eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
598 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
275 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم عجیب تنگ یک گوشه از این شش گوشه است👆😭 خسته از دنیا و روزمرّگی‌هایش... دل‌تنگِ حال و هوای کودکی... دلزده از آشنا و غریبه و دوست... پِیِ یک آرامشِ همیشگی... دنبال یک گوشِ شنوا... یک آغوشِ امن... یک گوشه‌ی دنج... یک لحظه نَفَس‌کشیدن؛ بی‌چون و چرا... و های‌های... اشک ریختن؛ کجا بهتر از حرم؟! کجا بهتر از کنجِ دنجِ شش‌گوشه؟! کجا بهتر از کربلا؟! ... حرمت... اَمن‌ترین جای جهان است! ... 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
Kermanshahi-KhialeKarbala.mp3
6.79M
👌برا اونهایی که عجیب در این روزها شده اند ....... خیال کن الان 😭😭 چشماتو ببند اگر گذاشت گریه ی بی امونت بخور نوش جونت.... 🎤حاج ⭕️نوحه احساسی شنیدنی 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و پنجم 🕯گرمای عشق 👲🏿 رفتم توی صف نماز ایستادم، همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن، بی توجه به همه شون، اولین نماز من شروع شد. ✋🏿 از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم، روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم. 💦 دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت، اولین رکوع من و اولین سجده های من... 📿 نماز به سلام رسید، الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر... 💚 با هر الله اکبر، قلبم آرام می شد، با هر الله اکبر وجودم سکوت عمیقی می کرد. 👲🏿آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود، چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم. 💧بی اختیار رفتم سجده... بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم اشک می ریختم، از درون احساس عزت و قدرت می کردم. 👤 با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم، سر از سجده که برداشتم، دست آشنایی به سمتم بلند شد: ✋🏻 قبول باشه... 👱🏻‍♂️ تازه متوجه هادی شدم، تمام مدت کنار من بود. اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود، لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد، دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم. ✋🏻 دستش رو بلند کرد، بوسید و به پیشانیش زد. 👤امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد. 🛌 اون شب تا صبح خوابم نبرد، حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم. 🕋 حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن، فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم. 🌌 حس آرامش، وجودم رو پر کرد، تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد. 💬👲🏿 تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم، حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم! خدا رو میشه با عقل ثابت کرد ... اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت. ‼️در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند... 🕋 تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود. 💚 این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد. 🕋 من با عقل دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم، اما این عقل با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم ... 👲🏿فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد، اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست. 👥👤 چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند، ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد. 👲🏿به رسم استاد و شاگردی، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه! 👱🏻‍♂️ هادی بدجور خجالت کشید... - چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن... - بهم یاد بده هادی، مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده، توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن. استاد من باش... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و ششم ❤️ اسم کربلایی من 👱🏻‍♂️ هادی خیلی خجالت کشید. سرش رو انداخت پایین: ✋🏻 من چیزی بلد نیستم، فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم. 📒 بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد، نشست کنارم. - من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم. 📒 دفترش سه بخش بود؛ ✍🏻 اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد، ✍🏻 دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد، ✍🏻 سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد. 