eitaa logo
عاشقان حسین🖤دوستداران حسن💚
141 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
73 فایل
اَعوذباللّٰه از تعَلقاتِ دُنیا،که ما را” دیر “به حُسین ع رِساند💚 خواستیم در این دنیایےکه از هر طرف جاذبه اےما را جذب می کند،کمے به خود بیاییم،و یاد خدا را در وجود خود تقویت کنیم https://eitaa.com/joinchat/3981049917C2c61c87e69
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 دو جلسه اول خیلی به دلم نشست، 😇 جلسه سوم اما اون حس رو نداشتم، 🤕 تا اینکه فهمیدم ساعت مچی‌ش عوض شده 🙄 توی جلسه‌های خواستگاری 🌿 مساله‌ای که ممکنه روی انتخاب ما تاثیر بگذاره، و طرف مقابل هست برای بعضی دخترهایی که 💍 ازدواج نکردند، معمولا تیپ و لباس آدمها خیلی مهمه، اما کدوم خانوم متاهلی بعد از چند سال 💼 هنوز تیپ رو ملاک اصلی بدونه...؟ چیزی که معمولا بعد از ازدواج،💍 ارتباطهای همسران رو می‌سازه، نوع رفتار، اعتقادات و 🔆 تفکر و ویژگی‌های اخلاقیه 💜 درسته که نمی‌شه اهمیت ظاهر و حتی تیپ و قیافه رو برای ازدواج نادیده گرفت و این معیار هم به اندازه‌ی کافی مهم هستند اما مراقب باشیم موقع ❣خواستگاری این معیارها، جای مواردِ اصلی‌تر مثل و رو نگیره . . . 🌸👈 نظر تو در این مورد چیه...؟ @shidegomnam
❤️ بپرسید؟ بله حتما. دیگه چی ؟؟ _دیگه این که من که خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهری کنید، من واقعا به ایشون علاقه دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود. خندیدم و گفتم: باشه چشم، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا که همه چی درست میشه... واقا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم _ عروسیتون حتما جبران میکنم ممنون شما لطف دارید، بابت امروزهم باز ممنون. هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگی میکردم بعد از مدتها رفته بودم بیرون. جعبه ی کادوها مخصوصا جعبه ی بزرگ علی تو دستم سنگینی میکرد با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم. _ راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونه رو باز کردم ، چراغ های خونه هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونه ی اردالان. کلید چراغو زدم با صدای اردلان از ترس جیغی زدم و جعبه ها از دستم افتاد. وااااای یه تولد دیگه همه بودن، حتی خانواده ی علی جمع شده بودن تا برای من تولد بگیرن تولد ،تولد تولدت مبارک... _باتعجب به جمعشون نگاه میکردم که اردلان هولم داد سمت مبل و نشوند. همه اومدن بغلم کردن و تولدمو تبریک گفتن. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم و ازشون تشکر کردم. راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علی خوشحالم کنن اما نمیدونستن، با این کارشون نبود علی و رو بیشتر احساس میکنم. _ وای چقدر بد بود که علی تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم نبود. اون شب نبودشو خیلی بیشتر احساس کردم. دوست داشتم زودتر تولد تموم بشه تا برم تو اتاقم و جعبه ی کادوی علی رو باز کنم. زمان خیلی دیر میگذشت. باالخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها، خستگیرو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم _ نفس راحتی کشیدم و لباسامو عوض کردم پرده ی اتاقو کشیدم و روبروی نور ماه نشستم، چیزی تا ساعت ۱۰ نمونده بود. جعبه رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبه ی مهمات رو جابه جا میکردم. آروم درشو باز کردم بوی گل های یاس داخل جعبه خوردن تو صورتم... آرامش خاصی بهم دست داد. ناخدا گاه لبخندی رو صورتم نشست _ گل هارو کنار زدم یه جعبه ی کوچیک تر هم داخل جعبه بود درشو باز کردم یه زنجیر و پلاک طلا که پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین های ریز زیادی تزئین شده بود خیلی خوشگل بود گردنبند رو انداختم تو گردنم خیلی احساس خوبی داشتم. چند تا گل یاس از داخل جعبه برداشتم که چشمم خورد به یه کاغذ _ برش داشتم و بازش کردم یه نامه بود "یاهو" سلام اسماء عزیزم، منو ببخش که اولین سال تولدت پیشت نبودم. قسمت این بود که نباشم، ولی به علی قول بده که ناراحت نباشی، خیلی دوست دارم خانمم، مطمئن باش هر لحظه بیادتم مواظب خودت باش "قربانت علی" _ بغضم گرفت و اشکام جاری شد ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، به ماه خیره شده بودم چهره ی علی رو واسه خودم تجسم میکردم، اینکه داره چیکار میکنه و به چی فکر میکنه ولی مطمءن بودم اونم داره به ماه نگاه میکنه. انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد. _ چند وقت گذشت، مشکل محسنی و مریم هم حل شد و خیلی زود باهم ازدواج کردند. یک ماه از رفتن علی میگذشت. اردالان هم دوهفته ای بود که رفته بود. قرار بود بلافاصله بعد از برگشتن علی تدارکات عروسی رو بچینیم. _ دوره ی علی ۴۵ روزه بود. ۱۵روز تا اومدنش مونده بود. خیلی خوشحال بودم برای همین افتادم دنبال کارهام و خرید جهزیه دوست داشتم علی هم باشه و تو انتخاب وسایل خونمون نظر بده."خونمون"با گفتن این کلمه یه حس خوبی بهم دست میداد. حس مستقل شدن. حس تشکیل یه زندگی واقعی باعلی ... _ اصلا هرچیزی که اسم علی همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم با ذوق وسلیقه ی خاصی یسری از وسایل رو خریدم. از جلوی مزون های لباس عروس رد میشدم چند دقیقه جلوش وایمیسادم نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگه باید باعلی میگرفتم. اون۱۵ روز خیلی دیر میگذشت... 📝 ادامـہ دارد..... @shidegomnam
