eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
598 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 بزرگترین هک تاریخ شبکه های اجتماعی 🔸 هکرها با دستیابی به پسورد پنل اپراتور ادمین توئیتر توانستند از طریق اکانت افراد معروفی مانند بیل گیتس، جف بزوس، جو بایدن، باراک اوباما، ایلان ماسک و ... قربانیان را ترغیب به پرداخت ۱۰۰۰ دلار در عوض دریافت ۲۰۰۰ دلار کنند. 🔸 امروز ۱۴مین سالگرد تاسیس توییتر است. 🔸 طبق برآوردها، هکرها موفق شدند تا ساعات بامدادی صبح امروز ۱۱۲ هزار دلار ارز دیجیتال از مخاطبان این چهره‌های سرشناس اخاذی کنند. 🔸 توييتر اذعان کرده که این شیوه منجر به هک بسیاری از حساب‌های کاربری مشهور و تأیید شده در این شبکه اجتماعی شده و این شرکت در حال بررسی موضوع برای جلوگیری از تکرار آن است. این شرکت برای جلوگیری از خرابکاری بیشتر امکان ارسال توييت از طریق حساب‌های کاربری تأیید شده را به طور موقت مسدود کرد. ✅ @asheghaneruhollah
📸 اعمال شب و روز دحوالارض ❣️امشب، شب دحو الارض است❣️ شب بیست و پنجم ماه ذی القعده ♦️ این شب، و از لیالی شریفه است که در آن نازل می شود. ♦️ و در آن بسیار دارد، در روایت است که گفت: با پدرم در خدمت امام رضا سلام الله علیه شام خوردیم در شب بیست و پنجم ماه ذی القعده، پس فرمودند: ♦️ که امشب حضرت ابراهیم و حضرت عیسی علیهما السلام متولد شده اند و زمین از زیر کعبه پهن شده است. ♦️ پس هر که ، چنان است که باشد. ♦️ و به روایت دیگر است که فرمود: در این روز عجل الله تعالی فرجه الشریف خواهد نمود. 📚 توضیح المقاصد، ص 34 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب چهارم : #شهید_مدافع_حرم_حسین_محرابی ✍️شهی
کاش دلشون برای تو هم می سوخت😭😔 اغتشاشات آبان 98 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب پنجم : ✍️خواهر شهید مصطفی رضایی می‌گوید: برادرم همیشه می‌گفت باید با زیردست‌ خودم مدارا و صبوری کنم و این باعث می‌شود برکتش به خودم بازگردد. 👇👇 🔻36 روز مانده به @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
کاش دلشون برای #مادر تو هم می سوخت😭😔 #شهید_مظلوم اغتشاشات آبان 98 🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مه
روایتی خواهرانه از بارزترین خصوصیت اخلاقی شهید مدافع امنیت تهران خواهر شهید مصطفی رضایی می‌گوید: برادرم همیشه می‌گفت باید با زیردست‌ خودم مدارا و صبوری کنم و این باعث می‌شود برکتش به خودم بازگردد. به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید مدافع امنیت، مهندس مصطفی رضایی یکی از کارکنان شهرداری ملارد بود که در درگیری با اشراری که قصد ایجاد آشوب و ناامنی در منطقه داشتند بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. این شهید بسیجی متولد 1365 و اصالتاً اهل شهر رشت بود و در زمان شهادت 33 سال داشت. فرشته رضایی، خواهر شهید مصطفی رضایی در گفتگو با تسنیم با اشاره به شهادت برادرش می‌گوید: باورم نمی‌شد برادر کوچکترم شهید شود و امروز من خواهر شهید بشوم. من لیاقت خواهر شهید شدن را ندارم. نزدیک سه سال بود که ازدواج کرده بود. همیشه می‌خندیدند و می‌گفتند ما می‌خواهیم 1400 بچه‌دار بشویم. و الان که شهید شده هیچ فرزندی ندارد. اخیراً خانه خریده بودند و زندگی خوبی در اندیشه شهریار داشتند. کارمند شهرداری ملارد بود. او ادامه می‌دهد: برادرم چهار سال از دوران مجردی‌اش را در خانه من با ما زندگی کرد. از شهرستان برای کار به تهران آمده بود. من از او خواستم این مدت را در خانه ما بماند. می‌گفت: «مزاحم خانواده شما می‌شوم. خانه شما کوچک است و من معذب می‌شوم.»، من گفتم: «تو که به ما محرمی، نگران نباش و همین‌جا با ما بمان». بیشتر اوقات را در اتاقش می‌ماند تا به قول خودش مزاحم خانواده ما نباشد. به هیچ کدام از وسایل ما دست نمی‌زد. وقتی خانواده همسرم به خانه ما می‌آمد، یک سلام و احوالپرسی می‌کرد و بلند می‌شد و می‌گفت این‌ها برای دیدن برادرشان به اینجا آمده‌اند، من نباید مزاحم این دیدار خانوادگی باشم. خواهر شهید رضایی با اشاره به منصف بودن برادرش و رعایت حال کم بضاعت‌ها می‌گوید: مصطفی می‌گفت: «هیچ‌وقت از نانوا و راننده تاکسی که در سرما و گرما زحمت می‌کشند تا لقمه حلالی در بیاورند نزنید. این‌ها دستشان تنگ و بودجه شان کم است. من هر وقت به این‌ها پولی بدهم باقی پولم را پس نمی‌گیرم. نباید سر مقداری پول خرد آبرویشان را برد.» می‌گفتم: «داداش اربابی رفتار می‌کنی.» می‌گفت: «نه؛ باید با زیردست‌ خودم مدارا و صبوری کنم و این باعث می‌شود برکتش به خودم بازگردد.» او از برجسته‌ترین خصوصیت اخلاقی برادرش چنین می‌گوید: من نمی‌گویم برادرم نماز شب می‌خواند یا مستحبات را کامل انجام می‌داد اما اهل انصاف بود. به پدر و مادرش هم احترام می‌گذاشت و این رفتارهایش در تمامی مراحل زندگی کاملاً برای ما اطرافیان مشهود بود. ضمناً خیلی کارمند منظم و منصفی بود. زمان کار برایش خیلی مهم بود. می‌گفت مردم