👌🏻 به طور خلاصه؛ 🔅بخش اول، نقد خودش بود، 🔅دومی، برنامه اصلاحی، 🔅و سومی، نقد عملکردش. - من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم و چله گرفتم... ❗️اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه اما به مرور این چله گرفتن ها عادی شد، فقط نباید از شکست بترسی. 👲🏿خندیدم ... من مرد روزهای سختم، از انجام کارهای سخت نمی ترسم. 👱🏻‍♂️ چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد. 👲🏿خنده ام گرفت، چی شده؟ ❓چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ 👱🏻‍♂️ دوباره خندید، حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ همیشه بخند و زد روی شونه ام و بلند شد. 🗯 یهو یه چیزی به ذهنم رسید! ❓هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟... منم یه اسم اسلامی می خوام! 👱🏻‍♂️❗️حالتش عجیب شد، تا حالا اونطوری ندیده بودمش. بدون اینکه جواب سئوال اولم رو بده، یهو خندید و گفت: ✋🏻 یه اسم عالی برات سراغ دارم، امیدوارم خوشت بیاد. ‼️حسابی کنجکاویم تحریک شد، هم اینکه چرا جواب سئوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد، هم سر اسم. - پیشنهادت چیه؟ - جَون! ... [حرف ج را با فتحه بخوانید] - جون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم!! - اسم غلام سیاه پوست امام حسینه... این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده و همه مسخره اش می کردن. توی صحرای کربلا... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری، به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه و میگه: ✋🏿 به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره ... امام هم در حقش دعا می کنن، الان هم یکی از ۷۲ تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جون داری! 👲🏿سرم رو انداختم پایین، هم سیاهم، هم مفهوم فامیلم میشه راسو! - ناراحت شدی؟ 👲🏿 سرم رو آوردم بالا... چشم هاش نگران شده بود... نه... اتفاقا برای اولین بار خوشحالم... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 احدی "شرعا" نمی‌تواند به کسی کورکورانه و "بدون تحقیق" رأی بدهد و اگر در صلاحیت شخص یا اشخاصی "تمام افراد و گروه‌ها" نظر موافق داشتند ولی رأی دهنده تشخیصش برخلاف همه آنها بود، تبعیت از آنها برایش صحیح نیست و نزد خداوند مسئولیت دارد. 📚 صحیفه امام، ج۱۸، ص۳۳۷
⚫️ به سیاهی رنگ نفاق بدانیم در انتخابات به حامیان چه کسی رای می‌دهیم تا دوباره از چاله به چاه نیفتیم #من_انقلابی_ام ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می شود این شهر، جایی بی نظیر و بی بدیل بنده ی مخلص اگر با رأی تان گردم وکیل من فقط شاخم رقیبانم به کل سیرابی اند عده ای بی خاصیت هستند،چلمنگ و زیگیل کاندیدا باید جسور و لات باشد مثل من زیر پایش موش ها را له کند مانند فیل دوره ی تضمینی "فحاش شو" را دیده ام در کلاس چاله میدان، شعبه ی حشمت گوریل تا اگر یک روز شخصی بوووق روی حرف من حرف زد، با خنجر فحشم کنم او را علیل این رقیبانم بُز آورند پیشم چونکه شام در ستادم دیزی بزباش دادم با شیتیل جاده ها کم عرض می ماند اگر مجلس روم در عوض هی می نمایم عرض جیبم را طویل من نه اهل پاچه خواری و نه سلفی ام ولی سوژه ام موربور باشد می شوم مست و پاتیل طرح شفافیت آرا قرتی بازی است آخر آدم اینقدر بیچاره و قانون ذلیل؟ پیشگیری بهتر از درمان شعار بنده است قرص های توی جیبم نیست جانم بی دلیل قصد دارم مثل بعضی ها که توی مجلس اند آنقدر آنجا بمانم تا شوم روزی فسیل حرف آخر اینکه من اسطوره ای از خدمتم سینه چاک رأی تان، امضا: اسکندر سیبیل ✍️مینا گودرزی ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﷽• حسین‌جان♥️°• بنا نبود فقط خوب‌ ها حرم بروند شبی بیا و مرا هم به "ڪربلا" ببرم درهواےبوےخاڪٺ‌بی‌قرارم‌ڪربلا!💔 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
33.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 بیان ماجرای شنیدنی آمیرزا علی اکبر تُرک و کاسب بین الحرمین کربلا 🎤حاج 😭دلتون شکست آقا جان دلتنگ کربلاتم.... 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 اثرماندگار مرهم واسه چشم ترم میخوام حال دلم بده میخوام 😭 خیلی بدم از قافله بازهم تو شده تو این روزا ......😭😭 💔 🎤کربلایی 😭دلتون شکست آقا جان خیلی دلتنگ کربلاتم.... 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
Shahitat-ShabJomeh.mp3
4.8M
"هرکس یه باشه/باید همه عمرش هم باشه"😭 ✅پیشنهاد دانلود ما که در این شب جمعه کربلایی نشدیم حداقل با این مداحی تو شب زیارتی مخصوص ارباب، حال و هوامون رو کربلایی کنیم😭😭😭 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
