eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت یازدهم 💎 نسل آینده 👦🏿 هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم: 🏢 اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی، حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه، اگر اینجا عقب بکشی امید توی قلب های همه شون می میره! 👁 به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی. 👥👤 امروز تو تا دبیرستان رفتی، نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار، اما اگر این امید بمیره چی؟! 💼 وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه، تصمیمم رو گرفته بودم، به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت، باید درسم رو تموم می کردم. 🏢 وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن، کدوم بی طرف بودن.... . 👀 بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن، بعضی ها با تأیید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن، یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن! 👥👤 یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن! 🗓به همین منوال، زمان می گذشت و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم، همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم. 👦🏿 من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم، دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم. حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم، تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم. 👦🏿 ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود، یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود، شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود. 👥👤 من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم، اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
❖✨ ﷽ ❖ #حواست_به_مولا_هست؟! ••●❥🍂✦🍂❥●•• روزی هزار بار دلش را شکسته ام این گونه زیستن، ادبِ انتظار نیست ↯💔↯💔↯ راستی... #امروز_برای_امام_زمانم_چه_کردم؟ #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🚩 #روضه_هفتگی توسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) 🤚به قصد تعجیل در امر فرج امام زمان(عج) 👈به کلام:حجت الاسلام #مسعود_مهرابی 🎤به نفس: کربلایی #سید_حبیب_مجیدی 📆چهارشنبه 4 دی ماه1398 🕖ساعت 19 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_خواهران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود 💠 @asheghaneruhollah
هیئت عاشقان روح الله هفتگی14آذر97 یادبود شهید سیدیحیی براتی.mp3
17.7M
👌امشب قبل از خواب تو خلوت خودمون دوخط روضه حضرت مادر گوش بدیم یکمی سبک بشیم.التماس دعا😭 هیچ کسی ای وای من نگفت تو کوچه به اون کافر نزن زن جلوی شوهر😭😭 جوری خوردی که😭😭 نمیتونی بلند شی از جا 🎤کربلایی ✅پیشنهاد دانلود 🏴اختصاصی هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴 من سرم گرم است سرم داد بزن.......😔 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت یازدهم 💎 نسل آینده 👦🏿
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت دوازدهم ❓سرنوشت 🎄 نزدیک سال نو بود، هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت، اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد، خونه رو تمییز می کردیم و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم. 🗣 خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن، اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن، اما ما حتی در بدترین شرایط، سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم. 🕸 ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم، نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن، نه اعتقادی به مسیح! ✝️ مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن! 👩🏿👧🏿 مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن، ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود، کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید! 👨🏿👦🏿 پدرم دیگه طاقت نیاورد، منم همین طور، زدیم بیرون، در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود! 👱🏿‍♂️ ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد، پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید! ⚰️ سخت ترین لحظات پیش روی ما بود، زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم! از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . 👩🏿 مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد، خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن، می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت! اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن! 🚑 به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه به دست یه سفید پوست کشته شد، هیچ کسی صدای ما رو نشنید، هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد... 🌌 اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد، چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
جناب آقای محمدسلیمانی با قلبی آکنده از تاثرات عمیق درگذشت پدر بزرگ عزیزتان زنده یاد را حضور شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده و برایتان صبر الهی را خواستاریم.... 👈الفاتحه مع الصلوات
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت دوازدهم ❓سرنوشت 🎄 نزدی
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت سیزدهم 🚩آغاز یک تغییر 👩🏿 روح از چهره مادرم رفته بود، بی حس، مثل مرده ها... فقط نفس می کشید و کار می کرد، نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم، من می ایستادم و نگاهش می کردم یه چیزی توی من فرق کرده بود، برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم، هدفی که باید براش می جنگیدم! 🗓با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم، مادرم اصلاً راضی نبود، این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم، می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده. 👲🏿می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم، دنیایی که همه توش سفید بودن و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن. 🌎 دنیایی که کاملاً توش تنها بودم... اما من تصمیمم رو گرفته بودم... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرأت به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه! 🏢 برگشتم مدرسه و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم، همین کار رو هم کردم و به دانشکده حقوق درخواست دادم، اما هیچ پاسخی به من داده نشد... . 👲🏿 منم با سرسختی تمام، خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون! من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... 💥 کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم، حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ... 📞 این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم، بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم! 👔 اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم و راهی دانشگاه شدم ... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت حال‌ت گرفته‌س... برو یه گوشه! آروم هندزفری رو بذار توی گوش‌ت و... این چهارعدد رو... بدون هیچ پیش‌شماره‌ای ✅1640 بگیر! آروم می‌شی! قول می‌دَم بِهِت! ✅1640 😭دلتون شکست التماس دعا 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هروقت حال‌ت گرفته‌س... برو یه گوشه! آروم هندزفری رو بذار توی گوش‌ت و... این چهارعدد رو... بدون هیچ پ
13-bicheragh118-980716-7safar98.mp3
19.2M
👌برا اونها که نرفته اند 😔 دعا کنیم برا اونها که کربلا را هنوز ندیده اند 👌🤚 سرسجاده،تا سلام میدم به ط حرم میاد یادم 😭 سرسجاده،دهنم تربت گذاشتم یادت افتاااادم😭 🎤کربلایی 🎤کربلایی 😭دلتون شکست التماس دعا 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته 📕کتاب #شصت_پرسش_اعتقادی ✍️ اثر سید رضا طباطبایی 🔹 کتاب شصت پرسش اعتقادی
📚 📚 این هفته 📕کتاب ✍️ اثر موسسه فرهنگی ایمان جهادی (انتشارات صهبا) 🔹🔸کتاب "مسیح در شب قدر "روایت دیدارِ رهبر معظم انقلاب با خانواده‌های شهدای مسیحی است. 🔹در این کتاب، حضورامام خامنه ای در منازل شهدای مسیحی کشورمان، در بیست‌وسه بخش روایت شده است. 🔸 از جذاب‌ترین دیدارهای حضرت آقا با خانواده‌های شهدا، موارد مربوط به شهدای مسیحی است. حضرت آقا از همان سال شصت‌وسه، در ایام عید مسیحیان و میلاد حضرت مسیح، مهمان خانواده‌های شهدای مسیحی می‌شوند. یک روحانی برجستۀ مسلمان، که در دورانی، رئیس‌جمهور ایران و بعد از آن، رهبر انقلاب اسلامی هستند، در منزل خانواده‌ای مسیحی و کنار آنها می‌نشینند و از ارزش شهدای آنها و افتخار کشور به این شهدا و خانواده‌هایشان می‌گویند. از ویژگی‌های خاص این دیدارها، این است که خانواده‌های مسیحی، اغلبشان نمی‌توانند حضور حضرت آقا در منازلشان را باور کنند و در بهت می‌مانند. حالتی که معمولاً تا اواخر دیدار، باقی می‌ماند. این حالت باعث می‌شود که اتفاقاً آقا در بین این خانواده‌ها بیشتر صحبت کنند، خاطره بگویند و به‌شکلی مجلس را گرم کنند. سبک روایت‌گری این کتاب، تا حدودی داستانی است و در هر کدام از آنها، از یک راوی متفاوت و مناسب آن روایت استفاده شده که خود این تنوع راویان، داستان‌ها را جذاب‌تر می‌کند. البته مفهوم داستانی کردن روایت‌ها، آزاد گذاشتن تخیل نیست. تمام نکات موجود در کتاب، به‌خصوص بیانات حضرت آقا، کاملاً مستند و بر اساس اسناد هستند.. 📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇 ✅ @asheghaneruhollah