❤️ واسه دیدنش روز شماری میکردم ... هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم هم برای عروسیمون احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق ما زمینی نبود. _ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم. همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های بهشتی میگذری بخاطر من از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد _ اخم کردناشم دوست داشتم وای که چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره من دیگه طاقت دوریشو ندارم چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم _ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه. شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت میدادم. تو این مدت چند بار زنگ زد. یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم. _ از دانشگاه برگشتم خونه بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو تو تمام تنم احساس میکردم... _ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در مرز حلب یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری شنیدم اما درست متوجه نشدم. _ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت میرفت، با همون لباس های نظامیش رو بکشم این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم. هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم. _ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود. تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم. نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم. _ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم. وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم. فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علی موقع رفتن افتادم. گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده. لبخند عمیقی روی لبام نشست _ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو بیینم. باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم. بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم . پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم. تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم. تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد. _ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم. نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا با سرعت اومدن تو اتاق. _ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو میبردم بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ... 📝 ادامـہ دارد..... @shidegomnam
❤️ یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلی عرق کرده بود. _ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟ سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. صدای اذان تو خونه پخش شد. بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم. _ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود. چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم. بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم. بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر... دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم و نگاهش کردم. یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن گوشیم زنگ خورد.... _ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی میتونست باشه این موقع صبح حتما علی گوشی رو سریع جواب دادم الو سلام بفرمایید سلام خوبی اسماء اردلانم - إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته _ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با _ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران - إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید _ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم - علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟ _ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ - مواظب خودتو باشید خدافظ _ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت... به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک لبنانی بستم. _ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم. پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه کردم. لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم. تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش. _ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ... گل های یاسو از تو گلدون برداشتم چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم _ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن. _ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن... مامان که حرفی نزد بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم تعجب کردم: چیزی شده بابا دخترم یکم با مادرت بحثمون شده باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادت هیچی پسرتم هستاااا با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم _ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی بعد از یک ربع رسیدم ماشینو پارک کردم و دوییدم در خونه باز بود پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن. دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه _ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت کردن _ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود. دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟ چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد اتاقشه ؟؟ آره .... بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما اتاقشه ؟؟ آره .... بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما... 📝 ادامـہ دارد..... @shidegomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛عفو و گذشت از اشتباهات یکدیگر بگذریم 🌿 تا زندگی با صفاتر شود @shidegomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نکنه به خاطر زیادشدن فالوورا هرپستی رو لایک کنیم...❗️ تایید کردنِ گناهِ دیگران، یعنی سهیم شدن تو گناهاشون ⚠️ ✨@shidegomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️مؤمن معصوم نیست! 🌜 ✨@shidegomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃♥️ سلام امام زمانم♥️🍃 تو بیایـے ،💕🌾 همہ ےِ زمینُ و زمانُ و تمامِ جهان ؛ بهانہ مے شود ... ‌ براے لبخندِ مُدام !💕🌾 🍃🌸اللهــم عجــل لولیـک الفــرج🌸🍃              @shidegomnam
💕 اگر احتمال بدهیـد انگُشتر عقیق‌تان در سطلِ زباله گم شده باشد چقدر در خاڪُ و زباله ها می‌گردید تا انگشتـرتان را پیدا ڪنید؟! "خودتان‌ را هم‌ همین‌طور بگردید‌ و پیدا کنید😇" @shidegomnam
باران کوثری: حجاب در فرهنگ مملکت من نیست. لابد برای ساخت سنگ‌نگاره‌های تخت جمشید از پوشش زنان آمریکایی الهام گرفتند + آقوی ایمنی @shidegomnam