💢همین شب بود. شب جمعه، همه در آرامش و خواب آن مرد برای ما بیدار ماند. به بغداد رسید. گرگ‌ها به بودند. شیر را شکار کردند. حالا پس از شکار شیر شغال ها پیش آمده اند. خیالشان آسوده است که را زمین گیر کرده اند. اما صبح جمعه ایران از خواب بیدار شد. بغض همه ی وجود ما را فراگرفت. جبران آن بغض صبح جمعه است. حاج قاسم ما را می‌بیند. بهتر از همیشه، صبح‌جمعه را به عشق حاج قاسم به صحنه می‌آییم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرچند جواب های و هو با مُشت است برگرد به خویش، زین اگر بر پشت است جنگ است ولی نه آنچه می پنداری امروز سلاحم اثرِ انگشت است 💠 @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و هفتم 🏇 والسابقون 👲🏿با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم، می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم، یه دفتر برداشتم و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ... 🚶🏿‍♂️هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم، تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم! 🌌 شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده. 👱🏻‍♂️ هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود و استاد عملی سیره شده بود، هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد! 👲🏿💚👱🏻‍♂️ کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد. والسابقون شده بودیم، به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره، منم برای ورود به این رقابت، پا گذاشتم جای پاش، سر جمع کردن و پهن کردن سفره، شستن ظرف ها، کمک به بقیه، تمیز کردن اتاق و ... . 🏇 خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله، مسابقه خوب بودن می شد، چشم باز کردم دیدم یه آدم جدید شدم، کمال همنشین در من اثر کرد. 👱🏻‍♂️💚👲🏿 دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود، تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد، تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم! ‼️باورم نمی شد! 💸 حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود، اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود، باور نمی کردم. 👱🏻‍♂️ اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود، اولش که گفت؛ فکر کردم شوخی می کنه اما حقیقت داشت...!! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و هشتم و پایانی ✌🏿دنیا از آن توست 👱🏻‍♂️ هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود! 🌏 به راحتی به ۱۰ زبان زنده دنیا حرف می زد و به کشورهای زیادی ✈️ سفر کرده بود! 🕋 بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه، همه چیز لو می ره... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه، حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره، اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه. ✉️ پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته! 👱🏻‍♂️ هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد! 👲🏿 بهش گفتم: چرا همین جا توی ایران نمی مونی؟! 👱🏻‍♂️ نگاه عمیقی بهم کرد، شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه، برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه، اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره! ☝🏻وظیفه من اینه که برگردم، حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو، پدر خودم صادر کنه! 👱🏼‍♂️ اون می خندید... اما خنده هاش پر از درد بود، گذشتن از تمام اون جلال و عظمت و دنبال حق حرکت کردن... 👲🏿 نمی دونستم چی باید بهش بگم؟! ناخودآگاه خنده ام گرفت، یه چیزی رو می دونی؟! 👲🏿 اسم من، مناسب منه، اما اسم تو نیست، باید اسمت رو می ذاشتی سلمان... یا... هادی سلمان ... . - هادی سلمان؟... بلند خندید... این اسم دیگه کامل عربیه... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم! 👲🏿 تازه می فهمیدم، چرا روز اول، من رو کنار هادی قرار دادن! 👱🏻‍♂️👲🏿حقیقت این بود؛ هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم، مسیر و هدفی که، قیمتش، جان ما بود... 🇮🇷 من با هدف دیگه ای به ایران اومدم، اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت. 🇦🇺 امروز، هدف من، نه قیام برای نجات بومی ها که نجات استرالیاست. 🏴👲🏿 من این بار، می خوام حسینی بشم. 🏴🇮🇷 برای خمینی شدن باید حسینی شد. 🎒 وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون، گریه ام گرفته بود، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم... 🔚 پایان. 🔚 پایان. 🔚 پایان. 🔚 پایان. 🔚 پایان. 🔚 پایان. رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah