلاف تو ....آروم و سر به زيره...من که ازش خوشم مياد نه انگاری به دهن توام شيرين اومده؟ من چيکاره باشم .... اصل کاری يه نفر ديگه است خوب بگذريم....کی اسحاقی رو برام خواستگاری می کنی ؟ باز به خنده می افتم و او می گويد: جدی جدی دارم می ترشم...توام که اصلا به فکر نيستی نگران نباش ...موردای بهتر از اونم هست اما من الان گلوم پيش اين ديوونه گير کرده..تو بگو چيکار کنم؟فردا بيام شرکت يا نه؟ .لب پايينم را گاز می گيرم و همزمان پارسا وارد اتاق می شود دوست داری بيا...اما اگه ضايع شدی ..از چشم من نبينيا- انقدر نچسبه؟ اصلاخود تفلونه می خندد و می گويد: ...بميری تو پارسا که مرا بر روی زمين می بيند به سمتم می آيد و از پشت سر او نيز چون من بر روی زمين می نشيند و زانوهايش را بالا می برد و دستانش را روی بازوهايم می گذارد و مرا به سمت خود می کشاند و در آغوشش می گيرد. غرق لذت می شوم و او لبخند می زند و غزل مدام حرف می زند حالا مهناز يه جوری در مورد من باهاش حرف بزن...می دونی هم پولداره..که اين برای آينده بچه هامون خيلی خوبه..هم خوش قيافه است و می تونه در کنار من باشه 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️