از شهرهای مختلف مرخصی می‌گیرند و دنبال پرونده‌هایشان می‌آیند و به موقع باید حاضر شوم. به من می‌گفت ما حقوق خوبی می‌گیریم و من راضی‌ام. در حالیکه همکارانش از موقعیت اقتصادی‌شان گلایه می‌کردند. نگاه برادرم در این موضوع نشانه شکرگزار بودن و قانع بودنش بود. همیشه می‌گفت من چون راضی و شکرگزارم، پولم برکت دارد. برکت مالش را ما خوب دیدیم و درک کردیم. فرشته رضایی با اشاره به حادثه شهادت برادرش می‌گوید: طبق معمول تا ساعت 3 می‌بایست سرکار باشد که آن روز حادثه ملارد شلوغ می‌شود. خیلی از ادارات و فرمانداری و بانک‌ها را آتش زده بودند. رئیسش به کارمندان گفته بود هر کسی می‌تواند بماند و مواظب اداره باشد، اموال اینجا متعلق به بیت‌المال است. اگر همه برویم، اینجا خالی می‌شود و اشرار به اینجا هم حمله می‌کنند. برادرم قبول می‌کند که بماند. ساعت 8 شب می‌رود سوپری محل که طرف دیگر خیابان بود تا برای خودش و همکارانش تغذیه‌ای بگیرد. در همین مسیر به اشرار محل برخورد می‌کند و گفت‌وگوی کوتاهی میان آن‌ها در می‌گیرد. بعد آن‌ها به سمت مصطفی شلیک می‌کنند و تیر به شاهرگ پایش اصابت کرده و از خونریزی زیاد به شهادت می‌رسد. امامزاده هاشم گیلان میزبان پیکر برادرم است. یکی از همکاران شهید مصطفی رضایی که شاهد حادثه‌ای بود که منجر به شهادت او شد نیز می‌گوید: اشرار به سمت اداره عمران ملارد نزدیک می‌شدند. مهندس شهید مصطفی رضایی برای کاری از محل کار بیرون آمد و رو به این آشوبگران با زبان خوش صحبت کرد و گفت: «عزیزان من این سمت نیایید. اینجا که چیزی برای غارت کردن و آتش زدن ندارد. مردم در این محل زندگی می‌کنند و از سر و صدای شما وحشت زده شده‌اند...» هنوز صحبتش تمام نشده بود که او را با گلوله هدف قرار دادند.😔 ————————————————— کاش دلشون برای تو هم می سوخت😭😔 اغتشاشات آبان 98 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب پنجم : 🔻36 روز مانده به @asheghaneruhollah
سلام‌آقا‌ بسه‌دوری‌از‌حر‌م‌بذار بیام‌آقا شب‌و‌روز‌مو‌تو‌فکر‌کربلام‌آقا،سلام‌آقا 😭 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
4.mp3
6.5M
♦️ سلام‌آقا‌🖐😭 بسه‌دوری‌از‌حر‌م‌بذار بیام‌آقا شب‌و‌روز‌مو‌تو‌فکر‌کربلام‌آقا،سلام‌آقا آقا حق داری میدونم اشتباه کردم.. 🎤کربلایی 🔷 شور احساسی 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📿 یآلیتني هنآک في یالیتني اِی‌کاش‌الان‌کربلا‌بودم اِی‌کـاش... 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقایقی بعد از اظهارات دیروز ترامپ مبنی بر اینکه منتظر ۸هفته استثنایی باشید بزرگترین کارخانه فولاد سازی جهان در ایندیانای آمریکا پس از یک انفجار دچار حریق شد بعد از انفجار در ناو آمریکایی سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه در سخنانی گفته بود: حادثه ناو پاسخی به جنایتهای آمریکاست که توسط عناصر آمریکایی انجام شد، روزهای بسیار سخت و حوادث سختی در انتظار آمریکا و رژیم صهیونیستی است پ ن: ترامپ قمارباز منتظر اتفاق بزرگتر باش ... ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب ششم : #شهید_حسینعلی_عالی ✍️شهيدی که تسبی
شهیدحاج قاسم سلیمانی: وقتی برای آیت الله بهاءالدینی تعریف کردم که شهید حسینعلی عالی شب عملیات روی سیم‌های خاردار خوابید تا بچه‌ها از معبر عبور کنند، ایشان بیش از 10دقیقه گریه کردند..... ——————————————— 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب ششم : ✍️شهيدی که تسبیح موجودات و جمادات را می شنید!!!زمین با او حرف میزد...👇👇 🔻35 روز مانده به @asheghaneruhollah
زُل مےزنم به عڪس تو و ابر مےشوم هر شب بساط گریھ برایم فراهم است 「 @asheghaneruhollah
Untitled 60.mp3
12.63M
♦️ سلام ای تشنه ی فرات سلام ای چشمه ی حیات سلام ای کشتی نجات شد نام تو برسینه حک یالیتنا کنا معک آه از آقا کمک... 🎤کربلایی 🔷 زمینه 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
5.mp3
2.89M
♦️ اینقدر اسمتو میزنم صدا تابشم یک روز جزء زائرا هرچی قسمته رو دوتا چشمام اما کاش میشد بیام...😭😭 🎤کربلایی 🔷 شور احساسی 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه زیر دست و پای زنانی که ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان آمده تا جانم را بگیرد.. که سراسیمه چرخیدم..😰😨 و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد _از آدمای ابوجعده ای؟😠 گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره ام به درستی پیدا نبود،.. اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود.. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده.. ... که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید...😳😰 چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت _شما اینجا چیکار میکنید؟ شش ماه پیش... پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد... که غریبانه ضجه زدم _من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...😰😭😩😨 و تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت... و او با این میان این خیابان خلوت چه کند.. که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه پیدا کند... میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید... از راننده خواست پیاده ، خودش ایستاد.. و چشمش را انداخت تا بی واهمه از جا بلند شوم... احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم..😖😭 و مقابل پیکرم را سمت ماشین میکشیدم... بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده.. و حضور او در چنین شبی مثل ✨ بود که گوشه ماشین.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ گوشه ماشین در خودم فرو رفتم.. و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه🤭😭😖 میکردم... مرد جوانی پشت فرمان بود،.. در سکوت خیابان های تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید.. که لحن 🌸مصطفی🌸 به دلم نشست _برای زیارت اومده بودید حرم؟ صدایش به اقتدار آن شب نبود،.. انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید _میخواید بریم بیمارستان؟ ماه ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده😭 و کرده بودم دردهایم را کنم که صدایم در گلو گم شد _نه... به سمتم .. و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و او به رخم همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد..😣😓😓 و باز برایم بیقراری میکرد _خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟ خبر نداشت.. شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم.. و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از 🔥دیوانگی سعد 🔥آمده که زیرلب پرسید _همسرتون خبر داره اینجایید؟ در سکوتی سنگین به خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود.. و من دلواپس بودم که به جای جواب، پرسیدم _تو حرم کسی کشته شد؟ سری به نشانه منفی تکان داد.. و به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت _الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟ شش ماه پیش.. سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم..😣😓😢 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خجالت میکشیدم اقرار کنم.. اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. 😞 که باز حرف را به هوای حرم کشیدم _اونا میخواستن همه رو بکشن.. فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست _ نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد _از چند وقت پیش که وهابی ها به تظاهرات قاطی مردم شدن، ما یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم! و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد _فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!😠 یادم مانده بود از است،.. باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد.. و از تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..😠 که با کلماتش قد علم کرد _درسته ما های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد _ میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها بندازن!✌️از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن شیعه ها، شدن! اینهمه درد و وحشت😰😳😣 جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت _یه لحظه نگهدار 🌷سیدحسن!🌷 طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله‌.. 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بلافاصله ماشین را متوقف کرد،.. از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید _من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم! دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد... حالا در این خلوت با بلایی که سعد🔥سرش آورده بود بیشتر از حضورش میکردم.. که ساکت در خودم فرو رفتم... از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم.. و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا ناله ام بلند نشود😣😖 که لطافت لحنش پلکم را گشود _خواهرم! چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است،.. همچنان و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی ام خجالت کشیدم.😖😞 خون پیشانی ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم _خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم! در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی کسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید _امشب جایی رو دارید برید؟ و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم..😖😭 و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.😭چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده.. و اواز دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد... دور خودش میچرخید و درخنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah